روایت:الکافی جلد ۲ ش ۸۲
آدرس: الكافي، جلد ۲، كتاب الإيمان و الكفر
ابو علي الاشعري عن محمد بن عبد الجبار و محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي جميعا عن ابن فضال عن الحسن بن الجهم عن ابي اليقظان عن يعقوب بن الضحاك عن رجل من اصحابنا سراج و كان خادما لابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۲ ش ۸۱ | حدیث | الکافی جلد ۲ ش ۸۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۴, ۱۳۹
از يكى از اصحاب ما كه سرّاج بوده و خدمتكار امام صادق (ع) بوده، گويد: امام صادق (ع) در حيره (در نزديك كوفه بوده است) مرا با جمعى از غلامانش دنبال كارى روانه كرد و شب هنگام برگشتيم، بستر من در حياط خانهاى بود كه در آن، منزل كرده بوديم، من در حال آزردگى و خستگى برگشتم و دراز كشيدم، در اين ميان امام صادق (ع) آمد. گويد: فرمود: نزد تو آمديم، من برخاستم درست و نشستم و آن حضرت بالاى بستر من نشست و از كارى كه مرا دنبال آن روانه كرده بود پرسيد و من به او گزارش دادم و حمد خدا كرد و ذكر جمعى به ميان آمد و من گفتم: قربانت، ما از آنها بيزاريم، آنها معتقد به عقيده ما نيستند، گويد: فرمود: آنها ما را دوست دارند و آنچه شما عقيده داريد، عقيده ندارند و شما از آنها بيزاريد؟ گويد، گفتم: آرى، فرمود: در اين صورت نزد ما هم حقايقى است كه نزد شما نيست، پس سزاوار است كه ما هم از شما بيزار باشيم، گويد: گفتم: نه به خدا، قربانت؟ فرمود: اكنون خدا هم حقايقى مىداند كه ما نمىدانيم به نظر تو ما را دور مىاندازد؟ گويد: گفتم: نه به خدا قربانت، ما اين كار را نكنيم؟ فرمود: آنها را دوست بداريد و از آنها بيزار نباشيد زيرا برخى از مسلمانان يك سهم دارند و برخى از آنها دو سهم و بعضى سه سهم و بعضى از آنها چهار سهم و بعضى پنج سهم و بعضى از شش سهم و برخى هم هفت سهم و شايسته نيست آنكه يك سهم دارد بر عقيده و ايمان آنكه دو سهم دارد وادار شود و نه آنكه دو سهم دارد بر آنچه كه صاحب سه سهم دارد وادار شود و نه آنكه سه سهم دارد بر آنچه كه صاحب چهار سهم دارد وادار شود و نه آنكه چهار سهم دارد بر آنچه كه صاحب پنج سهم وادار شود و نه آنكه پنج سهم دارد بر آنچه صاحب شش سهم دارد وادار شود و نه آنكه شش سهم دارد بر آنچه صاحب هفت سهم دارد وادار شود، من برايت مثلى بزنم: مردى همسايهاى داشت ترسا او را به اسلام خواند و اسلام را در بر او جلوه داد و او هم پذيرفت، نزديك سحر نزد آن تازه مسلمان رفت و در خانهاش را كوبيد گفت: كيست؟ پاسخ داد، من فلانيم، گفت: چه كارى دارى؟ گفت: وضوء ساز و جامه بپوش تا برويم نماز، فرمود: وضوء ساخت و جامههاى خود را پوشيد و با او بيرون شد فرمود: هر چه خدا خواست نماز خواندند تا نماز بامداد را هم خواندند و ماندند تا صبح روشن شد، آن ترسا برخاست به خانهاش برود، آن مرد گفت: كجا مىروى؟ روز كوتاه است و به ظهر چيزى نمانده، فرمود: با او نشست تا نماز ظهر را هم خواند، سپس به او گفت: ميان ظهر و عصر اندكى است و او را نگهداشت تا نماز عصر را هم خواند، فرمود: سپس آن نو مسلمان بر خواست برود خانهاش، به او گفت: اكنون ديگر پايان روز است و از آغازش كمتر است و او را نگهداشت تا نماز مغرب را هم خواند و سپس خواست به منزلش برگردد باز هم به او گفت: يك نماز ديگر مانده، فرمود: ماند تا نماز عشاء آخرين را هم خواند و از هم جدا شدند و سحرگاه ديگر به دنبال او رفت و در خانه او را زد، گفت: كيست؟ پاسخ داد: من فلانم، گفت: چه كارى دارى؟ گفت: وضوء ساز و جامه در بر كن و بيا برويم نماز بخوانيم، گفت: برو براى اين دين يك مرد بىكارترى از من پيدا كن، من مرد مستمندى هستم و عيال دارم. امام صادق (ع) فرمود: او را در چيزى در آورد و از آتش بر آورد يا فرمود: او را مانند اين وارد دين كرد و مانند اين از آن بيرون كرد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۳, ۷۱
مردى سراج كه خدمتگزار امام صادق عليه السّلام بود گويد: زمانى كه امام صادق عليه السّلام در حيره بود، مرا با جماعتى از دوستانش پى كارى فرستاد، ما رفتيم، سپس وقت نماز عشا [اندوهگين] مراجعت كرديم، بستر من در گودى زمينى بود كه در آنجا منزل كرده بوديم، من با حال خستگى و ضعف آمدم و خود را انداختم، در آن ميان امام صادق عليه السّلام آمد و فرمود، نزد تو آمديم «۱» من راست نشستم و حضرت هم سر بسترم نشست و از كارى كه مرا دنبالش فرستاده بود پرسيد، من هم گزارش دادم، حضرت حمد خدا كرد. سپس از گروهى سخن بميان آمد كه من عرضكردم: قربانت گردم، ما از آنها بيزارى ميجوئيم زيرا __________________________________________________
(۱) راوى يادش نبوده كه حضرت بلفظ اتيناك فرمود يا جئناك ولى هر دو بيك معنى است.
آنها بآنچه ما عقيده داريم عقيده ندارند، فرمود: آنها ما را دوست دارند و چون عقيده شما را ندارند از آنها بيزارى ميجوئيد؟ گفتم: آرى، فرمود: ما هم عقايدى داريم كه شما نداريد، پس سزاوار است كه ما هم از شما بيزارى جوئيم؟ عرضكردم: نه قربانت گردم. فرمود: نزد خدا هم حقايقى است كه نزد ما نيست، گمان دارى خدا ما را دور مياندازد؟ عرضكردم: نه بخدا، قربانت گردم، نميكنيم (از آنها بيزارى نميجوئيم) فرمود: آنها را دوست بداريد و از آنها بيزارى مجوئيد، زيرا برخى از مسلمين يكسهم و برخى دو سهم و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پنج سهم و برخى شش سهم و برخى هفت سهم (از ايمان را) دارند. پس سزاوار نيست كه صاحب يكسهم را بر آنچه صاحب دو سهم دارد، وادارند و نه صاحب دو سهم را بر آنچه صاحب سه سهم دارد و نه صاحب سه سهم را بر آنچه صاحب چهار سهم دارد و نه صاحب چهار سهم را بر آنچه صاحب پنج سهم دارد و نه صاحب پنج سهم را بر آنچه صاحب شش سهم دارد و نه صاحب شش سهم را بر آنچه صاحب هفت سهم دارد (يعنى از مقدار استعداد و طاقت هر كس بيشتر نبايد متوقع بود). اكنون برايت مثلى ميزنم: مردى (از اهل ايمان) همسايهئى نصرانى داشت، او را باسلام دعوت كرد و در نظرش جلوه داد تا بپذيرفت. سحرگاه نزد تازه مسلمان رفت و در زد، گفت: كيست؟ گفت: من فلانى هستم، گفت: چكار دارى؟ گفت: وضو بگير و جامههايت را بپوش و همراه ما بنماز بيا، او وضو گرفت و جامههايش را پوشيد و همراه او شد، هر چه خدا خواست نماز خواندند (نماز بسيارى خواندند) و سپس نماز صبح گزاردند و بودند تا صبح روشن شد، نصرانى ديروز (و مسلمان امروز) برخاست بخانهاش برود، آن مرد گفت: كجا ميروى؟ روز كوتاه است، و چيزى تا ظهر باقى نمانده، همراه او نشست تا نماز ظهر را هم گزارد، باز آن مرد گفت: بين ظهر و عصر مدت كوتاهى است و او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند سپس برخاست تا بمنزلش رود، آن مرد گفت: اكنون آخر روز است و از اولش كوتاهتر است، او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم گزارد، باز خواست بمنزلش رود، باو گفت يك نماز بيش باقى نمانده. ماند تا نماز عشا را هم خواند، آنگاه از هم جدا شدند. چون سحرگاه شد نزدش آمد و در زد، گفت: كيست؟ گفت: من فلانى هستم، گفت: چه كار دارى؟ گفت: وضو بگير و جامههايت را بپوش و بيا با ما نمازگزار، تازه مسلمان گفت: براى اين دين شخصى بيكارتر از مرا پيدا كن، كه من مستمند و عيال وارم. سپس امام صادق عليه السّلام فرمود: او را در دينى وارد كرد كه از آن بيرونش آورد (زيرا رياضتكشى و فشار يك روز عبادت سبب شد كه بدين نصرانيت خود برگردد) يا آنكه فرمود: او را در چنين (سختى و فشار گذاشت و از چنان (دين محكم و مستقيم) خارج كرد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۳, ۱۳۷
ابوعلى اشعرى، از محمد بن عبدالجبّار و محمد بن يحيى، از احمد بن محمد بن عيسى هر دو روايت كردهاند، از ابنفضّال، از حسن بن جهم، از ابويقظان، از يعقوب بن ضحّاك، از مرد سرّاجى «۲»، از اصحاب ما كه خدمتكار امام جعفر صادق عليه السلام بود كه گفت: حضرت صادق عليه السلام مرا با گروهى از مواليان خويش در پى شغلى فرستاد، و آن حضرت در حيره كوفه تشريف داشت. راوى مىگويد: ما در پى آن كار رفتيم. بعد از آن غمناك برگشتيم. و گفت: فرشى كه داشتم در حائرى «۳» بود كه ما در آن فرود آمده بوديم؛ پس من آمدم با حال پريشان و مانده و خسته و خويش را انداختم، و در بين آنكه من همچنين بودم، ناگاه __________________________________________________
(۲). سراج، زين فروش و يا سازنده زين را گويند. (۳). و حائر، بوستان و جمع شدنگاه آب را گويند. (مترجم)
ديدم كه حضرت صادق عليه السلام تشريف آورد. راوى مىگويد: حضرت يكى از دو عبارت [را] فرمود. معنى هر يك اين است كه: «ما به نزد تو آمديم»؛ پس من درست نشستم، و حضرت بر صدر فرش من نشست. بعد از آن، مرا سؤال كرد از آنچه مرا به جهت آن فرستاده بود. و من آن حضرت را به آنچه بود خبر دادم. خدا را حمد كرد؛ پس ذكر گروهى در ميان آمد. عرض كردم: فداى تو گردم! ما از ايشان بيزارى مىجوييم؛ زيرا كه ايشان نمىگويند آنچه ما مىگوييم. راوى مىگويد: حضرت فرمود: «آيا ما را دوست مىدارند، و آنچه شما مىگوييد، نمىگويند، كه شما از ايشان بيزارى مىجوييد؟» عرض كردم: آرى. فرمود:
«اينك در نزد ما است آنچه در نزد شما نيست؛ پس سزاوار است از براى ما، از شما بيزارى جوييم؟!».
راوى مىگويد: عرض كردم: نه، فداى تو گردم! فرمود: «و اينك در نزد خدا است آنچه در نزد ما نيست. آيا خدا را چنان مىبينى كه ما را طرح كرده و انداخته باشد؟!» راوى مىگويد: عرض كردم: نه، فداى تو گردم! به خدا سوگند كه خدا چنين نخواهد كرد. فرمود: «پس ايشان را دوست داريد و از ايشان بيزارى مجوييد. به درستى كه از جمله مسلمانان كسى است كه او را يك بهره است، و بعضى ازايشان كسى است كه او را دو بهره است، و بعضى از ايشان كسى است كه او را سه بهره است، و بعضى ازايشان كسى است كه او را چهار بهره است، و بعضى ازايشان كسى است كه او را پنج بهره است، و بعضى ازايشان كسى است كه او را شش بهره است، و بعضى ازايشان كسى است كه او را هفت بهره است؛ پس سزاوار نيست كه صاحب يك بهره را بدارند بر آنچه صاحب دو بهره بر آن است، و او را تكليف كنند به برداشتن آنچه او برمىدارد، و نه صاحب دو بهره بر آنچه صاحب سه بهره بر آن است، و نه صاحب سه بهره بر آنچه صاحب چهار بهره بر آن است، و نه صاحب چهار بهره بر آنچه صاحب پنج بهره بر آن است، و نه صاحب پنج بهره بر آنچه صاحب شش بهره بر آن است، و نه صاحب شش بهره بر آنچه صاحب هفت بهره بر آن است. و زود باشد كه از برايت مثلى بزنم و داستانى بيان كنم، و آن، اين است كه مردى همسايهاى داشت و آن همسايه، ترسا [/ مسيحى] بود؛ پس او را به سوى اسلام دعوت نمود و آن را در نظرش جلوه داد، و ترسا او را اجابت كرد و مسلمان شد؛ پس در من فلانىام. گفت: چه كار دارى؟ گفت: وضو بساز و جامه خويش را بپوش و بيا با هم برويم به مسجد تا نماز كنيم». حضرت فرمود: «آن نومسلمان وضو ساخت و جامهاش را پوشيد و بيرون آمد و با همسايه همراه شد». و فرمود: «به مسجد آمدند و آنچه خدا مىخواست نماز كردند. بعد از آن نماز صبح را به جا آوردند و ماندند تا صبح روشن شد و داخل روز شدند. آنكه پيش از آن ترسا بود، برخاست و مىخواست كه به منزل خود رود. مرد همسايه گفت: به كجا مىروى؟ روز كوتاه است و زمانى كه ميان تو و ظهر است كم است». حضرت فرمود:
«پس با او نشست تا نماز ظهر را به جا آورد. بعد از آن گفت: زمانى كه در ميانه ظهر و عصر است كم است، و او را نگاه داشت تا نماز عصر را به جا آورد». فرمود: «پس برخاست و خواست كه به منزل خويش برگردد. همسايه به او گفت: اينك آخر روز است و كمتر از اوّل آن است، و او را نگاه داشت تا نماز مغرب را به جا آورد. بعد از آن خواست كه به منزل خويش برگردد. گفت: جز اين نيست كه يك نماز ديگر باقى مانده». فرمود: «ماند تا نماز خفتن را كه آخر نمازها است به جا آورد. بعد از آن از هم جدا شدند. و چون سحر كوچكى شد نزديك به صبح، بر در خانه آن نومسلمان آمد و در زد و گفت: منم فلانى. گفت: چه كار دارى؟ گفت: وضو بساز و جامهات را بپوش و بيرون آى و نماز كن. در جواب گفت: از براى اين دين، كسى را طلب كن كه از من فارغتر باشد و به قدر من شغل نداشته باشد؛ چرا كه، من انسانى گدا و بيچارهام و عيال بسيارى دارم كه بايد بار ايشان را بكشم» پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: «او را در چيزى داخل كرد كه او را از آن بيرون برد»، يا فرمود: «او را در مثل اين عبادت داخل كرد و او را از مثل اين دين بيرون برد».