روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۴۰
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
علي بن ابراهيم عن ابيه و احمد بن محمد الكوفي عن علي بن عمرو بن ايمن جميعا عن محسن بن احمد بن معاذ عن ابان بن عثمان عن بشير النبال عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۵۳۹ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۴۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۸۳
بشير نبال از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: هنگامى كه رسول خدا (ص) زنى بنزد آن حضرت آمد، حضرت بآن زن خوش آمد گفت و دست او را گرفته نشانيد، سپس فرمود: اين زن دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، يعنى خالد بن سنان كه آنها را (بخدا) دعوت كرد و آنها از ايمان آوردن باو سرباز زدند، و آتشى بود كه آن را «آتش حدتان» ميناميدند، و هر سال يك بار بسراغ آنها مىآمد و بعضى از آنها را در كام خود فرو ميبرد، و هر ساله آن آتش در وقت معينى مىآمد، آن پيغمبر بدانها فرمود: اگر من اين آتش را از شما بازگردانم ايمان مىآوريد؟ گفتند: آرى پس آن پيغمبر جامه خود را جلوى آن آتش گرفت و آن را برگرداند و بدنبال آن رفت تا بدرون غارى كه آن آتش از آنجا بيرون مىآمد وارد شد و آن مردم بر در آن غار نشستند و چنان پنداشتند كه ديگر هرگز آن پيغمبر بيرون نخواهد آمد، پس ديدند كه او بيرون آمد و ميگفت: اين است اين است (مجلسى (ره) گويد: يعنى اين است كار و معجزه من) و همه اينها از اين است (يعنى از طرف خداوند است) بنو عبس پنداشتند كه من بدر نيايم (ولى) من بيرون آمدم و در حالى كه پيشانيم (از عرق) تر است. سپس بآنها فرمود: اكنون بمن ايمان مىآوريد؟ گفتند: نه. فرمود: پس من در فلان روز ميميرم و چون مردم مرا بخاك بسپاريد، بزودى رمه گورخرى كه پيشاپيش آنها خر دم بريدهاى است بيايد تا بر سر قبر من بايستند و چون چنين شد قبر مرا بشكافيد و هر چه خواهيد از من بپرسيد، و چون آن پيغمبر از دنيا رفت و آن روز موعود رسيد و گورخران بر سر قبر او گرد آمدند آن مردم خواستند قبرش را بشكافند ولى با خود گفتند: تا زنده بود بدو ايمان نياورديد (و سخنش را باور نكرديد) پس چگونه پس از مرگش باو ايمان خواهيد آورد، و اگر قبرش را بشكافيد اين كار (هميشه) براى شما ننگى بجا خواهد گذارد او را واگذاريد، و بدين ترتيب او را بحال خود واگذاردند (و قبرش را نشكافتند).
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۹۲
بشير نبّال از امام صادق عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: در حالى كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود زنى خدمت آن حضرت رسيد. حضرت به آن زن خوشامد گفت و دست او را گرفت و نشاند، سپس فرمود: اين زن دختر پيامبرى است كه قومش او را تباه كردند، يعنى خالد بن سنان كه آنها را به سوى خدا دعوت كرد و آنها از ايمان آوردن روى گردانيدند، و آتشى بود كه آن را «آتش حدثان» مىناميدند و هر سال يك بار به سراغ آنهامىآمد و برخى از آنها را در كام خود فرو مىبرد. اين آتش همه ساله در هنگام معيّنى مىآمد. آن پيغمبر به آنها فرمود: اگر من اين آتش را از شما دور كنم ايمان مىآوريد؟ گفتند: آرى، پس آن پيغمبر جامه خود را در برابر آن آتش گرفت و آن را از ايشان برگرداند و به دنبال آن رفت تا به درون غارى وارد شد كه آن آتش، از آن بيرون مىآمد، و آن مردم بر درب آن غاز نشستند و چنان پنداشتند كه آن پيغمبر ديگر نخواهد توانست از اين غار بيرون آيد. پس ديدند كه او بيرون آمد در حالى كه مىگفت: اين است اين است [يعنى اين است اعجاز من] و همه اينها از اين است [يعنى از سوى خداست]. بنى عبّاس گمان بردند كه من بيرون نيايم ولى بيرون آمدم در حالى كه پيشانيم تر است. سپس به آنها فرمود: اينك آيا به من ايمان مىآوريد؟ گفتند: نه. فرمود: پس من در فلان روز مىميرم و چون مردم مرا به خاك بسپاريد، و بزودى گله گورخرى كه پيشاپيش آنها خر دم بريدهاى قرار دارد بيايد تا بر سر قبر من بايستد، و چون چنين شد قبر مرا بشكافيد و هر چه خواهيد از من بپرسيد.هنگامى كه آن پيغمبر از دنيا رفت و روز موعود فرا رسيد و گورخران بر سر گور آن جمع شدند، مردم خواستند قبرش را بشكافند ولى با خود گفتند: تا زنده بود به او ايمان نياورديد پس چگونه پس از مرگش به او ايمان خواهيد آورد، و اگر قبر او را نبش كنيد پيوسته ننگى را بر دوش خود خواهيد داشت، پس او را رها كنيد، و بدين ترتيب او را به حال خود گذاردند.