تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«ذَلِك مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْك وَ مَا كُنت لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ»:

كلمه «ذَلِكَ»، اشاره است به داستان يوسف «عليه السّلام»، و خطاب در آن، خطاب به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، و ضمير جمعى كه در «لَدَيهِم» و غير آن است، به برادران يوسف بر مى گردد، و كلمه «اجماع»، به معناى عزم و تصميم است.

جملۀ «وَ مَا كُنتَ لَدَيهِم...»، حال است از ضمير خطاب در «إلَيكَ»، و جملۀ «نُوحِيهِ إلَيكَ وَ مَا كُنتَ...»، بيان است براى جملۀ «ذَلِكَ مِن أنبَاءِ الغَيبِ»، و معنايش اين است كه داستان يوسف از اخبار غيب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۳

آرى، ما آن را به تو وحى كرديم، در حالى كه تو نزد برادران يوسف نبودى، آن وقتى كه عزم خود را جزم كردند و متفقا در صدد نقشه چينى عليه يوسف برآمدند.

بحث روايتى: (رواياتى ذیل آیات گذشته)

در تفسير عياشى، از ابوبصير، از ابى جعفر «عليه السّلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرموده:

يوسف به برادران گفت: امروز بر شما ملامتى نيست، خداوند شما را مى آمرزد. اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آن را پوشانيده، ببريد و به روى پدرم بيندازيد، كه اگر بوى مرا بشنود، بينا مى گردد. آنگاه با تمامى خاندان وى، نزد من آیيد. يوسف در همان روز، ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند، مجهز نموده، روانه كرد.

وقتى كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوى يوسف را شنيد و به آن عدّه از فرزندانى كه نزدش بودند، گفت: اگر ملامتم نكنيد، من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم.

آنگاه امام فرمود: از طرف ديگر، فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خيلى با شتاب مى راندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كه خدا به او داده، بسيار خوشحال بودند. چون مى ديدند خود ايشان هم، در سلطنت برادر عزّتى پيدا مى كنند.

مسافتى كه ميان مصر و ديار يعقوب بود، نُه روز راه بود. وقتى «بشير» وارد شد، پيراهن را به روى يعقوب انداخت، در دَم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته، از كاروانيان پرسيد: بنيامين چه شد؟ گفتند: ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم.

يعقوب در اين هنگام، حمد و شكر خدا را به جاى آورده، سجده شكر نمود. هم چشمش بينا شد و هم خميدگى پشتش راست گرديد. آنگاه دستور داد همين امروز با تمامى خاندانش به سوى يوسف حركت كنند.

خود يعقوب و همسرش (ياميل) كه خاله يوسف بود، حركت كرده و تند مى راندند، تا پس از نُه روز، وارد مصر شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۴

مؤلف: اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده، مادر بنيامين و خاله يوسف بوده، نه مادر حقيقى او، مطلبى است كه در عده اى از روايات آمده، ولى از ظاهر كتاب و بعضى از روايات بر مى آيد كه او مادر حقيقى يوسف بوده، و يوسف و بنيامين هر دو، از يك مادر بوده اند. البته ظهور اين روايات آن قدر هم قوى نيست كه بتواند آن روايات ديگر را دفع كند.

و در مجمع البيان، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه در تفسير آيه: «وَ لَمّا فَصَلَتِ العِيرُ قَالَ أبُوهُم إنّى لَأجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَولَا أن تُفَنِّدُون» فرموده: يعقوب، بوى يوسف را هماندم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كه محل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود.

مؤلف: در برخى از روايات كه از طرق عامه و خاصه نقل شده، چنين آمده كه:

پيراهنى كه يوسف نزد يعقوب «عليهما السلام» فرستاد، پيراهنى بود كه از بهشت نازل شده بود. پيراهنى بود كه جبرئيل براى ابراهيم، در آن موقع كه مى خواستند در آتش بيفكنند، آورد و با پوشيدن آن، آتش برايش خُنَك و بى آزار شد. ابراهيم، آن را به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد.

يعقوب نيز، آن را به صورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتى يوسف به دنيا آمد، به گردن او انداخت و آن، همچنان در گردن يوسف بود، تا آن كه در چنين روزى، آن را از تميمه بيرون آورد تا نزد پدر بفرستد، بوى بهشت از آن منتشر شد، و همين بوى بهشت بود كه به مشام يعقوب رسيد.

و اين گونه اخبار، مطالبى دارد كه ما نمى توانيم آن ها را تصحيح كنيم. علاوه بر اين، سند معتبرى هم ندارند.

نظير اين روايات، روايات ديگرى از شيعه و سنى است كه در آن ها آمده:

يعقوب، نامه اى به عزيز مصر نوشت، با اين تصوّر كه او مردى از آل فرعون است، و از وى درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده، آزاد كند، و در آن نامه نوشت:

او، فرزند اسحاق ذبيح اللّه است، كه خداوند، به جدّش ابراهيم دستور داده بود او را قربانى كند، و سپس در حين انجام ذبح، خداوند عوض عظيمى به جاى او فرستاد. و ما در جلد دهم اين كتاب گفتيم كه: «ذبيح»، اسماعيل بوده، نه اسحاق.

و در تفسير عياشى، از «نشيط بن ناصح بجلى» روايت كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق عرض كردم: آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟

فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ، حتى از نيكان هم نبودند. از مردم با تقوا هم نبودند، چگونه با تقوا بوده اند و حال آن كه به پدر خود گفتند: «إنَّك لَفِى ضَلَالِكَ القَدِيم»؟!

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۵

مؤلف: و در روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده، و همچنين در بعضى از روايات ضعيف شيعيان آمده كه:

فرزندان يعقوب پيامبر بودند. اما اين روايات، هم از راه كتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل. زيرا اين هر سه، انبياء را معصوم مى دانند، (و كسانى كه چنين اعمال زشتى از خود نشان دادند، نمى توانند انبياء باشند).

و اگر از ظاهر بعضى آيات بر مى آيد كه اسباط، انبياء بوده اند، مانند آيه: «وَ أوحَينَا إلَى أبرَاهِيمَ وَ أسمَاعِيلَ وَ أسحَاق وَ يَعقُوبَ وَ الأسبَاط»، ظهورش آن چنان نيست كه نتوان از آن چشم پوشيد. زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسف اند. زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره هاى بنى اسرائيل اطلاق مى شود. همچنان كه در قرآن آمده: «وَ قَطَّعنَاهُم اثنَتَى عَشرَةَ أسبَاطاً أُمَماً».

و در «فقيه»، به سند خود، از محمد بن مسلم، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه در ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش، كه فرمود: «سَوفَ أستَغفِرُ لَكُم رَبِّى» فرموده: استغفار را تأخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد.

مؤلف : در اين معنى، روايات ديگرى نيز هست.

و در الدّرالمنثور است كه ابن جرير و ابى الشيخ، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه فرمود: اين كه برادرم يعقوب به فرزندان خود گفت: به زودى برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم، منظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد.

و در كافى، به سند خود، از فضل بن ابى قره، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه فرمود:

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرموده: بهترين وقتى كه مى توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد، وقت سحر است. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود كه: يعقوب به فرزندان خود گفت: «سَوفَ أستَغفِرُ لَكُم رَبِّى»، و منظورش اين بود كه در وقت سحر، طلب مغفرت كند.

مؤلف: در اين معنى، روايات ديگرى نيز هست.

از جمله: الدّرالمنثور، از ابى الشيخ و ابن مردويه، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده كه شخصى از آن جناب پرسيد: چرا يعقوب استغفار را تأخیر انداخت؟ فرمود: تأخير انداخت تا هنگام سحر فرا برسد. چون دعاى سحر مستجاب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۶

در سابق هم در بيان آيات، كلامى در وجه تأخير گذشت (كه تأخير انداخت تا با ديدن يوسف و عزّت او، دلش بكلى از چركينى نسبت به فرزندان پاك شود، آن وقت دعا كند).

و اگر يوسف «عليه السّلام»، با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، و ايشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او، كمترين حرف و طعنه اى كه مايه شرمندگى ايشان باشد، نزد، و لازمۀ اين رفتار، اين بود كه بلافاصله جهت ايشان استغفار كند، همچنان كه كرد، دليل نمى شود بر اين كه يعقوب «عليه السّلام»، طلب مغفرت را تأخير نيندازد.

چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود. موقعيت يوسف، مقتضى بر فوريت استغفار و تسريع در آن بود. زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود، اما چنين مقتضى در مورد يعقوب نبود.

و در تفسير قمى، از محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت:

يحيى بن اكثم، از موسى (مبرقع)، بن محمّد بن على بن موسى مسائلى پرسيد. آنگاه آن مسائل را بر ابوالحسن هادى «عليه السّلام» عرضه داشت. از آن جمله، يكى اين بود كه پرسيد: خداوند مى فرمايد: «وَ رَفَعَ أبَوَيهِ عَلَى العَرشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجّداً»، مگر صحيح است كه يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كنند، با اين كه ايشان پيامبر بودند؟

ابوالحسن امام هادى «عليه السّلام» در جواب فرمود:

اما سجده كردن يعقوب و پسرانش براى يوسف عيب ندارد. چون سجده براى يوسف نبوده، بلكه اين عمل يعقوب و فرزندانش، طاعتى بوده براى خدا و تحيتى بوده براى يوسف. همچنان كه سجده ملائكه در برابر آدم، سجده بر آدم نبود، بلكه طاعت خدا بود و تحيت براى آدم.

يعقوب و فرزندانش كه يكى از ايشان خود يوسف بود، همه به عنوان شكر، خدا را سجده كردند. براى اين كه خدا جمعشان را جمع كرد. مگر نمى بينى كه خود او در اين موقع مى گويد: «رَبِّ قَد آتَيتَنِى مِنَ المُلكِ وَ عَلَّمتَنِى مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أنتَ وَلِيّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسلِماً وَ ألحِقنِى بِالصَّالِحِين...».

مؤلف: در سابق، آن جا كه آيات را تفسير مى كرديم، مقدارى درباره سجده پدر و برادران يوسف براى يوسف بحث كرديم. ظاهر اين حديث هم مى رساند كه خود يوسف هم، با ايشان سجده كرده است، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت: «پروردگارا! تو بودى كه ملكم ارزانى داشتى...»،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۷

وليكن در اين كه اين گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود يوسف، ابهام هست و وجهش براى ما روشن نيست.

اين روايت را عياشى نيز، در تفسير خود، از «محمد بن سعيد ازدى»، رفيق موسى بن محمد بن رضا «عليه السّلام» نقل كرده كه به برادر خود گفت: يحيى بن اكثم به من نامه نوشته و از مسائلى سؤال كرده. اينك به من بگوييد ببينم: معناى آيه «وَ رَفَعَ أبَوَيهِ عَلَى العَرشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجّداً» چيست؟ آيا راستى يعقوب و فرزندانش، براى يوسف سجده كردند؟

مى گويد: وقتى اين مسائل را از برادرم پرسيدم. در جواب گفت: سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف، از باب اداى شكر خدا بود، كه جمعشان را جمع كرد. مگر نمى بينى خود او در مقام اداى شكر، در چنين موقعى گفته: «رَبِّ قَد آتَيتَنِى مِنَ المُلكِ وَ عَلَّمتَنِى مِن تَأوِيلِ الأحَادِيث...».

و اين روايتى كه عياشى آورده، با لفظ آيه موافق تر است، و از نظر اشكال هم، سالم تر از آن روايتى است كه قمى آورده.

و نيز، در تفسير عياشى، از ابن ابى عمير، از بعضى از راويان شيعه، از امام صادق «عليه السّلام» روايت شده كه در ذيل آيه: «وَ رَفَعَ أبَوَيهِ عَلَى العَرشِ» فرمود: «عرش»، به معنى تخت است، و در معناى جملۀ «وَ خَرُّوا لَهُ سُجّداً» فرموده: اين سجود ايشان، عبادت خدا بوده.

و نيز در همان كتاب، از ابوبصير، از ابى جعفر «عليه السّلام» روايت كرده كه در حديثى فرمود:

يعقوب و فرزندانش، نُه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند. و چون به مصر رسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسيد و گريه كرد، و خاله اش را بر بالاى تخت سلطنتى نشانيد. آنگاه به اتاق شخصى خود رفت و عطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشيده، نزد ايشان باز گشت - و در نسخه اى آمده كه سپس بر ايشان درآمد - پس وقتى او را با چنين جلال و شوكتى ديدند، همگى به احترام او و شكر خدا، به سجده افتادند. اين جا بود كه يوسف گفت: «يَا أبَتِ هَذَا تَأويلُ رُؤيَاىَ مِن قَبلُ... بَينِى وَ بَينَ إخوَتِى».

آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آن كه خدا جمع يعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش ‍ رسانيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۸

و در كافى، به سند خود، از عباس بن هلال الشامى، غلام ابى الحسن «عليه السّلام»، از آن جناب روايت كرد كه گفت: خدمت آقايم عرض كردم: فدايت شوم! مردم چقدر دوست مى دارند كسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند.

فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود، همواره قباهاى حرير، آن هم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم به لباس او ايراد نمى گرفتند. چون مردم محتاج لباس او نبودند. مردم از او عدالت مى خواستند.

آرى، مردم، نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد، راست بگويد، و وقتى حكمى مى كند، عدالت را رعايت نمايد. زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شراب حلالى را (حرام كرده)، او حرام را حرام و ممنوع كرده، چه كم و چه زياد. حتى خودش فرموده: «قُل مَن حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِى أخرَجَ لِعِبَادِهِ وَ الطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزق».

و در تفسير عياشى، از محمّد بن مسلم نقل كرده كه گفت: خدمت امام ابى جعفر «عليه السّلام» عرض كردم: يعقوب، بعد از آن كه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانش داد، چند سال در مصر با يوسف زندگى كرد؟

فرمود: دو سال. پرسيدم: در اين دو سال، حجت خدا در روى زمين كى بود، يعقوب، يا يوسف؟ فرمود: حجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف. بعد از آن كه يعقوب از دنيا رفت، يوسف استخوان هاى يعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمين شام برده، در بيت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس، يوسف بن يعقوب، حجت خدا گرديد.

مؤلف: روايات در داستان يوسف بسيار زياد است، و ما از آن ها به آن مقدارى اكتفا كرديم كه به آيات كريمه، قرآن مساس و ارتباط داشت و مابقى را متعرض نشديم. چون علاوه بر اين كه ارتباط زيادى با آيات نداشت، بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچار تشويش و اضطراب بود.

مثلا از جمله رواياتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسير ما ندارد، اين مطلب است كه در بعضى از آن ها آمده كه:

خداى سبحان، نبوت را در دودمان يعقوب در پشت «لاوى» قرار داد، و «لاوى»، همان كسى بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد و گفت: «لَا تَقتُلُوا يُوسُفَ وَ ألقُوهُ فِى غَيَابَتِ الجُبّ...»، و همان او بود كه در وقتى كه يوسف، برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۴۹

به برادران گفت: «من از جاى خود تكان نمى خورم و از سرزمين مصر بيرون نمى روم، تا آن كه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خير الحاكمين است». خداوند (هم)، به شكرانه اين دو عملش، نبوت را در دودمان وى قرار داد.

و نيز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روايات آمده، اين است كه: يوسف «عليه السّلام» با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز، همان زليخا بود كه سال ها عاشق يوسف شده و آن جريان ها را پيش آورد. بعد از آن كه عزيز در خلال سال هاى قحطى از دنيا رفت، يوسف او را به همسرى خود گرفت.

و اگر اين حديث صحيح باشد، بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت، گفتار يوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهى داده و گفت: «الآنَ حَصحَصَ الحَقُّ أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِين»، او را به وصال يوسف رسانده باشد.

گفتارى در چند فصل، پيرامون داستان يوسف «ع»

* ۱ - داستان يوسف «ع» در قرآن:

يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل، يكى از دوازده فرزند يعقوب، و كوچكترين برادران خويش است، مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال، مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و به وسيله او، قدر آل يعقوب را بالا ببرد. و لذا در همان كودكى، از راه رؤيا، او را به چنين آينده درخشان بشارت داد.

بدين صورت كه وى، در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند. اين خواب خود را براى پدر نقل كرد.

پدر، او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى. زيرا كه اگر نقل كنى، بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به اين كه به زودى خدا تو را بر مى گزيند، و از تأويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آن چنان كه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.

اين رؤيا، همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود. او، همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت، واله و شيداى پروردگار بود. و از اينها گذشته، داراى جمالى بديع بود، آن چنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت.

يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش، او را بى نهايت دوست مى داشت، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد. اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را بر مى انگيخت، تا آن كه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۰

يكى مى گفت: بايد او را كشت. يكى مى گفت: بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد. آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد. و در آخر، رأيشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند، او را يافته و با خود ببرند.

بعد از آن كه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته، با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا، از ميوه هاى صحرایى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم. پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد. از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر، راضی اش كرده، يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاه هاى گوسفندان برده، بعد از آن كه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند، در چاهش انداختند.

آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده، نزد پدر آورده، گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم، و يوسف را نزد بار و بُنه خود گذاشته بوديم. وقتى برگشتيم، ديديم گرگ او را خورده است، و اين پيراهن به خون آلوده اوست.

يعقوب به گريه درآمد و گفت: چنين نيست، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده. ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد، مستعان و ياور است. اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او، از چه قرار است.

يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و به هيچ چيز دلش تسلى نمى يافت، تا آن كه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه، نابينا گرديد.

فرزندان يعقوب، مراقب چاه بودند ببينند چه بر سرِ يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى بر سرِ چاه آمده، مأمور سقايت خود را روانه كردند، تا از چاه آب بكشد. وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد، يوسف، خود را به دلو بند كرده، از چاه بيرون آمد. كاروانيان فرياد خوشحالی شان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه، بردۀ ايشان است، و آنگاه بناى معامله را گذاشته، به بهاى چند درهم اندك فروختند.

كاروانيان، يوسف را با خود به مصر برده، در معرض فروشش گذاشتند. عزيز مصر، او را خريدارى نموده، به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند. همه اين سفارشات، به خاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود، كه از جبين او مشاهده مى كرد.

يوسف، در خانه عزيز، غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود، اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۱

چون برادرانش خواستند تا به وسيله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دل ها ببرند. ولى خداوند، نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت، بلكه به جاى آن زندگى بدوى و ابتدايى، كه از خيمه و چادر مويين داشت، قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزی اش كرد. به عكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند، او را عزيز و محترم ساخت. رفتار خداوند با يوسف، از اول تا آخر، در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت.

يوسف، در خانه عزيزف در گواراترين عيش، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و به طور دوام، نفسش رو به پاكى و تزكيه، و قلبش رو به صفا مى گذاشت، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند، به حد ولع، يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد. كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت. خدايش هم، او را برگزيده و خالص براى خودش كرد. علم و حكمتش ارزانى داشت. آرى، رفتار خدا با نيكوكاران، چنين است.

در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد، و محبت به او، تا اعماق دلش راه پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد. بناچار، روزى همه درها را بسته، او را به خود خواند و گفت: «هَيتَ لَكَ». يوسف از اجابتش سر باز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته، گفت: «مَعَاذَ اللّهُ إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ إنَّهُ لَا يُفلِحُ الظَّالِمُونَ». زليخا او را تعقيب كرده، هر يك براى رسيدن به در، از ديگرى پيشى گرفتند، تا دست همسر عزيز، به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيرى كرد، و در نتيجه، پيراهن يوسف از عقب پاره شد.

در همين هنگام، به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود. همسر او، يوسف را متهم كرد به اين كه نسبت به وى قصد سوء كرده. يوسف انكار كرد. در همين موقع، عنايت الهى او را دريافت، كودكى كه در همان ميان در گهواره بود، به برائت و پاكى يوسف گواهى داد، و بدين وسيله، خدا او را تبرئه كرد.

بعد از اين جريان، به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وى مبتلا گرديد و عشق همسر عزيز، روز به روز، انتشار بيشترى مى يافت، تا آن كه جريان با زندانى شدن وى خاتمه يافت.

همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف، او را به اصطلاح تأديب نموده، مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد، اجابت كند. عزيز هم از زندانى كردن وى، مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته، خاموش شود.

يوسف وارد زندان شد و با او، دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند. يكى از ايشان به وى گفت: در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت: در خواب ديده كه بالاى سرِ خود، نان حمل مى كند و مرغ ها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تأويل رؤياى ايشان را بگويد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۲

يوسف «عليه السّلام»، رؤياى اولى را چنين تعبير كرد كه: وى، به زودى از زندان رها شده، سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد. و در تعبير رؤياى دومى چنين گفت كه: به زودى به دار آويخته گشته، مرغ ها از سرش مى خورند، و همين طور هم شد كه آن جناب فرموده بود. در ضمن، يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود، در موقع بيرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت به ياد آر. شيطان، اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه، يوسف سالى چند در زندان بماند.

بعد از اين چند سال، پادشاه خواب هولناكى ديد و آن را براى كرسى نشينان خود بازگو كرد، تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب، چنين بود كه گفت: در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده، هان اى كرسى نشينان! نظر خود را در روياى من بگویيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.

گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خواب هاى آشفته نيستيم.

در اين موقع بود كه ساقى شاه، به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود، افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا به زندان رفته، از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد. او نيز اجازه داده، به نزد يوسف روانه اش ساخت.

وقتى ساقى نزد يوسف آمده، تعبير خواب شاه را خواست و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود. يوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده، آنچه درو مى كنيد، در سنبله اش مى گذاريد، مگر مقدار اندكى كه مى خوريد. آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد، كه آنچه اندوخته ايد، مى خوريد، مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد. سپس بعد از اين هفت سال، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته، از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد.

شاه وقتى اين تعبير را شنيد، حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادی اش را صادر نموده، گفت: تا احضارش كنند. ليكن وقتى مأمور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم، مگر بعد از آن كه شاه، ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده، ميان من و ايشان حكم كند.

شاه، تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند، احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت. همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته، به يك صدا گفتند: خدا منزّه است، كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم.

در اين جا، همسر عزيز گفت: ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها، زير سرِ من بود. من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگويان است. پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او، در نظر وى عظيم آمد. دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند، و گفت: او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۳

وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش، و به بهترين وجهى خالص گشته اى.

يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان، كه در حفظ آن حافظ و دانايم، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده، از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند، برهانم.

پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع، بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آن كه سال هاى قحطى فرا مى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله، از مخمصه شان مى رهاند.

در همين سال ها بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت: اگر زندان نرفته بود، به سلطنت نمى رسيد. در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد.

آرى، با اين كه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها،) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشم ها مخفى بدارند، وليكن خدا غير اين را خواست.

در بعضى از همين سال هاى قحطى بود كه برادران يوسف، براى گرفتن طعام وارد مصر شدند و به نزد يوسف آمدند. يوسف به محض ديدن، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را به هيچ وجه نمى شناسند. يوسف از وضع ايشان مى پرسد. در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم، و يازده برادريم، كه كوچكترين از همه ما، نزد پدر مانده، چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.

يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است. لذا دستور مى دهد كه اگر بارِ ديگر، به مصر آمدند، حتما او را با خود بياورند. آنگاه (براى اين كه تشويقشان كند)، بسيار احترامشان نموده، بيش از بهايى كه آورده بودند، طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند.

آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى بر مى گردند، متاع خود را شناخته، شايد دوباره برگردند.

چون به نزد پدر باز گشتند، ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود، همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه: با اين همه احترام، از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته: اگر نبريم، به ما طعام نخواهد داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۴

پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند. در همين بين، خرجين ها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند. مى بينند كه عزيز مصر، متاعشان را هم برگردانيده. مجددا نزد پدر رفته، جريان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند. او هم امتناع مى كند، تا آن كه در آخر، بعد از گرفتن عهد و پيمان هايى خدايى، كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند، رضايت مى دهد. و در عهد خود، اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود، معذور باشند.

آنگاه براى بارِ دوم مجهز شده، به سوى مصر سفر مى كنند، در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند. وقتى بر يوسف وارد مى شوند، يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده، خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم، ناراحت نباش، نخواسته ام تو را حبس كنم، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى)، و آن، اين است كه مى خواهم تو را نزد خود نگه دارم، پس مبادا از آنچه مى بينى، ناراحت بشوى.

و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد. آنگاه جارزنى جار مى زند كه: اى كاروانيان! شما دزديد. فرزندان يعقوب بر مى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گُم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آن را بياورد، يك بار شتر جايزه مى دهيم، و من خود ضامن پرداخت آنم.

گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم، تا فساد برانگيزيم، و ما دزد نبوده ايم. گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد، كيفرش چيست؟ خودتان بگوييد. گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود. ما سارق را اين طور كيفر مى كنيم.

پس شروع كردند به بازجويى و جستجو. نخست خرجين هاى ساير برادران را وارسى كردند، در آن ها نيافتند. آنگاه آخر سر، از خرجين بنيامين درآورده، دستور بازداشتش را دادند.

هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.

يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش مى گيرم ، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۵

در اينجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او بر نمى دارى.

گفت : (من كه به شما چيزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم، و من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش ‍ جستجو كنيد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.

چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس ‍ نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.

اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد:

هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد.

گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است.

در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش ‍ كشيده چنين گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.

برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش ‍ بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۵۶

و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزى كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان، ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!

گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا كار بوديم، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است.

آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند. يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.

دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←