روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۲۳
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد او غيره عن علي بن الحكم عن الحسين بن عمر بن يزيد قال :
الکافی جلد ۱ ش ۹۲۲ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۹۲۴ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۶۲۵
حسين بن عمر بن يزيد گويد: خدمت امام رضا (ع) رسيدم و هنوز من آن روز واقفى مذهب بودم و پدرم از پدرش هفت مسأله پرسيده بود كه شش تا را جواب داده بود و يكى را جواب نداده بود، گفتم: به خدا من همان سؤالات پدرم را از او مىكنم، اگر مانند پدرش جواب داد، دليل بر امامت او است من پرسيدم و او جوابهائى داد كه پدرش به پدرم داده بود كه من روز قيامت نزد خدا ترا مسئول مىدانم كه معتقدى (برادر بزرگ او) امام نيست، آن حضرت دست به گردن نهاد و به او فرمود: آرى نزد خدا به دين عقيده بر من احتجاج كن و مرا مسئول كن هر گناهى دارد به گردن من باشد، چون به آن حضرت وداع كردم فرمود: راست اين مطلب اين است كه هيچ كس از شيعيان ما به بلائى گرفتار نشود و بيمار نگردد و بر آن صبر كند جز اين كه خدا برايش اجر هزار شهيد نويسد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۶۵
حسين بن عمر بن يزيد گويد: خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و در آن زمان واقفى مذهب بودم (امامت آن حضرت را قبول نداشتم) و همانا پدر من از پدر او هفت مسأله پرسيده بود كه شش تاى آن را جواب گفته و هفتمينش را پاسخ نگفته بود، من گفتم: بخدا كه آنچه را پدرم از پدرش پرسيده، من از او ميپرسم اگر مانند پدرش جواب گفت، دليل بر امامت اوست، پس من پرسيدم و او هم آن شش مسأله را مانند جواب پدرش بپدرم پاسخ گفت، و در مقام جواب حتى حرف «واو» و «يائى» هم زياد نكرد و از هفتمينش خوددارى كرد، و پدرم بپدر او گفته بود: من روز قيامت نزد خدا عليه شما احتجاج ميكنم، براى اينكه عقيده دارى عبد اللَّه (برادر بزرگترت) امام نيست حضرت دست بگردنش نهاد و فرمود: آرى نزد خداى عز و جل بر اين مطلب عليه من احتجاج كن، هر گناهى داشت بگردن من باشد. چون من با آن حضرت خداحافظى كردم فرمود: هيچ يك از شيعيان ما نيست كه ببلائى گرفتار شود و يا بيمار گردد و بر آن بلا و مرض شكيبائى ورزد، جز اينكه خدا اجر هزار شهيد برايش نويسد، من با خود گفتم: بخدا راجع باين موضوع كه سخنى در ميان نبود!! چون رهسپار شدم در بين راه عرق المدينى در آوردم (و آن ريشهايست كه در پاى انسان پيدا مىشود و دردش شدت ميكند) و من از اين مرض سختى كشيدم، چون سال آينده شد بحج رفتم و خدمتش رسيدم، هنوز اندكى از درد باقيمانده بود، من بحضرت شكايت كردم و عرض نمودم: قربانت، بپايم دعاى دفع بلائى بخوانيد- و پايم را در برابرش دراز كردم- بمن فرمود اين پايت را باكى نيست، پاى سالمت را بمن نشان ده، من آن پايم را در برابرش دراز كردم. حضرت دعاى تعويذ خواند، چون بيرون رفتم، طولى نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك بود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۲۷
محمد بن يحيى، از احمد بن محمد يا غير او، از على بن حَكم، از حسين بن عمر بن يزيد روايت كرده است كه گفت: بر حضرت امام رضا عليه السلام داخل شدم و من در آن روز، واقفى مذهب بودم، و پدرم پدر او را از هفت مسأله سؤال كرد. پس امام موسى عليه السلام پدرم را در شش مسأله جواب فرمود و از مسأله هفتم جواب نفرمود. من با خود گفتم: به خدا سوگند، كه او را سؤال مىكنم از آنچه پدرم از پدرش سؤال نمود. پس اگر به مثل جواب پدرش جواب دهد، همين دليل بر امامت او باشد. پس او را سؤال كردم و جواب فرمود به مثل جوابى كه پدرش به پدرم فرمود در همان شش مسأله، و در جواب، يك واو و يايى را زياد نكرد و از مسأله هفتم جواب نداد، و پدرم به پدر آن حضرت عرض كرد كه: من در روز قيامت، نزد خدا بر تو حجت مىآورم كه تو چنان پنداشتى كه عبداللَّه امام نبود. حضرت امام موسى عليه السلام دست مبارك خود را بر گردن خويش گذاشت و به پدرم فرمود كه: «آرى، در نزد خداى عزّوجلّ بر من حجت آور، به اين؛ پس هر گناهى كه در آن باشد، در گردن من». راوى مىگويد كه: چون حضرت امام رضا عليه السلام را وداع كردم، فرمود كه: «هيچ يك از شيعيان ما نيست كه ببليّهاى مبتلى شود يا در وى داشته باشد، كه باعث شكايت و ناليدن او باشد، و بر آن صبر كند، مگر آنكه خدا، ثواب هزار شهيد از براى او بنويسد». من با خود گفتم كه: بليّه و مصيبتى مذكور نشد كه اين سخن بر جا باشد، چون رفتم، در بين راه بودم كه عِرق مَدينى از پايم بيرون آمد. «۱» راوى مىگويد كه: از آن ناخوشى شدّتى به من رسيد و بسيار سختى كشيدم. و چون سال آينده شد، به حج رفتم و بر آن حضرت داخل شدم و بقيه از آزار آن رشته كه داشتم، مانده بود. و به آن حضرت شكايت كردم و عرض كردم كه: فداى تو گردم، افسونى بر پاى من بخوان و پاى خويش را در پيش روى آن حضرت دراز كردم، به من فرمود كه: «بر اين پاى تو باكى نيست و ناخوشى ندارد، وليكن پاى صحيح خود __________________________________________________
(۱). و آن، رشتهاى است كه از پا بيرون مىآيد، و مانند مو بزرگ مىشود، و چون آن را بريدند، سر ش را گره مىزنند كهدر پا داخل نشود، و اگر از اندران پا ببرند، بهْ شدنش اشكالى دارد، و به فارسى آن را پى گويند. (مترجم)
را به من بنما». من آن پا را در پيش روى آن حضرت دراز كردم، پس افسونى بر آن خواند. چون بيرون آمدم زمانى نگذشت كه عِرق مدينى از پاى صحيحم بيرون آمد، وليكن درد آن كم بود.