تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۴: تفاوت میان نسخهها
(۲ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱۷۶: | خط ۱۷۶: | ||
و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آن ها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آن ها اهانت كرده، مجازات كنيد. و اين تهييج و تحريك از جمله «إن كُنتُم فََاعِلِين: اگر مرد عمل ايد»، به خوبى نمايان است. | و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آن ها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آن ها اهانت كرده، مجازات كنيد. و اين تهييج و تحريك از جمله «إن كُنتُم فََاعِلِين: اگر مرد عمل ايد»، به خوبى نمايان است. | ||
==سرد و | ==سرد و سالم شدن آتش براى ابراهيم «ع»، به امر تكوينى خداى تعالى== | ||
«'''قُلْنَا يَا نَارُ كُونى بَرْداً وَ سَلَاماً عَلى إِبْرَاهِيمَ'''»: | «'''قُلْنَا يَا نَارُ كُونى بَرْداً وَ سَلَاماً عَلى إِبْرَاهِيمَ'''»: | ||
اين جمله، حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب، خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است، از آن گرفت و آن را از راه معجزه، براى ابراهيم «عليه السلام»، خنك و سالم گردانيد. و به همين جهت كه معجزه بوده، ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم. چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم، تنها در سلسله علل و معلولات، آن هم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود، جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آن ها نداريم، از حيطه آن ابحاث خارج است. | اين جمله، حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب، خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است، از آن گرفت و آن را از راه معجزه، براى ابراهيم «عليه السلام»، خنك و سالم گردانيد. و به همين جهت كه معجزه بوده، ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم. | ||
چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم، تنها در سلسله علل و معلولات، آن هم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود، جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آن ها نداريم، از حيطه آن ابحاث خارج است. | |||
بله اين قدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اين كه به طور تفصيل به حقيقت آن ها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب، در مباحث اعجاز به طور مفصل، در اين مسأله گفتگو كرديم. | بله اين قدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اين كه به طور تفصيل به حقيقت آن ها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب، در مباحث اعجاز به طور مفصل، در اين مسأله گفتگو كرديم. |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۳۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مقصود از اين كه فرمود: «قرآن، ذكر مبارك» است
«وَ هَذَا ذِكْرٌ مُّبَارَكٌ أَنزَلْنَاهُ أَفَأَنتُمْ لَهُ مُنكِرُونَ»:
كلمۀ «هَذَا: اين»، اشاره است به قرآن و اگر آن را «ذكر مبارك» خواند، بدين جهت بود كه قرآن، ذكرى است ثابت و دائم و كثير البركات. هم مؤمن از آن بهره مند مى شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشرى تأمين نموده است. و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مى گردند. چه آن را قبول داشته باشند و چه نداشته باشند. چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند.
دليل بر اين معنا، تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحى است كه همين امروز در مجتمع بشرى مشاهده مى كنيم. زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ماقبل آن پيش برويم، مى فهميم كه در اثر قرآن، بشر از كجا به كجا رسيد. چه بود و چه شد. آن وقت مى فهميم كه قرآن، «ذكرى» است مبارك، كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند.
حال چه اين كه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آن كه از اقرار زبانى به حقانيت آن خوددارى نمايند و منكران حق، آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماى آن را كفران كنند.
گو اين كه مسلمين هم در انكار منكران و كفران آنان بى دخالت نبوده اند. چون مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، همچنان كه خود قرآن، از زبان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل مى كند كه در قيامت مى گويد: «يَا رَبِّ إنَّ قَومِى اتَّخَذُوا هَذَا القُرآنَ مَهجُوراً».
مقصود از اين كه فرمود: ما به ابراهيم، رشد او را داديم
«وَ لَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشدَهُ مِن قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عَالِمِينَ»:
در اين آيه، به ماقبل موسى و هارون، و نزول تورات، انعطافى شده. و كلمۀ «مِن قَبل»، آن را به خوبى مى رساند و مراد اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسى و هارون از ما، امر نوظهورى نيست، بلكه سوگند مى خورم كه ما قبل از موسى و هارون، اين رشد را به ابراهيم داده بوديم.
