تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۱۲: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۵۹: | خط ۱۵۹: | ||
<span id='link111'><span> | <span id='link111'><span> | ||
==وصف حال | ==وصف حال كوردلان روى گردان از ذكر خدا، كه قرين شيطانى دارند و در عين ضلالت خود را راه يافته مى پندارند == | ||
بعد از | بعد از آن كه گفتار به ذكر متقين منتهى شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است، اين موقعيت پيش آمد كه چيزى از سرانجام معرضين از حق - كه خود را از ياد رحمان به كورى مى زنند - بگويد، و به مآل امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد: اين كه خود را از ياد خدا به كورى مى زنند، باعث مى شود كه قرين هايى از شيطان ملازمشان گردند كه هيچ گاه از ايشان جدا نشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۱۵۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۱۵۱ </center> | ||
پس معناى آيه چنين مى شود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و به اين | پس معناى آيه چنين مى شود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و به اين مسأله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطانى برايش مى آوريم. و در جاى ديگر تعبير به ارسال كرده، مى فرمايد: «ألَم تَرَ أنّا أرسَلنَا الشّيَاطِينَ عَلَى الكَافِرينَ تَؤُزّهُم أزّاً». و در آيه مورد بحث، كلمه «ذكر» را به كلمه «رحمان» اضافه نموده، تا اشاره باشد به اين كه ياد خدا، خود رحمتى است از خدا. | ||
و معناى قرين در | و معناى قرين در جملۀ «فَهُو لَهُ قَرِين»، مصاحبى است كه هرگز از شخص شبكور جدا نمى شود. | ||
«'''وَ إنّهُم لَيَصُدّونَهُم عَنِ السّبِيل وَ يَحسَبُونَ أنّهُم مُهتَدُون'''»: | |||
و اين پندار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مى | ضمير در «إنّهُم» به شياطين و بقيه ضميرهاى جمع به آن هايى كه از ذكر خدا كورند، بر مى گردد. و اگر در آيه قبل، ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود: «كسى كه از ذكر رحمان خود را به كورى زند، شيطانى برايش قرار مى دهيم»، و در اين آيه ضمير را جمع آورده، به اعتبار معناى «مَن يَعشُ» مى باشد. و كلمۀ «يَصُدُّونَهُم» از مصدر «صدّ» است، كه به معناى برگرداندن و منصرف كردن است. و منظور از «السّبِيل»، راه خدا است، كه عبارت است از: دين توحيد كه «ذكر»، بشر را به سويش دعوت مى كند. | ||
و معناى آيه اين است كه: شيطان ها، اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كورى مى زنند، از ذكر منصرف مى كنند، و آن وقت است كه مى پندارند به سوى حق راه يافته اند. | |||
و اين پندار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مى شوند، گمان مى كنند هدايت يافته اند، خود نشانه تقييض قرين است. يعنى نشانۀ آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده، و در تحت ولايت شيطان قرار گرفته اند. براى اين كه انسان، به طبع اولى خود، مفطور بر اين است كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مى خواهد هر چيزى را كه به وى عرضه مى شود، بشناسد. ولى اگر سخن حقى بر او عرضه شود و او به پيروى هواى نفسش از پذيرفتن آن سر باز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مُهر بر دلش زده، چشم دلش را كور مى كند، و قرينى برايش مقدّر مى كند. آن وقت، ديگر با هر حقى كه مواجه شود، آن را بر باطل منطبق مى كند. با اين كه فطرتا متمايل به آن است، ولى شيطانش او را به اين تطبيق دعوت مى كند. در نتيجه، مى پندارد كه راه همين است و نمى فهمد كه در بيراهه است. مى پندارد كه بر حق است، و احتمال هم نمى دهد كه راه باطل را مى رود. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۱۵۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۱۵۲ </center> | ||
و اين | و اين حالت، همان غطائى است كه خداى تعالى مى فرمايد: در دنيا بر جلو ديده هايشان مى اندازد و به زودى در قيامت آن را از پيش رويشان بر مى دارد: «الّذِينَ كَانَت أعيُنُهُم فِى غِطَاءٍ عَن ذِكرِى... قُل هَل نُنَبِئُكُم بِالأخسَرِينَ أعمَالاً الّذِينَ ضَلّ سَعيُهُم فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ هُم يَحسَبُونَ أنّهُم يُحسِنُونَ صُنعاً». | ||
و نيز اين معنا را در جاى ديگر كه خطابش در آن به | و نيز اين معنا را در جاى ديگر كه خطابش در آن به اين گونه افراد است كه در دنيا قرينى از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مى كند، فرموده: «لَقَد كُنتَ فِى غَفلَةٍ مِن هَذَا فَكَشفنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيد... قَالَ قَرِينُهُ رَبّنَا مَا أطغَيتُهُ وَلَكِن كَانَ فِى ضَلَالٍ بَعِيدٍ». | ||
«''' | «'''حَتّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْت بَيْنى وَ بَيْنَك بُعْدَ الْمَشرِقَينِ فَبِئْس الْقَرِينُ'''»: | ||
كلمه | كلمه «حتّى»، غايتى است براى فعل مستمرى كه آيه قبلى بر آن دلالت داشت. يعنى فعل «يَعبُدُونَهُم». و معناى جمله «يَحسَبُونَ»، اين است كه» اين قرينان شيطانى مدام ايشان را از راه خدا باز مى داشتند، و مدام مى پنداشتند كه راه همان است كه ايشان مى پيمايند، تا آن كه مرگ يكى از ايشان برسد. | ||
و منظور از | و منظور از اين كه فرمود: «تا نزد ما بيايد»، روز قيامت است. و ضمير در «جاَءَ»، به موصول «مَن يَعشُ» بر مى گردد. و چون لفظ موصول مفرد بود، «جَاءَ» نيز مفرد آمده. و مراد از «مَشرِقَين»، مشرق و مغرب است كه در آن، جانب مشرق غلبه داده شده. | ||
<span id='link112'><span> | <span id='link112'><span> | ||
==بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت == | ==بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت == | ||
و معنايش اين است كه : اينان همچنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مى دهند و آنان هم كه از ذكر ما كور صفتى مى كنند همچنان بر پندار غلطشان - كه گمان مى كنند راه يافتگانند ادامه مى دهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش هم با او باشد، آن وقت برايش كشف مى شود كه عمرى گمراه بوده ، و اينك عواقب و آثار گمراهى يعنى عذاب قيامت فرا مى رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده ، با لحنى كه مى رساند از او متاذى و بيزار است مى گويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دورى مى بود و من همنشين تو نمى شدم ، كه چه بد همنشينى هستى . | و معنايش اين است كه : اينان همچنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مى دهند و آنان هم كه از ذكر ما كور صفتى مى كنند همچنان بر پندار غلطشان - كه گمان مى كنند راه يافتگانند ادامه مى دهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش هم با او باشد، آن وقت برايش كشف مى شود كه عمرى گمراه بوده ، و اينك عواقب و آثار گمراهى يعنى عذاب قيامت فرا مى رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده ، با لحنى كه مى رساند از او متاذى و بيزار است مى گويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دورى مى بود و من همنشين تو نمى شدم ، كه چه بد همنشينى هستى . |
نسخهٔ ۲۴ شهریور ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۱۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
از آن جا كه رشته كلام از رسالت رسول «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و كفر مشركان به رسالت و تشبّث ايشان (در شرك)، به ذيل تقليد از پدران و بدون هيچ دليل ديگر انجاميد، دنبالش داستان ابراهيم «عليه السلام» را ذكر مى كند كه تقليد كردن از پدر و قومش را دور انداخته، از آنچه آنان به جاى خداى سبحان مى پرستيدند، بيزارى جست، و از پروردگارش طلب هدايتى كرد كه از فطرتش سرچشمه مى گرفت.
بعد از نقل داستان ابراهيم، اين مسائل را خاطر نشان مى فرمايد كه از چه نعمت هايى برخوردارشان كرد، و آن ها چگونه آن نعمت ها را كفران كردند، و به كتاب خدا كافر شدند، و در آن خرده گيری ها نمودند، و به فرستادۀ خدا طعنه ها زدند. طعنه هايى كه به خودشان بر مى گردد. و سپس آثار اعراض از ياد خدا را ذكر مى كند، و عاقبت اين كار را - كه همان شقاوت و خسران است - تذكر مى دهد. و آنگاه عطف مى كند بر آن، اين را كه پيامبر بايد براى هميشه از ايمان آوردن ايشان مأيوس باشد. و سپس تهديدشان مى كند به عذاب، و به پيامبر عزيزش تأكيد مى كند كه به قرآن تمسك جويد. چون قرآن، ذكر او و ذكر قوم اوست، و به زودى از آن بازخواست مى شوند. و آنچه در قرآن است، دين توحيد است كه همه انبياء گذشته بر آن دين بودند.
«وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لاَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنى بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ»:
كلمه «براء»، مصدر «بَرَءَ - يَبرَءُ» است كه صفت مشبهه اش «بَرئ» مى شود. و بنابراين، معناى جمله «إنّنِى بَرَاءٌ»، «إنّنِى ذُو بَرَاء» مى شود. و يا معناى آن «إنّنِى بَرئ» است، كه براى مبالغه به جاى «برئ»، «براء» را به كار برده. همچنان كه وقتى بخواهيم در عدالت كسى مبالغه كنيم، مى گوييم فلانى عين عدالت است.
و در اين آيه، اشاره اى است به بيزارى ابراهيم «عليه السلام» ازستارگان و از بت هايى كه پدرش و قومش مى پرستيدند. بعد از آن كه با ايشان احتجاج كرد، و ايشان جز سيرت پدران - به طورى كه در سوره انعام و انبياء و شعراء و سوره هاى ديگر آمده - دليل ديگرى را ارائه ندادند.
و معنايش اين است كه: اى پيامبر! به ياد ايشان بياور آن زمان را كه ابراهيم از آلهۀ پدر و قومش بيزارى جست. چون ايشان آلهۀ خود را تنها به استناد تقليد پدران مى پرستيدند، و هيچ حجت و دليلى بر آن نداشتند و ابراهيم، تنها به اعتقاد و نظر خود اتكاء نمود.
«إِلّا الَّذِى فَطرَنى فَإِنَّهُ سَيهْدِينِ»:
يعنى: من از هر معبودى بيزارم، مگر آن كسى كه مرا ايجاد كرده و او، خداى سبحان است. و در اين كه خدا را به فطر (ايجاد) توصيف كرده، اشاره است به حجت بر ربوبيت و الوهيت خداى تعالى. براى اين كه فطر و ايجاد، منفكّ از تدبير امر موجودى كه ايجاد كرده نيست. پس آن كسى كه تمام عالَم را ايجاد كرده، همان كسى است كه امور آنان را تدبير مى كند. پس تنها او سزاوار آن است كه پرستيده شود.
و معناى «فَإنّهُ سَيَهدِين»، اين است كه: او به زودى مرا به سوى حق كه من طالب آنم، هدايت مى كند. و بعضى از مفسران گفته اند: معنايش اين است كه به سوى راه بهشت هدايتم مى كند.
و در اين جمله، اشاره است به يك اثر ديگر از آثار ربوبيت خداى تعالى و آن، عبارت است از هدايت به سوى راه حق. راهى كه انسان بايد آن را طى كند. چون سوق دادن هر موجودى به سوى كمال نيز، جزء تدبير و از تماميت آن است. پس بر ربّى كه مدبّر امر مربوب خويش است، لازم است كه او را به سوى كمالش و سعادتش هدايت كند، همچنان كه خودش از قول موسى «عليه السلام» حكايت كرده كه فرموده: «رَبّنَا الّذِى أعطَى كُلّ شَئٍ خَلقَهُ ثُمّ هَدَى». و نيز فرموده: «وَ عَلَى اللّهِ قَصدُ السّبِيل».
پس رجوع به خداى تعالى و تنها او را پرستيدن، هدايت او را به دنبال مى آورد، همچنان كه در اين باره نيز فرموده: «وَ الّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهدِيَنّهُم سُبُلَنُا».
اين را هم بايد دانست كه استثناء «إلّا الّذِى فَطَرَنِى»، استثناء منقطع است. چون همان طور كه مكرر گفته ايم، بت پرستان خدا را عبادت نمى كردند، چون خدا در جمله مستثنى نبود، تا كلمه «إلّا»، او را استثناء كند. پس اين كه بعضى از مفسران، استثناء مذكور را متصل دانسته و گفته اند: مشركان معتقد بوده اند كه «اللّه تعالى»، ربّ ايشان است، ولى غير از اللّه (يعنى بت ها) را مى پرستيدند، صحيح نيست.
«وَ جَعَلَهَا كلِمَةَ بَاقِيَةً فى عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»:
از ظاهر كلام بر مى آيد كه ضمير فاعل مستتر در كلمه «جَعَلَهَا» به اللّه تعالى بر مى گردد، و ضمير بارز در آن - به طورى كه بعضى گفته اند - به كلمۀ «برائت» بر مى گردد كه ابراهيم از آن سخن گفت. و معنايش، همان معناى كلمه توحيد است. يعنى كلمه «لا إله إلّا اللّه»، كه مفادش نفى خدايان دروغين است. نه نفى آن ها و اثبات خداى تعالى. چون كلمه «اللّه» در اين جمله مضموم است، چون بَدَل از «إله» است و منصوب نيست تا منصوب به استثناء باشد. و اين مطلبى است روشن و هيچ احتياجى به تكلف هايى كه بعضى از مفسران مرتكب شده اند، ندارد. گفته اند كه ضمير در «جَعَلَهَا»، به كلمه توحيد بر مى گردد كه از كلام ابراهيم «عليه السلام» فهميده مى شود.
و مراد از كلمه «عقب»، ذريه و فرزندان ابراهيم «عليه السلام» است. و معناى جمله «لَعَلّهُم يَرجِعُون»، اين است كه: شايد از عبادت آلهۀ غير خدا به سوى عبادت خدا برگردند. يعنى باز گردند بعضى از آن ها - كه همان پرستندگان غير خدا هستند - به دعوت بعضى ديگر - كه همان پرستندگان خدا هستند - به عبادت خداى تعالى.
و از همين جا معلوم مى شود كه مراد از «بقاء كلمه» در ذرّيه فرزندان ابراهيم اين است كه: ذرّيه آن جناب چنان نباشد كه به كلّى و حتى يك نفر موحد در آنان باقى نماند، بلكه همواره و مادام كه نسل آن جناب در روى زمين باقى است، افرادى موحد در بين آن يافت بشود. و چه بسا اين استجابت همان دعايى باشد كه ابراهيم «عليه السلام» قبلا ذكر كرده و عرضه داشته بود: «وَ اجنُبنِى وَ بَنِىّ أن نَعبُدَ الأصنَام».
وجوهى كه درباره معناى آيه: «وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً» گفته شده
بعضى ديگر از مفسران گفته اند: ضمير در كلمه «جَعَلَ»، به ابراهيم بر مى گردد، و خلاصه، ابراهيم اين كلمه را در ذريه خود قرار داد تا شايد به سوى آن برگردند. و منظور از اين تعبير، اين است كه ابراهيم كلمه توحيد را به عنوان وصيت به فرزندان در بين آنان قرار داد، تا در هر مدتى، يك بار به آن مراجعه كنند. همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: «وَ وَصّى بِهَا إبرَاهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعقُوبُ يَا بَنِىّ إنّ اللّهَ اصطَفَى لَكُمُ الدّينَ فَلا تَمُوتُنّ إلّا وَ أنتُم مُسلِمُون».
ليكن خواننده عزيز خودش خوب مى داند كه از وصيت به كلمه توحيد، تعبير نمى كنند به اين كه ابراهيم «عليه السلام» آن را در ذريه خود كلمۀ باقيه اى قرار داد، گو اين كه ممكن است ابراهيم «عليه السلام» چنين چيزى را آرزو داشته، اما خواستن و آرزو كردن، غير از جعل باقى و قرار دادن است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه خداى تعالى، امامت را كلمۀ باقيه اى در ذرّيه ابراهيم «عليه السلام» قرار داد.
به زودى در باره اين تفسير، در بحث روايتى آينده، إن شاءاللّه بحث خواهيم كرد.
مطلب ديگر اين كه: از آيه شريفه چنين بر مى آيد كه ذرّيه ابراهيم «عليه السلام» تا روز قيامت، از اين كلمه خالى نمى شود.
«بَلْ مَتَّعْت هَؤُلاءِ وَ ءَابَاءَهُمْ حَتى جَاءَهُمُ الحَْقُّ وَ رَسولٌ مُّبِينٌ»:
اين آيه كه در آغازش كلمه «بَل» آمده، اعراض از چيزى است كه از آيه قبلى فهميده مى شد، و معنايش اين است كه: برگشتن مشركان از شرك به توحيد، نهايت چيزى بود كه از مشركان اميدش مى رفت، وليكن برنگشتند، بلكه من اين مشركان قوم تو را و پدران ايشان را چند صباحى از زندگى بهره مند كردم، و از نعمت هاى خود برخوردار نمودم، تا آن كه حق و رسولى مبين به سويشان بيامد.
و چه بسا التفاتى كه در اين آيه از غيبت به تكلم به كار رفته و فرموده: «من آنان را برخوردار كردم»، براى اين بوده كه به عظمت جرم مشركان اشاره كرده باشد، و بفهماند مشركان در كفران نعمت ها و كفرشان به حق و نسبت سحر دادن به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، هيچ منظورى جز توهين به خداى تعالى نداشتند.
و مراد از اين كه فرمود: «تا آن كه حق به سويشان آمد»، همين قرآن است. و مراد از «رَسُولٌ مُبِين»، رسول خدا، محمّد مصطفى «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است.
«وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الحَْقُّ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ»:
اين جمله طعنى را كه مشركان به حق زدند، يعنى به قرآنى كه برايشان نازل شد، حكايت مى كند و اين طعن، مستلزم طعن به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نيز هست، همچنان كه كلام بعدی شان نيز، طعن به آن جناب است.
«وَ قَالُوا لَوْلا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْءَانُ عَلى رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَينِ عَظِيمٍ»:
منظور از «قريتين»، مكه و طائف است. و مقصودشان از «عظمت» - به طورى كه از سياق بر مى آيد - عظمت از حيث مال و جاه است. چون در نظر افراد مادى و دنياپرست، ملاك عظمت و شرافت و علوّ مقام، همين چيزها است. و مراد از «رَجُلٌ مِنَ القَريَتَينِ عَظِيم»، مردى از يكى از دو قريه است، كه كلمه «احد»، به منظور اختصار از آن حذف شده.
سخن مشركان كه در ردّ قرآن گفتند: چرا بر يكى از بزرگان و توانگران نازل نشده
و مقصودشان از اين كلام، اين بوده است كه رسالت، مقامى شريف و الهى است، و چنين مقامى سزاوار نيست كه به هر كس داده شود، بلكه بايد به كسى داده شود كه فى نفسه شريف باشد، و در قوم خود حكمفرما و مطاع باشد، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، مردى فقير است، كه به همين جهت چنين شرافت و مقامى را ندارد. پس اگر قرآن او، به راستى نازل از ناحيه خدا مى بود، بايد به مرد عظيمى در مكه و يا مرد عظيمى در طائف نازل شود ،كه داراى مال بسيار و نفوذ بى اندازه اند.
در مجمع البيان گفته: منظور از دو مرد عظيم در يكى از دو شهر، «وليد بن مغيره»، از مكه و «ابا مسعود عروه بن مسعود ثقفى»، از طائف بوده - به نقل از قتاده. بعضى ديگر گفته اند: «عتبه ابن ابى ربيعه»، از مكه و «ابن عبدياليل» از طائف بوده - به نقل از مجاهد. بعضى ديگر گفته اند: «وليد بن مغيره»، از مكه و «حبيب بن عمر ثقفى» از طائف بوده - به نقل از ابن عباس.
ليكن حق مطلب اين است كه اين تطبيق ها از خود نامبردگان بوده، و گرنه مشركان، شخص معينى را در نظر نداشتند، بلكه به طور مبهم گفته اند كه جا داشت يكى از بزرگان مكه و طائف پيامبر بشوند، و اين معنا از ظاهر آيه به خوبى استفاده مى شود.
«أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَت رَبِّك نحْنُ قَسمْنَا بَيْنهُم مَّعِيشتهُمْ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ...»:
مراد از «رحمت»، به طورى كه از سياق استفاده مى شود، نبوت است.
راغب مى گويد كلمه «عيش»، تنها در حيات جانداران استعمال مى شود، و اين كلمه، اخصّ از كلمه حيات است. چون حيات، هم در مورد جاندار به كار مى رود، و هم در مورد خداى تعالى، و هم فرشتگان. ولى كلمه «عيش» در مورد خدا و ملائكه استعمال نمى شود. و كلمه «معيشت» هم، از مشتقات «عيش» است كه به معناى آذوقه و هر چيزى است كه با آن زندگى مى كنند.
و نيز در معناى كلمه «تسخير» گفته: تسخير هر چيزى به معناى راندن قهرى آن به سوى غرض مخصوص است - تا آن جا كه مى گويد: و «سُخرى»، نام همان چيزى است كه مقهور واقع شده، و آن را به سوى اراده و خواست خود سوق مى دهد.
پاسخ به گفتار مشركان مكه
آيه مورد بحث و دو آيه بعدش در مقام پاسخ به گفتار مشركان مكه است كه اعتراض كردند كه: چرا قرآن بر يكى از مردان مكه و طائف نازل نشد.
و حاصل جواب اين است كه: گفتار آنان تحكّمى است روشن. تحكّمى كه هر شنونده اى را به شگفت وا مى دارد. براى اين كه در مسأله اى مداخله و حكم مى كنند كه مربوط به ايشان نيست و آن، مسأله نبوت است. مسأله اى كه از دنيا و آنچه در آن است، مهم تر است.
و اين مشركان، در امر معيشت دنيايى كه در آن زندگى مى كنند و از رزقش ارتزاق مى نمايند، و خود قطره اى از درياى بیكران رحمت ما است، هيچ مداخله اى ندارند، با اين كه معيشت دنيا از نظر ما، مسأله اى است بسيار كوچك و بى ارج. چون متاعى است زايل و ناپايدار، و تقسيم همين زندگى ناچيز در بين آنان، به دست ما است، و از تحت قدرت و مشيت آنان بيرون است. آن وقت چگونه به خود اجازه مى دهند به تقسيم چيزى مداخله نموده كه هزاران بار از زندگى دنيا مهم تر است و آن، مسأله نبوت است كه رحمت كبريايى ما، و كليد سعادت دائمى بشر، و رستگارى جاودانه ايشان است.
و مشركان كه در تقسيم معيشت دنيا هيچ گونه دخل و تصرفى ندارند، چگونه مى خواهند اين مسأله مهم را تقسيم نموده، بگويند نبوت نبايد بر فلان شخص داده شود، و بايد به فلان و فلان داده مى شد.
بنابراين، جمله «أهُم يَقسِمُونَ رَحمَة رَبّك»، استفهامى است انكارى، و التفات از تكلم (نَحنُ قَسَمنَا) به غيبت (رَحمَةَ رَبّك)، براى اين است كه دلالت كند بر اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به عنايتى ربوبى اختصاص يافته كه به مقام نبوت رسيده است.
و معناى آيه اين است كه: مشركان، مالك نبوت - كه رحمت خاصه اى است از ما - نيستند، تا به تقسيم آن پرداخته، از تو منعش نموده، به هر كس ديگرى كه خواستند، بدهند.
و جمله «نَحنُ قَسَمنَا بَينَهُم مَعِيشَتَهُم فِى الحَيَوة الدُّنيَا»، دليل اين انكار را بيان مى كند و مى فرمايد: اين كه گفتيم اينها اختياردار مسأله نبوت نيستند تا به تقسيم آن بپردازند، براى اين است كه از تقسيم چيزى كه به مراتب از نبوت پايين تر است، عاجزند و آن، معيشت زندگى دنياى ناچيزشان است كه ما در بينشان تقسيم كرده ايم. آن وقت چگونه مى خواهند چيزى را تقسيم كنند كه بسيار ارجمندتر و داراى قدر و منزلت بيشتر است؟ آن هم به اندازه اى كه كسى نمى تواند مقدارش را درك كند. يعنى به مسأله نبوت بپردازد كه رحمت خاصّۀ ما است، و هر كسى را كه بخواهيم، بدان اختصاص مى دهيم؟
رزق دنيا، به مشيت خداوند است و اختيار آن، به دست انسان
و دليل بر اين كه اختيار ارزاق و معيشت ها به دست انسان نيست، اختلاف افراد مردم در دارایثى و فقر، و عافيت و صحت، و اولاد و ساير چيزهايى است كه رزق شمرده مى شود. با اين كه هر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيرى، مى بينى كه او هم مى خواهد از ارزاق، نهايت درجه اش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد، دارا باشد. اما مى بينيم كه هيچ يك از افراد به چنين آرزويى نمى رسند، و به همه آنچه كه آرزومندند و آنچه كه دوست مى دارند، نائل نمى شوند.
از اين جا مى فهميم كه ارزاق به دست انسان نيست، چون اگر مى بود، هيچ فرد فقير و محتاجى در هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمى شد، بلكه هيچ دو نفرى در داشتن ارزاق، مختلف و متفاوت پيدا نمى شد. پس اختلافى كه در آنان مى بينيم، روشن ترين دليل است بر اين كه رزق دنيا، به وسيله مشيّتى از خدا در بين خلق تقسيم شده، نه به مشيّت انسان.
علاوه بر اين كه اراده و عمل انسان ها در به دست آوردن رزق، يكى از صدها شرایط آن است، و بقيه شرایطش در دست آدمى نيست، و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسى است، وقتى به دست مى آيد كه همه آن شرائط دست به دست هم دهند، و اجتماع اين شرائط به دست خدايى است كه تمامى شرائط و اسباب به او منتهى مى شود.
همه اين ها كه گفتيم، در باره مال بود. و اما جاه و آبرو، آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مى شود. چون متوقف بر صفات مخصوصى است كه به خاطر آن درجات انسان در جامعه بالا مى رود، و با بالا رفتن درجات مى تواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمان خود درآورد، و آن صفات، عبارت است از: فطانت، زيركى، شجاعت، علوّ همت، قاطعيت عزم، داشتن ثروت، قوم و قبيله و امثال اين ها، كه جز به صنع خداى سبحان، براى كسى دست نمى دهد. همچنان كه فرموده: «وَ رَفَعنَا بَعضَهُم فَوقَ بَعضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتّخِذَ بَعضُهُم بَعضاً سُخرِيّاً: ما بعضى از ايشان را به درجاتى ما فوق بعضى ديگر كرديم، تا بعضى، بعضى ديگر را مسخر خود كنند».
پس از مجموع دو جمله، يعنى جمله «نَحنُ قَسَمنَا...»، و جمله «وَ رَفَعنَا بَعضَهُم فَوقَ بَعضٍ...»، استفاده شد كه تقسيم كننده ارزاق مادى و معنوى (جاه) در بين مردم، خداى سبحان است، و لا غير.
و معناى جمله «وَ رَحمَةُ رَبّكَ خَيرٌ مِمّا يَجمَعُون»، اين است كه: نبوت كه رحمت پروردگار تو است، بهتر است از مالى كه مشركان در پى جمع آنند. پس وقتى تقسيم اين مال و جاه پَست در دست آنان نيست، چگونه مى توانند بهتر از آن و مهمتر از آن را تقسيم كنند.
ممكن هم هست جمله «وَ رَفَعنَا بَعضَهُم فَوقَ بَعضٍ» را عطف تفسير بگيريم براى جمله «نَحنُ قَسَمنَا بَينَهُم مَعِيشَتَهُم...». در نتيجه، جمله مذكور بيانى مى شود براى تقسيم معيشت، اما به بيان علل انقسام آن در مجتمع انسانى.
تقسيم معشيت و بيان علل انقسام آن در جامعه
توضيح اين كه: كثرت حوائج انسان در زندگى دنيا آن قدر زياد است كه فرد فرد انسان ها نمى توانند همه آن ها را در زندگى فردى خود برآورده نمايند، و مجبورند كه به طور اجتماعى زندگى كنند. و از اينرو است كه اولا بعضى، بعضى ديگر را به خدمت خود مى گيرند و از آنان استفاده مى نمايند. و ثانياً، اساس زندگى را تعاون و معاضدت يكديگر قرار مى دهند، همان طور كه در مباحث نبوت، در جزء دوم اين كتاب گذشت.
در نتيجه، مآل كار بدين جا منجر مى شود كه افراد اجتماع هر يك، هرچه دارد، با آنچه ديگران دارند، معاوضه كند و از همين جا، نوعى اختصاص درست مى شود. چون گفتيم هر يك از افراد اجتماع مازاد فراورده هاى خود را - كه يا غله است و يا كالاى صنعتى - مى دهد و آنچه از حوائج زندگى مى خواهد از مازاد فراورده هاى ديگران مى گيرد.
مثلا يكى از افراد اجتماع قناتى كَنده و آبى در آورده، آنچه از اين آب كه زائد بر مقدار حاجتش مى باشدف مى دهد و از ديگران مازاد آذوقه شان را مى گيرد. در نتيجه هر دو، هم داراى آب مى شوند، و هم داراى آذوقه. و لازمه اين نوع زندگى، اين است كه هر فردى در كارى كه تخصص دارد، سعى مى كند و آن كار را به بهترين وجه ممكن انجام داده، از آنچه درست مى كند، هرچه خودش لازم دارد، نگه مى دارد، و قهرا مازاد آن، مورد احتياج ديگران واقع مى شود. چون ديگران به كارى ديگر اشتغال دارند، و او هم به فراورده هاى آنان محتاج است، و مايحتاج خود را با آنچه از فراورده هاى خود زياد آمده، مبادله مى كند. مانند نانوا كه محتاج آبى است كه سقايان دارند، و سقا هم محتاج نان اوست. پس نانوا براى سقا كار مى كند، و سقا هم براى نانوا.
و نيز مانند يك مخدوم كه خادمى را براى خدمت خود مسخر كرده، و خادم هم مخدوم را براى پولش مسخّر كرده. و همچنين، هر دسته از طبقات اجتماع مسخّر طبقات ديگر، و خود مسخّر كننده آنان است، و آنان يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه، مسخّر اويند. (كفاشى براى كفش دوزى بدون واسطه محتاج به دباغ است، ولى برزگر با واسطه محتاج به اوست. چون بين برزگر و دباغ و سراج فاصله است). براى اين كه هر يك به مازاد آنچه نزد ديگرى است، محتاج است، و هر يك فراورده هاى خود را در دسترس ديگران قرار مى دهد. البته با اختلافى كه مردم در احتياج و اهتمام به فراورده ها دارند.
و بنابر آنچه گذشت، مراد از كلمۀ «معيشت»، هر چيزى است كه زندگى انسان را تشكيل مى دهد، چه مال و چه جاه. و يا تنها مال است، و غير مال را به تبع شامل مى شود. همچنان كه ذيل آيه كه مى فرمايد: «وَ رَحمَةُ رَبّكَ خَيرٌ مِمّا يَجمَعُون» نيز، مؤيد اين احتمال است. چون تنها شامل مال مى شود، و غير مال را به تبع شامل مى گردد.
«وَ لَوْلا أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً ...وَ مَعَارِجَ عَلَيهَا يَظهَرُونَ»:
اين آيه و آيه بعدش، اين معنا را بيان مى كند كه متاع دنيا نزد خداى سبحان قدر و منزلتى ندارد.
مفسران گفته اند: مراد از «امت واحده» بودن مردم در اين آيه شريفه، اجتماع آنان است بر سنت كفر. مى فرمايد: اگر اين نبود كه مردم چون ببينند تمامى زينت هاى زندگى دنيا در دست كفار است، و مؤمنان به خدا از آن به كلّى تهىدست و محروم اند، كافر مى شدند... و كلمه «معارج»، به معناى درجات بالا است.
مقصود از اين كه: اگر مردم امت واحده نمى شدند، سقف خانه كافران را از نقره مى كرديم
و معناى آيه اين است: اگر نبود اين مسأله كه مردم در صورت ديدن تنعّم كافران و محروميت مؤمنان بر كفر اجتماع كنند، هرآينه ما براى خانه هاى هر كس كه به رحمان كفر مى ورزيد، سقفى از نقره درست مى كرديم، و به درجاتى بر ديگران غلبه مى داديم.
و ممكن هم هست كه مراد از «امت واحده» بودن مردم اين باشد كه همه مردم در برابر اسباب و عوامل بهره هاى زندگى يك نسبت دارند، و در اين نسبت، فرقى بين مؤمن و كافر نيست. پس هر كس منتهاى سعى خود را در طلب رزق به كار ببندد، و اسباب و عوامل ديگر هم كه در اختيارش هست، مساعد با اين كوشش باشد، قهرا به رزق مطلوب خود مى رسد. چه مؤمن باشد، چه كافر. و كسى كه آن اسباب و عوامل با سعى وى جمع نباشد، و مساعدت نكند، محروم مى گردد، و رزقش تنگ مى شود، چه مؤمن باشد و چه كافر.
و معناى آيه اين است كه: اگر نبود كه ما اراده كرده ايم مردم در برابر اسبابى كه آنان را به زخارف دنيا مى رساند، يكسان باشند و اختلافشان هم به خاطر ايمان و كفر نباشد، هرآينه براى كفار سقف هايى از نقره قرار مى داديم...
«وَ لِبُيُوتهِمْ أَبْوَاباً وَ سُرُراً عَلَيهَا يَتَّكِئُونَ وَ زُخْرُفاً»:
در اين جمله، كلمۀ «أبواباً» و كلمۀ «سُرُراً»، نكره (بدون الف و لام) آمده، و اين به منظور عظمت دادن بدان ها است. و كلمه «زُخرُف»، به معناى طلا و يا به معناى مطلق زينت است.
و در مجمع البيان گفته: كلمه «زُخرُف»، به معناى كمال زيبايى هر چيز است و از همين جهت، طلا را هم «زُخرُف» مى گويند. و وقتى گفته مى شود: «زخرفه زخرفةً»، معنايش اين است كه فلان چيز را زينت كرد و زيبايش نمود. و باز به همين جهت، نقش نگار و تصاوير را زخرف مى گويند. و در حديث آمده كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، (در فتح مكه) بيرون كعبه ايستاد و داخل آن نشد، تا آن كه دستور داد زخرف آن را دور ريختند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
«وَ إِن كُلُّ ذَلِك لَمَّا مَتَاعُ الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ الآخِرَةُ عِندَ رَبِّك لِلْمُتَّقِينَ»:
كلمۀ «إن» نافيه است. و كلمۀ «لَمّا» به معناى «إلّا» است. و معناى جمله اين است كه: آنچه از مزاياى معيشت گفتيم، چيزى نيست، جز متاع زندگى دنياى ناپايدار و فانى و بى دوام.
«وَ الآخِرَةُ عِندَ رَبّكَ لِلمُتّقِين» - مراد از «آخرت» به قرينه مقام، زندگى آخرت است. البته زندگى با سعادت آخرت. گويا زندگى اشقياء، جزء زندگى به شمار نمى آيد.
و معناى آيه اين است: زندگى آخرت، كه همان زندگى نيكبختان سعيد است (چون زندگى دوزخيان، زندگى نيست)، به حكمى از خداى تعالى و به قضايى از او مختص است به متقين. و اين اختصاص و انحصار تا اندازه اى مؤيّد آن معنايى است كه ما قبلا براى جملۀ «مردم در دنيا، امّت واحده اى بودند»، ذكر كرديم.
«وَ مَن يَعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّض لَهُ شيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ»:
در باره كسى گفته مى شود «عَشِىَ»، «يَعشى»، «عشاً» - از باب عَلِمَ يَعلَمُ - كه چشمانش دچار آفتى شده باشد كه هيچ نبيند، و يا تنها شبكور باشد. و در باره كسى گفته مى شود: «عشا»، «يَعشُوا»، «عشواً» و «عشوّاً» - از باب نَصَرَ يَنصُرُ - كه خود را به كورى و يا شبكورى زده باشد، بدون اين كه در چشمانش آفتى باشد. و كلمۀ «نُقَيّض» از مصدر «تقييض» است كه هم به معناى تقدير است، و هم چيزى را نزد چيزى بردن. مى گوييم: «قَيّضَهُ لَهُ». يعنى: فلانى را نزد فلان كس آورد.
وصف حال كوردلان روى گردان از ذكر خدا، كه قرين شيطانى دارند و در عين ضلالت خود را راه يافته مى پندارند
بعد از آن كه گفتار به ذكر متقين منتهى شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است، اين موقعيت پيش آمد كه چيزى از سرانجام معرضين از حق - كه خود را از ياد رحمان به كورى مى زنند - بگويد، و به مآل امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد: اين كه خود را از ياد خدا به كورى مى زنند، باعث مى شود كه قرين هايى از شيطان ملازمشان گردند كه هيچ گاه از ايشان جدا نشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند.
پس معناى آيه چنين مى شود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و به اين مسأله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطانى برايش مى آوريم. و در جاى ديگر تعبير به ارسال كرده، مى فرمايد: «ألَم تَرَ أنّا أرسَلنَا الشّيَاطِينَ عَلَى الكَافِرينَ تَؤُزّهُم أزّاً». و در آيه مورد بحث، كلمه «ذكر» را به كلمه «رحمان» اضافه نموده، تا اشاره باشد به اين كه ياد خدا، خود رحمتى است از خدا.
و معناى قرين در جملۀ «فَهُو لَهُ قَرِين»، مصاحبى است كه هرگز از شخص شبكور جدا نمى شود.
«وَ إنّهُم لَيَصُدّونَهُم عَنِ السّبِيل وَ يَحسَبُونَ أنّهُم مُهتَدُون»:
ضمير در «إنّهُم» به شياطين و بقيه ضميرهاى جمع به آن هايى كه از ذكر خدا كورند، بر مى گردد. و اگر در آيه قبل، ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود: «كسى كه از ذكر رحمان خود را به كورى زند، شيطانى برايش قرار مى دهيم»، و در اين آيه ضمير را جمع آورده، به اعتبار معناى «مَن يَعشُ» مى باشد. و كلمۀ «يَصُدُّونَهُم» از مصدر «صدّ» است، كه به معناى برگرداندن و منصرف كردن است. و منظور از «السّبِيل»، راه خدا است، كه عبارت است از: دين توحيد كه «ذكر»، بشر را به سويش دعوت مى كند.
