تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۲۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اگر اهتداء و راه يافتگى را به طور اميدوارى نويد داد، نه به طور قطع - با اين كه كسى كه حقيقتا به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد، و اعمال عبادى اش را انجام دهد، بايد به طور قطع و حقيقت، راه يافته باشد، نه به طور احتمال و اميد - براى اين است كه يك بار و دو بار اهتداء و راه يافتن باعث نمى شود كه انسان از راه يافتگان به شمار برود، و اين صفت برايش لازم و مستقر گردد.
آرى، يك بار و دو بار متصف به صفتى شدن، غير از اتصاف دائمى به آن است.، ممكن است اهتداء براى انسان حاصل بشود، ولى از مهتدين به شمار نيايد. پس صحيح است بگویيم: «اميد است كه از مهتدين شود».
از آيه استفاده شد كه تعمير مساجد، حق و جايز براى غير مسلمان نيست، اما «مشركان»، به خاطر شرك و ايمان نداشتن شان به خدا و روز جزا. و اما «اهل كتاب»، به خاطر اين كه قرآن، ايمانشان را ايمان به شمار نمى آورد.
خداى متعال فرموده: «إنَّ الَّذِينَ يَكفُرُونَ بِاللهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أن يُفَرِّقُوا بَينَ اللهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤمِنُ بِبَعضٍ وَ نَكفُرُ بِبَعضٍ وَ يُرِيدُونَ أن يَتَّخِذُوا بَينَ ذَلِكَ سَبِيلاً * أُولَئِكَ هُمُ الكَافِرُونَ حَقّاً».
و نيز در آيه «۲۹» سوره مورد بحث فرموده: «قَاتِلُوا الَّذِينَ لَا يُؤمِنُونَ بِاللهِ وَ لَا بِاليَومِ الآخِرِ وَ لَا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ لَا يَدِينُونَ دِينَ الحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الكِتَاب...».
مراد از «سقاية الحاج»، در آیه شریفه
«أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الحَْاجّ وَ عِمَارَةَ الْمَسجِدِ الحَْرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ جَاهَدَ فى سبِيلِ اللَّهِ...»:
كلمه «سقايت»، بر وزن «حكايت» و «جنايت» و «نكايت»، مصدر است. گفته مى شود: «سَقَى، يَسقِی، سِقَايَةً». اين كلمه، به معناى محل آب خوردن، و ظرفى كه با آن آب مى خورند، نيز آمده.
از آن جمله، در قرآن است كه فرموده: «جَعَلَ السِّقَايَةَ فِى رَحلِ أخِيهِ». و در روايات آمده كه عمل سقايت حاج و آب دادن به ايشان، يكى از مفاخر و از شؤوناتى بوده كه مورد مباهات عرب جاهليت بوده، و در اين روايات، «سقايت»، به معناى مصدر (آب دادن) آمده.
و نيز در آثار آمده كه «سقايت»، حوض هاى كوچكى از چرم بوده، كه در عهد قُصَىّ بن كلاب (يكى از اجداد پيغمبر اسلام «صلى الله عليه و آله»)، آن را در سايه كعبه قرار داده و با شتر، از چاه ها آب گوارا مى آوردند، و در آن مى ريختند تا زائران كعبه بياشامند، و قُصَى، اين سمت را در هنگام وفات، به پسرش «عبد مناف» واگذار كرد. و از آن به بعد، همواره در ميان فرزندانش بود، تا آن كه در آخر، به «عباس بن عبدالمطلب» رسيد.
در اين روايت، «سقايت»، به معناى ظرف آب آمده، و هم اكنون، سقايت عباس معروف است. و آن محلى است كه در عهد جاهليت و اسلام، آب در آن جا مى ريختند، و آن محل، در جهت جنوبى زمزم است، كه با چاه، چهل ذراع فاصله دارد، و بنایى بر آن ساخته اند، كه امروزه آن را «سقاية العباس» مى نامند.
و به هر حال، منظور از «سقايت» در اين آيه، معناى مصدرى آن (آب دادن) است، و قرار گرفتن «سقاية الحاج» در مقابل «عمارة المسجد» نيز، مؤيد همين احتمال است. چون در دومى به طور قطع، مقصود معناى مصدرى «عمارت» است، كه همان كار تعمير است.
در آيه شريفه، ميان «سقاية الحاج» و «عمارة المسجد» و ميان «مَن آمَنَ بِاللهِ وَ اليَومِ الآخر» و «جَاهَد فِى سَبِيلِ الله» مقابله شده است، و حال آن كه مقابله، هميشه ميان دو چيز هم سنخ است. مانند دو انسان، و يا دو عمل، نه ميان خود انسان و عملى از اعمال.
به همين جهت، بعضى از مفسران ناچار شده اند بگويند در آيه، كلمۀ «اهل» در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه: «آيا اهل سقايت حاج، و اهل عمارت مسجدالحرام را، مثل كسى مى دانيد كه به خدا و روز جزا ايمان آورده».
ليكن اين اشكال و اين جواب خيلى مهم نيست. واجب تر از آن، اين است كه قيود كلام را يك به يك، در نظر بگيريم، تا ببينيم مقصود از آن ها چيست، و از مجموع آن ها چه استفاده مى شود؟
ارزش عمل، به زنده بودن و توأم بودن «عمل» با «ايمان» است
در آيه شريفه، در يك طرف، مقابله «سقاية الحاج» و «عمارة المسجد الحرام» بدون هيچ قيد زائدى آمده، و در طرف ديگر آن، «ايمان به خدا» و «روز جزا»، و يا به عبارتى جهاد در راه خدا با قيد ايمان قرار گرفته است و اين، خود به خوبى مى رساند كه منظور از «سقايت» و «عمارت» در آيه، سقايت و عمارت خشك و خالى و بدون ايمان است. ذيل آيه هم كه مى فرمايد: «وَ اللهُ لَا يَهدِى القَومَ الظَّالِمِينَ» - بنابر اين كه تعريض به اهل سقايت و عمارت باشد، به خاطر كفر و ظلمشان، چنان كه متبادر از سياق هم همين است، نه تعريض به خيال باطلى كه كرده و حكم به تساوى نموده اند - اين نكته را تأييد مى كند.
پس معلوم مى شود: اولا اين كسانى كه چنين خيالى كرده اند، خيالشان اين بوده كه عمل مردم جاهليت، يعنى سقايت و عمارت، با اين كه خالى از ايمان به خدا و روز جزا بوده، با يك عمل دينى توأم با ايمان به خدا و روز جزا، مانند جهاد، برابر و مساوى است.
و به عبارت ديگر: خيال مى كرده اند عمل بى جان، با عمل جاندار و داراى منافع پاك، برابر است و خداى تعالى، اين عقيده آن ها را تخطئه كرده است.
و ثانياً اين كه: صاحبان اين پندار، خود از مؤمنانى بوده اند كه خيال مى كرده اند اعمال قبل از ايمانشان و همچنين اعمال مشركانى كه هنوز ايمان نياورده اند، با عمل بعد از ايمانشان كه از ايشان و هر مؤمنى از روى ايمان خالص سر مى زند، برابر است. اين نكته را هم سياق انكار تأييد مى كند، و هم بيان درجات كه در آيات مورد بحث آمده، شاهد بر آن است.
بلكه مى توان گفت : همينكه اسم صاحبان سقايت و عمارت را نبرده خود اشعار و بلكه دلالت بر اين دارد كه صاحبان پندار مزبور از اهل ايمان بوده اند، و اسمشان را نبرده تا حيثيت و احترامشان محفوظ بماند، چون در حين خطاب و نزول آيه داراى ايمان بوده اند، و با اين حال نبايد مشمول تعريض آيه قرار گرفته و ظالم ناميده شوند.
بلكه مى توان گفت: آيه «الَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فِى سَبِيلِ الله»، كه در مقام بيان پاداش و اجر اين مجاهدان در راه خدا است، دلالت دارد بر اين كه هر دو طرف مقابله در آيه مورد بحث، از اهل مكه بوده اند. يكى از آن دو طرف، يعنى كسانى كه ايمان آورده و جهاد هم كرده اند، كسانى بوده اند كه در مكه ايمان آورده و مهاجرت كردند، و ديگرى ايمان آورده، ولى مهاجرت نكرده اند.
اين نكته در كار بوده كه خداى تعالى، بار اول ايمان و جهاد را در يك طرف آورده و بار ديگر كه ذكر همين طرف را تكرار مى كند، مسأله مهاجرت را اضافه مى فرمايد، و در هر دو بار، وقتى طرف ديگر را اسم مى برد، به غير از سقايت حاج و عمارت، چيز ديگرى اضافه نمى كند. و معلوم است كه اين قيدها، آن هم در كلام مجيد پروردگار، كه قول فصل است، بيهوده و لغو نيست.