و مقصود از «رشد»، معنايى است كه در مقابل «غىّ» و گمراهى قرار دارد و آن، رسيدن به واقع است، و در ابراهيم اهتداى فطرى و تام و تمام او به توحيد و به ساير معارف حقه است، و اضافه رشد به ضميرى كه به ابراهيم بر مى گردد، اختصاص رشد را به وى مى رساند، و مى فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدى بود.
مؤيد اين معنا، جملۀ «وَ كُنَّا بِهِ عاَلمِين: ما هم او را مى شناختيم» است و اين، كنايه است از علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش.
و معناى آيه اين است كه: سوگند مى خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از پيش مى شناختيم.
و همان طور كه گذشت، مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است، كه ابراهيم «عليه السلام» بدون تعلم از معلمى و يا تذكر مذكّرى، و يا تلقين ملقنى، با صفاى فطرت و نور بصيرت خود درك كرد.
گفتگوى ابراهيم «ع»، با قوم بت پرست خود
«إِذْ قَالَ لاَبِيهِ وَ قَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتى أَنتُمْ لهََا عَاكِفُونَ»:
كلمه «تمثال»، به معناى هر چيزى است كه صورتگرى شده باشد، كه جمع آن «تماثيل» مى آيد. و كلمۀ «عكوف»، به معناى روى آوردن به سوى چيزى و ملازمت و مداومت بر تعظيم آن است. راغب در معناى آن چنين گفته.
و مقصود آن جناب از كلمۀ «اين تماثيل»، همان بت هايى است كه به منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آن ها، براى اين بود كه از خاصيت آن ها سر در آورد.
چون اين سؤال را در اولين بارى كه به داخل اجتماع قدم نهاد، كرده. وقتى وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعى دينى يافته، كه سنگ و چوب هايى را مى پرستيدند و با اين همه، سؤال او، دو سؤال است. يكى از پدر و ديگرى از قوم، و سؤالش از پدر، قبل از سؤال از مردم بوده. چنان كه از آيات سوره «انعام» چنين بر مى آيد، و معناى آيه روشن است.
«قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لهََا عَابِدِينَ»:
اين جمله، جوابى است كه مردم به وى دادند، و چون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت اصنام، به سؤال از علت پرستش آن ها است. لذا ايشان هم در پاسخ، دست به دامان سنت قومى خود شده، گفتند: اين عمل، از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است.
«قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنتُمْ وَ آبَاؤُكمْ فى ضلَالٍ مُّبِينٍ»:
و وجه اين كه در ضلال مبين بوده اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد از شكستن بت ها، خاطرنشان مى كند و مى فرمايد: «أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لَا يَنفَعُكُم وَ لَا يَضُرُّكُم: آيا به جاى خدا چيزى را مى پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد و نه ضررى»؟
«قَالُوا أَجِئْتَنَا بِالحَْقِّ أَمْ أَنت مِنَ اللَّاعِبِينَ»:
سؤال تعجب و استبعاد است، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت، همين است كه وقتى مى بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است، استبعاد مى كنند، و به هيچ وجه احتمال نمى دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد. و لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مى پرسند: راستى نمى دانى اين ها چيستند، و يا شوخى مى كنى. و مراد از اين كه گفتند: «حق آورده اى» - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه جدّى اين حرف را مى زنى، و يا شوخى مى كنى؟
«قَالَ بَل رَّبُّكُمْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ الَّذِى فَطرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذَلِكُم مِنَ الشاهِدِينَ»:
ابراهيم «عليه السلام» - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - حكم مى كند به اين كه ربّ مردم، ربّ آسمان ها و زمين است، و همين ربّ، آن كسى است كه آسمان ها و زمين را بيافريده و او، «اللّه تعالى» است.
و در اين تعبير، مقابله كاملى در برابر مذهب مردم در دو مسأله ربوبيت و الوهيت نموده است. چون مشركان معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد، و همه آن آلهه، غير اللّه سبحان است، و مشركان، اللّه تعالى را اله خود، و اله آسمان ها و زمين نمى دانند، بلكه معتقدند كه اللّه تعالى، اله آلهه و ربّ ارباب، و خالق همه است.
پس اين كه فرمود: «بَل رَبُّكُم رَبُّ السَّمَاوات وَ الأرضِ الَّذِى فَطَرَهُنّ»، مذهب مشركان را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده، و اثبات نموده كه هيچ معبودى نيست، جز اللّه تعالى، و اين، همان «توحيد» است.
آنگاه با جملۀ «وَ أنَا عَلَى ذَلِكُم مِنَ الشَّاهِدِين»، از اين حقيقت كشف كرده كه وى متصرف به اين حقيقت، و ملتزم به لوازم و آثار آن است و بر آن شهادت مى دهد. شهادت اقرار و التزام. آرى علم به هر چيز، غير التزام به آن است، و چه بسيار مى شود كه از هم جدا مى شوند، همچنان كه قرآن كريم فرموده: «وَ جَحَدُوا بِهَا وَ استَيقَنَتهَا أنفُسُهُم».
و با اين شهادت، جواب از پرسش قبلى ايشان را هم داد و آن، اين بود كه راستى و جدّى منكر بت ها است، يا شوخى مى كند؟ جواب داد كه: نه، بلكه به آن يقين و تدين دارم.
اين، آن مطالبى بود كه سياق در معناى آيه گنجانيده، و مفسران در تفسير آيه، مطالب ديگرى، و در معانى ساير آيات گذشته و آينده قصه ابراهيم وجوه ديگرى آورده اند، كه چون فايده اى در تعرض آن نديديم، از نقل آن ها صرف نظر كرديم. چون نه با سياق آيات سازگارى دارد و نه با مذاهب وثنيت منطبق است.
«وَ تَاللَّهِ لأكيدَنَّ أَصنَامَكُم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ»:
اين جمله عطف است بر جملۀ «بَل رَبُّكُم...». يعنى گفت: «لَأكِيدَنَّ أصنَامَكُم». كلمۀ «كيد»، به معناى تدبير و چاره جويى پنهانى عليه كسى و به ضرر او است، و اين كه فرمود: «بَعدَ أن تُوَلُّوا مُدبِرِين»، دلالت دارد بر اين كه مردم آن شهر گاهگاهى دسته جمعى به بيرون شهر مى رفتند. حال يا عيدشان بوده و يا مراسمى ديگر، و در آن روز شهر خالى مى شده، و ابراهيم «عليه السلام» مى توانسته نقشه خود را عملى كند.
سياق داستان و طبع اين كلام، اقتضا دارد كه جملۀ «وَ تَاللّهِ لَأكِيدَنَّ أصنَامَكُم»، به معناى تصميم عزم آن جناب عليه بت ها باشد. چون بسيار مى شود كه از «تصميم عزم»، تعبير به «قول» مى كنند. مثلا مى گويند: من اين كار را حتما مى كنم، چون حرفش را زده ام. يعنى تصميمش را عزم كرده ام.
و بعيد است كه مخاطب به اين كلام، مردم شهر، يعنى امت وثنيت باشد. چون امت نامبرده امتى نيرومند، و داراى شوكت و حميت و تعصب نسبت به بت ها بوده اند، و ابراهيم «عليه السلام» هم، براى آنان مردى ناشناس بوده. چون در ميان آنان نشو و نما نكرده، و اين ابتداى دعوت ابراهيم «عليه السلام» به دين توحيد بوده، و جز او هيچ كس دين توحيد را نداشته.
و از همه اين ها گذشته، اين با حزم و احتياط سازگار نيست كه ابراهيم «عليه السلام»، دشمن خود را كه يك امت است، به نيت خود خبر دهد. آن هم به اين صراحت كه به ايشان بگويد: روزى كه همه به بيرون شهر مى رويد، من به حساب بت هايتان مى رسم. و اين در مَثَل، به آن مى ماند كه شخصى راز دل خود را نزد كسى كه بايد از او پنهان باشد، فاش سازد. مگر اين كه احتمال دهيم اين حرف را به بعضى از مردم شهر گفته، به كسانى كه مى دانسته از آن ها تجاوز نمى كند. و اما اين كه به عموم مردم چنين حرفى را زده باشد، به هيچ وجه معقول نيست.
ابراهيم «ع»، بت ها را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگترين آن ها را
«فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلّا كَبِيراً لهَُّمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ»:
راغب گفته: كلمۀ «جذ»، به معناى خرد كردن چيزى است. به شمش خرده شده طلا، و يا طلاهاى تكه تكه هم، «جُذاذ» مى گويند. و از اين باب است آيه شريفه «فَجَعَلَهُم جُذَاذاً»، و بنا به گفته وى، معناى آيه اين مى شود كه: ابراهيم «عليه السلام»، بت ها را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگ تر از همه را، كه آن را خرد نكرد.
و از ظاهر سياق بر مى آيد كه اظهار اميد ابراهيم «عليه السلام» در جملۀ «لَعَلَّهُم إلَيهِ يَرجِعُون» به منظور بيان آن صحنه اى است كه عملش آن را مجسم مى كند. چون عمل وى، يعنى شكستن همه بت ها و سالم گذاشتن بت بزرگ، عمل كسى است كه مى خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بت هايشان آمده، و بت بزرگشان سالم مانده، ناگزير نزد آن رفته، آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است. مثل كسى كه مردمى را بكشد، و يكى از آن ها را زنده نگه دارد، تا او به دام بيفتد.
و بنابراين، ضمير در كلمۀ «إليه» به كلمۀ «كَبِيراً» بر مى گردد، و مؤيد اين معنا، گفتار آينده ابراهيم «عليه السلام» است كه در پاسخ آنان فرمود: «بلكه بزرگ آن ها چنين كرده».
ولى بيشتر مفسران بر اين رفته اند كه: ضمير مذكور به ابراهيم «عليه السلام» بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه: ابراهيم «عليه السلام» همه بت ها را خرد كرد، مگر بزرگ آن ها را، باشد كه مردم به وى مراجعه كنند، و او در پاسخ ايشان، با ايشان محاجه نموده، مجابشان سازد، و بطلان الوهيت بت ها را برايشان روشن سازد.
بعضى از مفسران ضمير مذكور را به كلمۀ «اللّه» برگردانيده و گفته اند: معناى آيه اين است كه بت ها را شكست، و بزرگ آن ها را باقى گذاشت، باشد كه مردم به سوى خدا برگردند و او را عبادت كنند، و از خرد شدن خدايان خود، متنبه شده و بفهمند كه آن ها معبود نيستند و آنچه درباره آن ها معتقد بودند، باطل است.
و اين معنا روشن است كه لازمه دو تفسيرى كه نقل كرديم، اين است كه جملۀ «إلّا كَبِيراً لَهُم»، جمله اى زيادى و مستدرك باشد، هرچند كه بعضى از اين مفسران، براى حل اين اشكال دست و پايى كرده، ولى كارى از پيش نبرده، و گويا آن علتى كه نگذاشته ايشان ضمير را به كلمۀ «كبير» برگردانند، اين بوده كه فكر كرده اند بنابر اين تقدير، ديگر اظهار اميد معنا ندارد.
وليكن خواننده محترم توجه كرد كه منظور از اظهار اميد، اظهار اميد واقعى نيست، بلكه منظور از آن، بيان آن صحنه ای است كه عمل او به وجود مى آورد.
«قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآالِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظالِمِينَ»:
استفهامى كه مردم كردند به داعى تأسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است. مؤيد اين معنا، جمله بعدى آيه است كه مى گويد: «قَالُوا سَمِعنَا فَتىً يَذكُرهُم...». پس اين كه بعضى از مفسران گفته اند: كلمۀ «مَن» موصوله و به معناى «كسى كه: مى باشد، صحيح نيست.
و جملۀ «إنَّهُ لَمِنَ الظَالِمِين»، نظريه اى است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده اند، و آن اين است كه هر كه بوده، مردى ستمكار بوده، كه بايد به جرم ستمى كه كرده، سياست شود. چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آن ها را كه همان تعظيم است، پامال كرده، و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده، و هم به خودش ظلم كرده، چون كه به كسانى تعدى كرده كه نبايد مى كرد، و عملى مرتكب شده كه نبايد مى شد.
«قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ»:
مراد از ذكر - به طورى كه از مقام استفاده مى شود - ذكر به بدى است، و معناى آيه اين است كه: ما شنيديم جوانى هست كه به خدايان بد مى گويد، و نامش ابراهيم است. اگر كسى اين كار را كرده باشد، قطعا او كرده، چون جز او، كسى چنين جرأتى به خود نمى دهد.
و در جملۀ «يُقَالُ لَهُ إبرَاهِيم»، كلمۀ «إبراهيم» به صداى پيش خوانده مى شود، تا خبر مبتدايى محذوف باشد، و تقدير آن «هُوَ إبرَاهِيم» است. اين نظريه اى است كه زمخشرى در اين باره دارد.
«قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشهَدُونَ»:
مراد از آوردن ابراهيم «عَلَى أعيُنِ النّاس» اين است كه او را در محضر عموم مردم، و مرآ و منظر ايشان احضار كنند. و معلوم مى شود اين انجمن، در همان بتخانه بود. به شهادت اين كه ابراهيم در جواب مى فرمايد: «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم هَذَا» و به آن اشاره مى كند.
و گويا مراد از اين كه گفتند: «لَعَلَّهُم يَشهَدُون» اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويى به بت ها را شنيده اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند. و اما اين كه بعضى گفته اند كه: مراد حضورشان در هنگام عقاب ابراهيم است، سخن بعيد است.
«قَالُوا ءَأَنت فَعَلْت هَذَا بِآلهَِتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ»:
اين استفهام - به طورى كه گفته اند - براى تقرير به فاعل است. زيرا اصل فعل مسلم و به اصطلاح مفروغٌ عنه است، و همه وقوع آن را مى دانند (و منظور از سؤال، تعيين فاعل است) و در اين كه گفتند: «به خدايان ما»، اشاره است به اين كه مردم مى دانستند كه ابراهيم، جزو پرستندگان بت نيست.
محاجه ابراهیم «ع» با قوم خود، بعد از شكستن بت ها
«قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كبِيرُهُمْ هَذَا فَسئَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ»:
ابراهيم «عليه السلام» به داعى الزام خصم و ابطال الوهيت اصنام، گفت: بزرگ ايشان اين كار را كرده. همچنان كه در جملات بعدى صريحا منظور خود را بيان نموده، مى فرمايد: «أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ الله مَا لَا يَنفَعُكُم شَيئاً وَ لَا يَضُرُّكُم...»، نه اين كه بخواهد به طور جدى خبر دهد كه بزرگ آن ها اين كار را كرده. و اين گونه تعبيرات در مخاصمات و مناظرات بسيار است.
پس معناى آيه اين است كه: ابراهيم گفت: «از شاهد حال كه همه خرد شده اند، و تنها بزرگشان سالم مانده، بر مى آيد كه اين كار، كار همين بت بزرگ باشد». اين را به آن جهت گفت، تا زمينه براى جمله بعدى فراهم شود كه گفت: «از خودشان بپرسيد...».
در جملۀ «فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُون» دستور داده كه حقيقت حال را از خود بت ها بپرسيد، كه آن كسى كه اين بلا را بر سرشان آورده، كه بود؟ تا اگر مى تواند حرف بزند - پاسخشان را بدهد؟!
پس جملۀ «إن كَانُوا يَنطِقُون»، جمله شرطيه اى است كه جزاى آن حذف شده، و جملۀ «فَسئَلُوهُم» بر آن دلالت دارد.
پس حاصل كلام اين شد كه: آيه شريفه به ظاهرش و بدون اين كه چيزى در آن تقدير بگيريم، و يا تقديم و تأخيرى در آن مرتكب شويم، و يا دچار محذور نقيصه گرديم، مضمون خود را با بيانى ايفاء كرده كه نظاير آن در محاورات بسيار است. صدر آن شكستن بت ها را مستند به بت بزرگ كرده، تا زمينه براى ذيل آن فراهم شود و بتوانند به ايشان بگويد: از بت ها بپرسيد، تا اگر حرف مى زنند جوابتان را بدهند. و در نتيجه، مردم اعتراف كنند به اين كه بت حرف نمى زند.
و چه بسا بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ «إن كَانُوا يَنطِقُون»، قيد براى جملۀ «بَل فَعَلَهُ كَبِيرُهُم» است، و تقدير آن چنين است كه: اين كار را بت بزرگ كرده، اگر چنانچه بت حرف مى زند. و چون حرف زدن بت محال است، پس انجام اين كار، و هر كار ديگرى نيز از آن محال است. و آنگاه اين مفسران، جملۀ «فَسئَلُوهُم» را جمله معترضه گرفته اند.
و چه بسا مفسرانى ديگر كه گفته اند: فاعل در «فَعَلَهُ» محذوف است، و تقدير كلام «بَل فَعَلَهُ مَن فَعَلَهُ» است. يعنى اين كار را هر كه كرده، كرده، آنگاه خودش ابتدا كرده و گفته: «كَبِيرُهُم هَذَا فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُون».
و چه بسا وجوه ديگرى گفته اند كه هيچ يك خالى از تكلف نيست. آن هم تكلفى كه كلام را دچار نقيصه مى كند، و خداى تعالى منزه است از آن.
تنبه مردم بعد از شنيدن كلام ابراهيم «ع»
«فَرَجَعُوا إِلى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظالِمُونَ»:
اين جمله، تفريع و نتيجه بر جملۀ «فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُون» است. چون مردم وقتى كلام ابراهيم «عليه السلام» را شنيدند و منتقل شدند به اين كه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل، خود را خطاكار دانسته، حكم كرد به اين كه ظالم او است، نه ابراهيم.
پس جملۀ «فَرَجَعُوا إلَى أنفُسِهِم»، استعاره به كنايه است، و با كنايه از تنبّه مردم و تفكرشان در دل خبر مى دهد، و معناى جمله «فَقَالُوا إنَّكُم أنتُمُ الظَّالِمُون» اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه: تو چقدر ظالمى كه جماد بى زبان را مى پرستى.
بعضى از مفسران گفته اند: معناى آيه اين است كه: بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده، گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى داند كه چنين معنايى با مقام، كه مقام اتمام حجت بر همه است، همه اى كه در جرم و ظلم شريك اند، سازگار نيست.
و بر فرض هم كه از بى تناسبى با مقام صرف نظر كنيم، و معناى مزبور را اختيار كنيم، اشكال ديگرى در آن هست و آن، اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم، همچنان كه در نظاير آن همين طور آمده. مثلا فرموده: «فَأقبَلَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ يَتَلَاوَمُون * قَالُوا يَا وَيلَنَا إنّا كُنّا طَاغِين». و يا فرموده: «فَظَلتُم تَفَكَّهُون * إنّا لَمُغرَمُونَ * بَل نَحنُ مَحرُومُون».
«ثمَّ نُكِسُوا عَلى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلاءِ يَنطِقُونَ»:
راغب در مفردات گفته: كلمه «نكس» به معناى سرازير كردن هر چيزى است، و از اين باب است «نكس فرزند»، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رَؤُوسِهِم».
پس اين كه فرمود: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِم» كنايه و يا استعاره به كنايه است از اين كه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده، جا دادند، و حق را در جاى باطل. گويا حق در دل هايشان بالاى باطل قرار داشت، ولى چون سر را پايين، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن. چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده، گفتند: «لَقَد عَلِمتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنطِقُون».
و معناى اين كه گفتند: تو كه مى دانى كه اين ها حرف نمى زنند، اين است كه اين دفاع كه از خود مى كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى زند بپرسيد چه كسى بت ها را شكسته با اين كه خودت مى دانى كه بت ها حرف نمى زنند)، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است، و تو اين ظلم را مرتكب شده اى.
پس جمله مذكور، كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است.
«قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُكُمْ شيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ... أَفَلا تَعْقِلُونَ»:
بعد از اين كه از دهانشان جست كه: «اين بت ها، حرف نمى زنند»، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت. از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آن ها براى دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد و گفت: پس اين اصنام بى زبان، إله و مستحق عبادت نيستند.
پس حاصل تفريع جملۀ «أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّه مَا لَا يَنفَعُكُم شَيئاً وَ لَا يَضُرُّكُم» اين شد كه: لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم، اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم، اين است كه عبادت و پرستش آن ها لغو باشد. چون عبادت، يا به اميد خير است، و يا از ترس شر، و در اصنام، نه اميد خيرى هست، نه ترسى از شر. پس اله نيستند.
و جملۀ «أُفٍّ لَكُم وَ لِمَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّه»، اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است، و اين را بعد از ابطال الوهيت آن ها اظهار نمود، همچنان كه شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود: «وَ أنَا عَلَى ذَلِكُم مِنَ الشَّاهِدِين»، و در جملۀ «أفَلَا تَعقِلُون»، ايشان را توبيخ نمود.
«قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ»:
ابراهيم «عليه السلام» گو اين كه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بت ها ظلم نيست، وليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بت ها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود، بلكه همه عنوان زمينه چينى براى ابطال الوهيت بت ها را داشت. به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته، محكومش كردند به اين كه بايد در آتش سوخته شود.
و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آن ها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آن ها اهانت كرده، مجازات كنيد. و اين تهييج و تحريك از جمله «إن كُنتُم فََاعِلِين: اگر مرد عمل ايد»، به خوبى نمايان است.
سرد و سالم شدن آتش براى ابراهيم «ع»، به امر تكوينى خداى تعالى
«قُلْنَا يَا نَارُ كُونى بَرْداً وَ سَلَاماً عَلى إِبْرَاهِيمَ»:
اين جمله، حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب، خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است، از آن گرفت و آن را از راه معجزه، براى ابراهيم «عليه السلام»، خنك و سالم گردانيد. و به همين جهت كه معجزه بوده، ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم.
چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم، تنها در سلسله علل و معلولات، آن هم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود، جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آن ها نداريم، از حيطه آن ابحاث خارج است.
بله اين قدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اين كه به طور تفصيل به حقيقت آن ها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب، در مباحث اعجاز به طور مفصل، در اين مسأله گفتگو كرديم.
و اگر جملۀ «قُلنَا» به طور فصل آمده، نه وصل (با واو)، بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالى مقدر بوده، و تقدير كلام اين بوده: آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده: بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد؟ در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش. و همچنين فصل در جملۀ «قال» و جملۀ «قَالُوا» در آيات سابق اين داستان، از همين جهت بوده.
«وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الاَخْسَرِينَ»:
يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند. پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم. چون كيدشان باطل و بى اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.
«وَ نجَّيْنَاهُ وَ لُوطاً إِلى الاَرْضِ الَّتى بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ»:
منظور از اين سرزمين، سرزمين شام است، كه ابراهيم «عليه السلام» بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنان كه قرآن كريم فرموده: «فَآمَنَ لَهُ لُوطُ وَ قَالَ إنِّى مُهَاجِرٌ إلى رَبِّى».
«وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوبَ نَافِلَةً»:
كلمۀ «نافله» به معناى عطيه است، و چون درباره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده ايم، ديگر بدان نمى پردازيم.
«وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا...»:
ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در «جَعَلنَاهُم»، به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.
و ظاهر جملۀ «يَهدُونَ بِأمرِنَا» اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسّر معناى امامت است و ما در ذيل آيه «إنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إمَاماً» در جلد اول اين كتاب، بحثى در معناى «هدايت امام به امر خدا» گذرانديم.
مراد از هدایت در آیه: «وَ جَعَلنَاهُم أئِمَّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا»، رساندن به مقصد است
و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطرنشان مى كنيم، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤون امامت قرار داده، هدايت به معناى راهنمايى نيست. چون مى دانيم كه خداى تعالى، ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سال ها داراى منصب نبوت بود، همچنان كه توضيحش در ذيل آيه «إنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إمَاماً» گذشت، و معلوم است كه نبوت، منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست.
پس هدايتى كه منصب امام است، معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا، يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است، كه با آن تصرف، راه را براى بردن دل ها به سوى كمال، و انتقال دادن آن ها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.
و چون تصرفى است تكوينى و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد، نيز امرى تكوينى خواهد بود، نه تشريعى، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ * فَسُبحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَئ»، آن را تفسير مى كند و مى فهماند كه هدايت به امر خدا، از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است، كه مؤمنان به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند.
و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند - با در نظر گرفتن اين كه «باء» در «بِأمرِهِ»، «باء» سببيت و يا آلت است - مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود.
از اين جا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى. يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود.
و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى كند، همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد. البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.
«وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ وَ إقَامَ الصَّلَوة وَ إيتَاءِ الزَّكَوة» - اضافه مصدر «فعل»، به معمولش «خيرات» اين معنا را مى رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد. حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى كنند، و يا كلمۀ «أن» و «أنَّ» (مشدد) كه خاصيت تأويل بردن به مصدر را دارند، بر سر آن فعل مى آورند. اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده.
و بنابراين اگر بگوييم: «يُعجِبُنِى إحسَانُكَ وَ فِعلُكَ الخَير: احسان و كار نيكت مرا خوش آمد». و يا قرآن كريم فرموده: «مَا كَانَ اللّهُ لِيُضِيعَ إيمَانَكُم» دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده. و اما اگر بگوييم: «يُعجِبُنِى أن تُحسِنَ وَ أن تَفعَلَ الخَيرَ: خوش دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى»، و يا خداى تعالى فرموده: «أن تَصُومُوا خَيرٌ لَكُم» اين دلالت را ندارد. يعنى نمى فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است.
و به همين جهت، معهود و مألوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع، اين است كه كلمۀ «أن» را روى فعل مى آورد، نه مصدر مضاف. مثلا مى فرمايد: «أُمِرتُ أن أعبُدَ اللّه»، و «ألَّا تَعبُدُوا إلّا إيّاهُ»، و «وَ أن أقِيمُوا الصّلَوة».
بنابراين، پس آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ...»، كه مصدر مضاف در آن به كار رفته، دلالت دارد بر اين كه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده. و ساده تر اين كه: عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى، غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده، بر آن مترتب مى سازد.
مؤيد اين معنا، جمله بعدى است كه مى فرمايد: «وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِين»، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اين كه ائمه قبل از وحى هم، خداى را عبادت مى كرده اند و وحى، ايشان را تأييد نموده است، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود. پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده، وحى تسديد (تأييد) است، نه وحى تشريع.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |