روایت:الکافی جلد ۸ ش ۹۴
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
عنه عن اسماعيل بن ابان عن عمر بن عبد الله الثقفي قال :
الکافی جلد ۸ ش ۹۳ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۹۵ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۱ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۷۶
عمر بن عبد اللَّه ثقفى گويد: هشام بن عبد الملك (خليفه اموى) امام باقر عليه السّلام را از مدينه (وطن آن حضرت) بشام (پايتخت خلفاى اموى) برد و در نزد خويش جايش داد، و آن حضرت در مجالس مردم شركت ميكرد و با آنها نشست و برخاست داشت، در اين بين روزى آن حضرت نشسته بود و گروهى از مردم در نزدش بودند و از او مسائلى مىپرسيدند نگاه آن حضرت بنصارى افتاد كه بكوهى كه در آنجا قرار داشت ميروند. حضرت پرسيد: اينها را چه شده؟ آيا امروز عيدى دارند؟ عرضكردند: نه اى فرزند رسول خدا اينها دانشمند و عالمى در اين كوه دارند كه هر سال يك بار در چنين روزى بنزد اين دانشمند ميروند و هر چه خواهند و از هر چه در آينده سال براى آنها پيش آيد از او مىپرسند امام باقر عليه السّلام فرمود: چيزى هم ميداند؟ عرضكردند: از دانشمندترين مردم است، و از كسانى است كه شاگردان حواريين حضرت عيسى عليه السّلام را درك كرده، حضرت فرمود: چطور است كه ما نزد او برويم؟ عرضكردند: اى فرزند رسول خدا ميل شما است، (اگر بخواهيد بد نيست). راوى گويد: امام باقر عليه السّلام (براى اينكه او را نشناسند) سر خود را با جامه پوشانيد و با همراهان بسوى آن كوه براه افتاد و در ميان مردمى كه بكوه ميرفتند خود را انداخته و بيامدند تا در ميان نصارى نشستند. نصارى فرش گستردند و روى آن پشتيها چيدند سپس رفتند و آن عالم را بيرون آوردند و ابروهاى او را بالا بستند (كه ببيند) پس آن عالم چشمان (نافذ) خود را كه همانند چشمان افعى ميدرخشيد گردانده و متوجه امام باقر عليه السّلام شد و بآن حضرت گفت: اى شيخ تو از ما هستى يا از امت مرحومه؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: از امت مرحومه هستم. عرضكرد: از دانشمندانشان هستى يا از نادانانشان؟ فرمود: از نادانان ايشان نيستم. نصرانى گفت: من از تو بپرسم يا تو از من ميپرسى؟ فرمود: تو از من بپرس. نصرانى رو بنصارى كرده گفت: اى گروه نصارى مردى از امت محمد بمن ميگويد: تو از من بپرس! شايسته است چند مسأله از او بپرسم، سپس گفت: اى بنده خدا بگو: آن ساعتى كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: ما بين سپيدهدم تا زدن خورشيد. نصرانى گفت: اگر نه از ساعتهاى شب است و نه از ساعتهاى روز پس از چه ساعتى است؟ امام عليه السّلام فرمود: از ساعتهاى بهشت است، و در آن ساعت است كه بيماران ما بهبودى يابند. نصرانى گفت: من بپرسم يا تو ميپرسى؟ فرمود: بپرس. نصرانى رو بنصارى كرده گفت: اى گروه نصارى اين مرد شايسته پرسش است، بگو: بهشتيان چگونهاند كه غذا ميخورند ولى مدفوع ندارند نظيرش را در دنيا براى من بيان كن. امام باقر عليه السّلام فرمود: نظيرش جنين است كه در شكم مادر زندگى ميكند، از همان غذائى كه مادرش ميخورد او هم ميخورد ولى مدفوعى ندارد. نصرانى گفت: مگر نگفتى من از دانشمندان ايشان نيستم؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: من بتو گفتم: من از نادانانشان نيستم (و نگفتم از دانايانشان نيستم) نصرانى گفت: تو ميپرسى يا من بپرسم؟ امام عليه السّلام فرمود: تو بپرس. نصرانى (رو بنصارى كرده) گفت: اى گروه نصارى بخدا يك مسأله از او بپرسم كه در آن بماند چنانچه ... در گل ميماند. امام عليه السّلام فرمود: بپرس. نصرانى گفت: بمن خبر ده از مردى كه با زنش هم بستر شد و آن زن در همان حال دوقلو آبستن شد و هر دو را در يك ساعت زائيد، و هر دوى آن بچهها هم در يك ساعت مردند، و در يك گور هم دفن شدند ولى يكى از آنها صد و پنجاه سال عمر كرد و ديگرى پنجاه سال آن دو چه كسانى بودند؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: آنها عزير و عزره بودند كه همان طور كه گفتى مادرشان بدانها آبستن شد و بهمان طور كه گفتى آن دو را زائيد و آن دو چند سالى با هم زندگى كردند سپس خداى تبارك و تعالى عزير را صد سال ميراند، و پس از صد سال دوباره او را زنده كرد و با عزره تا پايان پنجاه سال (عمر عزير) زندگى كردند و هر دو در يك ساعت مردند. نصرانى گفت: اى گروه نصارى من تاكنون بچشم خود مردى دانشمندتر از اين مرد نديدهام، و تا اين مرد در شام است از من هيچ حرفى نپرسيد، مرا بجاى خود باز گردانيد. راوى گويد: او را بمغازهاش (جايگاهى كه در آن زندگى ميكرد) برگرداندند، و آن روز نصارى با امام باقر عليه السّلام بشهر بازگشتند.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۱۶۱
عمر بن عبد اللَّه ثقفى مىگويد: هشام بن عبد الملك امام باقر عليه السّلام را از مدينه به شام برد و در آنجا نگاهش داشت و آن حضرت با مردم در مجالسشان همنشين مىشد. در اين ميان كه روزى با گروهى از مردم نشسته بود و مردم از ايشان پرسشهايى مىپرسيدند ديد كه ترسايان از كوهى در آنجا بالا مىروند، فرمود: اينان چه مىكنند آيا امروز عيدى دارند؟ گفتند: نه اى فرزند پيامبر، در اينجا عالمى دارند كه سالى يك روز نزد او مىروند و او را بيرون مىآورند و هر چه مىخواهند در سالى كه در پيش دارند از او مىپرسند. امام عليه السّلام فرمود: آيا او چيزى هم مىداند؟ گفتند: آرى او از آگاهترين مردمان است كه ياران حواريّين اصحاب عيسى عليه السّلام را درك كرده است. امام عليه السّلام فرمود: آيا مىتوان نزد او رفت؟ گفتند: اين بسته به نظر شماست اى فرزند رسول اللَّه. راوى مىگويد: امام باقر عليه السّلام جامه خود را بر سر كشيد و با ياران خود به سوى آن عالم نصرانى رفت و با ديگر مردم درآميختند تا بدان كوه رسيدند. امام باقر عليه السّلام با ياران خود در ميانه مسيحيان نشستند و ترسايان بساطى گستردند و بر آن پشتىها نهادند و سپس به درون رفتند و آن عالم را بيرون آوردند. او چشمان خود را زير و بالا كرد؛ چشمانى كه همچون دو چشم افعى تيز و گيرا بودند. او سپس رو به امام كرد و گفت: اى شيخ! آيا تو از مايى يا از امّت مرحومه؟ امام عليه السّلام فرمود: از امّت مرحومه هستم. آن عالم گفت: آيا از علماى ايشانى يا از نادانانشان؟ حضرت عليه السّلام فرمود: من از نادانان ايشان نيستم. عالم مسيحى گفت: تو از من مىپرسى يا من از تو بپرسم؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: تو از من بپرس. عالم مسيحى گفت: اى گروه مسيحيان! او مردى است از امّت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم كه مىگويد از من بپرس، او بسيار مىداند و از مسائل پر است، و سپس گفت: اى بنده خدا! به من بگو آن كدام ساعت است كه نه از شب است و نه از روز؟ امام باقر عليه السّلام فرمود: ميان سپيدهدم تا برآمدن خورشيد. مسيحى پرسيد: اگر نه از شب است و نه از روز پس چه ساعتى است؟ امام عليه السّلام فرمود: از ساعات بهشت است و در اين ساعت بيماران ما به هوش مىآيند. مسيحى گفت: آيا باز من از تو بپرسم يا تو از من مىپرسى؟ امام عليه السّلام فرمود: تو از من بپرس. مسيحى گفت: اى گروه مسيحيان! اين فرد پر است از مسايل. به من بگو از بهشتيان كه چگونه غذا مىخورند در حالى كه مدفوعى ندارند و از آنها در اين دنيا نمونهاى براى من بياور. امام باقر عليه السّلام فرمود: آن جنينى است كه در شكم مادرش است و از آنچه مادرش مىخورد تغذيه مىكند بىآنكه مدفوعى داشته باشد. مسيحى گفت: آيا تو نگفتى من از علماى ايشان نيستم؟ امام عليه السّلام فرمود: من گفتم از نادانان ايشان نيستم. مسيحى گفت: آيا باز من از تو بپرسم يا تو از من مىپرسى؟ امام عليه السّلام فرمود: تو از من بپرس. مسيحى گفت: اى گروه مسيحيان! بخدا سوگند از او پرسشى كنم كه در آن بماند چنان كه خر در گل. امام عليه السّلام فرمود: بپرس. مسيحى گفت: به من بگو پيرامون مردى كه به زن درآمد و آن زن در يك ساعت دو قلو آبستن شد و هر دو را در يك ساعت زاييد و هر دو هم در يك ساعت مردند و در يك گور به خاك سپرده شدند ولى يكى از آن دو فرزند صد و پنجاه سال عمر كرد و ديگرى پنجاه سال، اين دو چه كسانى بودند؟ امام عليه السّلام فرمود: عزير و عزره بودند كه مادرشان آن گونه كه گفتى آبستن شد و آنها را چنانچه گفتى زاييد و اين دو برادر تا فلان قدر از عمر خود با هم زنده ماندند و سپس خداوند تبارك و تعالى پس از صد سال جان عزير را گرفت و او سپس زنده شد و با عزره پنجاه سال زندگى كرد و با هم در يك ساعت بمردند. عالم مسيحى گفت: اى گروه ترسايان! من هرگز به چشم خود داناتر از اين مرد نديدهام و تا او در شام است ديگر از من حرفى نپرسيد و مرا به جاى خود برگردانيد. راوى مىگويد: او را به جاى خود بازگردانيدند و ترسايان به همراه امام باقر عليه السّلام بازگشتند