روایت:الکافی جلد ۱ ش ۸۶۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن الحسين و محمد ابني علي بن ابراهيم عن محمد بن علي بن عبد الرحمن العبدي من عبد قيس عن ضو بن علي العجلي عن رجل من اهل فارس سماه قال :
الکافی جلد ۱ ش ۸۵۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۸۶۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۵۳۷
ضوء بن على عجلى از مردى پارسى كه نامش را برده، گويد: به سامراء آمدم و ملازم در خانه ابى محمد امام عسكرى (ع) شدم، مرا خواست و گفت: براى چه آمدى؟ گفتم: به شوق خدمت به شما، به من فرمود دربان باش، گويد: من با خدمتكاران در خانه بودم و سپس ناظر خريد بازار شدم و هر وقت در خانه مردانى بودند من بىاجازه وارد مىشدم. گويد: روزى من وارد خانه شدم آن حضرت در اطاق مردان بود و در اطاق حركت و جنبشى بود، به من فرياد زد: به جاى خود باش و حركت نكن، من جرأت نكردم درون يا بيرون آيم و كنيزى از اطاق خارج شد و با او چيز سر پوشيدهاى بود، سپس به من فرياد زد: درون بيا، من وارد شدم و به آن كنيزك فرياد زد و برگشت به او فرمود: آنچه با خود دارى از پرده بر آور، روپوش از پسر بچهاى سپيد و خوش رو بر گرفت و شكم مباركش را گشود، موئى از گلو تا ناف در آن روئيده بود سبز نه سياه، و فرمود: اين سرور و امام شما است، و كنيزك او را برد و ديگر تا پس از وفات امام حسن عسكرى (ع) من او را نديدم
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۱۹
ضوء بن على از مردى از اهل فارس كه نامش را برده نقل، ميكند كه: بسامرا آمدم و بدر خانه امام حسن عسگرى عليه السلام چسبيدم، حضرت مرا طلبيد، من وارد شدم و سلام كردم فرمود: براى چه آمدهئى عرضكردم: براى اشتياقى كه بخدمت شما داشتم، فرمود: پس دربان ما باش، من همراه خادمان در خانه حضرت بودم، گاهى ميرفتم، هر چه احتياج داشتند از بازار ميخريدم و زمانى كه در خانه، مردها بودند، بدون اجازه وارد ميگشتم. روزى (بدون اجازه) بر حضرت وارد شدم و او در اتاق مردها بود، ناگاه در اتاق حركت و صدائى شنيدم، سپس بمن فرياد زد: به ايست، حركت مكن: من جرأت در آمدن و بيرون رفتن نداشتم، سپس كنيزكى كه چيز سرپوشيدئى همراه داشت، از نزد من گذشت: آنگاه مرا صدا زد كه درآى، من وارد شدم و كنيز را هم صدا زد، كنيز نزد حضرت بازگشت، حضرت بكنيز فرمود: از آنچه همراه دارى، روپوش بردار، كنيز از روى كودكى سفيد و نيكو روى پرده برداشت، و خود حضرت روى شكم كودك را بازكرد، ديدم موى سبزى كه بسياهى آميخته نبود از زير گلو تا نافش روئيده است، پس فرمود: اين است صاحب شما و بكنيز امر فرمود كه او را ببرد، سپس من آن كودك را نديدم، تا امام حسن عليه السلام وفات كرد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۱۴۷
على بن محمد، از حسين و محمد، پسران على بن ابراهيم، از محمد بن على بن عبدالرحمان عبدى از عبد قيس، از ضَوء بن على عِجلى، از مردى از اهل فارس كه او را نام برد، روايت كرده است كه گفت: به سامره آمدم و بر در خانه امام حسن عسكرى عليه السلام ماندم، پس مرا طلبيد و بر آن حضرت داخل شدم و سلام كردم. فرمود: «چه باعث شد كه تو را به اين جا آورد؟» عرض كردم كه: رغبت در خدمت و شوق ملازمت تو. فرمود: «پس بر درِ خانه باش». راوى مىگويد كه: من با خدمتكاران در خانه بودم، بعد از آن، چنان شدم كه آنچه را مىخواستند براى ايشان از بازار مىخريدم، و بر ايشان داخل مىشدم بى آنكه رخصت طلب كنم، هر گاه مردان در خانه بودند. راوى مىگويد كه: بعد از آن، روزى به آن حضرت داخل شدم، و آن حضرت در ديوان خانه تشريف داشت در آن خانه آواز حركتى را شنيدم. پس مرا آواز داد كه: «به جاى خويش باش و به جايى مرو». پس من جرأت نكردم كه داخل شوم، يا بيرون روم و در همان جا ايستاده بودم كه كنيزى بيرون آمد و رو به من مىآمد، و با آن كنيز چيزى بود كه آن را پوشانيده بودند. پس حضرت مرا را آواز داد كه: «داخل شو»، چون داخل شدم، كنيز را آواز داد كه برگرد، و پس آن كنيز برگشت و به خدمت آن حضرت آمد. حضرت فرمود كه: «آنچه با تو است، ظاهر كن و پرده را از روى آن بردار». آن كنيز، پسرى را ظاهر ساخت سفيد و خوشرو و جامه را از شكمش دور كرد. پس ديدم كه مويى روييده از ابتداى سينه مبارك آن كودك تا نافش، و آن موى، سبز بود نه سياه. بعد از آن، حضرت فرمود كه: «اين، صاحب شما است». پس آن كنيز را امر فرمود كه او را برداشت، و من بعد از آن او را نديدم تا آنكه امام حسن عليه السلام وفات فرمود.