و معناى آيه اين است كه: شيطان ها، اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كورى مى زنند، از ذكر منصرف مى كنند، و آن وقت است كه مى پندارند به سوى حق راه يافته اند.
و اين پندار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مى شوند، گمان مى كنند هدايت يافته اند، خود نشانه تقييض قرين است. يعنى نشانۀ آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده، و در تحت ولايت شيطان قرار گرفته اند. براى اين كه انسان، به طبع اولى خود، مفطور بر اين است كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مى خواهد هر چيزى را كه به وى عرضه مى شود، بشناسد. ولى اگر سخن حقى بر او عرضه شود و او به پيروى هواى نفسش از پذيرفتن آن سر باز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مُهر بر دلش زده، چشم دلش را كور مى كند، و قرينى برايش مقدّر مى كند. آن وقت، ديگر با هر حقى كه مواجه شود، آن را بر باطل منطبق مى كند. با اين كه فطرتا متمايل به آن است، ولى شيطانش او را به اين تطبيق دعوت مى كند. در نتيجه، مى پندارد كه راه همين است و نمى فهمد كه در بيراهه است. مى پندارد كه بر حق است، و احتمال هم نمى دهد كه راه باطل را مى رود.
و اين حالت، همان غطائى است كه خداى تعالى مى فرمايد: در دنيا بر جلو ديده هايشان مى اندازد و به زودى در قيامت آن را از پيش رويشان بر مى دارد: «الّذِينَ كَانَت أعيُنُهُم فِى غِطَاءٍ عَن ذِكرِى... قُل هَل نُنَبِئُكُم بِالأخسَرِينَ أعمَالاً الّذِينَ ضَلّ سَعيُهُم فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ هُم يَحسَبُونَ أنّهُم يُحسِنُونَ صُنعاً».
و نيز اين معنا را در جاى ديگر كه خطابش در آن به اين گونه افراد است كه در دنيا قرينى از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مى كند، فرموده: «لَقَد كُنتَ فِى غَفلَةٍ مِن هَذَا فَكَشفنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيد... قَالَ قَرِينُهُ رَبّنَا مَا أطغَيتُهُ وَلَكِن كَانَ فِى ضَلَالٍ بَعِيدٍ».
«حَتّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْت بَيْنى وَ بَيْنَك بُعْدَ الْمَشرِقَينِ فَبِئْس الْقَرِينُ»:
كلمه «حتّى»، غايتى است براى فعل مستمرى كه آيه قبلى بر آن دلالت داشت. يعنى فعل «يَعبُدُونَهُم». و معناى جمله «يَحسَبُونَ»، اين است كه» اين قرينان شيطانى مدام ايشان را از راه خدا باز مى داشتند، و مدام مى پنداشتند كه راه همان است كه ايشان مى پيمايند، تا آن كه مرگ يكى از ايشان برسد.
و منظور از اين كه فرمود: «تا نزد ما بيايد»، روز قيامت است. و ضمير در «جاَءَ»، به موصول «مَن يَعشُ» بر مى گردد. و چون لفظ موصول مفرد بود، «جَاءَ» نيز مفرد آمده. و مراد از «مَشرِقَين»، مشرق و مغرب است كه در آن، جانب مشرق غلبه داده شده.
بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت
و معنايش اين است كه : اينان همچنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مى دهند و آنان هم كه از ذكر ما كور صفتى مى كنند همچنان بر پندار غلطشان - كه گمان مى كنند راه يافتگانند ادامه مى دهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش هم با او باشد، آن وقت برايش كشف مى شود كه عمرى گمراه بوده ، و اينك عواقب و آثار گمراهى يعنى عذاب قيامت فرا مى رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده ، با لحنى كه مى رساند از او متاذى و بيزار است مى گويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دورى مى بود و من همنشين تو نمى شدم ، كه چه بد همنشينى هستى .
از سياق آيه استفاده مى شود كه اين گونه افراد غير از عذابى كه در آتش از آتش دارند، عذابى هم از همنشينى با قرينها مى چشند، و بدين جهت آرزو مى كنند كه از آنان دور مى بودند، و از بين همه عذابها تنها دورى از اين عذاب را ياد مى كنند، و ساير عذابها را از ياد مى برند.
«وَ لَن يَنفَعَكمُ الْيَوْمَ إِذ ظلَمْتُمْ أَنَّكمْ فى الْعَذَابِ مُشترِكُونَ»:
از ظاهر كلام برمى آيد كه اين جمله عطف باشد بر ما قبل كه حال گمراهان را بيان مى كرد، و مراد از كلمه ((اليوم (( روز قيامت است . و جمله ((انكم فى العذاب مشتركون (( فاعل فعل ((لن ينفعكم (( است . و مراد از ضمير ((كم (( كه جمع مخاطب است ، همان افرادى است كه از ذكر خدا كور صفتى مى كنند، و همچنين قرين هاى آنان . و جمله ((اذ ظلمتم (( به منزله تعليل است .
و مراد از آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : شما تا در دنيا بوديد وقتى يكى از خود شما به شما صدمه اى مى زد و شما را گرفتار مصيبتى مى كرد، و به دنبالش خودش هم گرفتار مصيبتى مى شد، خوشحال مى شديد و تسلى مى يافتيد كه او هم گرفتار شده ، و گرفتارى او همين مقدار فايده براى شما داشت ، ليكن امروز اينطور نيست كه اگر قرينان شما هم مانند شما معذب شوند سودى به حال شما داشته باشد، چون اشتراك آنان با شما در عذاب و بودنشان در آتش با شما، خود عذاب ديگرى است براى شما.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |