روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۳
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن محمد بن حمويه السويداوي عن محمد بن ابراهيم بن مهزيار قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۲ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۴ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۳۳
محمد بن ابراهيم بن مهزيار گفت: پس از درگذشت أبى محمد (امام عسكرى" ع")، من اندر شك شدم، وجوه بسيارى نزد پدرم فراهم شده بود، آنها را بار كرد و سوار كشتى شد و من هم به بدرقه او رفتم و تب و درد سختى گرفت و به من گفت: اى پسر جانم، مرا برگردان، اين مرگ است كه گريبان مرا گرفته و به من گفت: در باره اين مال از خدا بپرهيز و به من وصيت كرد و مُرد، من با خود گفتم: پدرم به چيز بىاساس و نادر است مرا وصيت نمىكرد. من اين وجه را به عراق مىبرم و خانه لب شط كرايه مىكنم و به كسى هم خبرى از آن نمىدهم و اگر براى من چيزى روشن شد مانند روزگار امام ابى محمد (ع) اين مال را مىپردازم و اگر نه با آن عيش و نوش مىكنم، به عراق آمدم و خانهاى كنار شط گرفتم و چند روزى ماندم به ناگاه يك نامهاى با پيكى به من رسيد كه در آن نوشته بود:
اى محمد، با تو اين اندازه وجه است و در ميان، چنين و چنان است و همه آنچه با من بود كه خودم هم درست نمىدانستم شرح داده بود و آن مال را به آن فرستاده پرداختم و چند روزى ماندم و سَرى به من بلند نشد، غم مرا گرفت تا براى من نامهاى آمد كه: ما تو را به مقام پدرت گماشتيم. خدا را سپاسگزار.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۵۶
محمد بن ابراهيم بن مهزيار گويد: پس از وفات حضرت ابى محمد عليه السلام (در باره جانشينش) بشك افتادم و نزد پدرم مال بسيارى (از سهم امام عليه السلام) گرد آمده بود، آنها را برداشت و بكشتى نشست، منهم دنبال او رفتم، او را تب سختى گرفت و گفت: پسر جان! مرا برگردان كه اين بيمارى مرگست، آنگاه گفت: در باره اين اموال از خدا بترس و بمن وصيت نمود و سپس وفات كرد. من با خود گفتم: پدر من كسى نبود كه وصيت نادرستى كند. من اين اموال را بعراق ميبرم و در آنجا خانهئى بالاى شط اجاره ميكنم و بكسى چيزى نميگويم، اگر موضوع برايم آشكار شد: چنان كه [در] زمان امام حسن عسكرى عليه السلام برايم واضح شد، باو ميدهم و گر نه مدتى با آنها خوش ميگذرانم. وارد عراق شدم و منزلى بالاى شط اجاره كردم، و چند روز آنجا بودم، ناگاه فرستادهئى آمد و نامهئى همراه داشت كه: اى محمد! تو چنين و چنان اموالى را در ميان چنين و چنان ظروفى همراه دارى تا آنجا كه همه اموالى را كه همراه من بود و خودم هم بتفصيل نميدانستم برايم شرح داد، من آنها را بفرستاده تسليم كردم و چند روز آنجا ماندم، كسى سر بسوى من بلند نكرد (و نزد من نيامد) من اندوهگين شدم، سپس نامهئى بمن رسيد كه: ترا بجاى پدرت منصوب ساختيم، خدا را شكر كن.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۶۷
على بن محمد، از محمد بن حَمويه سُويداوى، از محمد بن ابراهيم بن مهزيار روايت كرده است كه گفت: در هنگامى كه امام حسن عسكرى عليه السلام از دنيا رفت، من شك كردم و در نزد پدرم مال بسيارى جمع شده بود، پس آن مال را برداشت و بر كشتى سوار شد و من همراه او به عنوان مشايعت بيرون رفتم. پدرم را تب سختى عارض شد و ناخوش گرديد، گفت: اى فرزند عزيز من، مرا برگردان كه اين نشانه مرگ است و به من گفت كه: از خدا بپرهيز در باب اين مال، و به من وصيّت نمود كه آن را به عراق برسانم و وفات كرد. بعد از آن من با خود گفتم كه: پدرم چنان نبود كه وصيّت كند به چيزى كه درست نباشد. اين مال را بر مىدارم و به سوى عراق مىروم و خانهاى بر كنار شطّ بغداد كرايه مىكنم، و كسى را به چيزى خبر نمىدهم، پس اگر چيزى از براى من ظاهر و روشن شود، چون روشن شدن آن در روزگار امام حسن عسكرى عليه السلام، آن را مىفرستم و اگر چنان نشود، خود آن را مىخورم و به مصرف خويش مىرسانم. پس به عراق آمدم و خانهاى را كرايه كردم بر كنار شطّ و چند روزى در آنجا ماندم، ناگاه ديدم كه نامهاى با فرستادهاى آمد و در آن نامه نوشته بود كه: «اى محمد، چنين و چنين همراه تو است در اندران چنين و چنين» تا آنكه همه آنچه را كه با من بود، بر من خواند، از آنچه علم من به آن احاطه ننموده بود، پس، آن را بفرستاده تسليم كردم و چند روزى ماندم كه سرى از براى من بلند نمىشد (يعنى: كسى به من التفات نمىكرد و با من تكلّم نمىنمود) و به اين سبب بسيار غمناك شدم، بعد از آن توقيعى از آن حضرت به سوى من بيرون آمد كه: «ما تو را به جاى پدرت باز داشتيم، پس خدا را حمد كن».