تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۴۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بیان اوصاف فردى و اجتماعى مؤمنان
«التَّائبُونَ الْعَابِدُونَ الحَْامِدُونَ السَّائحُونَ ...»:
اين جمله، مؤمنان را به نيكوترين صفاتشان توصيف مى كند، و اين كه همه اوصاف ايشان را با صداى پيش آورده، براى اين است كه خبر آن ها مبتدایى محذوف و تقدير آن: «المُؤمِنُون هُمُ التَّائِبُونَ العَابِدُون...» است. يعنى مؤمنان به خاطر اين كه از غير خدا به سوى خدا بازگشت كردند، «تائبان»، و چون او را می پرستند، عابدان، و چون با زبان، حمد و سپاس او گويند، «حامدان»، و چون با قدم هاى خود از اين معبد به آن معبد مى روند، «سائحان»، و به خاطر ركوع و سجودشان، «راكعان» و «ساجدان» اند.
اين وضع ايشان در حال انفراد است، اما وضعشان نسبت به حال اجتماع، آن ها مانند ديدبانانى هستند كه اجتماع خود را به سوى خير سوق مى دهند. يعنى امر به معروف و نهى از منكر نموده، حدود خدایى را حفظ مى نمايند. نه در حال انفراد، نه در حال اجتماع، نه در خلوت و نه در ظاهر، از آن حدود تجاوز نمى كنند. آنگاه با اين كه خداوند در آيه قبل، خودش بشارتشان داده بود، اينك به رسولش دستور مى دهد به اين كه ايشان را بشارت دهد، و اين خود تأكيد را مى رساند، آن هم تأكيد بليغى كه نمى توان حد و مرزى برايش قايل شد.
از آنچه گذشت، معلوم شد كه:
اولاً، چه نكته اى در ترتيب اوصاف مذكور از مؤمنان بوده، و اگر اول توبه و عبادت و گردش و ركوع و سجود ايشان را آورده، براى اين است كه اين اوصاف، اوصاف فردى آنان است. لذا اول آن ها را ذكر كرده، بعدا اوصاف اجتماع ايشان را كه ناشى از ايمان آنان است، ذكر نموده، و آن اين است كه مؤمنان با امر به معروف و نهى از منكر، اجتماع صالحى به وجود مى آورند.
آنگاه در خاتمه وصف پسنديده و جميلى را كه ايشان در هر دو حال، يعنى هم در حال انفراد و هم در حال اجتماع دارند، ذكر كرده و آن، اين است كه ايشان حافظ حدود خدايند. و اگر تعبير به «حافظ» كرد، براى اين است كه بفهماند مؤمنان، هم خودشان از حدود خدا تجاوز نمى كنند، و هم نسبت به آن اهتمام و مراقبت دارند.
و ثانياً، معلوم شد كه: مقصود از «سياحت» - كه در لغت به معناى سير و گردش در زمين است - در اين جا آن معنایى كه با سياق ترتيب مناسب تر است، سير و رفت و آمد در جايگاه هاى عبادت و مساجد است. نه آن معنایى كه بعضى گفته اند كه منظور از آن، روزه گرفتن و يا سياحت در زمين به منظور تفكر در عجائب قدرت خدا و ديدن آثار و ديار امت هاى گذشته و عبرت گرفتن از سرنوشت آنان، و يا منظور از آن، مسافرت جهت طلب علم و يا طلب خصوص احاديث باشد. زيرا اين احتمالات و وجوه، با سياق آيه تناسب ندارد.
اما در مورد وجه اول بايد گفت كه از جهت الفاظ آيه، هيچ دليلى بر آن نيست. بقيه وجوه هم گو اين كه در آيات ديگر سفارش به آن شده، مثلا درباره سير و تفكر در سرنوشت امم گذشته فرموده: «أفَلَم يَسِيرُوا فِى الأرضِ فَيَنظُرُوا كَيفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبلِهِم».
و درباره سير و سفر براى آموختن علم دين فرموده: «فَلَولَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرقَةٍ مِنهُم طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِى الدّين»؛ الا اين كه اگر منظور از «سائحون» يكى از دو وجه فوق باشد، آن لطفى را كه در ترتيب صفات رديف شده هست، از بين مى برد.
و ثالثاً، به دست آمد كه: اين صفات شريفه، صفاتى است كه ايمان مؤمن با آن ها تمام و كامل مى شود و مؤمن با داشتن آن ها، مستوجب وعده قطعى خدا به بهشت و آن بشارت كه خدا و رسول «صلى الله عليه و آله» دادند، مى گردد، و بدين جهت مستوجب می شود كه داشتن اين صفات، ملازم با قيام به حق خدا باشد، و قيام به حق خدا هم باعث مى شود كه خداى تعالى درباره چنين مؤمنى، حقى را كه بر خود واجب كرده و به وعده هایى كه به او داده، وفا كند.
دلیل جواز نبودن استغفار براى مشركان
«مَا كانَ لِلنَّبىِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَن يَستَغْفِرُوا لِلْمُشرِكينَ وَ لَوْ كانُوا أُولى قُرْبى ... لاَوَّاهٌ حَلِيمٌ»:
معناى آيه روشن است، ليكن اين نكته را بايد در نظر داشت كه چون در آيه دومى، بعد از بيان سبب استغفار ابراهيم براى پدرش مى فرمايد: «وقتى كه فهميد او دشمن خدا است، از او بيزارى جست»، و با اين بيان معلوم كرد كه مشركان، دشمنان خدا و جهنمى هستند، و در نتيجه نبايد براى آنان استغفار كرد.
اين كه در اين آيه مى فرمايد حال كه اين معنا براى پيغمبر و پيروانش معلوم شد، بايد از اين مطلب ضرورى و روشن غفلت نورزند، كه استغفار براى مشركان از اين جهت جائز نيست كه لغو است، و خضوع ايمان مانع است از اين كه بنده خدا با ساحت كبرياى او بازى نموده، كارى لغو بكند.
چون از يكى از دو صورت بيرون نيست. يا خداوند به خاطر تقصيرى كه از بنده اش سر زده، با او دشمن و از او خشمگين است، و يا بنده با خداى تعالى دشمن است. اگر فرضا خدا با بنده اش دشمن باشد، ولى بنده اش با او دشمن نباشد و بلكه اظهار تذلل و خوارى كند، در اين صورت جاى اين هست كه به خاطر سعه رحمت او، آدمى براى آن بنده طلب مغفرت كند، و از خداوند بخواهد كه به حال آن بنده اش ترحم كند.
اما اگر بنده با خدا سر دشمنى داشته باشد، مانند مشركان معاند - و خود را بالاتر از آن بداند كه به درگاه خدا سر فرود بياورد، در چنين صورتى عقل صريح حكم مى كند به اين كه شفاعت و يا استغفار معنا ندارد، مگر بعد از آن كه آن بنده عناد را كنار گذاشته، به سوى خدا توبه و بازگشت كند و به لباس تذلل و مسكنت در آيد.
و گرنه چه معنا دارد كه انسان براى كسى كه اصلا رحمت و مغفرت را قبول ندارد و زير بار عبوديت او نمى رود، استغفار نموده، از خدا بخواهد كه از او درگذرد. آرى، اين درخواست و شفاعت استهزاء به مقام ربوبيت و بازى كردن با مقام عبوديت است، كه به حكم فطرت، عملى است ناپسند و غير جائز.
و خداوند اين جائز نبودن را به حق نداشتن تعبير كرده و فرموده: «مَا كَانَ لِلنَّبِىّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا». يعنى پيغمبر و آنان كه ايمان آورده اند، حق ندارند استغفار كنند، بعد از آن كه براى آن ها معلوم شد كه... و ما در تفسير آيه: «مَا كَانَ لِلمُشرِكِينَ أن يَعمُرُوا مَسَاجِدَ الله» گفتيم كه حكم جواز در شرع بعد از جعل حق است.
پس معناى آيه چنين مى شود:
رسول الله و كسانى كه ايمان آورده اند بعد از آن كه با بيان خداوندى براى آن ها ظاهر شد كه مشركان دشمنان خدايند و مخلد در آتش اند، ديگر حق ندارند براى آنان استغفار كنند، هرچند از نزديكانشان باشند، و اگر ابراهيم براى پدر مشركش استغفار كرد، براى اين بود كه در آغاز خيال می كرد پدرش هرچند مشرك است، ولى با خدا دشمنى و عناد ندارد، و چون قبلا به او وعده استغفار داده بود، ناچار براى او طلب مغفرت كرد، ولى وقتى فهميد كه او دشمن خداست و بر شرك و ضلالت خود اصرار مى ورزد، از او بيزارى جست.
« إنّ إبرَاهِيمَ لَأوَّاهٌ حَلِيمٌ » - اين جمله، وعده ابراهيم و استغفار او را براى پدرش تعليل مى كند، به اين كه او جفاى پدرش را تحمل نمود، و او را وعده نيكى داد، چون او مردى بردبار بود، و برايش طلب مغفرت كرد، چون مردى «أوّاه» بود، و «أوّاه»، كسى را گويند كه از ترس خدا و به طمع و اميد به خيرات او خيلى آه بكشد.
«وَ مَا كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمَا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتّى يُبَيّنَ لَهُم مَا يَتَّقُونَ... مِن وَلىٍّ وَ لا نَصِيرٍ»:
اين دو آيه، متصل به دو آيه قبلى است، كه از استغفار براى مشركان نهى مى كرد. و اين دو آيه يكى مؤمنان را تهديد مى كند به اين كه اگر از آن كارهایى كه خداوند بيان كرده پرهيز نكنند، بعد از هدايت گمراهشان خواهد كرد، و در ميان همه كارهایى كه خداوند از آن ها نهى نموده، آن كارى كه با مورد آيه تطبيق دارد، همان استغفار كردن براى مشركان و محبت به ايشان است، كه مؤمنان بايد از آن بپرهيزند، و الا بعد از هدايت دچار ضلالت مى شوند.
و خواننده محترم براى روشن شدن بيشتر آيه مورد بحث بايد به مطالبى كه ما در تفسير آيه: «اليَومَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُم فَلَا تَخشَوهُم وَ اخشَون»، در جلد پنجم اين كتاب، و همچنين در تفسير آيات، راجع به ولايت مشركان و اهل كتاب در سوره هاى گذشته گذرانديم، مراجعه نمايد.
و اين آيه به يك اعتبار در معناى آيه: «ذَلِكَ بِأنَّ اللهَ لَم يَكُ مُغَيّراً نِعمَةً أنعَمَهَا عَلَى قَومٍ حَتّى يُغَيّرُوا مَا بِأنفُسِهِم» و آيات ديگرى در اين معنا است، كه همه بر اين معنا گويا هستند كه يكى از سنت هاى الهى اين است كه نعمت و هدايت خود را بر بنده اش مستمر بگرداند و از او سلب نكند، تا خود بنده به خاطر كفران و تعدی اش، موجبات تغيير آن را فراهم آورد. آن وقت است كه خداى تعالى نعمت و هدايت خود را از او مى گيرد.
علت وجوب تبرى و بیزاری، از دشمنان خدا
آيه دومى، يعنى آيه: «إنَّ اللهَ لَهُ مُلكُ السَّماوَات وَ الأرض يُحيِى وَ يُمِيتُ وَ مَا لَكُم مِن دُونِ الله مِن وَلِىٍّ وَ لَا نَصِير»، در ذيلش حكمى را كه آيه قبلى بر آن دلالت مى كرد، چنين تعليل مى كند كه اگر از دوستى با دشمنان خدا نهى نموده و گفتيم كه بايد از آنان بيزارى بجویيد، براى اين است كه جز خداى سبحان، كسى ولىّ و ياور حقيقى نيست، و اين معنا براى مؤمنان وجدانى شده، پس وجدان و ايمان خود آنان بايد ايشان را بر آن بدارد كه تنها نسبت به او و يا وليّى از اولياى او كه خود او اجازه داده باشد تولى داشته باشند، و به غير ايشان به هيچ يك از دشمنان او هر كه خواهد باشد، دوستى و تولى نورزند.
اين مفاد ذيل آيه دومى بود، و اما مفاد صدر آن، بيان سبب اين سبب و علت اين علت است. يعنى بيان مى كند كه چرا ولىّ و ناصرى جز خدا نيست، و مى فرمايد: جهتش اين است كه تنها كسى كه مالك همه چيز است و مرگ و حيات به دست اوست، خداست و معلوم است كه غير از چنين خدایى كه يگانه مالك و مدبر عالَم است، ولىّ و ناصرى نيست.
از همين بيان عمومى و علت عمومى كه در چهار آيه مورد بحث آمده، به خوبى روشن گرديد كه حكم مورد بحث اين آيات نيز عمومى است. يعنى اگر در اين آيات حكم به وجوب تبرّى از دشمنان خدا و حرمت دوستى با آنان نموده، اين حكم اختصاص به يك نحو دوستى و يا دوستى با يك عده معينى ندارد، بلكه همه انحاء دوستى را شامل مى شود، خواه تولى به سبب استغفار باشد، يا به غير آن و خواه دشمن، مشرك يا كافر و يا منافق و يا غير آن ها از قبيل اهل بدعتى كه منكر آيات خدا هستند، باشد و يا نسبت به پاره اى از گناهان كبيره از قبيل محاربه با خدا و رسول اصرار داشته باشد.
«لَّقَد تَابَ اللَّهُ عَلى النَّبىِّ وَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الاَنصَارِ الَّذِينَ... هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ»:
كلمه «الساعة»، به معناى مقدارى از زمان است، و «ساعت عسرت»، آن مقدار زمانى است كه زندگى به خاطر ابتلاء به گرفتاری ها از قبيل گرسنگى و تشنگى و يا حرارت شديد، و امثال آن دشوار شود، و كلمه «زيغ»، به معناى بيرون شدن از راه حق و ميل به طرف بيراهه و باطل است، و اضافه «زيغ» به «قلوب»، و ذكر «ساعت عسرة» و ساير قرينه هایى كه از سياق كلام استفاده مى شود، همه شاهد بر آنند كه منظور از «زيغ» استنكاف و شانه خالى كردن از امتثال امر پيغمبر، و بيرون شدن از اطاعت او، به سبب سرپيچى از رفتن به جهاد، و يا برگشتن به وطن است، به خاطر عسرت و مشقتى كه در راه با آن مواجه اند.
و كلمه «تخليف» - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى تأخير و جاى ماندن از كسى است كه رفته، و اما به جاى ماندن كسى در مكان، بعد از رفتن تو تخليف نيست، و اشتقاق آن از «خلف» است كه به معناى پشت سر و مقابل جهت روبرو است. وقتى مى گويند: «فلان خَلَّفَ فُلَاناً»، معنايش اين است كه فلانى، فلان كس را جانشين و خليفه خود كرد، و خود او را «مخلف» مى گويند و كلمه «رحب»، به معناى وسعت و مقابل ضيق است، و حرف «ما» در جملۀ «بِمَا رَحُبَت»، مصدريّه است كه جمله را به تأويل مصدر مى برد و معنايش «بِرحبِهَا» مى شود.
ماجرای توبه تخلف کنندگان از جنگ تبوک
و اين دو آيه، هر يك از آن ها ناظر است به جهتى، غير آن جهتى كه ديگرى ناظر بدان است. آيه اولى گذشت خدا از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و مهاجران و انصار را بيان نموده، و آيه دومى، گذشت از سه تن متخلّف از جنگ را بيان داشته است، با اين تفاوت كه در آيه اول، گذشت از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و بعضى ديگر، گذشت از معصيت نبوده، چون اهل معصيت نبودند، و در آيه دوم، گذشت، گذشت از معصيت بوده است.
و كوتاه سخن:
هر چند اين دو آيه از نظر غرض و مدلول مختلف هستند، جز اين كه از سياق آن ها بر مى آيد كه مى خواهند يك غرض را رسانيده، و هر دو به هم متصل اند، و كلام واحدى است كه گذشت خدا از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و مهاجران و انصار و سه تن متخلف را بيان مى كند، به دليل اين كه در صدر آيه دومى، كلمۀ «عَلى» عطف شده بر «عَلَى» كه در آيه اولى بود، و در نتيجه، جملۀ «وَ عَلَى الثَّلَاثَة» را بر «لَقَد تَابَ اللهُ عَلَى النَّبِىّ» عطف می كند، هر چند در معنا از آن مستقل است، و همين عطف، ما را وادار مى كند كه بگویيم هر دو با هم و به منظور غرض خاصى نازل شده اند.
و شايد غرض اصلى بيان گذشت خدا از آن سه تن متخلف بوده، و گذشت از مهاجر و انصار و حتّى گذشت از رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، صرفا به منظور از دلخوشى همان سه نفر ذكر شده، تا از آميزش و خلط با مردم خجالت نكشند و احساس نكنند كه فرقى ميان آنان و ساير مردم نيست، و ايشان و همه مردم در يك جهت شركت دارند، و آن جهت، اين است كه خدا به رحمت خود از همه آنان درگذشته و در اين معنا ايشان، كمتر از سايرين و سايرين، بالاتر از ايشان نيستند.
از همين جا معلوم مى شود كه: نكته تكرار كلمه «توبه» در دو آيه چيست. چرا كه خداى تعالى، نخست «توبه» و گذشت از پيغمبر و مهاجران و انصار را يادآور شده، آنگاه مى فرمايد: «پس از ايشان در گذشت»، و از آن سه نفرى كه تخلف كرده بودند، در گذشت.
آنگاه بار ديگر مى فرمايد: «پس از ايشان در گذشت تا ديگر اين كار را نكنند» و اين تكرار، جهتى ندارد مگر همين كه گفتار در آيه بر سبيل اجمال و تفصيل بوده، اول گذشت از همه را به طور اجمال ذكر كرده، بعدا به طور تفصيل به حال هر كدام از دو فريق جداگانه اشاره فرموده، و در اين اشاره، گذشت خود را از خصوص آن سه نفر بيان داشته است.
و اگر هر يك از اين دو آيه، غرض جداگانه و مستقلى مى داشتند و يك غرض جامعى در مجموع آن دو وجود نداشت، در اين تكرار هيچ نكته و فایده اى تصور نمى شد.
علاوه بر اين كه در آيه اولى به طور وضوح دلالت مى كند بر اين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در اين داستان گناه و انحرافى نداشته، و حتى نيت انحراف هم نكرده. چون آيه شريفه، مهاجران و انصار را مدح مى كند به اين كه از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» پيروى و به وى اقتداء كردند، و اگر خود آن حضرت منحرف مى شد و يا خيال انحراف را مى كرد كه ديگر معنا نداشت مقتدى و امام ايشان قرار گيرد، و پيروانش مدح و ستايش شوند، و اگر نكته اى كه ما گفتيم در كار نبود، هيچ جهت نداشت كه آن جناب را با مهاجران و انصار ذكر كند.
پس برگشت معناى آيه، به اين است كه:
خداوند قسم خورده به اين كه به رحمت خود، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و مهاجران و انصار و آن سه كس كه تخلف كرده بودند، بازگشت كند. اما بازگشتنش بر مهاجران و انصار، براى اين بود كه ايشان در ساعت عسرت، دست از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» برنداشتند، و مقصود از «ساعت عسرت»، همان ايامى است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، به سوى تبوك حركت مى كرد.
در ابتدا، دل بعضى از مهاجران و انصار دچار كمى لغزش گرديد، و از حق گريزان شد، و چون دنباله آن لغزش را نگرفته و به هواى نفس گوش نداده، حركت كردند، خداوند از ايشان گذشت، كه او به ايشان، رؤوف و مهربان است.
و اما بازگشت خدا به آن سه نفر، از اين قرار بود كه: وقتى كارشان به سختى كشيد و زمين با همه وسعتش برايشان تنگ شد، و ديدند كه احدى از مردم با ايشان حرف نمى زنند و سلام و عليك نمى كنند، و حتى زن و فرزندشان هم با ايشان حرف نمى زنند، و خلاصه يك نفر انسان كه با آن ها انس بگيرد، وجود ندارد، و هر كه هست مأمور به خوددارى از سلام و كلام است، آن وقت تعيين كردند كه جز خدا و توبه به درگاه او، ديگر پناهگاهى نيست.
و چون چنين شد، خداوند نيز با رحمت خود به ايشان بازگشت فرمود، تا ايشان توبه كنند و او قبول فرمايد، كه او «توّاب» است (یعنی: به بندگانش بسیار بازگشت مى كند تا به ايشان ترحم نموده، براى توبه كردن، هدايت شان نموده و براى توبه توفيقشان مى دهد، و آنگاه توبه شان را مى پذيرد)، و نسبت به مؤمنان، «رحيم» و مهربان است.
بيان مقصود از توبه، در هر يك از آيات گذشته
از اين معنایى كه ما كرديم، روشن شد كه:
اولاً، مقصود از توبه بر رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، صرف بازگشت خدا به سوى اوست، به رحمت خودش، و مقصود از بازگشت نمودن به رحمت، بازگشت به امت اوست به رحمت. پس در حقيقت، توبه بر رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، توبه بر امت اوست، و او واسطه در نازل شدن رحمت خدا و خيرات و بركات به سوى امتش است.
و نيز از فضل و كرمى كه نسبت به رسول گرامی اش دارد، اين است كه هر وقت اسم امت و يا صحابه اش به خير برده شود، اول اسم شريف او را در صدر كلام قرار مى دهد، هر چند مطلب راجع به امت باشد. مانند آيه: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا اُنزِلَ إلَيهِ مِن رَبِّهِ وَ المُؤمِنُون...»، و آيه: «ثُمّ أنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِينَ»، و آيه: «لَكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا...»، و همچنين آيات و موارد ديگر.
و ثانياً، منظور از توبه اى كه بار دوم و سوم ذكر كرد، و در هر دو مورد فرمود: «ثُمَّ تَابَ عَلَيهِم»، تفصيل همان اجمالى است كه قبلا در جملۀ «لَقَد تَابَ اللهُ» خاطرنشان ساخته بود.
و ثالثاً، منظور از توبه در جملۀ «ثُمَّ تَابَ عَلَيهِم» در هر دو مورد، بازگشت خدا به سوى اوست، به هدايت به سوى خير و توفيق انجام آن، كه ما مكرر اين معنا را در مباحث قبلى خود در اين كتاب خاطرنشان ساخته ايم، كه «توبۀ عبد»، هميشه در ميان دو توبه از خداى تعالى قرار دارد: يكى رجوع پروردگار به او، به اين كه به او توفيق و هدايت ارزانى دهد، و بدين وسيله بنده، موفق به استغفار كه توبه اوست، بگردد. و دوم رجوع ديگر خدا به او، به اين كه گناهان او را بيامرزد، و اين توبه دوم خداى تعالى است.
و دليل بر اين كه مقصود از «توبه» در دو آيه، توبه اولى خداست، اين است كه: در مورد اول گناهى از مهاجران و انصار ذكر نكرده و همچنين استغفارى از ايشان نقل ننموده. پس منظور از آن، توبه بنده نيست، و توبه دوم خدا هم نيست، چون گفتيم توبه دوم، عبارت است از قبول توبه عبد، و در آيه ذكرى از توبه مهاجر و انصار به ميان نياورده، بلكه تنها فرموده: نزديك بود دل بعضى از ايشان از حق منحرف شود.
پس توبه در مورد اول با توبه اول خدا تناسب دارد، و همچنين در مورد دوم. زيرا از اين كه در جمله «لِيَتُوبُوا» كه بعد از آن قرار دارد، استغفار ايشان را نتيجه آن توبه دانسته مى فهميم كه توبه مزبور، قبل از توبه ايشان بوده، و اين جز با توبه اولى خدا تطبيق نمى كند.
و اى بسا جملۀ «إنَّهُ بِهِم رَؤُفٌ رَحِيم»، كه در مقام بيان علت است، گفته ما را تأييد كند. زيرا در اين جمله نيز، هيچ يك از اسماء خدا كه دلالت كند بر قبول توبه ذكر نشده، همچنان كه قبلا هم استغفارى از ايشان نقل نكرده بود.
و رابعاً، منظور از جملۀ «لِيَتُوبُوا» در آيه دوم، توبه آن سه نفرى است كه تخلف كردند، كه به عنوان نتيجه براى توبه اولى خداى تعالى ذكر شده، و معنايش اين است كه: خداوند بر آن سه نفر توبه ترحم كرد، و توفيقشان داد براى اين كه توبه كنند و خدا بر ايشان توبه ترحم كند، و ايشان را بيامرزد كه او، توبه كنندۀ رحيم است.
خواهى گفت: اين طور كه شما مى گویيد، آيه شريفه دلالت نمى كند بر اين كه خدا توبه ايشان را پذيرفته است، و حال آن كه به طور مسلّم، توبه ايشان را پذيرفته است، و اين گفتار با رواياتى كه مى گويند اين آيه به منظور بشارت بر قبول توبه آنان نازل شده، مخالفت دارد.
در جواب مى گویيم: درست است كه از نظر دليل نقلى، يعنى روايات، خداوند توبه آن سه نفر را پذيرفته، وليكن در خود الفاظ آيه چنين دلالتى نيست. بله، از سياق آن اين معنا استفاده مى شود، چون همان طور كه گفتيم، خداى تعالى اول به طور اجمال فرموده: «لَقَد تَابَ اللهُ»، و اين بيان به اطلاقش، هم توبه به معناى توفيق را شامل مى شود و هم توبه به معناى قبول را كه هر دو، توبه خداست و همچنين جمله بعدى كه مى فرمايد: «إنَّ اللهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ».
و مخصوصا با در نظر داشتن حصرى كه در آن است و ناظر به جمله قبلى است كه فرموده بود: «وَ ظَنُّوا أن لَا مَلجَأ مِنَ اللهِ إلّا إلَيه»، دلالت بر قبول توبه آنان دارد. زيرا از آن بر مى آيد كه به اين منظور توبه كردند كه ملجأى در نزد خدا به دست بياورند، و در آن ملجأ و پناهگاه از عذاب خدا ايمن شوند، و خداوند هم به سوى توبه هدايتشان كرد. از اين به طور قطع مى فهميم كه با اين حال ديگر محال است كه خدا توبه شان را قبول نكرده باشد، زيرا او، توّاب و رحيم است، و خودش فرموده: «إنَّمَا التَّوبَةُ عَلَى اللهِ لِلَّذِينَ يَعمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمّ يَتُوبُونَ مِن قَرِيبٍ فَاُولَئِكَ يَتُوبُ اللهُ عَلَيهِم».
بعضى گفته اند: معناى «ثُمَّ تَابَ عَلَيهِم لِيَتُوبُوا»، اين است كه: «پس آنگاه خداوند توبه را براى آنان آسان كرد، تا بتوانند توبه كنند» و اين حرف، بسيار سخيف و غلط است. از آن سخيف تر، تفسير آن ديگرى است كه گفته: «منظور از توبه در جملۀ «لِيَتُوبُوا»، برگشت به حالت قبل از معصيت است».
از اين هم سخيف تر، گفتار عده اى ديگر است كه گفته اند: «ضمير در «لِيَتُوبُوا»، به مؤمنان بر مى گردد، و معناى آيه، اين است كه: خدا بر آن سه كس توبه كرد، و مژده توبه بر آنان را بر پيغمبرش نازل نمود تا مؤمنان از گناهان خود توبه كنند، و بدانند كه خدا توبه ايشان را مانند توبه آن سه نفر مى پذيرد».
و خامساً، معلوم شد كه: هر چند كلمه «ظنّ» در لغت، به معناى پندار است، نه به معناى علم، وليكن در خصوص مورد اين آيه، به معناى «علم» آمده است.
معناى اين كه فرمود: با صادقين باشيد
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ»:
كلمه «صدق»، در اصل به معناى اين است كه گفتار و يا خبرى كه داده مى شود با خارج مطابق باشد، و آدمى را كه خبرش مطابق با واقع و خارج باشد، «صادق» مى گويند. وليكن از آن جایى كه به طور استعاره و مجاز اعتقاد و عزم و اراده را هم قول ناميده اند. در نتيجه «صدق» را در آن ها نيز استعمال كرده، انسانى را هم كه عملش مطابق با اعتقادش باشد و يا كارى كه مى كند با اراده و تصميمش مطابق باشد، و شوخى نباشد، «صادق» ناميده اند.
و اطلاق امر به تقوا و اطلاق كلمه «صادقين» و همچنين اين كه به طور مطلق فرموده: با صادقين باشيد - با اين كه معيت و با كسى بودن به معناى همكارى كردن و پيروى نمودن است - همه قرينه هایى هستند كه دلالت مى كنند بر اين كه مقصود از «صدق»، معناى مجازى و وسيع آن است، نه معناى لغوى و خاص آن.
بنابراين، آيه شريفه مؤمنان را دستور مى دهد به اين كه تقوا پيشه نموده، صادقين را در گفتار و كردارشان پيروى كنند، و اين، غير از آن است كه بفرمايد: «شما نيز مانند صادقين متصف به وصف صدق باشيد»، زيرا اگر آن بود، مى بايستى بفرمايد: «و از صادقين باشيد»، نه اين كه بفرمايد: «و با صادقين باشيد»، و اين پر واضح است و احتياج به توضيح ندارد.
«مَا كانَ لاَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلهَُم مِّنَ الاَعْرَابِ... مَا كانُوا يَعْمَلُونَ»:
كلمه «رغبت»، ميل خاصى است از تمايلات نفسانى، و رغبت در هر چيز ميل كردن به طرف آن به منظور طلب نفع است، و رغبت از هر چيز به معناى دورى و بى ميلى از آن و ترك آن است، و حرف «باء» در «بِأنفُسِهِم عَن نَفسِهِ» براى سببيت است. و معناى جمله را چنين مى كند: «و ايشان را حقى نيست كه به خاطر اشتغال به خود از آن جناب صرف نظر نموده، در مواقع خطر در جنگ ها و در سختی هاى سفر تركش گويند، و خود سرگرم لذائذ زندگى گردند».
كلمه «ظمأ» به معناى عطش، و كلمه «نصب» به معناى تعب، و كلمه «مخمصة» به معناى گرسنگى، و «غيظ» به معناى شدت غضب، و «مؤطأ» به معناى زمينى است كه مسير راه باشد و بر آن بگذرند.
اين آيه، حق تخلف از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را از اهل مدينه و اعرابى كه در اطراف آن هستند، سلب نموده، سپس خاطرنشان مى سازد كه خداوند در مقابل اين سلب حق، براى ايشان در برابر مصيبتى كه در جهاد ببينند، از قبيل گرسنگى و عطش و تعب و در برابر هر سرزمينى كه بپيمايند و بدان وسيله كفار را به شدت خشم دچار سازند، و يا هر بلایى كه به سر آنان بياورند، يك عمل صالح در نامه عملشان مى نويسد. چون در اين صورت نيكوكارند و خدا اجر محسنين را ضايع نمى سازد. اين معناى «ذَلِكَ بِأنَّهُم لَا يُصِيبُهُم ظَمَأ» است.
آنگاه مى فرمايد: هزينه اى كه در اين راه خرج مى كنند، چه كم و چه زياد، و همچنين هر وادى كه طى مى نمايند، براى آنان نوشته مى شود و نزد خدا محفوظ مى ماند، تا به بهترين پاداش جزا داده شوند.
و جملۀ «لِيَجزِيَهُمُ اللهُ أحسَنَ مَا كَانُوا يَعمَلُونَ»، غايت و نتيجه اى است كه بر جملۀ «كُتِبَ لَهُم» مترتب شده، و معنايش اين است كه: «نتيجه اين نوشتن، اين است كه خداوند جزاى بهترين اعمالشان را بدهد»، و اگر تنها جزاى نيكوترين اعمالشان را ذكر كرد، براى اين است كه بيشتر رغبت صاحب عمل متوجه آن گونه اعمال است.
ممكن هم هست از اين جهت باشد كه پاداش بهترين اعمال مستلزم پاداش ساير اعمال نيز هست. و نيز ممكن است منظور از «احسن اعمال»، جهاد در راه خدا باشد. براى اين كه جهاد از همه اعمال نيك ديگر سخت تر و نيز مهم تر است، زيرا قيام امر دين بدان بستگى دارد.
البته در اين ميان، معناى ديگرى نيز هست و آن، اين است كه: جزاى عمل، در حقيقت همان خود عمل است كه به سوى پروردگار رفته است، و بهترين جزا، همان بهترين اعمال است.
پس در نتيجه جزا دادن به احسن اعمال، معنايش جزا دادن به احسن جزاء است.
معناى ديگرى نيز هست و آن، اين است كه: خداى سبحان، گناهان ايشان را كه مختلط به اعمال نيك ايشان شده مى آمرزد و جهات نقص اعمال آنان را مى زدايد، و مى پوشاند، و بدين وسيله، عمل ايشان را بعد از آن كه عمل نيك بود، به صورت عمل نيكوتر در مى آورد و آنگاه به آن عمل نيكوتر پاداش مى دهد، و ممكن هم هست اين وجه با وجه قبلى به يك معنا برگردد - دقت فرمایيد.
«وَ مَا كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كافَّةً فَلَوْلا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنهُمْ طائفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا فى الدِّينِ»:
سياق آيه دلالت مى كند بر اين كه منظور از جملۀ «لِيَنفِرُوا كَافَّة»، بيرون شدن همگى براى جهاد است، و ضمير در «فِرقَةٍ مِنهُم»، به مؤمنين بر مى گردد، كه نبايد همگی شان بيرون روند، و لازمۀ آن، اين است كه مقصود از «نفر»، كوچ كردن به سوى رسول خدا باشد.
بنابراين، آيه شريفه در اين مقام است كه مؤمنان ساير شهرها را نهى كند از اين كه تماميشان به جهاد بروند، بلكه بايد يك عده از ايشان به مدينة الرسول آمده، احكام را از آن جناب بياموزند، و عده ديگرى به جهاد بروند.
و بنابر اين معنا، مناسب تر آن است كه ضمير مستتر در «رَجَعُوا»، به آن طایفه اى برگردد كه براى آموختن احكام دين بيرون مى شوند، و ضمير در «إلَيهِم»، به قوم و اهل شهر ايشان راجع باشد، و منظور از آيه اين باشد كه: وقتى اين عدّه احكام دين را ياد گرفتند، به شهر خود و به ميان اهل ولايت خود برگشته، ايشان را انذار كنند.
ولى ممكن هم هست عكس اين ترتيب باشد. يعنى ضمير در «رَجَعُوا» به اهل شهر برگردد كه به جهاد رفته اند، و ضمير در «إلَيهِم» به آموزندگان دين برگشت كند، و معنا چنين باشد: «و قوم خود را كه به جهاد رفته اند، وقتى كه از جهاد به سوى ايشان برگشتند، انذار كنند».
توضيح آيه: «فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة...»
و معناى آيه اين است كه : براى مؤ منين ساير شهرستانهاى غير مدينه جايز نيست كه همگى به جهاد بروند، چرا از هر شهرى يك عده به سوى مدينة الرسول كوچ نمى كنند تا در آنجا احكام دين را ياد گرفته و عمل كنند، و در مراجعت هموطنان خود را با نشر معارف دين انذار نموده ، آثار مخالفت با اصول و فروع دين را گوشزد ايشان بكنند، تا شايد بترسند، و به تقوا بگرايند.
از اينجا معلوم مى شود كه:
اولا مقصود از تفقه در دين فهميدن همه معارف دينى از اصول و فروع آن است ، نه خصوص احكام عملى، كه فعلا در لسان علماى دين كلمه فقه اصطلاح در آن شده ، به دليل اين كه مى فرمايد: «و لينذروا قومهم: و قوم خود را انذار كنند»، و معلوم است كه انذار با بيان فقه اصطلاحى ، يعنى با گفتن مسائل عملى صورت نمى گيرد، بلكه احتياج به بيان اصول عقايد دارد.
و ثانيا معلوم مى شود كه وظيفه كوچ كردن براى جهاد، از طلبه علوم دينى برداشته شده ، و آيه شريفه به خوبى بر اين معنا دلالت دارد.
و ثالثا معانى ديگرى كه مفسرين احتمال داده اند - و ذيلا پاره اى از آنها نقل مى شود - از سياق آيه دور است ؛ مثلا بعضى گفته اند: مقصود از اينكه فرمود: نبايد همه كوچ كنند اين است كه نبايد همه براى آموختن احكام دين به مدينه بيايند.
بعضى ديگر گفته اند مقصود از كوچ كردن در جمله «فلولا نفر» كوچ كردن براى جهاد، و مقصود از «ليتفقهوا» در شهر ماندن عده اى ديگر است ، تا وقتى آن مجاهدين به شهر برگشتند اين عده آنان را انذار كنند. اينها و همچنين معانى ديگرى كه احتمال داده اند از سياق دور است ، و ما متعرض نقل و بحث در آن ها نمى شويم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |