روایت:الکافی جلد ۱ ش ۳۴۷
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ التَّوْحِيدِ
محمد بن ابي عبد الله رفعه عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۳۴۶ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۳۴۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۱, ۳۹۹
امام صادق (ع) فرمود: در اين ميان كه امير مؤمنان بالاى منبر كوفه سخنرانى مىكرد، مردى به نام ذعلب كه در سخنرانى زبانى شيوا داشت و دلى دلير نزد او بپا خاست و گفت: يا امير المؤمنين آيا پروردگار خود را ديدهاى؟ فرمود: واى بر تو ذعلب، من نيستم آنكه خدائى را كه نديدم بپرستم، عرض كرد: يا امير المؤمنين، چطور او را ديدى؟ فرمود: واى بر تو ذعلب، ديدهها با گواه بينش او را نديدهاند ولى دلها به حقيقت ايمان و گرايش به او رسيدهاند. اى ذعلب خود را باش، به راستى پروردگار من بىاندازه لطيف است در همه چيز در آيد و كسى دركش ننمايد و باريك بين و نكته سنج است و با اين حال به نرمى ستوده نشود، و بىاندازه بزرگ است و به درشتى وصف نشود، و بىاندازه سترگ است و به كلانى وصف نشود، و بىاندازه والا است و سطبرى و غلظت ندارد، پيش از هر چيز است، نتوان گفت چيزى پيش از او است، پس از هر چيز باشد و نتوان گفت دنباله است، همه چيز را خواسته و آفريده نه با توجه به خاطر، همه چيز را خوب درك كند بىنيرنگ و وسيله، در همه چيز باشد و نه بدانها آميخته است و نه از آنها جدا است، آشكار است نه بدان معنى كه بشره نمايد، تجلى دارد نه به دسترسى ديدن، دور است نه از نظر بعد مسافت، نزديك است نه از نظر قرب در مجالست، لطيف است نه جسمانى مآب، موجود است نه از سابقه نيستى، فاعل است نه به ناچارى، اندازه گير است نه بوسيله جنبش، اراده كند نه با توجه خاطر، شنوا است نه با اندام، بينا است نه با ابزار. هيچ جايش در بر نگيرد و هيچ كاهش در خود ندارد و هيچ وصفش مرزبندى نكند، چرت و غفلت او را فرا نگيرد، بود او بر همه اوقات پيشى گرفته است و هستىاش از عدم و نيستى جلو است و ازليت او از آغاز پيشتر است از مشعر آفرينى او دانسته شود كه او را مشعرى و حواسى نيست و از جوهر آفرينى او دانسته شود كه خودش جوهر نيست، ضد آفرينى او دليل است كه ضدى ندارد و قرينتراشى او دليل است كه وى را قرينى نيست، روشنى را ضد تاريكى ساخت و خشكى را ضد ترى آفريد و درشتى را در برابر نرمى نهاد و سرما را در برابر گرما، ناجورهاى آنها را بهم آميخت و هم آهنگهاى آنها را از هم جدا ساخت تا جدا كردن اينها رهنماى جداكننده باشد و آميختن آنها رهنماى آميزنده، و اين است فرموده خداى تعالى (۴۹ سوره ۵۱): «از هر چيز جفت هم آفريديم شايد شما ياد آور شويد». پيش و پس را از هم جدا ساخت تا دانسته شود كه او را پيش و پسى نيست، غريزه و طبع آفريدگان گواه است كه غريزه آفرين آنها را غريزهاى نيست، تنظيم وقت براى آنها دليل است كه برنامه گذار وقت آنها را وقتى و زمانى نباشد، موجودات را از يك ديگر در پرده كرده تا دانسته شود كه ميان خود او و خلقش پردهاى نيست، از آنگاه پرورنده بود كه پروريدهاى در ميان نبود و شايسته پرستش بود كه پرستندهاى وجود نداشت و دانا بود كه هنوز معلومى تحقق نيافته بود و شنوا بود كه هنوز مسموعى در فضا طنين نيانداخته بود.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۱۸۸
امام صادق (ع) فرمود: در آن ميان كه امير المؤمنين (ع) در كوفه بر منبر سخنرانى ميفرمود مرديكه نامش ذعلب بود برخاست و او مردى شيوا سخن و قوى القلب بود، پس گفت اى امير مؤمنان آيا پروردگار ترا ديدهئى؟ امام فرمود: واى بر تو اى ذعلب من پروردگارى كه نديدهام عبادت نكنم عرضكرد اى امير مؤمنان، او را چگونه ديدهاى؟ فرمود: واى بر تو اى ذعلب ديدگان او را بنگاه چشم نبينند بلكه دلها او را با ايمان حقيقى دريابند: واى بر تو اى ذعلب، پروردگار من لطافتش لطيف است بىلطافت جسمانى (يعنى لطيف بودن خدا لطف خاصى دارد، او جسمى ندارد تا لطيف باشد) عظمتش عظيمست بدون بزرگى جسمانى، بزرگواريش بزرگست بدون بزرگوارى انسانى جلالتش جليل است بدون غلظت و كلفتى پيش از همه چيز است بدون پيشى چيز ديگر بر او: بعد از همه چيز است (همه چيز نابود شود و او باقى باشد) بدون اينكه او را بعد گويند [بدون اينكه او را بعدى باشد كه در آنجا پايان پذيرد] چيزها را كه خواسته بدون انديشه بوده، خوب درك كند بىنيرنگ و حيله، در همه چيز است بدون آميختگى بآنها و نه بركنارى از آنها، ظاهر است نه بمعنى بشره نمودن، تجلى دارد و نيازى نيست كه در پى ديدنش باشند، دور است بدون بعد مسافت، نزديكست بدون همجوارى، لطيف است بدون لطافت جسمانى، موجود است، نه پس از نيستى فاعلست نه بناچارى (آفرينش و تدبير تنها باراده و خواست خود اوست)، اندازهگير است بدون جنبش، اراده كند بدون انديشه، شنواست بدون آلت، بيناست بدون ابزار، اماكنش در خود نگنجانند و اوقاتش در بر نگيرند و اوصافش محدود نكنند خوابهايش فرا نگيرند، بود او بر اوقات پيشى گرفته (او بود و زمان نبود) وجودش بر عدم (پيش از همه چيز است و حادث نيست) و ازليتش بر آغاز (هر آغازى كه برايش تصور شود او پيش از آن بوده) بساختنش مشاعر را دانسته شد كه او را مشعرى نيست (و مشاعر آلات درك و شعور است مانند فكر و عقل و خيال) و از جوهر ساختنش دانسته شد كه او را جوهرى نيست، و از ضد آفرينى او دانسته شد كه ضد ندارد و قرين ساختنش دليل بىقرينى اوست، روشنى را ضد تاريكى ساخت و خشكى را ضد ترى، درشتى را ضد نرمى و سردى را ضد گرمى، ناجورها را هماهنگ ساخت (چون روح و بدن) و هماهنگها را از هم جدا كرد (مانند از هم پاشيدن اجزاء بدن پس از مرگ) تا جدائيشان دلالت كند بر جداكننده و هماهنگيشان دلالت كند بر هماهنگ سازنده [زيرا هر مصنوعى را صانعى بايد و هر معلولى را علتى شايد] و همينست معنى گفتار خداى تعالى (۴۹ سوره ۵۱) «از هر چيز دوتاى جفت هم آفريديم شايد متذكر شويد» (كه آنها آفريدگارى دارند بىجفت و تركيب خدا) بين پيش و پس جدائى انداخت (يعنى زمان را آفريد) تا دانسته شود او را پيش و پسى نيست (اول و آخر ندارد) و تا آفريدگان بغرائز خود (بطبائع ذاتى خود يا بغرائز نفسانى خود مانند شجاعت و سخاوت) گواهى دهند كه غريزه دهنده آنها غريزه ندارد و بموقت بودنشان گزارش بىوقتى وقت گذارشان را دهند، ميان بعضى از آنها را با بعض ديگر پرده افكند (چنانچه جماد و نبات و حيوان از حقيقت انسان و از حال يك ديگر بىخبرند چون همه ظلمتند و جهل) تا دانسته شود ميان او و مخلوقى پردهئى نيست (زيرا او صرف نور است و مخلوق تاريكى محض و بين آن دو مانعى جز ذات خود تاريكى نيست) او پروردگار بود آنگاه كه پروريدهاى نبود و شايان پرستش بود زمانى كه پرستيدهاى نبود، دانا بود و هنوز دانستهئى وجود نداشت، شنوا بود گاهى كك آواز قابل شنيدنى موجود نبود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۴۳۷
محمد بن ابى عبداللَّه روايت كرده و آن را مرفوع ساخته از امام جعفر صادق عليه السلام كه آن حضرت فرمود: «در بين خطبه خواندن امير المؤمنين عليه السلام بر منبر مسجد كوفه، مردى به سوى او برخاست كه او را ذِعْلب مىگفتند (و ذعلب مردى بود زبانآور و صاحب بلاغت در خطبهها و دلير و قوى دل) عرض كرد كه: يا امير المؤمنين، آيا پروردگار خود را ديدهاى؟ حضرت فرمود: واى بر تو اى ذِعلب، من هرگز چنان نبودهام كه پروردگارى را عبادت كنم كه او را نديده باشم. عرض كرد: يا امير المؤمنين، او را وصف كن كه چگونه ديدى؟ فرمود: واى بر تو اى ذِعلب، چشمها او را نديده و نمىتواند ديد به مشاهده ديدن با ديدْها، وليكن دلها او را به حقايق ايمان، كه اركان آن است، ديده. واى بر تو اى ذعلب، به درستى كه پروردگار من، در غايت لطافت است، وليكن او را به لطافت معروفه وصف نمىتوان كرد. و در نهايت عظمت و بزرگى است، وليكن او را به عظمت معهوده شرح نمىتوان كرد. و كبريايى و بزرگوارى و فرمانروايى او به منتهى رسيده، وليكن به بزرگى و پيرى متصف نمىشود. و جلالتش به اعلا مرتبه رسيده، وليكن به غلظت و گندكى وصف نمىشود. پيش از هر چيزى بوده است، به وضعى كه نمىتوان گفت كه چيزى پيش از اوست، و بعد از هر چيزى خواهد بود، به طورى كه نمىتوان گفت كه او را بعدى مىباشد. چيزها را (كه موجوداتاند) خواسته، نه به قصد تازه و آهنگى كه ديگران دارند، و همه را درك مىكند و مىيابد، نه به تدبير و كار كردن در آن، چنانچه غير او چنين مىكند. در همه چيز است، اما با آنها ممازجت و آميزش ندارد، و از آنها جدايى نيز ندارد. و ظاهر و هويدا است، نه به تأويل مباشرت كه با كسى روبهرو شود. و آشكار است، نه به آشكارايى رؤيت كه كسى او را ببيند. و دور است، نه به مسافت مكانى و نزديك است، نه به مدانات (كه به واسطه قلّت مسافت به چيزى نزديك شده باشد، بلكه قرب و بُعد آن جناب از مكوّنات، به اعتبار صفات و ذات است)، و لطيف است، نه به اعتبار تجسم (كه جسمى داشته باشد، كوچك و لاغر و نازك، بلكه لطافتش به اعتبار آفريدن اينها است). و موجود است، نه بعد از عدم (كه در زمانى نبوده و به هم رسيده باشد، بلكه هميشه بوده)، و كارها مىكند، نه به اضطرار و ناچارى (بلكه آنچه مىكند از روى اختيار است، كه اگر نخواهد، نمىكند) و تقدير مىكند، و هر چيزى را اندازه مىدهد، نه به وساطت حركت (چنانچه صانعان به حركت ذهن و بدن محتاجاند)، شنوا است، نه به توسط آلت (كه گوش داشته باشد)، و بيناست، نه به اعتبار ادات (كه چشم داشته باشد) مكانها او را فرا نمىتوانند گرفت، و زمانها او را در بر نمىتوانند كشيد، و صفات او را محدود نمىتوانند ساخت، و پينكىها او را فرا نمىگيرند. هستى آن جناب بر زمانها پيشى گرفته و در وجودش بر نيستى سبقت يافته، و هميشگى او، از ابتدا و اول، گوى سبقت ربوده. به واسطه قرار داد مشاعر و حواس از براى خلائق، معلوم شد كه او را مشعر و حاسّهاى نيست، و با ايجاد ماهيات جواهر، شناخته شد كه او را جوهرى نيست. و به واسطه آنكه در ميان چيزها ضديت و مخالفت افكنده، مردم دانستند كه ضدى ندارد، و به اعتبار مقارنت و مصاحبت و وابستگى كه در ميانه چيزها قرار داده، فهميدند كه قرين و ياورى ندارد. روشنى را با تاريكى دشمنى داده، و همچنين خشكى را باترى، و درشتى را با نرمى، و سردى را با گرمى، در حالتى كه در ميانه چيزى چند كه با هم دشمنى دارند (چون عناصر اربعه) تأليف داده كه به هم ضمّ شدهاند، و در ميانه چيزى چند كه به هم نزديكند، تفريق و جدايى افكنده، (چون تفريق اجزاى عناصر و كليات آنها به جهت تركيب)، و هر يك از اينها به سبب تفريق و جدايى كه دارند، بر آنكه اينها را از هم جدا ساخته، و به علت تأليف و انضمامى كه دارند، بر آنكه اينها را به هم ضمّ نموده، دلالت دارند، و اين است معنى فرموده خداى تعالى: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» «۱»، يعنى: و از هر چيزى از اصناف و موجودات آفريديم دو فرد، كه هر يكى جفت ديگرى است» (از حيثيت شكل؛ مانند مرد و زن و نر و ماده هر چيز، يا به جهت تعارف، چون شب و روز و ماه و آفتاب و پاييز و بهار و زمستان و تابستان، و يا به جهت مخالفت ذاتى، چون روشنى و تاريكى و تر و خشك و زمين نرم و دشت و كوه. و بر اين قياس، آسمان و زمين و بيابان و دريا و جن و انسان و غير آن، و يا به طريق مخالفت صفاتى، چون پرخاش و بردبارى و تندرستى و بيمارى و بى نيازى و درويشى و خنده و گريه و شادى و غم، و زندگى و مردگى. حاصل معنى، آنكه آنچه را آفريديم، جفت آفريديم، تا باشد كه شما پندپذير شويد و بدانيد كه تعدد، از خواص ممكنات است و واجب بالذات، قابل تعدد و كثرت و انقسام نيست و به جهت آن، به خالق راه بريد و او را پرستش كنيد). و حضرت فرمود كه: «پس در ميانه پيش و بعد، جدايى انداخته، تا معلوم شود كه او را __________________________________________________
(۱). ذاريات، ۴۹
پيش و بعدى نيست، و همه اينها به طبائع خويش و سرشتها و مزاجى كه دارند، گواهى مىدهند كه آنكه اين طبيعتها را به ايشان عطا فرموده، خودْ طبيعت و مزاجى ندارد، و به واسطه وقتى كه دارند، خبر مىدهد كه آن كه وقت را از براى اينها پيدا كرده، خود وقتى ندارد، و پارهاى از اينها را بر پارهاى پوشانيده و مستور ساخته، تا معلوم شود كه در ميانه او و آفريدگانش، حجاب و پردهاى نيست (چه نديدنش، به واسطه نقص امكان است كه عين ايشان است). و آن جناب، پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى نبود كه قابل تربيت باشد، و معبوديّت داشت، در زمانى كه هيچ عبادت كنندهاى نبود كه عبادت كند، و عالم بود در حينى كه هيچ معلومى نبود كه علم به آن تعلق گيرد، و شنوايى داشت در وقتى كه هيچ مسموعى نبود كه قابليت شنيدن داشته باشد».