و همه اين ها، آن رواياتى را كه در شأن نزول آيه وارد شده، تأييد مى كند. زيرا در آن روايات دارد كه: اين آيات در باره عباس و شيبه و على «عليه السلام» كه با يكديگر تفاخر مى كردند نازل شده. عباس به سقايت حاج افتخار مى كرد، شيبه به تعمير مسجدالحرام و على «عليه السلام»، به ايمان و جهاد در راه خدا. پس آيه نازل شد، و حق را به على «عليه السلام» داد.
و روايت، به زودى در بحث روايتى خواهد آمد - إن شاء الله تعالى.
به هر حال، آيه مورد بحث و آيات بعدش، اين معنا را مى رسانند كه وزن و ارزش عمل، به زنده بودن آن و داشتن روح ايمان است. و اما عمل بى ايمان، كه لاشه اى بى روح است، از نظر دين و در بازار حقيقت، هيچ وزن و ارزشى ندارد. پس مؤمنان نبايد صرف ظاهر اعمال را معتبر شمرده و آن را ملاك فضيلت و قرب خداى تعالى بدانند، بلكه بايد آن را بعد از در نظر داشتن حيات، كه همان ايمان و خلوص است، به حساب بياورند.
با در نظر گرفتن اين نكته، آيه مورد بحث و آيات بعد از آن، با دو آيه قبل كه مى فرمود: «مَا كَانَ لِلمُشرِكِينَ أن يَعمُرُوا مَسَاجِدَ اللهِ شَاهِدِينَ عَلَى أنفُسِهِم بِالكُفر...»، به خوبى متصل و مربوط مى شود.
از آنچه گذشت، معلوم شد: اولاً، جملۀ «وَ اللهُ لا يَهدِى القَومَ الظَّالِمِينَ»، جمله حاليه ای ست كه وجه انكار حكم مساوات را، كه در جملۀ «أجَعَلتُم سِقَايَةَ الحَاجّ وَ عِمَارَةَ المَسجِدِ الحَرام كَمَن آمَنَ...» گذشت، بيان مى كند.
و ثانياً، مراد از «ظلم»، همان شركى است كه در حال سقايت و عمارت داشته اند، نه حكم به مساوات ميان سقايت و عمارت و ميان جهاد و ايمان.
و ثالثاً، مراد اين است كه بفهماند چنين كسانى عملشان سودى نداشته و به سوى سعادت، كه همان بلندى درجه و رستگارى و رحمت و رضوان و بهشت جاويد است، راهبری شان نمى كند.
«الَّذِينَ آمَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَاهَدُوا فى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالهِِمْ وَ أَنفُسِهِمْ...»:
بيان حكم حقى است كه خداى تعالى در مسأله دارد و بعد از آن كه حكم مساوات را حق ندانست، اينك مى فرمايد: كسى كه ايمان آورد، و در راه خدا به قدر توانایی اش جهاد كرد، و از مال و جانش مايه گذاشت، در نزد خدا درجه اش بالاتر است. و اگر مطلب را به صورت جمع آورد، و فرمود: «كسانی كه...»، براى اين است كه اشاره كند به اين كه ملاك فضيلت، وصف مذكور است، نه شخص معينى.
و اين كه در سابق گفتيم آيه دلالت دارد بر اين كه عمل بدون ايمان، فضيلتى نداشته و براى صاحبش نزد خدا باعث درجه اى نمى شود، خود قرينه است بر اين كه معناى آيه، اين نيست كه هر دو طايفه، درجه دارند، وليكن درجه آن هایى كه ايمان و جهاد دارند، از آن هایى كه فقط سقايت و عمارت دارند، بالاتر است.
بلكه مقصود آيه، بيان اين است كه: نسبت ميان اين دو طایفه، نسبت افضل است به كسى كه اصلا فضيلتى را واجد نيست. مانند مقايسه اى كه ميان اكثر و اقل است، كه بايد يك حد وسطى را فرض كرد و آن دو را با آن سنجيد.
و خلاصه در «اقل» و «اكثر»، سه چيز هست: يكى امر متوسطى كه مقياس و معدل است، و ديگرى آن طرفى كه از حد متوسط بيشتر است، سوم آن طرفى كه از آن حد متوسط كمتر است. بنابر اين، اگر «اكثر» را با خود «اقل» بسنجيم، با چيزى سنجيده ايم كه اصلا كثرت ندارد.
پس اين كه فرمود: «أعظَمُ دَرَجَةً عِندَ الله»، معنايش اين است كه: اين افراد نسبت به آن افراد ديگر كه اصلا درجه اى ندارند، درجه شان بالاتر است. و اين، خود يك نوع كنايه است از اين كه اصولا ميان اين دو طايفه نسبتى نيست. زيرا يكى داراى گام هاى بلندى است و ديگرى اصلا قدمى برنداشته.
« وَ أُولَئِكَ هُمُ الفَائِزُون » - اين جمله نيز دلالت دارد بر آنچه گفتيم. زيرا رستگارى را به طور انحصار و به نحو استقرار، براى يك طايفه اثبات مى كند.
«يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُم بِرَحْمَةٍ مِّنْهُ وَ رِضوَانٍ وَ جَنَّاتٍ ...»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه رحمت و رضوان و جنتى كه مى شمارد، بيان همان رستگارى است كه در آيه قبلى بود، و در اين آيه، به طور تفصيل و به زبان بشارت و نويد آمده است.
پس معناى آيه اين مى شود كه: خداى تعالى، اين مؤمنان را به رحمتى از خود كه از بزرگى قابل اندازه گيرى نيست و رضوانى مانند آن و بهشت هایى كه در آن ها نعمت هاى پايدار هست، و به هيچ وجه از بين نمى رود، و خود اينان هم، بدون اجل و تعيين مدت جاودانه در آن ها خواهند بود، بشارت مى دهد.
و چون مقام، مقام تعجب و استبعاد بود كه چطور چنين بشارتى بى سابقه كه در نعمت هاى دنيوى مانندى برايش ديده نشده، صورت خواهد گرفت، لذا براى رفع اين تعجب و استبعاد اضافه كرد: «إنَّ اللهَ عِندَهُ أجرٌ عَظِيمٌ».
و إن شاء الله، به زودى در جاى مناسبى، بحثى در توضيح معناى «رحمت» و «رضوان» خداى تعالى ايراد خواهد شد، همچنان كه در گذشته، بحث هایى در اين زمينه ذكر شد.
سبب نهى از دوستى، با پدران و برادران كافر
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آبَاءَكُمْ وَ إِخْوَانَكُمْ أَوْلِيَاءَ...»:
اين آيه، از دوستى كفار نهى مى كند، هر چند كه كفار پدران و برادران مؤمنان باشند. و سرّ آن هم روشن است. براى اين كه ملاك دوستى نكردن با كفار، يك ملاك عمومى است، و لذا در آيه بعدى، غير پدر و برادر را هم مشمول اين حكم كرده است. چيزى كه هست، ظاهر آيه مورد بحث، نهى از اين دوستى است در صورتى كه پدران و برادران، كفر را بر ايمان ترجيح دهند.
سبب نهى از دوستى با پدران و برادران كافر
و اگر از ميان همه خويشاوندان تنها پدران و برادران را اسم برد، و از زن و فرزند چيزى نگفت ، با اينكه اين دو طائفه و مخصوصا دومى يعنى فرزندان مانند پدران و برادران در نظر پدرهايشان محبوبند، براى اين است كه دوستى و تولى ، شخص محبوب را وادار مى كند به اينكه در امور دوستدارش مداخله و در بعضى شوون حياتى او تصرف كند، و بخاطر همين محذور بوده كه خداوند از دوستى كفار نهى كرده ، و خواسته است كه كفار در امور داخلى مؤ منين مداخله ننموده و بتدريج در دل آنان رخنه نكنند، و در نتيجه مؤ منين را از قيام عليه آنان باز ندارند.
و اما زن و فرزند، چنين خطرى در باره آن توقع نمى رود، زيرا معمولا در كار پدران و شوهران خود مداخله نمى كنند، مگر اينكه باز كفار آنان را تحريك كنند، و لذا خداى تعالى نهى از دوستى را اختصاص داد به پدران و برادران كافر، آرى اين دو طايفه اند كه ترس آن هست كه در دل فرزندان و برادران مؤ من خود رخنه كرده ، و در پاره اى از شوون زندگى ايشان دخل و تصرف كنند.
نهى از دوستى كفار در چند جاى قرآن كريم آمده ، كه بعضى از آنها در سوره «مائده»، «آل عمران»، «نساء» و «اعراف» گذشت، و در آنها تهديد شديدى هم شده بود، مثلا در سوره «مائده» آيه «۵۱» فرموده: «و من يتولهم منكم فانه منهم: و هر كه از شما ايشان را دوست بدارد او خود از ايشان است».
و در سوره «آل عمران» آيه «۲۸» فرموده: «و يحذركم الله نفسه - خدا شما را از خودش بيم مى دهد». و در همين آيه فرموده: «و من يفعل ذلك فليس من الله فى شئ - و كسى كه چنين كند در هيچ مامنى از خدا قرار ندارد». و در سوره «نساء» آيه «۱۴۴» فرموده: «اتريدون ان تجعلوا الله عليكم سلطانا مبينا»: آيا مى خواهيد براى خدا عليه خود حجتى واضح درست كنيد، (دست خدا را در عذاب به روى خود باز كنيد).
و اگر در آيه مورد بحث فرمود: «و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون» و نفرمود: «و من يتولهم منكم فانه منهم» براى اين است كه ممكن بود بعضى از همين مؤ منينى كه پدر و برادر كافر دارند خيال كنند معناى آيه اين است كه هر كس از شما پدر و برادر كافر خود را دوست بدارد خيلى مقصر نيست چون او خودش از خانواده ايشان است ، آنوقت آيه شريفه در تهديد، اثر جديدى ندارد كه مؤمنين را از دوستى ايشان باز بدارند.
و بهر حال ، جمله «و من يتولهم منكم فاولئك هم الظالمون» از جهت اينكه جمله ايست اسمى و حرف لام هم بر سر خبرش درآمده ، و ضمير فصل در آن بكار رفته ، و همه اينها مفيد تاكيدند، لذا ظلم ايشان را بطور تحقيق و قطع اثبات نموده و مى رساند كه در ظلمشان پايدارند، بهمين جهت در بسيارى از آيات قرآن آمده كه: «ان الله لا يهدى القوم الظالمين» و در سوره مائده در آيه اى كه راجع به مساله مورد بحث است همين معنا را نيز اضافه كرده و فرموده: «و من يتولهم منكم فانه منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين».
پس نتيجه مى گيريم كه چنين كسانى از نعمت الهى محرومند، و هيچ يك از اعمال صالح و حسناتشان در جلب سعادت و رستگارى اثر ندارد.
«قُلْ إِن كانَ ءَابَاؤُكُمْ وَ أَبْنَاؤُكمْ وَ إِخْوَانُكُمْ ...»:
آيه قبلى خطاب به مؤ منين بود و اين آيه خطاب به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، و اين اشاره است به اعراض از مؤ منين مورد بحث در آيه قبلى ، و اينكه خداى تعالى از دلهاى آنان خبردار است، و مى داند كه دلهايشان آنچنان مشغول است كه نهى او سبب نمى شود از دوستى پدران و برادران كافر خود دست بردارند، و در دلهايشان ايجاد داعى نمى كند بر اينكه بعدها گوش بفرمان خدا شوند، و بخاطر امر خدا با كفار هر چند پدران و برادرانشان باشند بجنگند.
و مانع ايشان از اين كار محبتى است كه بغير خدا و رسول و جهاد در راه خدا دارند، لذا خداى تعالى در اين آيه اصول لذاتى كه علاقه نفوس را به خود جلب مى كند برمى شمارد، و آن اصول عبارتست از پدران، برادران ، همسران و قوم و قبيله ، و اينها كسانى هستند كه طبيعت جامعه به قرابت نسبى نزديك و يا دور و يا قرابت سببى در بينشان رابطه برقرار كرده ، و جمعشان مى كند. و اموالى كه بدست آورده و جمع كرده اند و تجارتى كه از كساديش هراسناك مى شوند، و منزلهائى كه خوش آيندشان است ، و اينها اصول ديگرى است كه قوام جامعه در رتبه دوم بر آنهاست.
مراد از جمله: «فتربصوا حتى ياءتى الله بامره»
آنگاه مى فرمايد: اگر مردم دشمنان دين را دوست داشته و محبت به اين امور را بر محبت به خدا و رسول او و جهاد در راه او مقدم بدارند، بايد منتظر باشند تا خدا امر خود را بياورد، و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند.
و اين معنا روشن است كه برگشت شرطى كه در آيه است يعنى جمله «ان كان آباؤكم» تا آنجا كه فرموده: «فى سبيله» در معناى اين است كه گفته شود: اگر از آنچه خدا نهيتان كرده دست برنداريد، و همچنان پدران و برادران كافر خود را دوستان خود بگيريد، و اين سبب شود كه بخلاف آنچه خدا بدان دعوتتان كرده متمايل شويد، و به عبارت ديگر باعث شود كه غرض دين كه همان جهاد در راه خداست زمين بماند، در اين صورت منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد...
پس منظور از امر، در جزاى شرط مزبور كه فرمود: «فتربصوا حتى ياتى الله بامره» بايد يكى از دو چيز بوده باشد، يا چيزى باشد كه آن شكاف و نقيصه اى را كه در اثر مخالفت آنان بر دين وارد شده جبران نمايد، و يا عذابى باشد كه بخاطر مخالفت امر خدا و رسول و اعراض از جهاد در راه او بدان مبتلا مى شوند.
اين دو احتمال هست ، و ليكن ذيل آيه كه مى فرمايد «و الله لا يهدى القوم الفاسقين» احتمال اول را تاييد مى كند، زيرا بعنوان تعريض به مخالفين مى فرمايد: ايشان در اين صورت از زى عبوديت خارج ، و از امر خدا و رسول فاسقند. پس ، از اينكه خدا بوسيله اعمالشان هدايتشان كرده و توفيق نصرت خود و يارى رسولش را ارزانيشان بدارد و بدست ايشان كلمه دين را ترويج و آثار شرك را محو نمايد خيلى دورند.
و از اين ذيل معلوم مى شود كه منظور از امرى كه فرموده بايد منتظرش باشند امرى است مربوط به يارى دين و اعلاى كلمه توحيد. بنا بر اين ، آيه شريفه مطلبى را مى خواهد افاده كند كه آيه «۵۴» سوره مائده بعد از چند آيه در نهى از دوستى كافران آن را افاده مى كند، و آن آيه اين است: «يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذله على المؤمنين اعزه على الكافرين يجاهدون فى سبيل الله و لا يخافون لومه لائم ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله واسع عليم».
و اين آيه اگر با همه قيود و خصوصياتش در نظر گرفته شود - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - همان مطلبى را مى رساند كه آيه مورد بحث ما در مقام افاده آن است.
پس منظور از آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : اگر نامبردگان را اولياى خود بگيريد، و در نتيجه از اطاعت خدا و رسولش و جهاد در راه خدا روى برتابيد، پس منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد، و مردمى را برگزيند كه جز خدا را دوست نمى دارند، و به اندازه خردلى محبت دشمنان او را در دل خود راه نمى دهند، و همواره به يارى دين و جهاد در راه خدا به بهترين وجهى قيام مى كنند، آنوقت است كه شما فاسق گشته ، و ديگر دين خدا از شما منتفع نمى شود، و خداوند هيچ عملى از اعمال شما را به سوى غرض حق و سعادت مطلوب راهنمائى نمى فرمايد.
چه بسا از مفسرين كه گفته اند: مراد از جمله «فتربصوا حتى ياتى الله بامره» ) اشاره است به فتح مكه. وليكن اين قول ، قول سديدى نيست ، براى اينكه خطاب در آيه بهمه مؤ منين از مهاجرين و انصار و مخصوصا مهاجرين است كه خداوند بدست ايشان مكه را فتح كرد، و با اين حال معنى ندارد همين ها را خطاب كرده و بفرمايد: اگر پدران و فرزندان و نامبردگان ديگر را از خدا و رسولش و جهاد در راهش بيشتر دوست مى داريد، و در نتيجه اين دوستى ، از اطاعت خدا و رسول و جهاد در راه او سر برمى تابيد، پس منتظر باشيد تا خدا مكه را به دست شما فتح كند، و خداوند مردم فاسق را هدايت نمى نمايد. يا بفرمايد: پس منتظر باشيد تا خدا مكه را فتح كند، و خدا شما را به خاطر فسقتان هدايت نمى نمايد - دقت فرمائيد -.
بحث روايتى: (روایاتی ذیل آیات گذشته)
در تفسير برهان در ذيل آيه «اجعلتم سقايه الحاج...» ، از امالى شيخ بسند خود از اعمش از سالم بن ابى الجعد بطور رفع از ابى ذر روايت كرده كه در حديث شورى در ضمن احتجاجاتى كه على (عليه السلام ) بر صحابه كرده ، گفته است كه: آن جناب در اين مقام فرمود: آيا در ميان شما احدى غير از من هست كه آيه «اجعلتم سقايه الحاج و عماره المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر و جاهد فى سبيل الله» برايش نازل شده باشد؟ گفتند: نه.
و در تفسير قمى روايتى از ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: اين آيه يعنى آيه «الذين آمنوا و هاجروا» - تا كلمه «فائزون» در حق على بن ابيطالب (عليه السلام) نازل شده ، و در آيه بعد هم كه مى فرمايد: «يبشرهم ربهم برحمة منه و رضوان و جنات لهم فيها نعيم مقيم» اجرى را كه آنحضرت در نزد خدا دارد بيان كرده است.
و در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم حسكانى به سند خود از ابى بريده از پدرش روايت كرده كه گفت: در حالى كه شيبه و عباس به يكديگر فخر مى فروختند على بن ابى طالب از آنجا عبور كرد، و پرسيد به چه چيز افتخار مى كنيد؟
عباس گفت : به من از فضيلت بهره اى داده شده كه به احدى داده نشده است، و آن سقايت حاجيان است . شيبه گفت : عمارت مسجد الحرام هم افتخار من است .
على (عليه السلام ) فرمود: من به شما دو نفر مى گويم : من از كودكى افتخارى نصيبم شد، كه نصيب شما نشده ، پرسيدند يا على آن افتخار تو چيست ؟ فرمود: من آنقدر با شمشير به خرطومهاى شما زدم تا به خداى تبارك و تعالى و رسول او ايمان آورديد.
عباس برخاست ، و در حالى كه غضبناك شده بود و پايين لباسش بر روى زمين كشيده مى شد بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وارد شد و گفت : هيچ مى بينى على با من چگونه روبرو مى شود؟ حضرت فرمود: بگوئيد على حاضر شود. على را صدا زدند، حاضر شد.
حضرت فرمود: يا على چه چيز تو را بر آن داشت كه با عمويت آن طور روبرو شوى ؟ عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) من حق خالص را به او رساندم حال مى خواهد خوشش بيايد يا بدش بيايد.
در اينجا جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد! پروردگارت سلامت مى رساند و مى فرمايد: بخوان بر ايشان: «اجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر... ان الله عنده اجر عظيم».
و در تفسير طبرى به سند خود از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت : طلحه پسر شيبه با عباس و على بن ابى طالب مفاخرت مى كردند، طلحه گفت : من كليددار خانه كعبه ام . عباس گفت : من داراى سمت سقائى حاجيانم.
على (عليه السلام ) فرمود: من نمى فهمم شما چه مى گوئيد؛ من شش ماه قبل از همه مردم به طرف قبله نماز خواندم ، و من مجاهد در راه خدايم ، خدا هم اين آيه را نازل كرد: «اجعلتم سقايه الحاج...».
و در الدر المنثور است كه فاريابى از ابن سيرين روايت كرده كه گفت : على بن ابيطالب به مكه آمد، و به عباس گفت : اى عمو آيا حاضر نيستى مهاجرت كنى و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ملحق شوى؟ گفت: من مسجد الحرام را تعمير مى كنم و پرده دار خانه ام.
خداوند در جوابش اين آيه را فرستاد: «اجعلتم سقاية الحاج ...» ، به مردم ديگرى رسيد و گفت : آيا هجرت نمى كنيد و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نمى پيونديد؟ گفتند: ما چگونه از برادران و عشيره و خانه و زندگيمان دست برداريم ؟ خداى تعالى اين آيه را فرستاد: «قل ان كان آباؤكم...».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: وقتى عباس در جنگ بدر اسير شد گفت : اگر شما زودتر از ما به اسلام و مهاجرت و جهاد موفق شديد ما هم در مكه بكار تعمير مسجد الحرام و سقايت حاجيان و آزاد كردن بردگان مشغول بوديم.
خداى تعالى بخاطر گفته او اين آيه را نازل كرد: «اجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام» و مقصودش اين بود كه به وى بفهماند خدمات تو در مكه در حال شرك بوده ، و من عبادتى را كه با شرك انجام شود قبول نمى كنم.
و نيز در همان كتابست كه مسلم ، ابو داوود، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، طبرانى ، ابوالشيخ و ابن مردويه از نعمان بن بشير روايت كرده اند كه گفت : من با چند نفر از صحابه نزديك منبر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بودم ، يكى از ايشان گفت : من بعد از اسلام باك ندارم از اينكه هيچ عملى براى خدا انجام ندهم مگر سقايت حاجيان را، ديگرى گفت : بلكه عمارت مسجد الحرام را؛ سومى گفت: بلكه جهاد در راه خدا از همه آنچه گفتيد بهتر و بالاتر است.
عمر وقتى اين قضيه را شنيد از در توبيخ گفت : اين قدر پهلوى منبر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آنهم در روز جمعه صدا بلند نكنيد، بگذاريد وقتى نماز جمعه تمام شد من خود نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مى روم ، و در آنچه شما اختلاف مى كنيد از ايشان مى پرسم.
در اين ماجرا بود كه خداى تعالى آيه «اجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام» را تا جمله «و الله لا يهدى القوم الظالمين» نازل كرد.
نقد سخن صاجب المنار در مورد روايات مربوط به شأن نزول آيه شريفه
مؤلف: صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث بعد از نقل اين چهار روايت اخير گفته است:
از اين روايات آن روايتى كه مى شود مورد اعتماد قرار گيرد روايت نعمان است كه هم سندش صحيح است، و هم مضمونش با آياتى كه دلالت دارد بر اينكه موضوع آيه مورد بحث ، برابرى و يا نابرابرى خدمت خانه و پرده دارى آن - كه از قبيل كارهاى نيكى است كه هم آسان است و هم لذت بخش - با ايمان و جهاد با جان و مال و مهاجرت - كه شاق ترين عبادات نفسانى ، بدنى و مالى است - مطابقت دارد، و ليكن آيات قرآنى همه اين روايات را رد مى كند.
اما اينكه گفت : روايت نعمان بخاطر صحت سند بر ساير روايات رجحان دارد، صحيح نيست ، زيرا اولا روايت قرظى در مضمونش مطابق با روايتى است كه حاكم در مستدرك آورده ، و آن را صحيح دانسته است.
و ثانيا، رواياتى كه پيرامون تفسير آيات است اگر واحد باشند حجيت ندارند، مگر اينكه با مضمون آيات موافق باشد، كه در اين صورت بقدر موافقتشان با مضامين آيات حجيت دارند، و اين خود در فن اصول، حلاجى شده است ، سرش هم اين است كه حجيت شرعى دائر مدار آثار شرعيه اى است كه بر آن حجت مترتب مى شود، و وقتى چنين شد قهرا حجيت روايات منحصر مى شود در احكام شرعى و بس.
و اما آنچه روايت در باره غير احكام شرعى از قبيل داستانها و تفسير وارد شده و هيچ حكم شرعى را در آن متعرض نشده بهيچ وجه حجيت شرعى نخواهد داشت.
و همچنين است حجيت عقلى يعنى عقلائى ، زيرا بعد از آنهمه دسيسه و جعلى كه در اخبار و مخصوصا اخبار تفسير و قصص سراغ داريم و خود المنار هم به آن اعتراف كرده و از احمد نقل كرده كه گفته است: اين روايات اصلى ندارند ديگر عقلا كجا و چگونه به آن اخبار و صحت متن آنها اعتماد مى كنند؟ پس در نزد عقلا هم حجيت ندارد، مگر آن روايتى كه متنش با ظواهر آيات كريمه موافق باشد.
پس كسى كه متعرض بحث روايات غير فقهى مى شود در درجه اول بايد از موافقت و مخالفتش با كتاب بحث كند، آنگاه اگر ديد روايتى با ظاهر كتاب موافق است آن را اخذ كند و گر نه طرح و طرد كند. پس، ملاك اعتبار روايت تنها و تنها موافقت كتاب است ، و اگر موافق با كتاب نبود هر چند سندش صحيح باشد معتبر نيست و نبايد فريب صحت سندش را خورد.
پس ، اينكه مى بينيم بسيارى از مفسرين عادت كرده اند بر اينكه بدون بحث از موافقت و مخالفت كتاب ، سند روايت را مورد رسيدگى قرار داده و بصرف سند حكم مى كنند به اعتبار روايت ، آنگاه مدلول آن را بر كتاب خدا تحميل نموده و كتاب خدا را تابع و فرع روايت مى شمارند روش صحيحى نيست ، و هيچ دليلى بر صحت آن نداريم . تازه نامبردگان در روايتى كه جنبه قرينه دارد بحث سند را هم پيش نمى آورند.
و اما اينكه گفت «روايت نعمان از جهت متن نسبت به آن روايات ديگر رجحان دارد» و چنين استدلال كرد كه «موضوع روايت برابرى و نابرابرى ميان خدمت خانه و پرده دارى آن - كه از اعمال بدنى و آسان و لذت بخش است -، و ميان ايمان و جهاد و هجرت - كه از نيكيهاى نفسانى و بدنى شاق است - صحيح نيست، و آيات همه اينها را رد مى كنند» در اين گفتار اشكالاتى است:
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |