تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۳۷: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۰۰: خط ۱۰۰:


==سبب شناعت شكستن قسم ==
==سبب شناعت شكستن قسم ==
گو اينكه از شكستن قسم و عهد هر دو نهى شده و ليكن شكستن قسم در اعتبار عقلى شنيع تر است ، علاوه بر اين عنايت به سوگند در شرع اسلام بيشتر از عهد است ، زيرا در باب قضاءقسم يكى از دو وسيله فصل خصومت است .
گو اين كه از شكستن «قسم» و «عهد»، هر دو نهى شده، وليكن شكستن «قسم» در اعتبار عقلى، شنيع تر است.، علاوه بر اين، عنايت به سوگند در شرع اسلام، بيشتر از عهد است. زيرا در باب قضاء، «قسم»، يكى از دو وسيله فصل خصومت است.


و توضيح شنيع تر بودن نقض سوگند اين است كه : حقيقت معناى سوگند ايجاد ربط خاصى است ميان كلام ، چه خبر و چه انشاء، و ميان يك امر مهم و شريفى كه دروغ بودن كلام خبرى و مخالفت مقتضاى كلام انشائى مستلزم بطلان آن امر شريف و توهين به آن باشد، مثل اينكه مى گوييم به خدا سوگند فلان كار را مى كنم ، و در انشاء مى گوييم تو را به خدا قسم فلان كار را بكن و يا مكن ، كه معناى اين سوگند اين است كه اگر در آن خبر دروغ گفته باشيم و در اين انشاء مخالفتى بشود كرامت و عزتى كه نسبت «'''به مقسم به '''» يعنى خداى تعالى معتقد هستيم از بين بردهايم ، پس برگشت امر به اين است كه در صورت مخالفت ، اول خدا كه به وى قسم خورده شده مسؤ ول باشد دوم آن كسى كه قسم خورده نزد خدا مسؤ ول بوده باشد، اما خدا مسؤ ول شخص فريب خورده باشد چون او به احترام خدا تكيه و اعتماد نمود و اين فريب را بخاطر خدا خورد، و اما شخص قسم خورده نزد خدا مسؤ ول باشد چون او صحت مطلب خود را منوط و مربوط به كرامت و عزت خدا نمود، و خلاصه آبروى خدا را برده ، عينا مانند كسى كه عقد معامله اى مى بندد و به طرفش ‍ وثيقه اى كه مورد اعتماد او باشد مى دهد مثلا مالى گرو او مى گذارد و يا فرزندش را نزد او گروگان مى سپارد، و يا شخص شريفى معامله او را با شرافت خود ضمانت مى كند.
و توضيح شنيع تر بودن نقض سوگند اين است كه:  


با اين بيان معناى جمله «'''و قد جعلتم الله عليكم كفيلا'''» روشن مى شود، زيرا شخص سوگند خورده وقتى مى گويد:
حقيقت معناى سوگند، ايجاد ربط خاصى است ميان كلام، چه خبر و چه انشاء. و ميان يك امر مهم و شريفى كه دروغ بودن كلام خبرى و مخالفت مقتضاى كلام انشایى، مستلزم بطلان آن امر شريف و توهين به آن باشد. مثل اين كه مى گوييم: به خدا سوگند فلان كار را مى كنم، و در انشاء مى گوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را بكن و يا مكن، كه معناى اين سوگند، اين است كه اگر در آن خبر دروغ گفته باشيم و در اين انشاء مخالفتى بشود، كرامت و عزتى كه نسبت به «مُقسمٌ به»، يعنى خداى تعالى معتقد هستيم، از بين برده ایم.
 
پس برگشت امر، به اين است كه: در صورت مخالفت، اول خدا كه به وى قسم خورده شده، مسؤول باشد. دوم آن كسى كه قسم خورده، نزد خدا مسؤول بوده باشد، اما خدا مسؤول شخص فريب خورده باشد. چون او به احترام خدا تكيه و اعتماد نمود و اين فريب را به خاطر خدا خورد، و اما شخص قسم خورده، نزد خدا مسؤول باشد، چون او صحت مطلب خود را منوط و مربوط به كرامت و عزت خدا نمود. و خلاصه آبروى خدا را برده.
 
عينا مانند كسى كه عقد معامله اى مى بندد و به طرفش، وثيقه اى كه مورد اعتماد او باشد، مى دهد. مثلا مالى گرو او مى گذارد و يا فرزندش را نزد او گروگان مى سپارد، و يا شخص شريفى، معامله او را با شرافت خود ضمانت مى كند.
 
با اين بيان، معناى جمله «وَ قَد جَعَلتُمُ اللهُ عَلَيكُم كَفِيلاً» روشن مى شود. زيرا شخص سوگند خورده، وقتى مى گويد:
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۳ </center>
به خدا قسم فلان كار را مى كنم ، و يا نمى كنم وعده خويش را به نوعى بر خداى سبحان معلق مى كند، و خدا را در وفاى به آن ، كفيل از طرف خود مى نمايد، و اگر با اين حال سوگند خود را بشكند و به آن عهد وفا نكند بايد كفيلش او را عقوبت كند، پس در نقض سوگند اهانتى به ساحت عزت خدا كرده است .
به خدا قسم فلان كار را مى كنم، و يا نمى كنم، وعده خويش را به نوعى بر خداى سبحان معلق مى كند، و خدا را در وفاى به آن، كفيل از طرف خود مى نمايد، و اگر با اين حال سوگند خود را بشكند و به آن عهد وفا نكند، بايد كفيلش او را عقوبت كند. پس در نقض سوگند، اهانتى به ساحت عزت خدا كرده است.
علاوه بر اين نقض سوگند و عهد هر دو يك نوع انقطاع و جدايى از خداى سبحان است بعد از تاكيدى كه به اتصال به او نموده است .


پس جمله «'''و قد جعلتم الله ...'''» حال است از ضمير جمع در جمله «'''و لا تنقضوا'''» و جمله «'''و الله عليم بما تفعلون '''» در معناى تاكيد نهى است ، و چنين افاده مى كند كه اين عمل مبغوض خداست و خدا از آن آگاه است .
علاوه بر اين، نقض سوگند و عهد، هر دو يك نوع انقطاع و جدايى از خداى سبحان است، بعد از تأكيدى كه به اتصال به او نموده است.
 
پس جملۀ «وَ قَد جَعَلتُمُ اللهُ...»، حال است از ضمير جمع در جملۀ «وَ لَا تَنقُضُوا»، و جملۀ «وَ اللهُ عَلِيمٌ بِمَا تَفعَلُون»، در معناى تأكيد نهى است، و چنين افاده مى كند كه اين عمل مبغوض خداست و خدا از آن آگاه است.
<span id='link334'><span>
<span id='link334'><span>
==تمثيل نقض عهد به پنبه كردن خود رشته ==
==تمثيل نقض عهد به پنبه كردن خود رشته ==
«'''وَ لا تَكُونُوا كالَّتى نَقَضت غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكثاً ...'''»:
«'''وَ لا تَكُونُوا كالَّتى نَقَضت غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكثاً ...'''»:

نسخهٔ ‏۳ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۶

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



كسانى كه آيه هاى خدا را باور ندارند، خدا هدايتشان نمى كند و عذابى الم انگيز دارند. (۱۰۴)

دروغ را فقط كسانى مى سازند كه آيه هاى خدا را باور ندارند و آن ها، خودشان دروغگويان اند. (۱۰۵)

«بیان آیات»

اين آيات، برخى از احكام را كه با اسلام قبل از هجرت سازگار است و مايه اصلاح حال عمومى اجتماع است، مانند نهى از فحشاء و منكر و ستم و آنچه ملحق به آن است، مانند امر به سركشى از خويشاوندان و نهى از شكستن عهد و سوگند ذكر مى كند. و نيز مطالب ديگرى را يادآورى مى كند، كه مناسب اين ها باشد و آن را اثبات كند.

اشاره به اهتمام شديد دین اسلام، به اصلاح وضع جامعه

«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاحْسَانِ وَ إِيتَاى ذِى الْقُرْبى»:

خداى سبحان، ابتدا آن احكام سه گانه را كه مهم ترين حكمى هستند كه اساس اجتماع بشرى با آن استوار است، و از نظر اهميت به ترتيب، يكى پس از ديگرى قرار دارند، ذكر فرموده است. زيرا از نظر اسلام، مهم ترين هدفى كه در تعاليمش دنبال شده، صلاح مجتمع و اصلاح عموم است. چون هرچند انسان ها فرد فردند، و هر فردى براى خود شخصيتى و خير و شرى دارد، وليكن از نظر طبيعتى كه همه انسان ها دارند، يعنى طبيعت مدنيت، سعادت هر شخصى مبنى بر صلاح و اصلاح ظرف اجتماعى است كه در آن زندگى مى كند، به طورى كه در ظرف اجتماع فاسد كه از هر سو فساد آن را محاصره كرده باشد، رستگارى يك فرد و صالح شدن او بسيار دشوار است، (و يا به تعبير ديگر عادتا محال است).

به همين جهت، اسلام در اصلاح اجتماع اهتمامى ورزيده كه هيچ نظام غير اسلامى به پاى آن نمى رسد. منتها درجه جدّ و جهد را در جعل دستورات و تعاليم دينى، حتى در عبادات از نماز و حج و روزه مبذول داشته، تا انسان ها را، هم در ذات خود و هم در ظرف اجتماع صالح سازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۷۷

اشاره به معنا و اقسام دوگانه عدل فردى و اجتماعى

در جمل، «إنَّ اللهَ يَأمُرُ بِالعَدل»، دستور به عدل و داد مى دهد، و «عدل»، مقابل ظلم است.

راغب در مفردات مى گويد: عدالت و معادله، لفظى است كه معناى مساوات را اقتضاء مى كند، و به اعتبار اضافه و نسبت، استعمال مى شود، و «عَدل» - به فتحه عين - و «عِدل» - به كسره عين - از نظر معنا نزديك به هم هستند.

چيزى كه هست، «عَدل» - به فتحه عين - در جايى استعمال مى شود كه با بصر و حس ديده مى شود. مانند عدل شدن اين كفه ترازو با آن كفه اش، يا اين لنگه بار با آن لنگه اش، يا اين عدد از گردو با آن عددش، يا اين مقدار گندم با مقدارى ديگر از آن. پس بنابراين، مى توان گفت: «عدل»، به معناى تقسيط و تقسيم به طور مساوى است.

سپس اضافه كرده كه عدل دو قسم است:

يكى: «مطلق»، كه عقل اقتضاى حُسن آن را دارد، و در هيچ زمان و عصرى منسوخ نمى شود و به هيچ وجه، اعتداء و ظلم شمرده نمى شود. مانند احسان به هر كس كه به تو احسان كرده، و آزار نكردن كسى را كه او، از آزار تو خوددارى نموده.

دوم: عدلى كه عقل، عدالت بودن آن را تشخيص نداده، بلكه به وسيله شرع شناخته مى شود. مانند قصاص و ارش و ديه جنايت، و اصل مال مرتد، كه اين قسم از عدالت قابل نسخ هست، و در بعضى از زمان ها منسوخ مى شود. و به همين جهت، قرآن كريم، همين عدالت را «اعتداء» و «سيّئه» خوانده. يك جا فرموده: «فَمَنِ اعتَدَى عَلَيكُم فَاعتَدُوا عَلَيه: پس هر كس ‍ به شما تجاوز كرد، شما (هم) به او تجاوز كنيد». و جاى ديگر فرموده: «وَ جَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثلُهَا: جزاى بدى، بدى ديگرى است مثل آن».

و اين نحو از عدالت، همان است كه در آيه: «إنَّ اللهَ يَأمُرُ بِالعَدلِ وَ الإحسَان» منظور است. چون «عدل»، به معناى مساوات در تلافى است. اگر خير است، خير، و اگر شر است شر. و «احسان»، به معناى اين است كه خيرى را با خيرى بيشتر از آن تلافى كنى، و شرى را به شرى كمتر از آن جواب گویى. اين بود آن مقدار از كلام راغب، كه مورد حاجت ما بود.

و اين گفتار با تفصيلى كه داده، برگشتش به يك جمله معروف است كه مى گويند: «عدالت»، ميانه روى و اجتناب از دو سوى افراط و تفريط در هر امرى است، و اين در حقيقت، معنا كردن كلمه است به لازمه معناى اصلى. زيرا معناى اصلى «عدالت»، اقامه مساوات ميان امور است، به اين كه به هر امرى آنچه سزاوار است بدهى، تا همه امور مساوى شود، و هر يك در جاى واقعى خود كه مستحق آن است، قرار گيرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۷۸

پس «عدالت در اعتقاد»، اين است كه به آنچه حق است، ايمان آورى، و «عدالت در عمل»، فردى آن است كه كارى كنى كه سعادتت در آن باشد، و كارى كه مايه بدبختى است، به خاطر پيروى هواى نفس انجام ندهى، و «عدالت در مردم و بين مردم»، اين است كه هر كسى را در جاى خود كه به حكم عقل و يا شرع و يا عرف مستحق آن است، قرار دهى. نيكوكار را به خاطر احسانش احسان كنى، و بدكار را، به خاطر بدی اش عقاب نمايى، و حق مظلوم را از ظالم بستانى و در اجراى قانون تبعيض قائل نشوى.

از اين جا روشن مى گردد كه «عدالت»، هميشه مساوى با حُسن، و ملازم با آن است. چون ما براى حُسن، معنايى جز آنچه طبع بدان ميل كند و به سويش جذب شود، قائل نيستيم، و قرار دادن هر چيزى در جایى كه سزاوار آن است، از اين جهت كه در جاى خود قرار گرفته، چيزى است كه انسان متمايل آن است، و به خوبى آن اعتراف دارد. و اگر احيانا مخالف آن را مرتكب شود، عذرخواهى مى كند، و حتى دو نفر از افراد انسان در آن اختلاف نمى كنند، هرچند كه مردم در مصداق آن با هم اختلاف دارند، و خيلى هم اختلاف دارند، وليكن اين اختلاف ناشى از اختلاف در روش زندگى ايشان است.

و نيز اين معنا روشن مى شود كه: راغب در كلام خود، «اعتداء» و «سيّئه» را عدالت خوانده، و اين خالى از مسامحه نيست. زيرا اعتداء و سيّئه اى كه كيفر اعتداء و سيئه ديگرى است، براى آن ديگرى اعتداء و سيئه است، اما نسبت به كسى كه اين طور كيفرش می دهد، پيمودن راه وسط و ميانه روى و از خصائل پسنديده است. چون او با اين عمل خود، ميان خوب و بد فرق گذاشته و هر يك را در جاى خود قرار داده، پس نسبت به او تجاوز و بدى نيست.

پس به هر حال، عدالت، هرچند كه به دو قسم منقسم مى شود: يكى عدالت انسانى فى نفسه، و يكى عدالتش نسبت به ديگران. يكى عدالت فردى، يكى عدالت اجتماعى.

و نيز، هرچند لفظ عدالت مطلق است و شامل هر دو قسم مى شود، وليكن ظاهر سياق آيه، اين است كه مراد از «عدالت»، عدالت اجتماعى است، و آن عبارت از اين است كه:

با هر يك از افراد جامعه، طورى رفتار شود كه مستحق آن است و در جایى جاى داده شود، كه سزاوار آن است، و اين خصلتى اجتماعى است كه فرد فرد مكلفان، مأمور به انجام آن اند. به اين معنا كه خداى سبحان دستور مى دهد هر يك از افراد اجتماع عدالت را بياورد، و لازمه آن، اين مى شود كه امر متعلق به مجموع نيز بوده باشد. پس هم فرد فرد مأمور به اقامه اين حكم اند، و هم جامعه كه حكومت عهده دار زمام آن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۷۹

امر به «احسان»، نسبت به ديگران و به خویشاوندان، در آیه شریفه

و در اين كه فرمود: «وَ الإحسَان»، آنچه در باره عدل گفته شد، مى آيد. يعنى مقصود از احسان هم، احسان به غير است، نه اين كه فرد كار را نيكو كند، بلكه خير و نفع را به ديگران برساند. آن هم نه بر سبيل مجازات و تلافى، بلكه همان طور كه گفتيم به اين كه خير ديگران را با خير بيشترى تلافى كند، و شّر آنان را با شرّ كمترى مجازات كند، و نيز ابتداء و تبرعا به ديگران خير برساند.

و «احسان»، صرف نظر از اين كه مايه اصلاح مسكينان و بيچارگان و درماندگان است، و علاوه بر اين كه انتشار دادن رحمت و ايجاد محبت است، همچنين آثار نيك ديگرى دارد كه به خود نيكوكار بر مى گردد. چون باعث مى شود ثروت در اجتماع به گردش در آيد، و امنيت عمومى و سلامتى پديد آيد، و تحبيب قلوب شود.

«وَ إيتَاء ذِى القُربَى » - يعنى: دادن مال به خويشاوندان كه خود، يكى از افراد احسان است، و اگر خصوص آن را بعد از ذكر عموم احسان ذكر نمود، براى اين بود كه بر مزيد عنايت به اصلاح اين مجتمع كوچك خاندان دلالت كند. زيرا تشكيل صحيح اين مجتمع كوچك است كه باعث اصلاح مجتمع مدنى بزرگ مى شود، همچنان كه مجتمع ازدواج، يعنى تشكيل خانواده، مجتمعى كوچك تر از مجتمع خاندان و دودمان است، و سببى است مقدم بر آن، و مايه به وجود آمدن آن.

بنابراين، جوامع بزرگ بشرى در آغاز از جوامع خانه اى كه گره آن ازدواج است، تشكيل مى شود. سپس بعد از گسترش توالد و تناسل و توسعه افراد خانواده، رفته رفته جامعه اى بزرگتر تشكيل مى شود به نام قبيله و عشيره و دودمان، و همچنين اين اجتماع، رو به كثرت و تزايد مى گذارد تا به صورت امتى عظيم در آيد. پس مراد از «ذِى القُربى»، فرد نيست، بلكه جنس خويشاوند است، و اين خود عنوانى است عام كه - به طورى كه گفته اند - شامل تمامى خويشاوندان مى شود.

و در تفسيرى كه از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» رسيده، آمده است كه: مراد از «ذِى القُربَى»، امام از قرابت رسول الله است.

و مراد از «إيتَاء»، دادن خمس است كه خداى تعالى آن را واجب كرده، و فرموده «وَ اعلَمُوا أنَّمَا غَنِمتُم مِن شَئ فَأنّ لِلّهّ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى القُربَى وَ اليَتَامَى وَ المَسَاكِين ...» و تفسير آن گذشت.

و شايد تعبير به مفرد در «ذِى القُربَى»، با اين كه در آيه «وَ إذَا حَضَرَ القِسمَةَ أُولُوا القُربَى وَ اليَتَامَى وَ المَسَاكِين»، و آيه «وَ آتَى المَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِى القُربَى وَ اليَتَامَى وَ المَسَاكِين» جمع آورده، مؤيد اين روايت باشد.

و احتمال اين كه مقصود از آن مفرد كه در آيه خمس است، جنس ذى القربى است، احتمالى است بعيد. زيرا اگر چنين بود، جا داشت «يَتَامَى» و «مساكين» را هم مفرد بياورد. زيرا نكته خاصى در ذى القربى نبود كه آن را مفرد بياورد و جنس را اراده كند، ولى بقيه را جمع بياورد.

علاوه بر اين، در آيه، قرينه روشنى نيست بر اين كه مراد از «إيتَاء إحسان»، آن هم مطلق احسان باشد. (و خدا داناتر است).

«وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنكرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»:

راغب در مفردات گفته است: كلمه «فحش» و «فَحشَاء» و «فاحشه»، به معناى كردار و گفتار زشتى است، كه زشتی اش بزرگ باشد، و بعيد نيست كه اصل در معناى آن، خروج از حدّ در كار غير سزاوار باشد، و لذا گفته مى شود: «غبن فاحش»، يعنى بيش از حد تحمل مغبون شدن.

و معناى «منكر»، آن كارى است كه مردم در جامعه خود آن را نشناسند. يعنى در جامعه متروك باشد، حال يا به خاطر زشتی ش و يا به خاطر اين كه جرم و گناه است، مانند عمل مواقعه و يا كشف عورت در انظار مردم، آن هم در جوامع اسلامى.

و كلمه «بَغى»، در اصل به معناى طلب است، ولى چون زياد در طلب حق ديگران با زور و تعدى استعمال شده، لذا فعلا از اين كلمه معناى استعلاء و استكبار و گردن كلفتى نسبت به ديگران و ظلم و تعدى نسبت به آنان فهميده مى شود. و چه بسا كه به معناى زنا هم به كار برود، ليكن در آيه مورد بحث، معناى تعدى و ظلم بر غير است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۱

نهى از فحشا و منكر و بغى، در واقع، امر به حفظ وحدت در مجتمع است

اين سه عنوان، يعنى «فحشاء» و «منكر» و «بغى»، هر چند از نظر مصداق غالبا يكى هستند، مثلا هر كارى كه فحشاء باشد، غالبا منكر هم هست، و هر كارى كه بغى باشد، غالبا فحشاء و منكر نيز هست، ليكن نهى در آيه متعلق به آن ها شده، به خاطر عنوانى كه دارند، چون وقوع اعمالى كه يكى از اين سه عنوان را دارد، در مجتمع باعث شكاف عميق ميان اعمال اجتماعى صادره از اهل آن اجتماع مى شود، و اعمال اجتماع از هم پاشيده شده، نيروها هدر مى رود و آن التيام و وحدت عمل از هم گسيخته گشته، نظام فاسد، و مجتمع دچار انحلال مى شود. هر چند كه در ظاهر و صورت به پا ايستاده باشد، و وقتى نظام از هم پاشيده شد، هلاك سعادت افراد حتمى است.

پس نهى از «فحشاء» و «منكر» و «بغى»، امرى است در معنا به اتحاد مجتمع، تا اجزاى يكديگر را از خود بدانند، و اعمال افراد همه يكنواخت باشد. بعضى بر بعضى ديگر استعلاء نكند، و دست ستم به سوى يكديگر دراز نكنند. از يكديگر جز خوبى، يعنى عملى كه آن را مى شناسند، نبينند. در اين هنگام است كه رحمت در آنان جايگير گشته، همه به هم محبت و الفت مى ورزند، و نيرو و شدت، يك جا متمركز مى شود، خشم و عداوت و نفرت و هر خصلت بدى كه منجر به تفرقه و هلاكت شود، از ميانشان رخت بر مى بندد.

خداى سبحان، اين آيه را با جملۀ «يَعِظُكُم لَعَلَّكُم تَذَكَّرُون» ختم فرمود، كه معنايش اين مى شود كه تا متذكر شويد و بدانيد آنچه خدا شما را بدان مى خواند، مايه حيات و سعادت شما است.

«وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ وَ لا تَنقُضُوا الاَيْمَانَ بَعْدَ تَوْكيدِهَا ...»:

در مفردات گفته: «عهد»، به معناى حفظ چيزى و مراعات آن، حالاً بعد حال است، و پيمانى را كه مراعاتش لازم باشد، «عهد» مى گويند آنگاه اضافه كرده است: معناى اين كه مى گويند: «فلانى به فلانى عهد داد»، اين است كه عهدى به او داده و او را به حفظ آن سفارش كرده است.

و ظاهر اين كه «عهد» را به سوى «الله» اضافه كرده و فرموده: «عهد الله»، اين است كه مراد از آن، عهدى باشد كه شخص آن را با خدا بسته باشد، نه هر عهدى. و نظير اين حرف در نقض «يمين»، يعنى سوگند شكنى خواهد آمد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۲

«وَ لَا تَنقُضُوا الأيمَانَ بَعدَ تَوكِيدِهَا» - «نقض يمين»، به معناى مخالفت مقتضاى آن است، و مراد از «يمين»، سوگند به خداست. گويا غير از اين سوگند را «يمين» ندانسته است. دليلش هم جملۀ «وَ قَد جَعَلتُمُ اللهُ عَلَيكُم كَفِيلاً» است.

و مراد از «توكيد سوگند»، محكم كردن آن به قصد و تصميم است. آن هم در باره امرى راجح. به خلاف جمله هاى «نه به خدا»، «آرى به خدا» و امثال آن از سوگندهاى لغو. پس توكيد در اين آيه، معناى تقصيد را افاده مى كند كه در آيه «لَا يُؤَاخِذُكُمُ اللهُ بِاللَّغوِ فِى أيمَانِكُم وَلَكِن يُؤَاخِذُكُم بِمَا عَقَّدتُمُ الأيمَان» آمده است.

سبب شناعت شكستن قسم

گو اين كه از شكستن «قسم» و «عهد»، هر دو نهى شده، وليكن شكستن «قسم» در اعتبار عقلى، شنيع تر است.، علاوه بر اين، عنايت به سوگند در شرع اسلام، بيشتر از عهد است. زيرا در باب قضاء، «قسم»، يكى از دو وسيله فصل خصومت است.

و توضيح شنيع تر بودن نقض سوگند اين است كه:

حقيقت معناى سوگند، ايجاد ربط خاصى است ميان كلام، چه خبر و چه انشاء. و ميان يك امر مهم و شريفى كه دروغ بودن كلام خبرى و مخالفت مقتضاى كلام انشایى، مستلزم بطلان آن امر شريف و توهين به آن باشد. مثل اين كه مى گوييم: به خدا سوگند فلان كار را مى كنم، و در انشاء مى گوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را بكن و يا مكن، كه معناى اين سوگند، اين است كه اگر در آن خبر دروغ گفته باشيم و در اين انشاء مخالفتى بشود، كرامت و عزتى كه نسبت به «مُقسمٌ به»، يعنى خداى تعالى معتقد هستيم، از بين برده ایم.

پس برگشت امر، به اين است كه: در صورت مخالفت، اول خدا كه به وى قسم خورده شده، مسؤول باشد. دوم آن كسى كه قسم خورده، نزد خدا مسؤول بوده باشد، اما خدا مسؤول شخص فريب خورده باشد. چون او به احترام خدا تكيه و اعتماد نمود و اين فريب را به خاطر خدا خورد، و اما شخص قسم خورده، نزد خدا مسؤول باشد، چون او صحت مطلب خود را منوط و مربوط به كرامت و عزت خدا نمود. و خلاصه آبروى خدا را برده.

عينا مانند كسى كه عقد معامله اى مى بندد و به طرفش، وثيقه اى كه مورد اعتماد او باشد، مى دهد. مثلا مالى گرو او مى گذارد و يا فرزندش را نزد او گروگان مى سپارد، و يا شخص شريفى، معامله او را با شرافت خود ضمانت مى كند.

با اين بيان، معناى جمله «وَ قَد جَعَلتُمُ اللهُ عَلَيكُم كَفِيلاً» روشن مى شود. زيرا شخص سوگند خورده، وقتى مى گويد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۳

به خدا قسم فلان كار را مى كنم، و يا نمى كنم، وعده خويش را به نوعى بر خداى سبحان معلق مى كند، و خدا را در وفاى به آن، كفيل از طرف خود مى نمايد، و اگر با اين حال سوگند خود را بشكند و به آن عهد وفا نكند، بايد كفيلش او را عقوبت كند. پس در نقض سوگند، اهانتى به ساحت عزت خدا كرده است.

علاوه بر اين، نقض سوگند و عهد، هر دو يك نوع انقطاع و جدايى از خداى سبحان است، بعد از تأكيدى كه به اتصال به او نموده است.

پس جملۀ «وَ قَد جَعَلتُمُ اللهُ...»، حال است از ضمير جمع در جملۀ «وَ لَا تَنقُضُوا»، و جملۀ «وَ اللهُ عَلِيمٌ بِمَا تَفعَلُون»، در معناى تأكيد نهى است، و چنين افاده مى كند كه اين عمل مبغوض خداست و خدا از آن آگاه است.

تمثيل نقض عهد به پنبه كردن خود رشته

«وَ لا تَكُونُوا كالَّتى نَقَضت غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكثاً ...»:

«نقض » كه مقابلش واژه «ابرام » است ، به معناى افساد چيزى است كه محكم شده از قبيل طناب يا فتيله و امثال آن ، پس نقض چيزى كه ابرام شده مانند حل و گشودن . چيزى است كه گره خورده است ، و كلمه «نكث » به معناى نقض است ، و در مجمع البيان گفته : و هر چيزى كه بعد از تابيده شدن و يا رشته شدن نقض گردد، آن را انكاث مى گويند، چه طناب باشد و چه رشته .

و كلمه «دخل » - به فتحه دال و خاء - در اصل به معناى هر چيزى است كه به چيزى داخل شود در حالى كه از آن جنس نباشد، و - بطورى كه گفته شده - دغل و خدعه و جنايت را هم از آن كنايه آورده اند، و كلمه «اربى » از رباء است كه به معناى زيادى است .

و جمله «و لا تكونوا كالتى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا» در معناى تفسير است براى «و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها» كه در آيه قبل بود و مثال مى زند نقض عهد را به زنى كه با كمال محكمى چيزى را بريسد، سپس با زحمت فراوان همان رشته را باز كند، و بصورت انكاثش در آورد كه هيچ استحكامى نداشته باشد.

از «كلبى » نقل شده كه گفته است زنى بوده احمق از دودمان قريش كه با كنيزانش مى نشسته و تا نصف روز نخ مى رشته ، و آنگاه به ايشان دستور داده كه آن رشته ها را پنبه كنند، و اين كار هميشگى او بوده ، و اسمش ريطه دختر عمرو بن كعب بن سعد بن تميم بن مره بود كه به او خرفاء هم مى گفتند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۴

و جمله «تتخذون ايمانكم دخلا بينكم ان تكون امة هى اربى من امة » معنايش اين است كه شما قسمهاى خود را وسيله غدر و نيرنگ و خيانت قرار مى دهيد، و با آن ، دلهاى مردم را خوش مى كنيد آن وقت خيانت و خدعه را پياده مى سازيد و عهدى كه با مردم بسته ايد نقض مى كنيد تا به اين وسيله خود را امتى پولدارتر از امت ديگرى قرار دهيد.

پس مراد از «دخل » وسيله آن است و اين از باب نهادن اسم مسبب بر روى سبب است ، و جمله «ان تكون امة » مفعول له به تقدير لام است ، و كلام در اين آيه خود يك نوع بيان براى نقض سوگند است ، يعنى سوگند خوريد تا ثروتمند شويد، و يا بيان براى آن مثل است كه چگونه مانند آن زنى هستيد كه رشته خود را پنبه مى كرد، و حاصل معنايش اين شود كه مثل شما در دخل (دغل ) گرفتن سوگند خود مثل آن زن است ، مطلب خود را با سوگند محكم مى كنيد و گره مى زنيد، آنگاه همان تافته ها را بدست خود يعنى با خيانت و خدعه اى كه مى كنيد باز نموده ، پنبه اش سازيد با اينكه خدا هم شما را از اينكار نهى كرده بود.

بعضى از مفسرين گفته اند جمله مورد بحث استفهام انكارى است .

«انما يبلوكم الله به ...» يعنى اين خود امتحانى است الهى كه شما را با آن مى آزمايد، و سوگند مى خورم كه به زودى در روز قيامت شما را به آنچه در آن اختلاف مى كرديد متوجه مى سازد آن وقت خواهيد فهميد حقيقت آنچه كه در دنيا بر سرش تكالب مى كرديد و به جان هم مى افتاديد و براى محو آثار حق ، راه باطل را طى مى كرديد، آن روز به خوبى معلوم مى شود كه چه كسى گمراه و چه كسى در غير گمراه بوده است .

«وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكمْ أُمَّةً وَحِدَةً وَ لَكِن يُضِلُّ مَن يَشاءُ ...»:

بعد از آنكه كلام به ذكر اختلاف ايشان منجر شد همان اختلاف را بيان كرده فرمود: اين اختلاف غرض الهى از خلقتشان را نقض نمى كند و او را عاجز نمى سازد، و اگر خدا مى خواست همه آنان را امتى واحد مى كرد كه اختلافى بينشان نباشد، و ليكن خداى سبحان خودش آنها را مختلف خلق كرد، يكى را هدايت و يكى را گمراه نمود.

و بدين جهت چنين كرد كه حكمت خداوند سبحان اقتضاء مى نمود كه سعادت و شقاوت بشر بر اساس اختيار بوده باشد، و راه اطاعت را كه منتهى به سعادت آنان مى شود و راه شقاوت را كه منتهى به بدبختى ايشان مى گردد برايشان بيان كرد تا هر كس راه معصيت را بپيمايد و طريق ضلالت را پيش گيرد مجازاتش نموده ، و هر كس بر مركب راهوار اطاعت سوار شود و راه اطاعت را طى كند او را هم پاداش دهد، و بزودى از هر دو طايفه خواهد پرسيد كه چه كرديد و چه اختيار نموديد؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۵

از آنچه گذشت اين نكته روشن گرديد كه مراد از يك امت قرار دادن آنان ، رفع اختلاف از ميان آنان است ، و مقصود اين است كه همه ايشان را از نظر هدايت و سعادت يك جور خلق مى كرد،

انسان مسؤ ول است و اضلال خدا ابتدائى نيست و فرع بر ضلالت شخص گمراه است

و نيز روشن گرديد كه مقصود از اضلال بعضى و هدايت بعضى اضلال و هدايت ابتدايى نيست ، بلكه مجازاتى است ، زيرا همه آنان چه گمراهشان و چه در راهشان همه هدايت ابتدايى دارند، و آن كسى كه خدا مى خواهد گمراهش كند كسى است كه خودش راه ضلالت يعنى معصيت را پيموده و پشيمان هم نمى شود و آن كس كه خدا هدايتش كرده كسى است كه هدايت فطرى خود را از دست نداده و بر آن اساس مشى مى كند يا همواره در طاعت است و يا اگر گناهى سر مى زند توبه مى كند و از راه گناه به صراط مستقيم و سنت الهى اش كه تبديل پذير نيست بر مى گردد، آرى : «و لن تجد لسنة الله تبديلا، و لن تجد لسنة الله تحويلا».

«و لتسئلن عما كنتم تعملون » : جمله اى است براى دفع توهمى كه ممكن است به ذهن بيايد، و آن اين است كه مستند بودن هدايت و ضلالت به خداوند سبحان اختيار بشر را باطل مى كند، و بدنبال باطل شدن اختيار مساله نبوتها و رسالتها باطل مى شود، براى دفع چنين توهمى جواب داده شده كه : نه ، هنوز سؤ ال و جواب و اختيار باقى است ، چون هدايت و ضلالت بدست خدا بودن اختيار شما را باطل نمى كند، زيرا خدا ابتداء گمراه و هدايت نمى كند، گمراه كردنش مجازاتى است يعنى كسى را كه خودش گمراهى را خواسته در گمراهى پيش مى برد، و همچنين كسى را كه هدايت را اختيار كرده باشد در هدايت پيش مى برد. و خلاصه شما هر چه اختيار كنيد خداوند شما را كمك مى كند، و در آنچه انتخاب كرده ايد پيشتر مى برد.

«وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمَنَكُمْ دَخَلا بَيْنَكمْ فَتزِلَّ قَدَمُ بَعْدَ ثُبُوتهَا ...»:

در مفردات مى گويد: كلمه «صدود و صد» گاهى به معناى انصراف از چيزى و امتناع از آن است مانند «يصدون عنك صدودا» و گاهى به معناى منصرف كردن و منع كردن از آن است مثل «و زين لهم الشيطان اعمالهم فصدهم عن السبيل ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۶

نهى مستقل از اينكه هسم وسيله خدعه و دغلكارى قرار داده شود

اين آيه از دغل گرفتن سوگند، نهى مى كند، بعد از آنكه از اصل سوگند شكنى نهى فرموده ، چون خصوص دغل گرفتن مفسده اى اضافه بر سوگند شكنى دارد و چون مفسده مستقلى دارد نهى مستقلى از آن كرده ، جمله «و قد جعلتم الله عليكم كفيلا ...» به مفسده اصل سوگند شكنى اشاره مى كرد، و اين آيه به مفسده دغل گرفتن آن ، و مى فرمايد كه : اين عمل باعث مى شود: «شخصى بعد از ثبات قدم ، مجددا قدمش ‍ بلغزد، و شما كه او را دچار لغزش كرده ايد و از راه خدا جلوگيرى نموديد طعم عذاب را بچشيد و شما عذابى بزرگ داريد».

و اين دو ملاك - بطورى كه از ظاهر آنها پيداست - دو ملاك مختلفند، يكى به منزله مقدمه براى ديگرى است ، همچنانكه خود سوگند شكنى مقدمه براى دغلى است ، چون انسان وقتى به جهتى از جهات ، سوگند خود را براى بار اول شكست ، كم كم اهميت آن از نظرش مى رود و آماده نقض براى بار دوم و سوم مى شود، تا آنجا كه سوگند و سوگند شكنى را وسيله خدعه و خيانت هم قرار مى دهد، و پس از يكبار و دو بار خيانت و دغلكارى آن وقت سوگند را وسيله دغلكارى خود مى سازد و با آن خدعه و خيانت نموده مردم را فريب مى دهد، مكر مى كند، دروغ مى گويد، ديگر هيچ باكى ندارد كه چه مى كند و چه مى گويد، و در آخر جرثومه و مجسمه فساد گردد، كه هر جا برود مجتمع انسانى آنجا را فاسد مى سازد، و در راهى غير راه خدا كه فطرت سالم آن را ترسيم نموده قرار مى گيرد.

پس بهر حال ظاهر جمله «و لا تتخذوا ايمانكم دخلا بينكم » نهى استقلالى از خدعه با سوگند است ، آيه قبلى هم بطور ضمنى از آن نهى كرد، و جمله «فتزل قدم بعد ثبوتها» تفريع بر منهى عنه است نه بر نهى ، و معنايش اين است كه نتيجه دغل گرفتن سوگند اين است كه قدمها بلغزد، نه نتيجه دغل نگرفتن.

و لغزيدن قدمها بعد از ثبوت مثالى است براى سوگند شكستن بعد از عقد و تاكيد آن سوگند و بعد از كنده شدن از آنجا كه در آن مستقر گشته ، زيرا ثبات آدمى و استقامتش بر آنچه كه تصميم گرفته و اهتمام ورزيده ، خود يكى از كرائم انسانى و اصول فضائل اخلاقى او است كه بناى دين الهى بر آن اساس بنا شده است ، و حفظ سوگند بعد از توكيد آن يكى از قدمهايى است كه مايه تماميت اين فضيلت وسيع مى گردد، و گويا بهمين جهت از اين عمل تعبير به قدم ، آنهم بصورت نكره كرده و فرموده است : «فتزل قدم : پس قدمى بلغزد» (يعنى يكى از قدمهايى كه بشر در زندگى خود دارد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۷

و اينكه فرمود: «و تذوقوا السوء بما صددتم عن سبيل الله و لكم عذاب عظيم » عطف است بر جمله «تزل قدم » و بيان نتيجه آن است ، همچنانكه جمله مذكور بيان نتيجه و غايت جمله «تتخذون ايمانكم دخلا» بود، و با رعايت اين ترتيب روشن مى شود كه جمله مورد بحث يعنى «بما صددتم عن سبيل الله » به منزله تفسير براى جمله «فتزل قدم بعد ثبوتها» مى باشد.

و مراد از «صدود از سبيل الله »، اعراض و امتناع از سنت فطرى است كه خدا بشر را بر آن فطرت ، خلق كرده است ، و دعوت نبوى بسوى آن دعوت مى كند دعوت مى كند به اينكه همواره ملتزم به راستى و استقامت و رعايت عهد و پيمان و سوگندهاى خود بوده ، از دغل و خدعه و خيانت و دروغ و زور و غرور و فريب دورى گزينند.

و مراد از «چشيدن سوء»، چشيدن عذاب است ، و جمله «و لكم عذاب عظيم » حال از ضمير در «تذوقوا» است ، و ممكن هم هست ، مراد از چشيدن سوء، آثار سوئى باشد كه از ناحيه ضلالت خود در همين دنيا مى بينند، آن وقت جمله «و لكم عذاب عظيم » از عذاب آخرتى ايشان خبر داده باشد اين آن مطلبى است كه از ظاهر آيه شريفه استفاده شود.

پس معناى آيه اين شد كه : «سوگندهاى خود را وسيله دغلكاريهاى ميان خود قرار ندهيد، كه اينكار باعث مى شود از آنچه بر آن ثابت گشته ايد جدا شده آنچه را محكم كرده ايد بار ديگر باز كنيد، و اين خود اعراض از راه خداست كه عبارت است از التزام فطرت و دورى از غدر و خدعه و خيانت و دغلى ». و كوتاه سخن اينكه مايه افساد در زمين بعد از اصلاح آن است و در آخر باعث اين است كه شما را به چشيدن سوء و شقاوت در زندگى دنيا و عذاب عظيمى در آخرت دچار سازد.

بعضى از مفسرين گفته اند كه : اين آيه مختص به نهى از نقض بيعت با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، چون سنت در صدر اسلام بر اين جارى شده بود كه هر كه مسلمان مى شد با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيعت مى نمود، و آيه در خصوص كسانى نازل شده كه با آن حضرت بر يارى دين و اهل دين بيعت نمودند، خدا ايشان را نهى مى كند از اينكه بيعت خود را بشكنند، و بنا بر اين مراد از لغزيدن قدم بعد از ثبوتش ، ارتداد بعد از مسلمان شدن ، و ضلالت بعد از رشد است .

و ليكن سياق آيه مساعد با اين تفسير نيست ، و بر فرض هم كه قبول كنيم خاص بودن مورد منافات با عموميت حكم ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۴۸۸

«وَ لا تَشترُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً إِنَّمَا عِندَ اللَّهِ هُوَ خَيرٌ لَّكمْ إِن كنتُمْ تَعْلَمُونَ»:

در مفردات گفته : هر چيزى كه در ازاى چيزى به دست آدمى مى آيد ثمن و بهاى آن است .

و ظاهرا آيه شريفه بعد از آنكه در آيه قبلى امر به وفاى به عهد ميكرد، از شكستن عهد نهى مى كند تا اهميت مطلب و اعتناء به شان آن را برساند، همچنانكه نظير اين امر و نهى و اهتمام ، در مساله سوگند شكستن گذشت .

اين آيه مطلق است ، و مراد از «عهد خدا» همان عهدى است كه خدا با مطلق بندگان خود بسته ، و مراد از «اشتراء» بهاى اندك به وسيله عهد خدا به قرينه ذيل آيه اين است كه آدمى عهد خدا را با چيزى از متاع دنيا معاوضه كند، و براى رسيدن به آن متاع عهد خدا را بشكند، آن متاعى كه عوض عهد خدا قرار گرفته ثمن (بها) ناميده شده چون عوض است ، كه شرحش گذشت و بقيه الفاظ آيه روشن است .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←