گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۱۳: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۲۰۷: خط ۲۰۷:
«'''وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى'''»:
«'''وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى'''»:


((جهر به قول (( به معناى بلند بلند حرف زدن ، و ((اسرار به آن (( به معناى آهسته صحبت كردن است ،
«جهر به قول»، به معناى بلند بلند حرف زدن، و «إسرار به آن»، به معناى آهسته صحبت كردن است، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ أسِرُّوا قَولَكُم أو اجهَرُوا بِهِ».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۸ </center>
همچنانكه در جاى ديگر فرموده : ((واسروا قولكم اواجهروا به (( البته بايد در نظر داشت كه ((سر((، غير از ((ستر(( است چون سر به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است ، و كلمه ((اخفى (( صيغه افعل تف ضيل از خفاء، و به معناى پنهان تر است ، چون از سياق آيه بر مى آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است ، يعنى نه تنها سر را مى داند، بلكه بالاتر از آن اينكه مخفى تراز سر را هم مى داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى كه گفته ((اخفى (( فعل ماض ى ، و فاعلش ضمير آن است ، كه به خدا بر مى گردد و معنايش اين است كه : خدا سر را مى داند ولى پنهان كرده . و در اينكه ((اخفى (( را نكره آورد و نفرمود ((والاخفى (( براى اين بود كه خفاء را تاءكيد كرده باشد.


و اگر در آيه ، اول جهر به قول را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق تر از آن يعنى سر قول اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده علم او را نسبت به مخفى تر از سر اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است ، و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگوئى و علنى بدارى آنچه را كه مى خواهى - و گويا مراد از قول همان نيات درونى است ، چون غالبا با قول اظهار مى شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى ، و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اينكه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى داند.
البته بايد در نظر داشت كه «سرّ»، غير از «ستر» است. چون «سرّ» به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمۀ «أخفَى»، صيغۀ افعل تفضيل از «خفاء»، و به معناى پنهان تر است. چون از سياق آيه بر مى آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است. يعنى نه تنها «سرّ» را مى داند، بلكه بالاتر از آن اين كه مخفى تر از سرّ را هم مى داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى كه گفته «أخفَی»، فعل ماضی، و فاعلش ضمير آن است، كه به خدا بر مى گردد و معنايش اين است كه: خدا، سرّ را مى داند، ولى پنهان كرده. و در اين كه «أخفَى» را نكره آورد و نفرمود «وَ الأخفى»، براى اين بود كه خفاء را تأكيد كرده باشد.


پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى تر از آن ترديد كرده و آنها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى خدا مى داند، و اگرآهسته بگويى ، و يا اصلا مخفى داشته باشى خدا مى داند، پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول ، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده ، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى داند، و اين اسلوب كلام با همه كوتاهيش هم بر جواب دلالت مى كند، و هم اينكه اولويت را مى رساند، پس گويا فرموده اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى ، جواب مى گويم خدا از آن آگاه است ، و چطور نباشد، و حال آنكه او به سر و پنهان تر از سر هم عالم است ، بنابراين ، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است .
و اگر در آيه، اول «جهر به قول» را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق تر از آن، يعنى «سرّ قول» اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده، علم او را نسبت به مخفى تر از سرّ اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است، و معنا اين است كه:


بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از سرّ آن سخنان و اسرارى است كه سرى به ديگران القاء كنى ، و مراد از اخفى آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى . ليكن هر چند اين تفسير نسبت به ((اسرار(( صحيح است ، اما سخن را سرّ نمى نامند،
تو اگر سخنت را بلند بگویى و علنى بدارى آنچه را كه مى خواهى - و گويا مراد از قول، همان نيات درونى است. چون غالبا با قول اظهار مى شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى، و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اين كه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى داند.
 
پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى تر از آن، ترديد كرده و آن ها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى، خدا مى داند، و اگر آهسته بگويى، و يا اصلا مخفى داشته باشى، خدا مى داند. پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى داند، و اين اسلوب كلام، با همه كوتاهی اش، هم بر جواب دلالت مى كند، و هم اين كه اولويت را مى رساند.
 
پس گويا فرموده: اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى، جواب مى گويم: خدا از آن آگاه است، و چطور نباشد، و حال آن كه او به سرّ و پنهان تر از سرّ هم، عالم است. بنابراين، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است.
 
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «سرّ»، آن سخنان و اسرارى است كه سرّى به ديگران القاء كنى، و مراد از «أخفى»، آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى. ليكن هر چند اين تفسير نسبت به «اسرار» صحيح است، اما سخن را سرّ نمى نامند، مگر از جهت كتمان آن در نفس. بنابراين معناى بى اشكال، همان است كه ما بيان كرديم.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۹ </center>
مگر از جهت كتمان آن در نفس ، بنابراين معناى بى اشكال همان است كه ما بيان كرديم .


و به هر حال آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند، چه به ظاهر و چه به پنهان ، و بنابراين آيه شريفه در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش نظير آيه ((ثم استوى على العرش يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها...(( مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد مستلزم اذن و رضاى او به آن است ، و از نظرى ديگر مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى يابد، و اين همان تدبير است .
و به هر حال، آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند. چه به ظاهر و چه به پنهان، و بنابراين آيه شريفه، در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش، نظير آيه «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ يَعلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأرضِ وَ مَا يَخرُجُ مِنهَا...» مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى، به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد، مستلزم اذن و رضاى او به آن است، و از نظرى ديگر، مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى يابد، و اين، همان «تدبير» است.


پس آيه شريفه عموم تدبير خداى را اثبات مى كند، همانطور كه آيه قبلى در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه ملك و تدبير خدا است ، كه اين همان معناى ربوبيت مطلقه او است ، پس اين دو آيه در مقام تعليل است ، كه با آن دو ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى شود.
پس آيه شريفه، عموم تدبير خداى را اثبات مى كند، همان طور كه آيه قبلى، در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه، ملك و تدبير خدا است، كه اين، همان معناى ربوبيت مطلقه او است. پس اين دو آيه در مقام تعليل است، كه با آن دو، ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى شود.


«'''اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى'''»:
«'''اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى'''»:


اين جمله به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است ، و لذا مناسب تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف ، و تقدير چنين باشد: ((اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللّه است كه معبودى جز او نيست ...(( هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن ، به نظر نزديك تر چنين مى آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جمله ((لا اله الا هو(( خبرش باشد، و جمله ((له الاسماء الحسنى (( خبر بعد از خبر.
اين جمله، به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است، و لذا مناسب تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف، و تقدير چنين باشد: «اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللّه است كه معبودى جز او نيست...». هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن، به نظر نزديك تر چنين مى آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جملۀ «لا إله إلّا هُو» خبرش باشد، و جملۀ «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى»، خبر بعد از خبر.


و به هر حال جمله ((اللّه لا اله الا هو(( ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت ، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد تعليل شود، و ممكن هم هست با جمله بعديش كه مى فرمايد ((له الاسماء الحسنى (( تعليل شود.
و به هر حال، جملۀ «اللّهُ لا إله إلّا هُو» ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد، تعليل شود. و ممكن هم هست با جملۀ بعدی اش كه مى فرمايد «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى» تعليل شود.


اما اولى ممكن است ، براى اينكه كلمه ((اله (( در جمله ((لا اله الا اللّه (( يا به معناى معبود است و يا معبود به حق ، و معناى كلام اين مى شود ((اللّه معبود حقى جز او نيست (( و يا ((معبود به حق جز او موجود نيست (( و همين معبوديت از شؤ ون ربوبيت ، ولواحق آنست براى اينكه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است ، پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبر امر او باشد كه خلاصه ترش اين است كه بايد رب او باشد و چون خدا رب هر چيز است و غير او ربى نيست پس تنها معبود هم او است و غير او معبودى نيست .
اما اولى ممكن است. براى اين كه كلمۀ «إله» در جمله «لا إله إلّا اللّه»، يا به معناى معبود است و يا معبود به حق، و معناى كلام اين مى شود: «اللّه معبود حقى، جز او نيست». و يا «معبود به حق، جز او موجود نيست»، و همين معبوديت از شؤون ربوبيت، و لواحق آن است، براى اين كه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است. پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبّر امر او باشد كه خلاصه ترش اين است كه بايد ربّ او باشد و چون خدا ربّ هر چيز است و غير او ربّى نيست، پس تنها معبود هم او است و غير او معبودى نيست.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۷۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۷۰ </center>
<span id='link132'><span>
<span id='link132'><span>
۱۷٬۰۴۳

ویرایش