روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۴۱۷
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد بن عبد الله عن بعض اصحابنا اظنه السياري عن علي بن اسباط قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۴۱۶ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۴۱۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۶۱۹
از على بن اسباط گويد: چون ابو الحسن موسى (امام كاظم" ع") نزد مهدى عباسى آمد، ديد در كار رسيدگى به مظالم است و آنها را به صاحبان حق بر ميگرداند، فرمود: اى امير المؤمنين، چه شده است كه مظلمه ما و حقى كه از ما بردهاند بر نمىگردد؟ گفت: اى ابا الحسن، اين چيست؟ فرمود: چون خداوند تبارك و تعالى فدك و حومه آن را براى پيغمبر خود گشود و آن را بىرنج و قشون كشى و ايلغار اسب سوار و شتر سوار به دست پيغمبر انداخت، خدا بر پيغمبر خود اين آيه را فرو فرستاد (۲۸ سوره اسراء): «بده به ذى القربى حقش را»، پيغمبر ندانست كه ذى القربى كيانند و در باره آن به جبرئيل مراجعه كرد و جبرئيل به پروردگارش مراجعه كرد و خدا به او وحى كرد كه فدك را به فاطمه (ع) بده، رسول خدا (ص) فاطمه را خواست و به او فرمود: اى فاطمه، به راستى كه خدا به من دستور داده است تا فدك را به تو بدهم. عرض كرد: يا رسول الله، پذيرفتم از تو و از خدا، و هميشه تا رسول خدا (ص) زنده بود، وكلاى فاطمه (ع) در آن بودند و آن را به تصرف داشتند و چون ابو بكر متصدى كار شد، وكلاى فاطمه (ع) را از آن بيرون كرد و فاطمه نزد او رفت و درخواست كرد كه آن را به وى باز پس دهد، به او گفت: يك سياه يا سرخ بياور كه گواهى دهد فدك از آن تو است، فاطمه (ع) امير المؤمنين و ام ايمن را آورد و گواهى دادند كه فدك از آن فاطمه (ع) است. ابو بكر، نامهاى نوشت و به دست فاطمه داد و دستور داد كسى متعرض آن نشود، فاطمه (ع) از منزل ابى بكر بيرون شد و نامه با او بود، عُمر به او برخورد و گفت: اى دختر محمد، اين چيست كه با خود دارى؟ گفت: نوشتهاى كه پسر ابى قحافه به من داده است، گفت: آن را به من بنما و آن حضرت نخواست كه به او بنمايد و آن را از دست فاطمه (ع) ربود و خواند و سپس آب دهان بر آن انداخت و آن را پاك كرد و دريد و به فاطمه (ع) گفت: اين را پدرت بزور قشون نگرفته است و اسب سوار و شتر سوارى براى گرفتن آن نرانده است، تو ريسمان به گردن ما ببند. مهدى به آن حضرت عرض كرد: اى ابو الحسن، حدود فدك را به من بگو، فرمود: حدى به كوه احُد، حدى به عريش مصر، حدى به سيف البحر، حدى به دومة الجندل، گفت: همه اينها است؟ فرمود: آرى يا امير المؤمنين، همه اينها، اين همه است كه رسول خدا (ص) بر سر مردم، آن قشونى نكشيده است و اسب سوار و شتر سوارى نرانده است. مهدى گفت: سرزمين بسيارى است، من در باره آن تأملى مىكنم.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۹۷
على بن اسباط گويد: چون موسى بن جعفر عليه السلام بر مهدى عباسى وارد شد، ديد (مشغول دادخواهى است و) آنچه از مردم بظلم گرفتهاند برميگرداند. فرمود: اى امير المؤمنين چرا آنچه از ما بظلم گرفته شده بما برنميگردانند؟ مهدى گفت: اى ابا الحسن! موضوع چيست؟ فرمود: همانا خداى تبارك و تعالى چون فدك و حومه آن را براى پيغمبرش فتح نمود، و بر آن اسب و شتر رانده نشد (با جنگ گرفته نشد) خدا بر پيغمبرش صلّى اللَّه عليه و آله اين آيه نازل فرمود: «حق خويشاوندان را بده- ۲۸ سوره ۱۷-» پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله ندانست آنها كيانند، بجبرئيل مراجعه كرد، جبرئيل هم بپروردگارش مراجعه نمود، خدا باو وحى فرمود: فدك را بفاطمه بده، پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله فاطمه را خواست و باو فرمود: فاطمه! خدا بمن امر فرموده كه فدك را بتو دهم، فاطمه گفت: يا رسول اللَّه من هم از شما و از خدا پذيرفتم و تا زمانى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله زنده بود، وكلاء فاطمه آنجا بودند، و چون ابو بكر بحكومت رسيد، وكلاء او را از آنجا بيرون كرد، فاطمه نزد ابو بكر آمد و از او خواست فدك را بوى برگرداند. ابو بكر گفت: شخص سياه پوست يا سرخ پوستى (هر كس باشد) بياور تا بنفع تو در اين باره گواهى دهد فاطمه امير المؤمنين عليه السلام و ام ايمن را آورد تا بنفع او گواهى دادند، ابو بكر برايش نوشت كه متعرضش نشوند. فاطمه بيرون آمد و نامه را همراه داشت كه بعمر برخورد. عمر گفت: دختر محمد! چه همراه دارى؟ فرمود: نامهايست كه پسر ابى قحافه برايم نوشته است، گفت: آن را بمن نشان ده، فاطمه نداد، عمر آن را از دستش چنگ زد و مطالعه كرد سپس روى آن آب دهن انداخت و پاك كرد و پاره نمود و بفاطمه گفت: اين فدك را پدرت با راندن اسب و شتر نگرفته است كه تو بخواهى ريسمان بگردن ما گذارى (و ما را محكوم كنى يا برده خود سازى). مهدى عباسى بحضرت گفت: اى ابا الحسن! حدود فدك را بمن بگو، فرمود: يك حدش كوه احد و حد ديگرش عريش مصر و حد ديگرش سيف البحر و حد ديگرش دومة الجندل است، مهدى گفت همه اينها؟! فرمود: يا امير المؤمنين همه اينها؛ زيرا همه اينها از زمينهائى است كه رسول خدا صلّى اللَّه- عليه و آله اسب و شتر بر اهل آن نرانده است، مهدى گفت: مقدار زياديست و در آن تأمل كرد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۸۳۷
على بن محمد بن عبداللَّه، از بعضى از اصحاب ما كه آن را سيّارى گمان مىكنم، از على بن اسباط روايت كرده است كه گفت: چون ابوالحسن حضرت امام موسى كاظم عليه السلام بر مهدى عبّاسى وارد شد، او را ديد كه ردّ مظالم مىكند (و مظالم، جمع مظلمه است و آن، حقّى است كه بايد به صاحبش برسد). حضرت فرمود: «يا امير المؤمنين، باك و حال مظلمه ما چيست كه ردّ نمىشود؟» مهدى به حضرت عرض كرد كه: يا اباالحسن، مقصود از اين سخن چيست؟ فرمود: «به درستى كه خداى تبارك و تعالى، چون فدك و آنچه را كه به آن نزديك بود بر پيغمبر صلى الله عليه و آله خود گشود اسب و شترى بر آن تاخته نشد، بعد از آن خدا بر پيغمبر خويش صلى الله عليه و آله فرو فرستاد كه: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» «۱» و رسول خدا صلى الله عليه و آله ندانست كه ايشان كيانند و در اين باب با جبرئيل به سؤال برگشتى نمود و جبرئيل با پروردگار خويش بازگشت نمود و از آن جناب پرسيد. پس خداى تعالى به سوى آن حضرت وحى فرمود كه: فدك را به فاطمه عليها السلام تسليم كن. بعد از آن، رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه را طلبيد و به آن حضرت فرمود كه: اى فاطمه، به درستى كه خدا مرا امر فرموده كه فدك را به تو تسليم كنم. حضرت فاطمه عليها السلام عرض كرد كه: يا رسول اللَّه، آن را از خدا و از تو قبول كردم، و بعد از آن در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله هميشه وكلاى حضرت فاطمه در آن بودند. و چون ابوبكر را والى كردند، وكلاى آن حضرت را از آن بيرون كرد، پس فاطمه به نزد ابوبكر آمد و از او درخواست كه فدك را به او رد كند، ابوبكر به آن حضرت گفت كه: يك سياه، يا سرخ (يعنى: يك نفر از عرب يا عجم) را بياورد كه از براى تو به اين امر گواهى دهد، و فاطمه امير المؤمنين عليه السلام و امّ ايمن را آورد و از برايش گواهى دادند. پس ابوبكر از برايش نوشت كه: متعرّض آن نشوند، و حضرت فاطمه بيرون آمد و آن نوشته با او بود، عُمر آن حضرت را در عرض راه ملاقات نمود و گفت: اى دختر محمد، چيست اين نوشته كه با تو است؟ فرمود كه: نوشتهاى است كه پسر ابوقحافه آن را از براى من نوشته است. عمر گفت: آن را به من بنما و بده تا ببينم. حضرت فاطمه ابا و امتناع فرمود. پس عمر آن نوشته را به زور از دست آن حضرت گرفت و در آن نگاه كرد و آب دهان را در آن انداخت و نوشته را محو نمود و پاره كرد و به حضرت فاطمه گفت كه: اينك پدرت بر آن اسب و شترى نتاخته، پس ريسمانها را در گردنهاى ما گذار» (و ظاهر اين است كه عمر اين كلام را از روى انكار و ريشخند گفته باشد؛ اگر چه ممكن است كه خدا بر خلاف عادت حق را بر زبانش جارى كرده باشد). مهدى به آن حضرت عرض كرد كه: يا اباالحسن، حدّ و اندازه فدك را از براى من بيان كن چه قدر است؟ حضرت فرمود كه: «حدّى از آن كوه احد است و حدّى از آن سايهبان «۲» شهر مصر (و مراد از آن، خانههاى مصر است) و حدّى از آن، كنار دريا و حدّى از آن دومة الجندل (و در مغرب كه يكى از لغات معتبره است و غير آن مذكور است كه دومة الجندل به ضمّ دال است و محدّثان گفتهاند كه به فتح آن است و آن حصارى است در پانزده منزلى مدينه و ده __________________________________________________
(۱). اسرا، ۲۶. (۲). ظاهراً عريش نام شهرى در مصر است و معناى لغوى آن منظور نيست.
منزلى كوفه). تتمه حديث آنكه: مهدى به حضرت عرض كرد كه: همه اينها فدك است؟ فرمود: «آرى، يا امير المؤمنين، اينها همه فدك است. به درستى كه همه آنچه مذكور شد، از آن چيزى است كه اهل آن بر رسول خدا اسب و شترى نتاختهاند و جنگ نكردهاند». مهدى گفت: اين بسيار است و در اين باب فكرى بكنم.