تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۲۲: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
 
خط ۱۸۴: خط ۱۸۴:
با اين بيان و اصولى كه گذشت، معلوم مى شود كه:  
با اين بيان و اصولى كه گذشت، معلوم مى شود كه:  


تكاليف الهى، امورى است كه ملازم آدمى است، و مادامى كه در اين نشئه، يعنى در دنيا زندگى مى كند، چاره اى جز پذيرفتن آن ندارد. حال چه اين كه خودش فِى حدّ نفسه، ناقص باشد و هنوز به حدّ كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اين كه از حيث علم و عمل به حدّ كمال رسيده باشد. (خلاصه اين كه: بشر تا بشر است و تا در اين عالَم است، محتاج دين است، چه اين كه در حال توحش باشد و چه اين كه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد). اما احتياجش به دين، در صورت توحّش و عقب افتادگى، روشن است.  
تكاليف الهى، امورى است كه ملازم آدمى است، و مادامى كه در اين نشئه، يعنى در دنيا زندگى مى كند، چاره اى جز پذيرفتن آن ندارد. حال چه اين كه خودش فِى حدّ نفسه، ناقص باشد و هنوز به حدّ كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اين كه از حيث علم و عمل به حدّ كمال رسيده باشد.  
 
(خلاصه اين كه: بشر تا بشر است و تا در اين عالَم است، محتاج دين است، چه اين كه در حال توحش باشد و چه اين كه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد). اما احتياجش به دين، در صورت توحّش و عقب افتادگى، روشن است.  


و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل، از اين نظر است كه معناى كمالش، اين است كه: در دو ناحيه علم و عمل، داراى ملكات فاضله اى شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايى از او سر مى زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهى نسبت به هدايت انسان به سوى سعادتش مى باشد.
و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل، از اين نظر است كه معناى كمالش، اين است كه: در دو ناحيه علم و عمل، داراى ملكات فاضله اى شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايى از او سر مى زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهى نسبت به هدايت انسان به سوى سعادتش مى باشد.
خط ۱۹۲: خط ۱۹۴:
و همچنين تجويز كرده ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آن كه همه افعال، مقدماتى براى به دست آوردن ملكات اند، و وقتى ملكه پيدا شد، افعال آثار غيرقابل تخلف آن مى شود، و ديگر تصور نمى شود شخصى كه مثلا: ملكۀ «مَعرفةُ الله» را پيدا كرده، خدا را عبادت نكند، و يا كسى كه ملكۀ «سخاوت» را پيدا كرده، بذل و بخشش نكند.
و همچنين تجويز كرده ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آن كه همه افعال، مقدماتى براى به دست آوردن ملكات اند، و وقتى ملكه پيدا شد، افعال آثار غيرقابل تخلف آن مى شود، و ديگر تصور نمى شود شخصى كه مثلا: ملكۀ «مَعرفةُ الله» را پيدا كرده، خدا را عبادت نكند، و يا كسى كه ملكۀ «سخاوت» را پيدا كرده، بذل و بخشش نكند.


اين جا است كه فساد گفته بعضی ها روشن مى شود كه توهم كرده اند: غرض ‍از تكاليف عملى، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتى كامل شد، ديگر حاجتى به تكليف نداشته، بقاى تكليف در حق او مفهومى ندارد.
اين جا است كه فساد گفته بعضی ها روشن مى شود كه توهم كرده اند: غرض از تكاليف عملى، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتى كامل شد، ديگر حاجتى به تكليف نداشته، بقاى تكليف در حق او مفهومى ندارد.


وجه فسادش، اين است كه: انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد، اگر از تكاليف الهى سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتى را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است. و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند، بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است. چون رفتار بشر، آثار ملكات اوست، و به فرض هم كه جایز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز، مستلزم ابطال عنايت الهى نسبت به نوع بشر است.
وجه فسادش، اين است كه: انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد، اگر از تكاليف الهى سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتى را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است. و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند، بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است. چون رفتار بشر، آثار ملكات اوست، و به فرض هم كه جایز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز، مستلزم ابطال عنايت الهى نسبت به نوع بشر است.

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۵



« وَ اخفِض جَنَاحَكَ لِلمُؤمِنِين » - مفسران گفته اند: اين جمله، كنايه است از تواضع و نرمخويى، و بدين جهت تواضع را «خَفض جَناح» ناميده اند، كه مرغ وقتى مى خواهد جوجه هايش را در آغوش بگيرد، پر و بال خود را باز مى كند و بر سرِ جوجه ها مى گستراند، و خود را تسليم آن ها مى كند.

ليكن هر چند اين معنا كه مفسران كرده اند، با آياتى ديگر تأييد مى شود، چنان كه در وصف رسول خدا مى فرمايد: «فَبِمَا رَحمَةٍ مِنَ اللهِ لِنتَ لَهُم». و نيز فرمايد: «بِالمُؤمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ». إلّا اين كه آنچه كه در نظير اين آيه آمده، و مى توان «خفض جناح» را بر آن حمل كرد، عبارت است از: صبر و خويشتندارى و سازگارى با مؤمنان.

و اين صبر، با اين معنا مناسبت دارد كه كنايه باشد از زير بال گرفتن مؤمنان، و همه همّ خود را مصروف و منحصر در معاشرت و تربيت و تأديب ايشان به آداب الهى نمودن. و يا كنايه باشد از ملازمت با آنان و تنها نگذاشتن و جدا نشدن از ايشان، همچنان كه مرغ وقتى «خفض جناح» مى كند، ديگر پرواز را تعطيل كرده، از جوجه هايش جدا نمى شود.

و خداى تعالى، در اين باره فرموده: «وَ اصبِر نَفسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدعُونَ رَبَّهُم بِالعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجهَهُ وَ لَا تَعدُ عَينَاكَ عَنهُم تُرِيدُ زِينَةَ الحَيَوة الدُّنيَا».

« وَ قُل إنِّى أنَا النَّذِيرُ المُبِينُ » - يعنى: من ادعايى جز اين ندارم كه نذيرى هستم، تا شما را انذار كنم و از عذاب خداى سبحان بترسانم. مُبينى هستم تا آنچه را كه بدان محتاج هستيد، بيان كنم، و بيش از اين حرف و ادعايى ندارم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۸۵

پس اين چهار دستور، يعنى: «رغبت نكردن به متاع دنيوى»، كه نزد كفار است، «غصه نخوردن از كفر و استهزاى ايشان»، «خفض جناح براى مؤمنان»، و «روشن ساختن مأموريت خود»، همان «صفح جميلى» است كه براى كسى مثل رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» سزاوار است. زيرا اگر يك پيغمبرى (كه خاتم پيغمبران هم هست)، يكى از اين چهار خصوصيت را نداشته باشد، امر دعوتش مختل مى گردد.

و از همين جا روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران گفته اند: «فَاصفَح الصَّفحَ الجَمِيل»، با آيه شمشير كشيدن نسخ شده، صحيح نيست. زيرا «صفح جميل»، آن طور كه آيه: «لَا تَمُدَّنَّ عَينَيك» تفسيرش كرد، به اعتبار خود باقى است، حتى بعد از نازل شدن آيه شمشير و اعلام جهاد نيز، قوّت خود را از دست نداده، و هيچ دليلى ندارد كه بگویيم نسخ شده.

«كَمَا أَنزَلْنَا عَلى الْمُقْتَسِمِينَ * الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ»:

مجمع البيان گفته است: كلمۀ «عِضِين»، جمع «عِضَه» است و اصل عضه، «عضوه» بوده، «واو» آن را انداخته اند و به همين جهت، جمع آن، با نون آمده، همچنان كه در «عزه» گفته شده است: «عزون». چون اصل «عزه» نيز، «عزوه» بوده، و «تعضيه»، به معناى تفريق است، و از «اعضاء» گرفته شده كه هر يك از ديگرى جداست.

پس اگر بگویيم: «عَضَيتُ الشَّئ»، معنايش اين است كه: من فلان چيز را متفرق و عضو عضو كردم.

رؤبة (كه يكى از شعراء است، در يك بيت خود) گفته است: «وَ لَيسَ دِينُ اللهِ بِالمَعضِىِّ: دين خدا تفرقه پذير نيست»، اين بود محل حاجت ما از گفتار صاحب مجمع.

مقصود از «مُقتَسِمِين» در آیه شریفه چیست؟

« كَمَا أنزَلنَا عَلَى المُقتَسِمِينَ » - سياق كلام، بى اشاره به اين معنا نيست كه اين جمله، متعلق است به جملۀ مقدّر كه جملۀ «وَ قُل إنِّى أنَا النَّذِيرُ المُبِينُ»، بدان اشاره دارد.

پس معناى جمله مورد بحث، اين مى شود كه: من ترساننده اى هستم كه شما را از آن عذابى كه قبلا بر مُقتسمين نازل شده بود، مى ترسانم.

و مقصود از «مُقتُسِمين»، همان هايند كه خداى تعالى، در جملۀ «الَّذِينَ جَعَلوُا القُرآنَ عِضِينَ»، توصيف شان كرده، و به طورى كه در روايات آمده، طایفه اى از قريش بودند كه قرآن را پاره پاره كرده، عده اى گفتند: سحر است. عده اى ديگر گفتند: افسانه هاى گذشتگان است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۸۶

جمعى گفتند: ساختگى است. و نيز، راه ورودى به مكه را قسمت قسمت كردند. در موسم حج، هر چند نفرى، سرِ راهى را گرفتند تا نگذارند مردم نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بروند، و به زودى روايات مذكور در بحث روايتى خواهد آمد، إن شَاءَ الله تعالى.

بعضى هم گفته اند: «جملۀ كَمَا أنزَلنَا عَلَى المُقتَسِمِين»، متعلق به قبل است. آن جا كه مى فرمود: «وَ لَقَد آتَينَاكَ سَبعاً مِنَ المَثَانِى»، و معنايش اين است كه: ما قرآن را بر تو نازل كرديم، آن طور كه بر مقتسمين نازل كرديم. و بنابر اين معنا، مقصود از «مُقتَسمين»، يهود و نصارا هستند، كه قرآن را قسمت قسمت نموده، گفتند: به بعض آن ايمان داريم، ولى به بعضى ديگرش ايمان نداريم.

ليكن اين حرف وقتى درست است كه سوره مورد بحث در مدينه نازل شده باشد، و حال آن كه در مكه نازل شده و در آن روز، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، گرفتار مخالفت هاى يهود و نصارا نشده بود.

و لذا مى بينيم آيه اى كه اين معنا را از يهود و نصارا نقل مى كند كه گفتند: «آمِنُوا بِالَّذِى أُنزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَجهَ النَّهَارِ وَ اكفُرُوا آخِرَهُ» - و نظائر آن، همه بعد از هجرت و در مدينه نازل شده است، و دليل بر گفتار ما، كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده، خود سياق آيات آن است.

بعضى ديگر گفته اند: وجه تسميه «مقتسمين» به اين اسم، اين است كه انبياى خداى را و همچنين كتاب هاى آنان را، جزء جزء كردند. به بعضى ايمان آوردند و به بعضى ديگر، كفر ورزيدند. ليكن اين حرف هم صحيح نيست، زيرا در معرفى «مُقتسمين» فرموده: آن هايى كه قرآن را پاره پاره مى كنند، نه آن هایى كه انبياء و كتب انبياء را، پاره پاره مى كنند.

پس ظاهر اين است كه: دو آيه مورد بحث، قومى را يادآورى مى كنند كه در اوائل بعثت بر عليه بعثت و براى خاموشى نور قرآن قيام كرده بودند، و آن را پاره پاره كردند، تا به اين وسيله، مردم را از راه خدا باز دارند، و خداوند هم عذاب را بر ايشان نازل كرده و هلاكشان نموده است. آنگاه در باره مآل كار ايشان فرموده: «فَوَ رَبِّكَ لَنَسئَلَنَّهُم أجمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعمَلُونَ».

دستور علنى كردن دعوت به پيامبر«ص»

«فَاصدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِض عَنِ الْمُشرِكِينَ»:

در مجمع البيان گفته: كلمۀ «صَدع» و «فَرق» و «فَصل»، به يك معناست، و معناى «فُلانٌ صَدَعَ بِالحَقِّ»، اين است كه: فلانى، حق را بى پرده و آشكارا گفت.

و اين آيه، تفريع بر مطالب قبل است، و حق هم همين بود كه بر آن ها تفريع شود. براى اين كه غرض از سوره، در حقيقت همين علنى كردن رسالت است.

بنابراين معناى آيه چنين مى شود: حال كه مطلب بدان قرار بود كه گفته شد، يعنى حال كه تو مأمور به صفح جميل شدى و خود را به عنوان نذير از عذاب ما - آن عذابى كه بر مقتسمين نازل شد - معرفى نمودى، ديگر مترس، و كلمه حق را اظهار و دعوت خود را علنى كن.

از اين بيان، روشن مى شود كه: جملۀ «إنَّا كَفَينَاكَ المُستَهزِئِين»، در مقام تعليل براى جملۀ «فَاصدَع...» است، همچنان كه كلام هم إشعار و بلكه دلالت دارد بر اين كه اين «مُستَهزِئين»، همان مُقتَسِمين اند، كه قبلا اسمشان برده شد. و معناى آيه، اين است كه: حال كه مطلب بدين قرار بود كه گفته شد، پس ديگر درنگ مكن، و دعوت به حق را علنى ساز، و از مشركان روى برتاب.

و كلمۀ «إنَّا»، به معناى «لِأنَّا» است. براى اين كه ما شرّ مُستَهزئين را از تو كفايت كرديم، و ايشان را به عذاب خود هلاك مى سازيم، و اين مستهزئين، همان هايند كه «يَجعَلُونَ مَعَ اللهِ إلَهاً آخَرَ فَسَوفَ يَعلَمُونَ: با خدا خدايانى ديگر می گيرند، پس به زودى خواهند فهميد».

«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّك يَضِيقُ صَدْرُك بِمَا يَقُولُونَ»:

در اين جمله، براى بار دوم اندوه و تنگ حوصلگى آن جناب را از استهزاى آنان پيش مى كشد، تا مزيد عنايت خود را نسبت به تسليت و دلخوش كردن آن جناب و تقويت روحش برساند.

و خداى سبحان، در كلام خود و مخصوصا در سوره هاى مكى، بسيار آن جناب را تسليت داده، و اين به خاطر آن صدمات زيادى است كه ايشان در مكه با آن مواجه مى شده.

«فَسبِّحْ بحَمْدِ رَبِّك وَ كُن مِنَ السَّاجِدِينَ * وَ اعْبُدْ رَبَّك حَتّى يَأْتِيَك الْيَقِينُ»:

خداى سبحان، به پيامبر گرامى خود سفارش مى فرمايد كه: او را تسبيح و حمد گويد و سجده و عبادت كند، و اين مراسم را ادامه دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۸۸

و از اين كه اين سفارش را متفرع بر تنگ حوصلگى از زخم زبان هاى كفار نموده، معلوم مى شود كه تسبيح و حمد خدا و سجده و عبادت، در زايل كردن اندوه و سبك كردن مصيبت، اثر دارد.

در آيات سابق، به «صفح» و «صبر» سفارش كرده بود، و اين امر به صبر، از آيه «وَ اعبُد رَبَّكَ حَتّى يَأتِيَكَ اليَقِينُ: پروردگارت را عبادت كن، تا برايت يقين حاصل شود»، نیز استفاده می شود. زيرا ظاهر آن، اين است كه: امر به صبر در عبوديت، تا مدتى معين است كه پس از آمدن يقين، تمام مى شود.

بنابراين، كلام مورد بحث، قريب المضمون با آيه «استَعِينُوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلَوة» مى شود، كه دستور دفع شدايد و مقاومت در برابر حوادث است.

با اين بيان، اين نظريه تأييد مى شود كه مراد از «ساجدين» در آيه مورد بحث، نمازگزاران است، و دستور، دستور به نماز خواندن است، نه تنها سجده. و اگر نماز را سجده ناميده، به خاطر اين است كه سجده، افضل اجزاى نماز است، و مقصود از «تسبيح» و «تحميد»، تسبيح و تحميد زبانى است، مانند گفتن: «سُبحَانَ الله» وَ «الحَمدُ لِلّهِ» و امثال آن.

بله، اگر مراد از كلمه «صلات» در آيه اى كه از سوره «بقره» نقل كرديم، توجه به خداى سبحان باشد، ممكن است مراد از تسبيح و تحميد - و يا آن دو با سجده - معناى لغوى آن ها باشد، كه در «تسبيح»، منزه داشتن خدا و در «تحميد»، ثناى او در برابر نعمت هاى او، و در «سجده»، تذلّل و اظهار ذلت عبوديت است.

مراد از «يقين»، در آيه: «وَ اعبُد رَبَّكَ حَتّى يَأتِيَكَ اليَقِينُ»

و اما اين كه فرمود: «وَ اعبُد رَبَّكَ حَتّى يَأتِيَكَ اليَقِينُ»، اگر مراد از آن، امر به عبادت باشد، جملۀ مزبور به منزله تفسير براى آيه قبلى مى شود، و اگر مقصود، اخذ به عبوديت باشد - همچنان كه ظاهر سياق هم همين است و مخصوصا سياق آيات قبلى آن، كه دستور به صفح و اعراض از مشركان را مى داد كه لازمه اش صبر است - در اين صورت، جملۀ مذكور، به قرينه قيد «حَتّى يَأتِيَكَ اليَقِينُ»، دستور سلوك در منهج تسليم و اطاعت و قيام به لوازم عبوديت خواهد بود.

بنابراين احتمال، مراد از آمدن «يقين»، رسيدن اجل مرگ است كه با فرارسيدنش، غيب، مبدّل به شهادت و خبر، مبدّل به عيان مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۸۹

مؤيد اين احتمال هم، تفريع «فَاصفَحِ الصَّفحَ الجَمِيل» بر جمله قبلی اش، يعنى: «وَ مَا خَلَقنَا السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ مَا بَينَهُمَا إلّا بِالحَقّ وَ إنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ» است. زيرا در حقيقت از اين جهت امر به عفو و صبر در برابر گفته هاى آنان فرموده كه براى ايشان، روزى است كه در آن روز، از ايشان انتقام مى گيرد، و اعمال ناروايشان را كيفر مى دهد.

و خلاصه، معناى آيه اين مى شود كه:

تو بر عبوديت خود ادامه بده و همچنان بر اطاعتت و اجتنابت از معصيت صبر كن، و نيز همچنان بر آنچه كه ايشان مى گويند، تحمل كن، تا مرگت فرا رسد و به عالَم يقين منتقل شوى، آن وقت، مشاهده كنى كه خدا با آنان چه معامله اى مى كند.

و از اين كه فرارسيدن مرگ را به عبارت «تا يقين برايت بيايد» تعبير كرده، نيز إشعار بر اين معنا هست. براى اين كه در اين جمله، عنايت بر اين است كه مرگ در دنبال تو و طالب تو است، و به زودى به تو مى رسد. پس بايد همچنان پروردگارت را عبادت بكنى تا او به تو برسد، و اين «يقين»، همان عالَم آخرت است، كه عالَم يقين عمومى ماوراء حجاب است. نه اين كه مراد از «يقين»، آن يقينى باشد كه با تفكر، و يا رياضت و عبادت به دست مى آيد.

اين را گفتيم تا معلوم شود اين كه بعضى پنداشته اند كه: آيه شريفه، دلالت دارد بر اين كه: «عبادت تا وقتى لازم است كه يقين نيامده باشد و همين كه انسان يقين پيدا كرد، ديگر نماز و روزه واجب نيست»، پندار و رأى فاسدى است.

براى اين كه: اگر مقصود از «يقين»، آن يقين معمولى باشد كه گفتيم از راه تفكر يا عبادت، در نفس پديد مى آيد، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در هر حال آن يقين را داشته، و آيه شريفه كه خطابش به شخص رسول اكرم است، مى فرمايد: «عبادت كن، تا يقين برايت بيايد»، چطور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» يقين نداشته، با اين كه آيات بسيارى از كتاب خدا، او را از موقنين و همواره بر بصيرت و بر بينه اى از پروردگارش، و معصوم و مهتدى به هدايت الهى و امثال اين اوصاف، دانسته است.

و ما، إن شَاءَ الله تعالى، بعد از بحث روايتى زير، بحثى جداگانه از نظر «عقل در پيرامون دوام تكليف» عنوان خواهيم كرد و اثبات خواهيم نمود كه نظريه فوق، تا چه حد مخدوش و غلط است.

بحث روايتى: (روایاتی در باره برخی از آیات گذشته)

در الدر المنثور است كه: ابن مردويه و ابن نجار، از على بن ابی طالب «علیه السلام» روايت كرده اند كه در ذيل جملۀ «فَاصفَحِ الصَّفحَ الجَمِيل» فرموده: معنايش ‍رضايت بدون عتاب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۰

و در «مجمع»، از على بن ابی طالب «صلوات الله عليه» روايت كرده كه فرموده: مراد از «صفح جميل»، عفو بدون عتاب است.

و در «عيون»، به سند خود، از على بن حسن بن فضّال، از پدرش، از حضرت رضا «عليه السلام» در مورد آيه مذكور روايت كرده كه فرموده: مقصود عفو بدون عتاب است.

و در تهذيب، به سند خود، از محمّد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از «سبع مثانى و قرآن عظيم» پرسش نمودم، كه آيا «سبع مثانى»، فَاتِحةُ الكتاب است؟

فرمود: بله. عرض كردم: بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرِّحِيم» جزء عدد هفت است؟ فرمود: بله، آن، از همه آيات ديگرش افضل است.

مؤلف: اين معنا از طرق شيعه، از اميرالمؤمنين «عليه السلام»، و از عده اى از امامان اهل بيت «عليهم السلام»، و نيز از طرق اهل سنّت، از على «عليه السلام» و عده اى از صحابه، مانند عُمَر و عبدالله بن مسعود و ابن عباس ‍ و أُبَىّ بن كعب و ابوهريره و غير ايشان، روايت شده است.

و در الدر المنثور است كه طبرانى، در كتاب اوسط، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: مردى از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» پرسيد: به من خبر ده از كلام خدا كه مى فرمايد: «كَمَا أنزَلنَا عَلَى المُقتَسِمِين».

فرمود: يعنى يهود و نصارا. گفت: خبر ده از جملۀ «الَّذِينَ جَعَلُوا القُرآنَ عِضين». فرمود: آن هايى كه به بعض كتاب ايمان آورده و نسبت به بعض ديگرش كفر ورزيدند.

مؤلف: قبلا از نظر خواننده عزيز گذشت كه گفتيم: مضمون اين روايت، با مكّى بودن سوره نمى سازد.

و در تفسير عياشى، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از امام باقر و امام صادق «عليهما السلام» روايت كرده كه از جملۀ «الَّذِينَ جَعَلُوا القُرآنَ عِضين» پرسيدند. فرمود: قريش اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۱

و در معانى الاخبار، به سند خود، از عبدالله بن على حلبى روايت كرده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بعد از آن كه وحى الهى شروع شد، سيزده سال در مكه ماند. در سه سال اولش، مخفيانه دعوت مى كرد و از ترس، اظهار نمى نمود، تا آن كه خداى عزوجل، با فرستادن «فَاصدَع بِمَا تُؤمَر»، مأمورش فرمود تا علنى دعوت بفرمايد و از آن روز، دعوت علنى شروع شد.

و در الدر المنثور است كه: ابن جرير، از ابى عبيده نقل كرده كه گفت: عبدالله بن مسعود گفت: دائم رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پنهانى دعوت مى نمود، تا آن كه آيه «فَاصدَع بِمَا تُؤمَر» نازل شد، با ياران خود از مخفيگاهش بيرون گشته، دعوت خود را علنى نمود.

و در تفسير عياشى، از محمّد بن على حلبى، از ابى عبدالله امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در مكه سال ها پنهانى دعوت مى كرد، و تنها على و خديجه به او ايمان آورده بودند. آنگاه خداى سبحان، مأمورش كرد تا دعوت خود را علنى سازد. پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آشكار شده و در قبائل عرب، خود را عرضه مى كرد و به هر قبيله كه مى رفت، مى گفتند: دروغگو! از نزد ما بيرون شو، (و بر ما طمع مبند).

و در تفسير عياشى، از ابان بن عثمان احمر روايت كرده كه او، بدون ذكر سند گفته است: آن هايى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را استهزاء مى كردند، پنج نفر از قريش بودند:

۱ - وليد بن مغيره مخزومى. ۲ - عاص بن وائل سهمى. ۳ - حارث بن حنظله (و در بعضى نسخ حارث بن طلاطله). ۴ - اسود بن عبد يغوث بن وهب زهرى. ۵ - اسود بن مطلب بن اسد.

و چون خداى عزوجل وعده داد كه: «ما مستهزئين را از تو كفايت كنيم»، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، يقين كرد كه خدا خوارشان كرده و چيزى نگذشت كه خدا همه شان را، به بدترين مرگى كشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۲

مؤلف: اين روايت را، صدوق نيز، در كتاب معانى، به سند خود، از ابان نقل كرده و نيز، او در «معانى»، و طبرسى در «احتجاج»، از موسى بن جعفر، از پدران بزرگوارش، از على «عليه السلام»، در اين معنا روايتى طولانى آورده اند، كه در آن، تفصيل هلاكت هر يك از اين پنج نفر، آمده است - خدا لعنتشان كند!

و نيز، در روايتى از على «عليه السلام» و ابن عباس، پنج نفر را از قريش دانسته و سبب هلاكتشان را هم بيان كرده است.

و رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده، اختلاف زيادى در عدد آنان و اسامى و سبب هلاكتشان دارند. تنها روايتى كه از طرق شيعه و سنّى مطابق هم آمده، روايتى است كه ما از هر دو طريق نقل كرديم.


و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمى، از ابى الدرداء روايت كرده كه گفت:

از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شنيدم كه مى فرمود: به من دستور نرسيده كه تاجر باشم و مال جمع كنم، و يا به زيادى مال افتخار نمايم، بلكه به من وحى شده كه پروردگارت را به حمد تسبيح كن، و از ساجدان باش، و پروردگارت را عبادت كن تا براى تو يقين آيد.

مؤلف: در اين معنا، روايتى نيز از ابن مردويه، از ابن مسعود، از آن جناب نقل شده است.

باز، در همان كتاب است كه بخارى و ابن جرير، از امّ العلاء نقل كرده كه گفت:

بعد از آن كه عثمان بن مظعون از دنيا رفت، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» وارد منزلش شد. من گفتم: خدا رحمتت كند ابا سائب، من شهادت مى دهم بر اين كه خدا تو را احترام كرد. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: از كجا برايت معلوم شد كه خدا او را گرامى داشته؟ آگاه باش كه او به مرحله يقين رسيد و من براى او اميد خير دارم.

و در كافى، به سند خود، از حفص بن غياث روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: هر كس صبر كرد، كمى صبر كرد، و هر كه هم ناشكيبایى كرد، كمى كرد (يعنى هر دو، زودگذر است).

آنگاه فرمود: بر تو باد كه در همه امورت خويشتندار باشى، زيرا خداى عزوجل، محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» را مبعوث كرد و او را امر به صبر و مدارا نمود و فرمود: «وَ اصبِر عَلَى مَا يَقُولُونَ وَ اهجُرهُم هَجراً جَمِيلاً * وَ ذَرنِى وَ المُكَذِّبِينَ أُولِى النَّعمَة: صبر كن بر آنچه مى گويند و به نحو خوبى از ايشان دورى كن و مكذّبين نازپرورده را به من واگذار نما».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۳

و نيز فرمود: «ادفَع بِالَّتِى هِىَ أحسَنُ فَإذَا الَّذِى بَينَكَ وَ بَينَهُ عَدَاوَةٌ كَأنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ * وَ مَا يُلَقَّيهَا إلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّيهَا إلّا ذُو حَظٍّ عَظِيم». رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» هم، بر طبق دستور پروردگارش صبر كرد، تا آن جا كه شكنجه هاى سختى از دشمن بديد، و نسبت هاى ناروایى از ايشان شنيد، و در آخر، ديگر كاسه صبرش لبريز شد. خداى تعالى فرمود: «وَ لَقَد نَعلَمُ أنَّكَ يَضِيقُ صَدرُكَ بِمَا يَقُولُونَ * فَسَبِّح بِحَمِد رَبِّكَ وَ كُن مِنَ السَّاجِدِينَ».

بحثى فلسفى در چگونگى تكليف و دوام آن

در خلال بحث هاى نبوت، و چگونگى نشو و نماى شرايع آسمانى در ميان بشر - كه ما در اين كتاب گذرانديم - اين معنا گذشت كه:

هر نوعى از انواع موجودات براى خود هدف و غايتى از كمال دارد كه از بدو پيدايش، ‍به سوى آن حد از كمال سير مى كند و با حركت وجودی اش، آن كمال را جستجو مى كند، و لذا همه حركاتش طورى است كه با آن كمال متناسب است، و تا خود را به آن حد نرساند، آرام نمى گيرد، مگر آن كه مانعى در سرِ راهش در آيد و او را از سير باز بدارد و قبل از رسيدن به هدف، او را از بين ببرد. مثلا درخت به خاطر آفاتى كه به آن حمله ور مى شود، از رشد و نمو باز بايستد.

و نيز، اين معنا گذشت كه: محروميت از رسيدن به هدف، مربوط به افراد مخصوصى از هر نوع است، نه نوعيت نوع، كه همواره محفوظ است، و تصور ندارد كه تا آخرين فردش دچار آفت گردد.

يكى از انواع موجودات، آدمى است كه او نيز، غايتى وجودى دارد كه به آن نمى رسد، مگر آن كه به طور اجتماع و مدنيت زندگى كند. دليل و شاهدش هم، اين است كه به چیزهایی مجهز است كه به خاطر آن ها از همنوع خود بى نياز نيست. مانند: نر و مادگى، و عواطف و احساسات، و كثرت حوائج و تراكم آن ها.

و همين اجتماع و مدنيت، آدميان را به احكام و قوانينى محتاج مى كند كه با احترام نهادن به آن و به كار بستن آن، امور مختلف زندگى را منظم ساخته و اختلافات خود را كه غيرقابل اجتناب است، بر طرف سازند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۴

و هر فردى در جایى قرار بگيرد كه سزاوار آن است، و به همين وسيله، سعادت و كمال وجودى خود را در يابد، و اين احكام و قوانين عملى، در حقيقت ناشى از حوائجى است كه خصوصيت وجودى انسان و خلقت مخصوصش، يعنى تجهيزات بدنى و روحی اش آن را ايجاب مى كند، همچنان كه همين خصوصيات وجودى و خلقتی اش، مرتبط با خصوصيات علل و اسبابى است كه در ميان نظام عمومى عالَم، مثل او موجودى را پديد بياورد.

و اين معنا، همان معناى فطرى بودن دين خداست. زيرا «دين خدا» عبارت است از: مجموعه احكام و قوانينى كه وجود خود انسان، انسان را به سوى آن ارشاد مى كند.

و يا به تعبير ديگر: فطرى بودن دين خدا، به اين معنا است كه دين خدا مجموعه سنت هايى است كه وجود و كون عمومى عالَم، آن را اقتضاء مى كند، به طورى كه اگر آن سنت ها اقامه شود، مجتمع بشر اصلاح شده و افراد به هدف وجودى و نهايت درجه كمال خود مى رسند. باز به طورى كه اگر آن سنّت ها را باطل و بى اعتبار كنند، عالَم بشريت رو به تباهى نهاده، آن وقت مزاحم نظام عمومى جهان مى گردد.

و اين احكام و قوانين، چه مربوط به معاملات اجتماعى باشد، كه حال مجتمع را اصلاح و منظم كند، و چه مربوط به عبادات باشد، كه آدمى را به كمال معرفتش برساند و او را فردى صالح در اجتماعى صالح قرار دهد، مى بايستى از طريق نبوت الهى و وحى آسمانى به آدمى برسد، و انسان، تنها بايد به چنين قانونى تن در دهد و لاغير.

با اين بيان و اصولى كه گذشت، معلوم مى شود كه:

تكاليف الهى، امورى است كه ملازم آدمى است، و مادامى كه در اين نشئه، يعنى در دنيا زندگى مى كند، چاره اى جز پذيرفتن آن ندارد. حال چه اين كه خودش فِى حدّ نفسه، ناقص باشد و هنوز به حدّ كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اين كه از حيث علم و عمل به حدّ كمال رسيده باشد.

(خلاصه اين كه: بشر تا بشر است و تا در اين عالَم است، محتاج دين است، چه اين كه در حال توحش باشد و چه اين كه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد). اما احتياجش به دين، در صورت توحّش و عقب افتادگى، روشن است.

و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل، از اين نظر است كه معناى كمالش، اين است كه: در دو ناحيه علم و عمل، داراى ملكات فاضله اى شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايى از او سر مى زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهى نسبت به هدايت انسان به سوى سعادتش مى باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۵

و پُر واضح است كه اگر قوانين الهى را مختص به افراد و اجتماعات ناقص و عقب افتاده بدانيم، و تجويز كنيم كه انسان كامل تكليف نداشته باشد، تجويز كرده ايم كه افراد متمدن، قوانين و احكام را بشكنند، و معاملات را فاسد انجام دهند، و مجتمع را فاسد و در هم و بر هم كنند، و حال آن كه عنايت الهى چنين نخواسته.

و همچنين تجويز كرده ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آن كه همه افعال، مقدماتى براى به دست آوردن ملكات اند، و وقتى ملكه پيدا شد، افعال آثار غيرقابل تخلف آن مى شود، و ديگر تصور نمى شود شخصى كه مثلا: ملكۀ «مَعرفةُ الله» را پيدا كرده، خدا را عبادت نكند، و يا كسى كه ملكۀ «سخاوت» را پيدا كرده، بذل و بخشش نكند.

اين جا است كه فساد گفته بعضی ها روشن مى شود كه توهم كرده اند: غرض از تكاليف عملى، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتى كامل شد، ديگر حاجتى به تكليف نداشته، بقاى تكليف در حق او مفهومى ندارد.

وجه فسادش، اين است كه: انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد، اگر از تكاليف الهى سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتى را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است. و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند، بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است. چون رفتار بشر، آثار ملكات اوست، و به فرض هم كه جایز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز، مستلزم ابطال عنايت الهى نسبت به نوع بشر است.

آرى، ميان «انسان كامل» و «غير كامل»، از نظر صدور افعال فرق است. «انسان كامل» و داراى ملكه فاضله، از مخالفت مصون است، و ملكۀ راسخه در نفسش نمى گذارد او كار خلاف بكند، ولى «انسان ناقص»، چنين مانع و جلوگيرى در نفس ندارد. خداوند همه را در به دست آوردن ملكات فاضله يارى فرمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۶

«سوره نحل»

آيات ۱ - ۲۱ سوره نحل

  • سوره «نحل»، مكى است و ۱۲۸ آيه دارد.

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *

أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَستَعْجِلُوهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى عَمَّا يُشرِكُونَ(۱)

يُنزِّلُ الْمَلَائكَةَ بِالرُّوح مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُوا أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلّا أَنَا فَاتَّقُونِ(۲)

خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْض بِالْحَقِّ تَعَالى عَمَّا يُشرِكُونَ(۳)

خَلَقَ الإنسانَ مِن نُّطفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ(۴)

وَ الاَنْعَامَ خَلَقَهَا لَكُمْ فِيهَا دِف ءٌ وَ مَنَافِعُ وَ مِنْهَا تَأْكلُونَ(۵)

وَ لَكُمْ فِيهَا جَمَالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسرَحُونَ(۶)

وَ تَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلى بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلّا بِشِقِّ الاَنفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَّحِيمٌ(۷)

وَ الخَْيْلَ وَ الْبِغَالَ وَ الْحَمِيرَ لِترْكبُوهَا وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸)

وَ عَلى اللَّهِ قَصدُ السَّبِيلِ وَ مِنْهَا جَائرٌ وَ لَوْ شاءَ لهََديكُمْ أَجْمَعِينَ(۹)

هُوَ الَّذِى أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لَكُم مِنْهُ شرَابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ(۱۰)

يُنبِتُ لَكُم بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الاَعْنَاب وَ مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَةً لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ(۱۱)

وَ سَخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسخَّرَات بِأَمْرِهِ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ(۱۲)

وَ مَا ذَرَأَ لَكُمْ فَى الاَرْضِ مخْتَلِفاً أَلْوَانُهُ إِنَّ فى ذَلِك لاَيَةً لِّقَوْمٍ يَذَّكرُونَ(۱۳)

وَ هُوَ الَّذِى سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكلُوا مِنْهُ لَحْماً طرِيًّا وَ تَستَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسونَهَا وَ تَرَى الْفُلْك مَوَاخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشكُرُونَ(۱۴)

وَ أَلْقَى فى الاَرْضِ رَوَاسىَ أَن تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنهَاراً وَ سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تهْتَدُونَ(۱۵)

وَ عَلَامَاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ(۱۶)

أَفَمَن يَخْلُقُ كَمَن لا يَخْلُقُ أَفَلا تَذَكَّرُونَ(۱۷)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۹۷

وَ إِن تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوهَا إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ(۱۸)

وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَ مَا تُعْلِنُونَ(۱۹)

وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ(۲۰)

أَمْوَاتٌ غَيرُ أَحْيَاءٍ وَ مَا يَشعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ (۲۱)

«ترجمه آیات»

به نام خداوند رحمان و رحيم.

فرمان خدا آمدنى است، آن را با شتاب مخواهيد، خدا منزّه و برتر است از آنچه مشركان براى او شريك قائل مى شوند. (۱)

فرشتگان را كه حامل وحى از فرمان اوست، به هر كس از بندگان خويش بخواهد، نازل مى كند كه (مردم را) انذار كنيد (و بگویيد كه) خدايى جز من نيست، پس از من بترسيد. (۲)

آسمان ها و زمين را به حق آفريده و از آنچه براى او شريك قائل مى شوند، برتر است. (۳)

انسان را از نطفه اى آفريده و اينك ستيزه گرى آشكار است. (۴)

و حيوانات را نيز آفريده كه در آن ها وسيله پوشش و منفعت داريد و از آن ها مى خوريد. (۵)

و هنگامى كه آن ها از چراگاه آيند و هنگامى كه به چراگاه روند، شما در آن ها جلوه و جمالى داريد. (۶)

و آن ها، بارهاى شما را به ديارى مى برند كه جز با مشقت نفوس بدان نتوانيد رسيد، كه پروردگار تان مهربان و رحيم است. (۷)

و اسب ها و استرها و الاغ ها را آفريد تا (هم) بر آن ها سوار شويد و (هم) براى شما مايه زينت باشند، و خلق مى كند كه شما نمى دانيد. (۸)

راه راست به عهده خداست، اما بعضى از راه ها، بيراهه است و اگر مى خواست، همه شما را هدايت كرده بود. (۹)