تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس حاصل كلام اين شد كه: ائمه مؤيد به روح القدس، و روح الطهاره، و مؤيد به قوتى ربّانى هستند كه ايشان را به فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات (انفاق مالى مخصوص به هر شريعتى) دعوت مى كند.
مفسران، «وحى» در اين آيه را بر «وحى تشريعى» حمل كرده اند، آن وقت از چند جهت دچار اشكال شده اند. اول از اين جهت كه فعل خيرات به معناى مصدری اش، چيزى نيست كه مورد وحى قرار گيرد، بلكه متعلق وحى حاصل فعل است.
دوم از اين جهت كه «وحى تشريعى»، مخصوص به انبيا نيست، بلكه هم ايشان، و هم امت هايشان را شامل مى شود، و در آيه شريفه، وحى مذكور به انبيا اختصاص يافته. پس معلوم مى شود مقصود وحى تشريعى نيست.
زمخشرى، به منظور فرار از اين اشكال گفته: مقصود از فعل خيرات، و همچنين اقامه نماز، و ايتاء زكات، مصدر مفعولى است، و معنايش اين است كه: «به ايشان وحى كرديم كه بايد خيرات انجام شود، و نماز اقامه و زكات داده شود». چون مصدر مفعولى مترادف با حاصل فعل است. پس هم اشكال اولى از بين رفت كه مى گفت معناى مصدرى متعلق وحى قرار نمى گيرد، و هم اشكال دومى كه اشكال اختصاصى بود. زيرا چون در فعل مجهول فاعل مجهول است، لذا هم شامل انبيا مى شود و هم شامل امت هاى ايشان.
مفسران ديگر، پيرامون سخن زمخشرى، حرف هاى زيادى زده اند.
اشكالى كه ما به آن داريم، اين است كه اولا: قبول نداريم كه مصدر مفعولى، با حاصل فعل يك معنا داشته باشد. و ثانيا: آنچه گفتيم كه اضافه مصدر به معمول خودش تحقق فعل را مى رساند، با وحى تشريعى نمى سازد. چون عمل وقتى انجام شد، ديگر وحى تشريعى چه بگويد.
داستان ابراهيم «عليه السلام» در تفسير سوره «انعام»، و نيز داستان يعقوب «عليه السلام»، در سوره «يوسف»، از همين كتاب گذشت، و داستان اسحاق هم در تفسير سوره «صافّات»، إن شاء اللّه خواهد آمد. و به همين جهت، ما از انبياى نامبرده در اين آيات، ديگر به شرح داستان اين سه بزرگوار نمى پردازيم.
«وَ لُوطاً آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً...إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ»:
كلمۀ «حكم» به معناى فصل خصومت، و يا به معناى حكمت است، و آن قريه كه عمل خبائث مرتكب مى شد، نامش «سدوم» بود، كه لوط در مهاجرتش با ابراهيم، در آن جا منزل كرد. و منظور از «خبائث»، كارهاى زشت است. و مراد از «رحمت»، مقام ولايت و يا نبوت است، كه هر كدام باشد، وجهى دارد. در سابق، در تفسير سوره «هود»، در داستان لوط گذشت، ديگر متعرض آن نمى شويم.
«وَ نُوحاً إِذْ نَادَى مِن قَبْلُ فَاستَجَبْنَا لَهُ... فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجمَعِينَ»:
يعنى: به ياد آر نوح را كه پروردگار خود را در عصرى قبل از ابراهيم و ساير نامبردگان ما را ندا مى كرد و مى خواند و ما دعايش را مستجاب كرديم. و اما اين كه ندايش چه بود، قرآن كريم آن را حكايت كرده كه گفت: «رَبِّ إنِّى مَغلُوبٌ فَانتَصِر». و مراد از «اهلش»، خويشاوندان او است، البته غير همسرش و آن پسرش كه غرق شد.
و كلمۀ «كَرب»، اندوه شديد را گويند، و اين كه فرمود: «وَ نَصَرنَاهُ مِنَ القَوم»، گويا اين نصرت معناى انجاء، و امثال آن را متضمن است. چون با حرف «ِمن: از» متعدى شده، كه معنايش «او را از قوم يارى كرديم» مى شود. و اگر همان معناى نصرت مراد بود، بايد با حرف «عَلى» متعدى مى شد و مى فرمود: «نَصَرنَاهُ عَلَى القَوم: او را بر قوم نصرت داديم». بقيه الفاظ آيه روشن است.
داستان نوح، در تفسير سوره «هود» از اين كتاب گذشت، ديگر تكرار نمى كنيم.
بحث روايتى: (روایاتی در باره به آتش افکندن ابراهیم«ع»)
در روضه كافى، از على بن ابراهيم، از پدرش، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از ابان بن عثمان، از حجر، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:
ابراهيم «عليه السلام»، با قوم خود مخالفت كرده، خدايانشان را بد گفت - تا آن جا كه فرمود - همين كه از او روى گردانيده، و به صحرا براى انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيم داخل بتكده شان شده، با تيشه همه را شكست. تنها بزرگتر از همه را باقى گذاشته، تيشه را به گردن آن آويخت. مردم از عيد خود برگشته، خدايان خود را ديدند، كه همه خرد شده اند. گفتند: به خدا سوگند كه اين كار، جز از آن جوانى كه از خدايان بدگويى مى كرد، سر نزده. ناگزير عذابى بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش بسوزانند.
پس براى سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزى كه بنا بود بسوزانند. در آن روز، نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصى كه برايش درست كرده بودند، قرار گرفت، تا سوختن ابراهيم را ببيند. ابراهيم را در منجنيقى قرار دادند. زمين عرضه داشت: پروردگارا! بر پشت من احدى غير از او نيست كه تو را بندگى كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، او را كفايت مى كنم.
ابان، از محمد بن مروان، از شخصى كه نام نبرده، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه: دعاى ابراهيم در آن روز اين بود: «يَا أحَدُ يَا أحَدُ، يَا صَمَدُ يَا صَمَدُ، يَا مَن لَم يَلِد وَ لَم يُولَد، وَ لَم يَكُن لَهُ كُفُواً أحَدٌ».
آنگاه عرضه داشت: «تَوَكَّلتُ عَلَى اللّه». خداى تعالى فرمود: من كفايت كردم. پس به آتش دستور داد براى ابراهيم سرد شو.
امام فرمود: دندان هاى ابراهيم از سرما به هم مى خورد، تا آن جا كه خداى عزوجل فرمود: «و سالم شو». آن وقت ابراهيم از ناراحتى سرما بياسود، و جبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت.
نمرود گفت: هر كس مى خواهد معبودى براى خود بگيرد، معبودى چون معبود ابراهيم بگيرد. امام سپس اضافه كرد كه: يكى از بزرگان قوم گفت: من به آتش گفتم او را نسوزان. پس ستونى از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد. پس در آن ميان لوط به وى ايمان آورده، و با آن جناب مهاجرت كرده، به شام آمد. در اين سفر، لوط و ساره همراه ابراهيم «عليه السلام» بودند.
و نيز در همان كتاب، از على بن ابراهيم، از پدرش، و عده اى از اصحاب اماميه، از سهل بن زياد، همگى از حسن بن محبوب، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى، روايت كرده اند كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود:
ابراهيم «عليه السلام» وقتى بت هاى نمرود را شكست، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براى سوزاندنش چهار ديوارى درست كرده، هيزم در آن جمع كردند. آنگاه آتش در آن زده، ابراهيم را در آتش انداخت، تا او را بسوزاند. اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتش بيايند. وقتى آمدند، و از جاى مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم، و آزاد از كند و زنجير نشسته است.
داستان را به نمرود خبر دادند، دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد. ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت: من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سال ها در تهيه آن كوشيده ام، بگذارم و بروم، ولى شرطش اين است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آن ها صرف كرده ام، به من بدهيد.
مردم زير بار نرفته، مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند. قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده اى، بگذارى و بروى، و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد.
خبر را به نمرود بردند. دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند با اموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت: او اگر در بلاد شما بماند، دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد. (تا آخر حديث).
و در كتاب علل، به سندى كه به عبداللّه بن هلال دارد، از او روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: وقتى ابراهيم «عليه السلام» به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده، گفت: آيا حاجتى دارى؟ فرمود: به تو نه.
مؤلف: در عده اى روايات، داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق، از طرق عامه و خاصه وارد شده، و همچنين اين كه جبرئيل به او گفت: آيا حاجتى دارى، يا نه، و پاسخى كه ابراهيم به وى داد.
و در كتاب الدر المنثور است كه فاريابى و ابن ابى شيبه و ابن جرير، از على بن ابى طالب «عليه السلام» روايت كرده اند كه در ذيل آيه: «قُلنَا يَا نَارُ كُونِى بَرداً» فرمود: آن چنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا وقتى كه خطاب شد: «سَلَاماً»، كه از شدت آن كاسته شد، و مطبوع و بى آزار گشت.
چند روايت راجع به اين كه خداوند، امامت را در ابراهيم «ع» و ذرّيه او قرار داد
و در كافى و عيون، از حضرت رضا «عليه السلام»، در حديثى كه راجع به امامت است، آورده كه فرمود:
سپس خداى عزوجل، او را (يعنى ابراهيم را) اكرام كرد، به اين كه او را امام قرار داد، و امامت را در ذريه او، يعنى اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود: «وَ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلّاً جَعَلنَا صَالِحِين وَ جَعَلنَاهُم أئِمّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ وَ إقَامَ الصَّلَوة وَ إيتَاءِ الزَّكَوة وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِين»، و امامت همچنان در ذريه او بود، و هر يك از ديگرى ارث مى برد، و همچنان قرن به قرن، و دست به دست گشت تا رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آن را ارث برد، و خداى تعالى در اين باره فرموده: «إنَّ أولَى النَّاسِ بِإبرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِىُّ المُؤمِنِين». پس مسأله امامت، مقام خاصى است كه خدا به هر كه بخواهد، روزى مى كند.
بعد از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، على «عليه السلام» به امر خداى عزوجل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزندان آن جناب، البته فرزندان اصفيايش كه خدا علم و ايمانشان داده بود: «قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ وَ الإيمَانَ لَقَد لَبِثتُم فِى كِتَابِ اللّهِ إلَى يَومِ البَعث»، بگرديد كه تا روز بعث، در ميان فرزندان آن جناب هست. چون بعد از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، ديگر پيغمبرى نخواهد بود.
و در معانى، به سند خود، از يحيى بن عمران، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «وَ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ نَافِلَة» فرمود: نوه آدمى را «نافله» گويند.
و در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «وَ نَجَّينَاهُ مِنَ القَريَةِ الَّتِى كَانَت تَعمَلُ الخَبَائِث» فرمود: چون مردان با مردان ازدواج مى كردند.
مؤلف: روايت در داستان هاى ابراهيم «عليه السلام»، بسيار زياد است، ليكن بسيار هم اختلاف دارند، آن چنان كه در هيچ يك از خصوصيات، با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و ما از اين روايات به همين مقدارى كه خوانديد، اكتفا نموديم، همچنان كه در تفسير سوره «انعام»، در جلد هفتم اين كتاب، داستان هاى آن جناب را از نظر قرآن كريم آورديم.
آيات ۷۸ - ۹۱ سوره انبياء
وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكمَانِ فِى الحَْرْثِ إِذْ نَفَشت فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كنَّا لحُِكْمِهِمْ شاهِدِينَ(۷۸)
فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ وَ كُلاًّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ يُسبِّحْنَ وَ الطَّيرَ وَ كُنَّا فَاعِلِينَ(۷۹)
وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُم مِن بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنتُمْ شَاكِرُونَ(۸۰)
وَ لِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِى بِأَمْرِهِ إِلى الاَرْضِ الَّتى بَارَكْنَا فِيهَا وَ كُنَّا بِكُلِّ شَئٍ عَالِمِينَ(۸۱)
وَ مِنَ الشَّيَاطِينِ مَن يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذَلِك وَ كُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ(۸۲)
وَ أَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنّى مَسّنىَ الضُّرُّ وَ أَنت أَرْحَمُ الرَّاحمِينَ(۸۳)
فَاستَجَبْنَا لَهُ فَكَشفْنَا مَا بِهِ مِن ضُرٍّ وَ آتَيْنَاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ ذِكرَى لِلْعَابِدِينَ(۸۴)
وَ إِسمَاعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلُّ مِنَ الصَّابرِينَ(۸۵)
وَ أَدْخَلْنَاهُمْ فى رَحْمَتِنَا إِنَّهُم مِنَ الصَّالِحِينَ(۸۶)
وَ ذَا النُّونِ إِذ ذَّهَب مُغَاضِباً فَظنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أَن لا إِلَهَ إِلا أَنت سُبْحَانَك إِنّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ(۸۷)
فَاستَجَبْنَا لَهُ وَ نجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِك نُنجِى الْمُؤْمِنِينَ(۸۸)
وَ زَكرِيَّا إِذْ نَادَى رَبَّهُ رَبّ لا تَذَرْنى فَرْداً وَ أَنت خَيرُ الْوَارِثِينَ(۸۹)
فَاستَجَبْنَا لَهُ وَ وَهَبْنَا لَهُ يَحْيى وَ أَصلَحْنَا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فى الْخَيرَاتِ وَ يَدْعُونَنَا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنَا خَاشِعِينَ(۹۰)
وَ الَّتى أَحْصنَت فَرْجَهَا فَنَفَخْنَا فِيهَا مِن رُّوحِنَا وَ جَعَلْنَاهَا وَ ابْنَهَا آيَةً لِلْعَالَمِينَ(۹۱)
و داوود و سليمان را به ياد آر، آن لحظه كه در كار زراعتى كه گوسفندان قوم شبانه در آن چريدند، داورى مى كردند و ما گواه داورى كردنشان بوديم. (۷۸)
و حكم حق را به سليمان فهمانديم و هر دو را فرزانگى و دانش داده بوديم و كوه ها را رام داوود كرديم، كه (با او) تسبيح مى گفتند و پرندگان را نيز. آرى ما اين چنين كرديم. (۷۹)
و به سود شما ساختن زره را بدو تعليم داديم تا در جنگ شما را حفظ كند، آيا سپاس (اين نعمت ها) مى داريد؟ (۸۰)
باد سركش را براى سليمان رام كرديم، در نتيجه به فرمان وى، به سرزمينى كه در آن بركت نهاده بوديم، روان بود و ما به همه چيز داناييم. (۸۱)
و از ديوها، افرادى را براى وى رام كرديم كه برايش غواصى و كارهايى غير آن كنند و ما نگهبانشان بوديم. (۸۲)
و ايوب را ياد آر، آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه به محنت دچارم و تو از هر رحيمى، رحيم ترى. (۸۳)
پس ما اجابتش كرديم و محنتى را كه داشت، برطرف ساخته، كسانش را باز داديم، در حالى كه به اضافه كسانش، كسان ديگرى نظير آنان، با آن ها بودند. (يعنى اگر مثلا دو تا از فرزندانش هلاك شدند، آن دو را با دو فرزند ديگر به او داديم) و اين، رحمتى از ناحيه ما و اندرزى براى همه پرستشگران است. (۸۴)
و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر، كه همه از صابران بودند. (۸۵)
كه آنان را مشمول رحمت خود كرديم، چون از شايستگان بودند. (۸۶)
و ذوالنون را ياد كن، آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمى گيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايى جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم. (۸۷)
پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز، چنين نجات مى دهيم. (۸۸)
و زكريا را ياد كن، آن دم كه پروردگار خويش را ندا داد: پروردگارا! مرا تنها مگذار، كه تو از همه بازماندگان بهترى. (۸۹)
پس اجابتش كرديم و يحيى را به او بخشيديم و همسرش را براى او شايسته كرديم، چون آنان به كارهاى نيك همى شتافتند و ما را با اميد و بيم همى خواندند و در قبال ما فروتن و خاشع بودند. (۹۰)
و آن زن را به ياد آر، كه عفت خويش نگه داشت و از روح خويش در او دميديم و او را با پسرش براى جهانيان عبرتى قرار داديم. (۹۱)
اين آيات، شرح حال جمعى ديگر از انبيا را ذكر كرده، و آن ها عبارتند از: داوود، سليمان، ايوب، اسماعيل، ادريس، ذوالكفل، ذوالنون، زكريا، يحيى و عيسى. و در آن رعايت ترتيب زمانى، و انتقال از لاحق به سابق را نكرده است - همچنان كه در آيات قبلى هم رعايت نكرده بود - و در اين ميان، به پاره اى از نعمت هاى بزرگى كه به بعضى از آنان انعام فرموده بود، اشاره نموده، و نسبت به بعضى ديگرشان، تنها به ذكر نامشان اكتفا نموده است.
بررسی عقلی اين كه حكم داود و سلیمان، حكم واحد و مصون از خطا بوده است
«وَ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يحْكمَانِ فى الحَْرْثِ إِذْ نَفَشت فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ...حُكْماً وَ عِلْماً»:
كلمۀ «حرث»، به معناى زراعت است، البته به معناى باغ انگور نيز هست. و كلمۀ «نَفش»، به معناى چراندن حيوانات در شب است. و در مجمع البيان گفته: «نَفش» - به فتح فاء، و هم به سكون آن - اين است كه شتران و گوسفندان را در شب رها كنند، تا بدون چوپان بچرند.
و در معناى جملۀ «وَ دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ إذ يَحكُمَانِ فِى الحَرثِ إذ نَفَشَت فِيه»، از سياق استفاده مى شود كه درباره يك داستان است و واقعه اى بوده كه ميان دو نفر رُخ داده، و به شكايت و مرافعه نزد داوود آمده اند.
چون داوود «عليه السلام» در بنى اسرائيل، سمت پادشاهى داشته، و خدا او را در زمين خليفه كرده بود: «يَا دَاوُدُ إنَّا جَعَلنَاكَ خَلِيفَةً فِى الأرضِ فَاحكُم بَينَ النَّاسِ بِالحَقّ». و اگر هم سليمان در اين قضيه مداخله اى داشته، حتما به اذن پدرش، و به خاطر يك علتى بوده كه ممكن است آن علت اين بوده كه به اجتماع بفهماند فرزندش لياقت جانشينى او را دارد. و گرنه معلوم است كه در يك واقعه، معنا ندارد دو حاكم حكم كنند، و حكم هر يك هم، مستقل از ديگرى باشد.
از اين جا معلوم مى شود كه مقصود از اين كه فرمود: «إذ يَحكُمَان»، معناى مطابقى كلمه نيست، بلكه معنايش اين است كه درباره آن پيشامد مشورت مى كردند، و يا مناظره و بحث مى نمودند. نه اين كه هر دو حكم صادر مى كردند.
و اين كه فرمود: «إذ يَحكُمَان» كه حكايت حال گذشته است، اين وجه را كاملا تأييد مى كند. چون مى رساند كه حكم كردنشان تدريجى بوده، و در زمان بعد نيز ادامه داشته و طورى بوده كه وقتى تمام مى شده، يك حكم صدور مى يافته، و گرنه جا داشت بفرمايد: «إذ حَكَمَا».
و نيز مؤيد آن، جملۀ «وَ كُنَّا لِحُكمِهِم شَاهِدِين» است. چون ظاهر آن اين است كه ضمير جمع در «حُكمِهِم» به انبيا برگردد، و در كلام خداى تعالى مكرر آمده كه خدا به انبيا حكم داده.
بعضى از مفسران ضمير مزبور را به داوود و سليمان و صاحبان دعوا برگردانده اند، و اين صحيح نيست. چون به هيچ وجه نمى شود نسبت حكم را به صاحبان دعوا داد. پس صحيح همين است كه حكم، حكم واحدى است، و آن هم حكم انبيا است، و آن حكم ظاهرا اين است كه صاحب گوسفند نسبت به مالى كه گوسفندانش از صاحب زرع تلف كرده اند، ضامن است.
و اين حكم واحدى بوده، كه آن دو در كيفيت اجراى آن اختلاف داشته اند، و گرنه اگر اختلافشان در اصل حكم بوده، و بر حسب فرض سليمان و داوود دو حكم مختلف كرده اند، به يكى از دو صورت تصور دارد:
يا اين كه حكم هر دو حكم واقعى بوده و يكى، ديگرى را نسخ كرده، كه لابد حكم سليمان ناسخ، و حكم داوود كه پيامبر قبل از او بوده، منسوخ بوده. چون قرآن هم مى فرمايد: «فَفَهَّمنَاهَا سُلَيمَانَ».
و يا اين كه هر دو حكم اجتهادى خود آنان بوده، نه حكم واقعى الهى، بلكه هر دو نسبت به حكم واقعى الهى جاهل بوده اند، و آنچه به نظرشان رسيده، حكمى ظنى بوده، و خداى تعالى، اجتهاد سليمان را تصديق و آن را حكم خود دانسته است.
اگر اولى بوده باشد - كه حكم سليمان ناسخ حكم داوود بوده - هيچ شكى نيست كه ظاهر جملات آيه با آن مساعدت ندارد. زيرا دو حكم، كه يكى ناسخ ديگرى باشد، با هم متباین خواهند بود، و در اين صورت بايد مى فرمود: «وَ كُنَّا لِحُكمِهِمَا شَاهِدِين: و ما به حكم آن و حكم اين شاهد بوديم»، تا تعدد و تباين را برساند. نه اين كه بفرمايد: «وَ كُنَّا لِحُكمِهِم». چون اين عبارت، وحدت حكم را مى رساند. علاوه بر اين، شاهد بودن خدا بر حكم آن دو، مى فهماند كه هر دو از خطا مصون بوده اند.
و اگر داوود به حكم منسوخ حكم كرده باشد، در خطا بوده است، و با جمله بعدى هم كه مى فرمايد: «و ما به هر يك از آنان، حكم و علم داده بوديم»، نمى سازد چون اين آيه دلالت مى كند بر تأييد، و ظاهر در مدح است.
و اما احتمال دومى، كه هيچ يك به حكم واقعى الهى عالِم نبوده باشند، و آنچه حكم كرده اند، حكمى بوده كه به اجتهاد خود رانده اند، احتمالى است بعيدتر از احتمال اول. براى اين كه خداى تعالى مى فرمايد: «فَفَهَّمنَاهَا سُلَيمَانَ». يعنى علم به حكم اللّه واقعى را به سليمان هم آموختيم. و اين تعبير، با حكم اجتهادى كه ظنّى بيش نيست، نمى سازد.
بعلاوه، با اين كه فرمود: «و به هر يك حكم و علم داديم»، نيز سازگار نيست. چون اين تعبير به ما مى فهماند كه حكم داوود هم حكمى علمى بوده، نه حكمى ظنى. و اگر جمله مذكور شامل حكم داوود در اين واقعه نمى شد، جا نداشت اين جمله را در اين جا ايراد فرمايد.
مضافا بر اين كه خواننده محترم فهميد، كه گفتيم جملۀ «وَ كُنَّا لِحُكمِهِم شَاهِدِين»، إشعار، و بلكه دلالت دارد بر اين كه حكم، حكم واحدى بوده و مصون از خطا. با اين حال، ديگر جز اين باقى نمى ماند كه حكم سليمان و داوود حكم واحدى بوده، كه در كيفيت اجرايش اختلاف شده، و حكم سليمان سبك تر و سازگارتر بوده است.
تأييد مطلب، در روايات شیعه و اهل سنت
در روايات شيعه و اهل سنت هم، همين معنا تأييد شده، و خلاصه آنچه در روايات آمده، اين است كه:
داوود حكم كرد به نفع صاحب زراعت و عليه صاحب گوسفندان، به اين كه: بايد گوسفندان را به غرامت به صاحب زرع بدهد. و سليمان حكم كرد به اين كه: چون گوسفندان منافع زمين را تلف كرده اند، صاحب گوسفند بايد منافع آن گوسفندان، يعنى شير و پشم و متاع آن ها را تا آخر سال، به صاحب زراعت بدهد.
بعيد هم نيست كه حكم مسأله اين بوده كه: صاحب گوسفند آنچه را كه از زراعت تلف شده، ضامن است، و اين ضمان از نظر قيمت، با قيمت گوسفندان برابرى مى كرده. لذا داوود حكم كرده كه خود رقبه گوسفندان را به غرامت بدهد.
و سليمان حكم آسانترى داده و آن، اين بوده كه: صاحب زراعت، به جاى استيفاى منافع زمينش كه نمى تواند بكند، آن منافع را از گوسفندان طرف بگيرد، و آن نيز از نظر قيمت تقريبا با حكم داوود برابر است. براى اين كه منفعت يكساله يك گوسفند را اگر در نظر بگيريم، تقريبا برابر با قيمت خود آن گوسفند خواهد بود.
پس اين كه فرمود: «و داود و سليمان»، تقديرش: «أُذكُر دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ» است. يعنى: به ياد آر سليمان و داوود را، زمانى كه درباره زراعت حكم كردند، زمانى كه گوسفندان مردمى شبانه در آن بيفتادند و تباهش كردند، و ما همواره شاهد حكم انبيا بوده ايم.
بعضى از مفسران گفته اند: «ضمير جمع در آيه، به داوود و سليمان، و محكوم له بر مى گردد»، و خواننده محترم متوجه اشكال آن شد.
بعضى ديگر گفته اند: به داوود و سليمان بر مى گردد. براى اين كه دو نفر هم جمع اند، و ضمير جمع به دو نفر نيز بر مى گردد. ولى اين حرف صحيح نيست.
«شَاهِدِين» - يعنى ما همواره حاضر و ناظر حكم انبيا بوده ايم. مى بينيم و مى شنويم، و ايشان را به سوى صواب مى كشانيم. «فَفَهَّمنَاهَا». يعنى حكومت و داورى را ما به سليمان ياد داديم. «وَ كُلّاً» و هر يك از داوود و سليمان را حكم و علم داديم.
بعضى گفته اند: تقدير صدر آيه اين است كه: «آتَينَا دَاوُدَ وَ سُلَيمَانَ حُكماً وَ عِلماً إذ يَحكُمَان...».
معناى تسخير كوه ها و مرغ ها، با داوود «ع»
«وَ سخَّرْنَا مَعَ دَاوُدَ الْجِبَالَ يُسبِّحْنَ وَ الطيرَ وَ كُنَّا فَاعِلِينَ»:
كلمۀ «تسخير»، به معناى رام كردن چيزى است به طورى كه آنچه مى كند، مطابق خواست مسخر كننده باشد. البته اين معنا غير اجبار و اكراه و قسر است، براى اين كه در فاعل اجبارى آنچه مى كند، خارج از مقتضاى اختيار و طبع او است. به خلاف فاعل مسخر شده كه آنچه مى كند، به مقتضاى طبع و اختيار خودش است.
مانند هيزم و آتش كه مسخّر آدمى است، ولى نمى توان گفت آدمى هيزم را به سوختن مجبور و مكره ساخته است. و همچنين عمل اجير و مزدور، كه آنچه براى موجر مى كند، به اختيار خود مى كند. چيزى كه هست، به خاطر عقد اجاره مسخّر موجر شده است، نه مجبور است و نه مكره.
از همين جا روشن مى شود كه معناى تسخير كوه ها و مرغان با داوود، كه با او تسبيح مى كنند، اين است كه كوه ها و مرغان، كه خود فى نفسه تسبيح دارند، تسبيحشان هماهنگ با تسبيح داوود باشد.
پس اين كه فرمود: «يُسَبِّحنَ مَعَهُ»، بيان جملۀ «وَ سَخَّرنَا مَعَ دَاوُدَ» است. و كلمۀ «طير»، عطف بر «جبال» است. و جملۀ «وَ كُنَّا فَاعِلِين» در اين جا، اين معنا را مى دهد كه اين گونه مواهب و عنايات از سنت هاى ديرينه ما است، و امرى نوظهور و بى سابقه نيست.
«وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّكمْ لِتُحْصِنَكُم مِّن بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنتُمْ شاكِرُونَ»:
در مجمع البيان گفته است: كلمۀ «لَبُوس»، اسم براى همه انواع سلاح است، و عرب به همه اقسام اسلحه، «لبوس» مى گويد - تا آن جا كه گفته است:
بعضى گفته اند: مقصود از آن در اين جا، زره است. راغب نيز در مفردات، در ذيل جملۀ «صَنعَةً لَبُوسٍ لَكُم»، گفته مقصود از آن زره است.
و كلمۀ «بَأس»، به معناى جنگ هاى خونين و سخت است، و گويا مراد از آن در آيه شريفه، سختى و شدت فرود آمدن اسلحه دشمن بر بدن است. و ضمير در «عَلَّمنَاهُ» به داوود بر مى گردد. همچنان كه در جاى ديگر، درباره آن جناب فرموده: «وَ ألَنَّا لَهُ الحَدِيدَ: آهن را برايش نرم كرديم».
و معناى آيه اين است كه: ما صنعت زره سازى را به داوود تعليم داديم، تا براى شما زره بسازد و شما با آن وسيله، از شدت فرود آمدن اسلحه بر بدن خود جلوگيرى كنيد.
جملۀ «فَهَل أنتُم شَاكِرُون»، تقرير و تحريك بر شكر است.
مقصود از جريان باد به امر سليمان «ع»، به سوى سرزمين شام
«وَ لِسلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تجْرِى بِأَمْرِهِ...»:
اين جمله، عطف است بر جملۀ «لَِداوُدَ». يعنى ما باد را هم براى سليمان مسخر كرديم، بادهاى تند را، كه به دستور او، به سوى سرزمينى كه ما مباركش كرديم، جريان مى يافت - و مقصود از آن، سرزمين شام است كه سليمان در آن جا زندگى مى كرد - و ما به هر چيزى عالميم.
و اگر فرمود: «باد را در وقتى كه تند مى وزيد، مسخر او كرديم، با اين كه در وقت آرامى اش هم مسخر او بود - به شهادت اين كه فرموده: «رُخَاءً حَيثُ أصَاب» - از اين باب است كه مسخر بودن باد در حالت تندى، عجيب تر و دلالتش بر قدرت خداى تعالى بيشتر است.
بعضى گفته اند: اگر در اين آيه شريفه، تنها جريان باد به سوى سرزمين شام را به امر سليمان دانست، و اسمى از جريان باد به امر او از شام به جاى ديگر را ذكر نكرد، براى اين است كه هرچند هر دو منتى است از خدا، ولى جريان باد به سوى كشور سليمان، به امر سليمان، منتى روشن تر است. اين بود كلام آن مفسر.
و ممكن است مقصود از جريان باد به امر سليمان به سوى سرزمين شام، از اين باب بوده كه به فرمان او، باد از هر جاى دنيا كه بوده به شام مى آمده، تا آن جناب را به هر جا كه مى خواسته ببرد، نه اين كه تنها در شام جريان يابد.
به اين معنا كه سليمان را بعد از آن كه به دوش گرفته بوده، به شام برگرداند. بنابراين، آيه شريفه، هم شامل بيرون شدن از شام مى شود و هم شامل برگشتن به شام.
«وَ مِنَ الشّيَاطِينِ مَن يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذَلِك وَ كُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ»:
منظور از «غوص»، بيرون آوردن لؤلؤ، و ساير منافع دريا است. و منظور از اين كه فرمود: «عمل هاى كمترى هم مى كردند»، همان اعمالى است كه خودش بيان نموده و فرموده: «يَعمَلُونَ لَهُ مَا يَشَاءُ مِن مَحَارِيبَ وَ تَمَاثِيلَ وَ جِفَانٍ كَالجَوابِ وَ قُدُورٍ رَاسِيَاتٍ».
و مقصود از اين كه فرمود: «و ما شيطان ها را حفظ مى كرديم»، اين است كه آن ها را در خدمت وى حفظ، و از فرار كردن، و يا از انجام فرمانش سر برتافتن، و يا كار او را تباه كردن، جلوگيرى مى كرديم.
و معناى آيه روشن است و به زودى، داستان داوود و سليمان «عليهما السلام» در سوره «سبأ» - إن شاء اللّه - خواهد آمد.
«وَ أَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنّى مَسَّنىَ الضُّرُّ وَ أَنت أَرْحَمُ الرَّاحمِينَ»:
كلمۀ «ضُرّ» - به ضم ضاد - به معناى خصوص بلاهايى است كه مستقيما به جان آدمى مى رسد. مانند مرض و لاغرى و امثال آن. و كلمۀ «ضَرّ» - به فتح ضاد - همه انواع بلاها را شامل مى شود.
ايّوب «عليه السلام»، مورد هجوم انواع بلا ها قرار گرفت. اموالش همه از دست برفت، و اولادش همه مُردند. مرض شديدى بر بدنش مسلط شد و مدت ها او را رنج مى داد، تا آن كه دست به دعا بلند كرد و حال خود را به درگاه او شكايت كرد. خداى تعالى، دعايش را مستجاب نمود و از مرض نجاتش داد و اموال و اولادش را با چيزى اضافه تر، به او برگردانيد.
در آيه بعدى در اين باره مى فرمايد: «فَاستَجَبنَا لَهُ فَكَشَفنَا مَا بِهِ مِن ضُرٍّ». يعنى او را از مرضش نجات و بهبودى داديم. «وَ آتَينَاهُ أهلَهُ وَ مِثلَهُم مَعَهُم». يعنى آنچه از اولادش مُردند، به اضافه مثل آن، به او برگردانديم. «رَحمَةً مِن عِندِنَا وَ ذِكرَى لِلعَابِدِين»: تا هم به او رحمتى كرده باشيم و هم بندگان عابد ما، متذكر شوند و بدانند كه خداى تعالى، اولياى خود را به منظور آزمايش مبتلا مى كند، آنگاه اجرشان مى دهد و اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.
و به زودى داستان ايّوب در سوره «ص»، إن شاء اللّه خواهد آمد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |