روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۸۹
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
ابان بن عثمان عن محمد بن مروان عمن رواه عن ابي جعفر ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۵۸۸ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۹۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۲۵۲
از امام باقر عليه السّلام روايت كردهاند كه فرمود: هنگامى كه خداوند عز و جل ابراهيم را خليل خود ساخت براى ابلاغ مژده اين مقام ملك الموت در صورت جوانى سفيدرو كه دو جامه سفيد در تن داشت و (چنان زيبا و باطراوت بود. كه گويا) از سر و ريش آب و روغن ميچكيد، و در وقتى كه ابراهيم داخل خانه ميشد در بيرون خانه باستقبال او آمد- و ابراهيم مرد غيرتمندى بود و چنان بود كه هر گاه براى كارى از خانه خود بيرون ميرفت در خانه را مىبست و كليدش را همراه خود ميبرد و چون بازمىگشت آن را بازمىكرد- (بالجمله) چون بخانه آمد و در را باز كرد (همان ملك الموت را بصورت) مردى زيبا روى در خانه خود ديد (با ناراحتى) دست او را گرفت و گفت: اى بنده خدا چه كسى تو را بخانه من درآورده؟ گفت: پروردگار خانه مرا باينجا درآورده، ابراهيم گفت: پروردگار آن سزاوارتر از من باين خانه است (اكنون) تو كيستى؟ - پاسخداد: من ملك الموت هستم. ابراهيم هراسان شده گفت: آمدهاى كه جان مرا بگيرى؟ گفت: نه، ولى خداوند يكى از بندگان خود را خليل خود ساخته آمدهام تا او را مژده دهم. ابراهيم (بيتابانه) پرسيد: آن بنده كيست تا من (از حال) تا وقت مرگ او را خدمت كنم؟ ملك الموت گفت: تو هستى. ابراهيم بنزد سارة رفت و بدو گفت: همانا خداى تبارك و تعالى مرا خليل خود ساخته است.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۴۴۳
از امام باقر عليه السّلام روايت كردهاند كه فرمود: هنگامى كه خداوند عزّ و جلّ ابراهيم را خليل خود ساخت مژده اين مقام چنين به او ابلاغ شد: ملك الموت در صورت جوانى سپيدرو كه دو جامه سپيد بر پيكر داشت و از سر و روى او آب و روغن مىچكيد نزد او آمد. ابراهيم وارد خانه خود شد در حالى كه ملك الموت از خانه ابراهيم بيرون مىآمد. ابراهيم، مرد غيرتمندى بود و هر گاه براى كارى از خانه بيرون مىرفت درب خانه خود را قفل مىكرد و كليدش را به همراه خود مىبرد، سپس بازگشت و درب را گشود كه ناگاه مردى را ديد از همه مردان زيباتر كه در خانه ايستاده است. دست او را گرفت و گفت: اى بنده خدا! چه كسى تو را به خانه من آورده است؟ او در پاسخ گفت: پروردگار خانه مرا بدان وارد كرده است. ابراهيم گفت: پروردگارش بدان سزاوارتر است از من، بگو تو كيستى؟ گفت: من ملك الموت هستم. ابراهيم هراسان شد و گفت: آمدهاى جان مرا بستانى؟ گفت: نه، ولى خداوند بندهاى را خليل خود برگرفته و من آمدهام تا بدو بشارت دهم. ابراهيم گفت: او كيست كه شايد من به او تا دم مرگ خدمت كنم؟ گفت: تو خود او هستى. ابراهيم نزد ساره رفت و به او گفت: همانا خداوند تبارك و تعالى مرا خليل و دوست خود برگرفته است.