گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۴: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۶۲: خط ۱۶۲:
<span id='link298'><span>
<span id='link298'><span>


==رواياتى راجع به ماجراى جنگ و فتح خيبر ==
==رواياتى راجع به ماجراى فتح خيبر ==
و در مجمع البيان در داستان فتح خيبر مى گويد: وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از حديبيه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند آنگاه براى جنگ خيبر خيمه زد.
و در مجمع البيان، در داستان فتح خيبر مى گويد: وقتى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، از حديبيّه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند. آنگاه براى جنگ خيبر خيمه زد.
ابن اسحاق به سندى كه به مروان اسلمى دارد از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت : با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به سوى خيبر رفتيم ، همين كه نزديك خيبر شديم و قلعه هايش از دور پيدا شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: بايستيد. مردم ايستادند، فرمود: بار الها! اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكنده اند، و اى پروردگار زمينهاى هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطانها و آنچه گمراهى كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آنست را مساءلت مى دارم ، و از شر اين محل و شر اهلش و شر آنچه در آنست به تو پناه مى برم ، آنگاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا
 
و از سلمه بن اكوع نقل كرده كه گفت : ما با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به سوى خيبر رفتيم شبى در حال حركت بوديم مردى از لشكريان به عنوان شوخى به عامر بن اكوع گفت : كمى از شرو ورهايت (يعنى از اشعارت ) براى ما نمى خوانى ؟ و عامر مردى شاعر بود شروع كرد به سرودن اين اشعار:
ابن اسحاق، به سندى كه به مروان اسلمى دارد، از پدرش، از جدّش روايت كرده كه گفت: با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به سوى خيبر رفتيم. همين كه نزديك خيبر شديم و قلعه هايش از دور پيدا شد، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: بايستيد. مردم ايستادند. فرمود: بارالها! اى پروردگار آسمان هاى هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكنده اند، و اى پروردگار زمين هاى هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطان ها و آنچه گمراهى كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آن است را مسألت مى دارم، و از شرّ اين محل و شرّ اهلش و شرّ آنچه در آن است، به تو پناه مى برمو آنگاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا.
لا هم لو لا انت ما حجينا
 
و لا تصدقنا و لا صلينا
و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به سوى خيبر رفتيم. شبى در حال حركت بوديم، مردى از لشكريان به عنوان شوخى، به عامر بن اكوع گفت: كمى از شِرّ و وِرهايت (يعنى از اشعارت) براى ما نمى خوانى؟ و عامر، مردى شاعر بود، شروع كرد به سرودن اين اشعار:
فاغفر فداء لك ما اقتنينا
 
و ثبت الاقدام ان لاقينا
لَا هُم لَولا أنتَ مَا حجّينا * وَ لَا تَصَدّقنا وَ لا صَلّينَا
ظ
 
و انزلن سكينه علينا
فَاغفِر فِدَاءً لَكَ مَا اقتنينا * و ثبّت الأقدام أن لاقِينا
انا اذا صيح بنا اتينا
و بالصياح عولوا علينا.
وَ أنزلن سَكِينَة عَلَينَا * إنّا إذا صِيحَ بِنَا أتَينَا
 
        وَ بِالصِيَاحِ عولوا عَلَينَا
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۳۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۳۹ </center>
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعر مى راند كيست ؟ عرضه داشتند عامر است . فرمود: خدا رحمتش كند. عمر كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود شترى كه مرتب خود را به زمين مى انداخت ، عرضه داشت يا رسول اللّه عامر به درد ما مى خورد از اشعارش استفاده مى كنيم دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در باره هر كس كه مى فرمود خدا رحمتش كند در جنگ كشته مى شد.
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعر مى راند كيست ؟ عرضه داشتند عامر است . فرمود: خدا رحمتش كند. عمر كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود شترى كه مرتب خود را به زمين مى انداخت ، عرضه داشت يا رسول اللّه عامر به درد ما مى خورد از اشعارش استفاده مى كنيم دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در باره هر كس كه مى فرمود خدا رحمتش كند در جنگ كشته مى شد.
خط ۱۸۸: خط ۱۹۰:
مى گويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم ، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم ، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش ‍ گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته ، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند.
مى گويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم ، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم ، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش ‍ گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته ، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند.
<span id='link299'><span>
<span id='link299'><span>
==فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه ... ==
==فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه ... ==
بخارى و مسلم از قتيبه بن سعيد روايت كرده اند كه گفت : يعقوب بن عبد الرحمان اسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت : سعد بن سهل برايم نقل كرد كه : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مى كند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او وى را دوست مى دارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردا رايت را به دست چه كسى مى دهد. وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضر شدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.
بخارى و مسلم از قتيبه بن سعيد روايت كرده اند كه گفت : يعقوب بن عبد الرحمان اسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت : سعد بن سهل برايم نقل كرد كه : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مى كند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او وى را دوست مى دارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردا رايت را به دست چه كسى مى دهد. وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضر شدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.
۱۶٬۹۲۴

ویرایش