۱۶٬۸۸۰
ویرایش
خط ۲۶: | خط ۲۶: | ||
==ديدار ابوسفيان با پيامبر «ص» و اسلام آوردن او، به نقل از عبّاس == | ==ديدار ابوسفيان با پيامبر «ص» و اسلام آوردن او، به نقل از عبّاس == | ||
از اين جا، مطلب را از قول «عبّاس» مى خوانيم: | |||
به خدا سوگند، در لابلاى درختان اراك دور مى زدم، تا شايد به كسى برخورم، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند. خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا. بودند. و شنيدم ابوسفيان مى گفت: به خدا سوگند، هيچ شبى در همۀ عمرم چنين آتشى نديده ام. بديل در پاسخ گفت: به نظر من، اين آتش ها از قبيلۀ خزاعه باشد. ابوسفيان گفت: خزاعه، پست تر از اين هستند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند. من او را از صدايش شناختم، | به خدا سوگند، در لابلاى درختان اراك دور مى زدم، تا شايد به كسى برخورم، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند. خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا. بودند. و شنيدم ابوسفيان مى گفت: به خدا سوگند، هيچ شبى در همۀ عمرم چنين آتشى نديده ام. | ||
بديل در پاسخ گفت: به نظر من، اين آتش ها از قبيلۀ خزاعه باشد. ابوسفيان گفت: خزاعه، پست تر از اين هستند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند. من او را از صدايش شناختم، | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center> | ||
و صدا زدم: اى اباحنظله! ابوسفيان، تا صدايم را شنيد، شناخت و گفت: ابوالفضل، تويى؟ گفتم: آرى. گفت: لبيّك، پدر و مادرم فداى تو باد! چه خبر آورده ای؟ گفتم: اينك رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است با لشكرى آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست، ده هزار نفر از مسلمين است. | و صدا زدم: اى اباحنظله! ابوسفيان، تا صدايم را شنيد، شناخت و گفت: ابوالفضل، تويى؟ گفتم: آرى. گفت: لبيّك، پدر و مادرم فداى تو باد! چه خبر آورده ای؟ گفتم: اينك رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است با لشكرى آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست، ده هزار نفر از مسلمين است. | ||
پرسيد: پس مى گويى چه كنم؟ گفتم: با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم، تا از حضرتش برايت امان بخواهم. به خدا قسم، اگر آن جناب بر تو دست يابد، گردنت را مى زند. ابوسفيان با من سوار شد، با شتاب، استر را به طرف رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» راندم. از هر اجاق و آتشى رد مى شديم، مى گفتند: اين عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» و سوار بر استر آن جناب است. تا به آتش | پرسيد: پس مى گويى چه كنم؟ گفتم: با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم، تا از حضرتش برايت امان بخواهم. به خدا قسم، اگر آن جناب بر تو دست يابد، گردنت را مى زند. ابوسفيان با من سوار شد، با شتاب، استر را به طرف رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» راندم. از هر اجاق و آتشى رد مى شديم، مى گفتند: اين عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» و سوار بر استر آن جناب است. تا به آتش عُمر بن خطّاب رسيديم، صدا زد: اى اباسفيان! حمد خداى را كه وقتى به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيمانى در بين نداريم. | ||
عُمُر عرضه داشت: يا رسول الله! اين ابوسفيان، دشمن خداست كه خداى تعالى ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم، بين ما و او نيست. اجازه بده تا گردنش را بزنم. من عرضه داشتم: يا رسول الله، من او را پناه داده ام، و آنگاه بلافاصله نشستم و سرِ رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را - به رسم التماس - گرفتم، و عرضه داشتم: به خدا سوگند، كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عُمَر اصرار مى ورزيد. به او گفتم: اى عُمَر! آرام بگير. درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده، ولى هرچه باشد، از آل | آنگاه به عجله به طرف رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» دويد. من نيز، استر را به شتاب رساندم، به طورى كه عُمَر و استر من، جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند و بالاخره، عُمَر زودتر داخل شد، آن طور كه يك سوارۀ كندرو، از پيادۀ كندرو جلو مى زند. | ||
عُمُر عرضه داشت: يا رسول الله! اين ابوسفيان، دشمن خداست كه خداى تعالى ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم، بين ما و او نيست. اجازه بده تا گردنش را بزنم. من عرضه داشتم: يا رسول الله، من او را پناه داده ام، و آنگاه بلافاصله نشستم و سرِ رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را - به رسم التماس - گرفتم، و عرضه داشتم: به خدا سوگند، كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عُمَر اصرار مى ورزيد. | |||
به او گفتم: اى عُمَر! آرام بگير. درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده، ولى هرچه باشد، از آل عبدمناف است، نه از عدى بن كعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود، من وساطتش را نمى كردم. | |||
عُمَر گفت: اى عبّاس، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى، محبوب تر بود براى من از اين كه پدرم خطّاب اسلام بياورد. مى خواست بگويد: تعصّب دودمانى در كارم نيست، به شهادت اين كه از اسلام تو خوشحال شدم، بيش از آن كه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. | |||
در اين جا، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» به عمويش عبّاس فرمود: فعلا برو، او را امان داديم، فردا صبح او را نزد من آر. | در اين جا، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» به عمويش عبّاس فرمود: فعلا برو، او را امان داديم، فردا صبح او را نزد من آر. | ||
مى گويد: صبح زود، قبل از هر كس ديگر، او را نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» بردم. همين كه او را ديد، فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز «الله» معبودى نيست؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى، و چقدر كريم و رحيم و حليمى! | مى گويد: صبح زود، قبل از هر كس ديگر، او را نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» بردم. همين كه او را ديد، فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز «الله» معبودى نيست؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى، و چقدر كريم و رحيم و حليمى! | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center> | ||
به خدا قسم، اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز اُحِد ياريم مى كرد. رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم: فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستادۀ خداى تعالى هستم؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت شود، در اين مسأله هنوز شكى در دلم است. عباس مى گويد: به او گفتم: واى بر تو! به حق شهادت بده، قبل از اين كه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد. | به خدا قسم، اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز اُحِد ياريم مى كرد. | ||
رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم: فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستادۀ خداى تعالى هستم؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت شود، در اين مسأله هنوز شكى در دلم است. عباس مى گويد: به او گفتم: واى بر تو! به حق شهادت بده، قبل از اين كه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد. | |||
در اين هنگام، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» فرمود: اى عبّاس! برگرد و او را در تنگه درّه نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد و او، قدرت خداى تعالى را ببيند. من او را نزديك دماغه كوه، تنگترين نقطه درّه نگه داشتم. لشكريان اسلام، قبيله قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم و مى گفتم: مثلا اين قبيلۀ اسلم است؛ اين جُهِينه است ؛ اين فلان است؛ تا در آخر، خود رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در كتيبۀ خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالى كه نفرات كتيبه، آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقۀ چشم از ايشان پيدا نبود. | در اين هنگام، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» فرمود: اى عبّاس! برگرد و او را در تنگه درّه نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد و او، قدرت خداى تعالى را ببيند. من او را نزديك دماغه كوه، تنگترين نقطه درّه نگه داشتم. لشكريان اسلام، قبيله قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم و مى گفتم: مثلا اين قبيلۀ اسلم است؛ اين جُهِينه است ؛ اين فلان است؛ تا در آخر، خود رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در كتيبۀ خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالى كه نفرات كتيبه، آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقۀ چشم از ايشان پيدا نبود. |
ویرایش