گمنام

تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۲: خط ۱۲:
رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در داستان فتح مكّه، ابوذر غفارى را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر، از مدينه بيرون آمد و اين، در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار، حتى يك نفر تخلّف نكرد. از سوى ديگر، ابوسفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»،
رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در داستان فتح مكّه، ابوذر غفارى را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر، از مدينه بيرون آمد و اين، در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار، حتى يك نفر تخلّف نكرد. از سوى ديگر، ابوسفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۷ </center>
و عبد الله بن أمّيه بن مغيره، در بين راه در محلى به نام: «'''نيق العقاب'''»، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند. ليكن آن جناب، اجازه نداد. أمّ سلمه - همسر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلم» در وساطت و شفاعت آن دو؛ عرضه داشت: يا رسول الله! يكى از اين دو، پسر عموى تو و ديگرى، پسر عمّه و داماد تو است. فرمود: مرا با ايشان كارى نيست، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده، و اما پسر عمّه و دامادم، همان كسى است كه در بارۀ من در مكّه، آن سخنان را گفته بود.  
و عبدالله بن أمّيه بن مغيره، در بين راه در محلى به نام: «نيق العقاب»، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند. ليكن آن جناب، اجازه نداد. أمّ سلمه - همسر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلم» در وساطت و شفاعت آن دو؛ عرضه داشت: يا رسول الله! يكى از اين دو، پسر عموى تو و ديگرى، پسر عمّه و داماد تو است.  


وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد، ابوسفيان كه پسر خوانده اى همراهش بود، گفت : به خدا سوگند، اگر اجازه ملاقاتم ندهد، دست اين كودك را مى گيرم و سر به بيابان مى گذارم، آن قدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم. اين سخن به رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» رسيد. حضرت دلش ‍ سوخت و اجازه ملاقاتشان داد. هر دو به ديدار آن جناب شتافته، اسلام آوردند. و چون رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در «مرّ الظهران» بار انداخت - و با اين كه اين محل، نزديك مكّه است - مردم مكّه از حركت آن جناب به كلّى بى خبر بودند. در آن شب، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا، از مكّه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند.
فرمود: مرا با ايشان كارى نيست، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده، و اما پسر عمّه و دامادم، همان كسى است كه در بارۀ من در مكّه، آن سخنان را گفته بود.  


از سوى ديگر، عبّاس عموى پيامبر «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، با خود گفت: پناه به خدا! خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوه هاى مكّه رسيده، و كسى نيست به او خبرى بدهد. به خدا، اگر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، به ناگهانى بر سرِ قريش بتازد و با شمشير وارد مكّه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده. اين بى قرارى، وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» سوار شده، به راه بيفتد. با خود مى گفت: بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك، اقلا به هيزم كشى برخورم، و يا دامدارى را ببينم، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكّه مى رود، برخورد نمايم، به او بگويم: به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» تا كجا آمده، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب، از ريختن خونشان صرف نظر كند.
وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد، ابوسفيان كه پسر خوانده اى همراهش بود، گفت : به خدا سوگند، اگر اجازه ملاقاتم ندهد، دست اين كودك را مى گيرم و سر به بيابان مى گذارم، آن قدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم.
 
اين سخن به رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» رسيد. حضرت دلش ‍ سوخت و اجازه ملاقاتشان داد. هر دو به ديدار آن جناب شتافته، اسلام آوردند. و چون رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در «مرّ الظهران» بار انداخت - و با اين كه اين محل، نزديك مكّه است - مردم مكّه از حركت آن جناب به كلّى بى خبر بودند. در آن شب، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا، از مكّه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند.
 
از سوى ديگر، عبّاس عموى پيامبر «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، با خود گفت: پناه به خدا! خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوه هاى مكّه رسيده، و كسى نيست به او خبرى بدهد. به خدا، اگر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، به ناگهانى بر سرِ قريش بتازد و با شمشير وارد مكّه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده.  
 
اين بى قرارى، وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» سوار شده، به راه بيفتد. با خود مى گفت: بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك، اقلا به هيزم كشى برخورم، و يا دامدارى را ببينم، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكّه مى رود، برخورد نمايم، به او بگويم: به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» تا كجا آمده، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب، از ريختن خونشان صرف نظر كند.
<span id='link459'><span>
<span id='link459'><span>


۱۶٬۸۸۰

ویرایش