روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۸
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن ابراهيم عن محمد بن عيسي عن موسي بن القاسم البجلي عن علي بن جعفر قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۷ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۹ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۱۵
از على بن جعفر كه گويد: محمد بن اسماعيل (ابن امام صادق" ع") نزد من آمد وقتى كه عمره رجب را انجام داده، در مكه بوديم به من گفت: اى عمو جان، من آهنگ رفتن بغداد دارم و دلم مىخواهد با عمويم ابو الحسن، يعنى موسى بن جعفر (ع) وداع كنم، دوست دارم شما مرا نزد او ببريد، من با او نزد برادرم رفتيم، او در خانهاى بود كه در (حوبه) داشت و اندكى پس از مغرب بود كه وارد شديم، من در را زدم، خود برادرم پاسخ داد و در را باز كرد و فرمود: اين كيست؟ گفتم: على است، فرمود: همين الساعه بيرون مىآيم، آن حضرت به كندى وضوء مىساخت، من گفتم: شتاب كنيد، فرمود: شتاب مىكنم، بيرون آمد و ازار سرخگونى پوشيده و آن را به گردن خود گره كرده بود و زير آستانه در نشست. على بن جعفر گويد: من خم شدم و سر او را بوسيدم و گفتم: براى كارى خدمت شما رسيدم، اگر تصويب فرمائيد، خدا توفيق خير داده، و اگر جز آن باشد كه خطاى ما بسيار است، فرمود: آن چه كارى است؟ گفتم: اين برادر زاده است، مىخواهد با شما وداع كند و به بغداد رود، فرمود: او را بخوان، من او را خواندم. او دور ايستاده بود، نزديك آن حضرت آمد و سر او را بوسيد و عرض كرد: قربانت، به من سفارش كنيد و دستور دهيد، فرمود: سفارش مىكنم به تو، كه از خدا بترسى در باره خون من. در پاسخ آن حضرت گفت: هر كه سوء قصدى در باره شما دارد، خدايش چنين و چنان كند و شروع كرد به نفرين در باره كسى كه نسبت به آن حضرت سوء قصد داشته باشد، و برگشت باز، سر آن حضرت را بوسه داد و گفت: اى عموجان، به من سفارش كنيد و دستور دهيد، و آن حضرت فرمود: من تو را سفارش مىكنم كه از خدا بپرهيزى در باره خون من. در پاسخ گفت: هر كه به شما سوء قصد كند، خدا به او سوء قصد كند و خواهد كرد، سپس باز سر آن حضرت را بوسه داد و باز هم گفت: اى عموجان، به من سفارش كنيد و باز هم امام در جواب فرمود: من به تو سفارش مىكنم كه از خدا بپرهيز در باره خون من، و او هم باز نفرين كرد در باره كسى كه به آن حضرت قصد بد دارد، و سپس از او دور شد و من هم با او رفتم، و امام فرمود: برادرم، به جاى خود باش، من در جاى خود ايستادم و آن حضرت وارد منزلش شد و مرا خواست و يك كيسهاى كه صد اشرفى در آن بود به من داد و فرمود: به برادرزادهات بگو: آن را هزينه سفر خود كند. على بن جعفر گويد: من آن را گرفتم، در گوشه عباى خود جاى دادم، و آن حضرت صد اشرفى ديگر به من داد و فرمود: اين را هم به او بده و باز هم صد اشرفى ديگر داد و فرمود: اين را هم به او بده، من گفتم: قربانت، در صورتى كه شما از او بيم داريد بطورى كه فرموديد، چرا او را بر ضرر خود كمك مىكنيد؟ فرمود: چون من نسبت به او خوبى و صله رحم كنم و او قطع رحم كند، خدا عمرش را قطع مىكند و سپس يك مخده را به دست گرفت كه سه هزار درهم پاك در آن بود، و فرمود: اين را هم به او بده. گويد: من خود را به او رسانيدم و صد اشرفى نخست را به او دادم بسيار شاد شد و براى عموى خود دعا كرد و سپس، دومى و سومى را به او دادم، چنان شاد شد كه گمان بردم بر مىگردد و به بغداد نمىرود و سپس به او سه هزار درهم را دادم ولى او به همان راه بغداد رفت تا نزد هارون الرشيد بار يافت و سلام خلافت را به او كرد و گفت: من گمان نمىكردم در زمين، دو خليفه باشد تا ديدم به عمويم موسى بن جعفر سلام به خلافت مىدهند. هارون صد هزار درهم براى او فرستاد و خدا او را به مرض (ذبحه) يعنى گلو درد يا خونريزى گلو، دچار كرد و نتوانست به يك درهم آن، نگاه كند يا دست بزند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۰۰
على بن جعفر گويد: عمره رجب را گزارده و در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل (نوه امام صادق عليه السلام كه طايفه اسماعيليه بپدر او منتسبند) نزد من آمد و گفت: عمو جان! من خيال رفتن بغداد دارم و دوست دارم كه با عمويم ابو الحسن يعنى موسى بن جعفر عليه السلام خداحافظى كنم. دلم ميخواهد تو نيز همراه من باشى، من با او بطرف برادرم كه در منزل حوبه بود رهسپار شديم، اندكى از مغرب گذشته بود، من در زدم، برادرم جوابداد و در را باز كرد، و فرمود: اين كيست؟ گفتم: على است، فرمود: اكنون مىآيم (و براى تطهير باندرون رفت) و او وضو را طول ميداد، من گفتم: شتاب كنيد، فرمود: شتاب ميكنم، سپس بيامد و پارچه رنگ كردهئى بگردنش بسته بود و پائين آستانه در نشست. على بن جعفر گويد: من بجانب او خم شدم و سرش را بوسيدم و گفتم: من براى كارى آمدهام كه اگر تصويب فرمائى از توفيق خداست و اگر غير از آن باشد، ما خطاى بسيار داريم. فرمود: چه كار است؟ گفتم: اين برادرزاده شماست كه ميخواهد با شما خداحافظى كند و ببغداد رود، فرمود: بگو بيايد، من او را كه در كنارى ايستاده بود صدا زدم. او نزديك آمد و سر حضرت را بوسيد و گفت: قربانت. مرا سفارشى كن (پند و موعظه بفرما) فرمود: سفارشت ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى، او پاسخداد: هر كه در باره تو بدى خواهد خدا بخودش رساند، و ببدخواه او نفرين ميكرد تا باز سرش را بوسيد و گفت: عمويم! مرا سفارشى كن، فرمود: ترا سفارش ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى گفت: هر كه بد شما را خواهد، خدا بخودش رساند. بخودش رساند، باز سرش را بوسيد و گفت: اى عمو! مرا سفارشى كن، فرمود: سفارشت ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى، باز او بر بد خواهش نفرين كرد و بكنارى رفت، من سوى او رفتم. برادرم بمن فرمود: على اينجا باش، من ايستادم، حضرت باندرون رفت و مرا صدا زد، من نزدش رفتم كيسهاى كه صد دينار داشت برداشت، بمن داد و فرمود: بپسر برادرت بگو اين پول را در سفر كمك خرجش سازد، من آن را گرفتم و در حاشيه عبايم گذاشتم، باز صد دينار ديگرم داد و فرمود: اين را هم باو بده، سپس كيسه ديگرى داد و فرمود: اين را هم باو بده. من گفتم: قربانت، اگر بدان چه فرمودى، از او مىترسى، چرا او را عليه خود كمك ميكنى؟ فرمود هر گاه من باو بپيوندم و او از من ببرد، خدا عمرش را قطع مىكند، سپس يك مخده چرمى كه سه هزار درهم خالص داشت برگرفت و فرمود: اين را هم باو بده. من نزد محمد رفتم و صد دينار اول را باو دادم، بسيار خوشحال شد و عمويش را دعا كرد، سپس كيسه دوم و سوم را دادم، چنان خوشحالى كرد كه من گمان كردم باز ميگردد و ببغداد نميرود، باز سيصد درهم را باو دادم، ولى او راه خود پيش گرفت و نزد هارون رفت و بعنوان خلافت باو سلام كرد و گفت: من گمان نميكردم كه در روى زمين دو خليفه باشند، تا آنكه ديدم مردم بعمويم موسى بن جعفر، بعنوان خلافت سلام مىكنند، هارون صد هزار درهم برايش فرستاد، ولى خدا او را ببيمارى ذبحه (خنازير و خناق) مبتلا كرد كه نتوانست بيك درهمش نگاه كند و دست رساند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۶۳
على بن ابراهيم، از محمد بن عيسى، از موسى بن قاسم بَجَلى، از على بن جعفر روايت كرده است كه گفت: محمد بن اسماعيل برادرزادهام به نزد من آمد در حالى كه عمره ماه رجب را به جا آورده بوديم و ما در آن روز در مكّه بوديم. محمد گفت كه: اى عمو، من اراده سفر بغداد دارم و دوست مىدارم كه عمويم، حضرت ابوالحسن،-/ يعنى: موسى بن جعفر عليه السلام-/ را وداع كنم، و مىخواهم كه تو با من بيايى كه به اتّفاق به خدمت آن حضرت رويم. پس من با او بيرون آمدم به جانب برادرم حضرت موسى و آن حضرت در خانهاى كه در حَوبه داشت تشريف داشت، و آن هنگام اندكى بعد از مغرب بود، و چون به در خانه رسيديم، در زدم، برادرم مرا جواب داد و فرمود: «كيست در مىزند؟» عرض كردم: على، برادرم. فرمود كه: «همين دم بيرون مىآيم»، و وضوى آن حضرت طولى داشت. عرض كردم كه: زود بيا. فرمود كه: «زود مىآيم». پس بيرون آمد و لنگى را كه با گل سرخه رنگ كرده بودند، پوشيده و آن را در گردن خويش بسته و گره داده بود، و آمد تا آنكه در زير آستانه در نشست. على بن جعفر مىگويد كه: من سرنگون شدم بر او و سرش را بوسيدم، و عرض كردم كه: در پى كارى به نزد تو آمدهام، اگر آن را صواب و درست مىبينى، خدا مرا از براى آن توفيق داده و اگر غير آن باشد، چه بسيار است خطاى ما! حضرت فرمود كه: «آن امر چيست؟» عرض كردم كه: اينك پسر برادر تو است كه مىخواهد تو را وداع كند و به سوى بغداد بيرون رود. فرمود كه: «او را نزديك گردان». پس من او را خواندم-/ و او در گوشهاى ايستاده و از حضرت دور بود-/ پس به نزديك آن حضرت آمد و سرش را بوسيد، و عرض كرد كه: فداى تو گردم، مرا وصيّت كن و خدمتى كه باشد، بفرما. فرمود كه: «تو را وصيّت و امر مىكنم كه در باب خون من از خدا بترسى، و باعث كشتن من نشوى». محمد در جواب آن حضرت عرض كرد كه: هر كه بدى نسبت به تو اراده كند، خدا همان با او بكند، و شروع كرد كه نفرين مىكرد بر آنكه بدى نسبت به آن حضرت اراده داشته باشد. پس دو مرتبه سر آن حضرت را بوسيد و عرض كرد كه: اى عمو، مرا وصيت كن. فرمود كه: «تو را وصيّت مىكنم كه از خدا بترسى در باب خون من». عرض كرد كه: هر كه بدى نسبت به تو اراده كند، خدا همان با او بكند، و خدا چنان كرده است و ضرور به نفرين نيست. پس نوبت ديگر سرِ آن حضرت را بوسيد، و عرض كرد كه: اى عمو، مرا وصيّت كن. فرمود كه: «تو را وصيّت مىكنم از خدا بترسى در باب خون من»، و محمد نفرين كرد بر آنكه بدى نسبت به آن حضرت اراده نموده باشد. پس، از آن حضرت دور شد و من همراه او رفتم. بعد از آن برادرم به من فرمود كه: «اى على، در جاى خود باش». من در جاى خود ايستادم، و آن حضرت داخل منزل خود گرديد و مرا طلبيد، من به خدمتش رفتم و داخل خانه شدم، كيسهاى را برداشت كه در آن صد دينار بود، و آن را به من داد و فرمود كه: «به پسر برادرت بگو كه به اين استعانت جويد بر سفر خويش» (و اين را خرجى راه كند). على مىگويد كه: من آن كيسه را گرفتم و در كنار رداى خود پيچيدم، پس صد دينار ديگر به من داد و فرمود كه: «اين را نيز به او بده»، بعد از آن كيسه ديگر به من بداد و فرمود كه: «اين را نيز به او عطا كن». من عرض كردم كه: فداى تو گردم، هرگاه تو از او مىترسى كه مانند آنچه ذكر فرمودى به عمل او، چرا او را بر خود و كشتن خود يارى مىكنى؟ فرمود كه: «چون من با او احسان كنم، و رعايت صله رحم در باب او به جا آورم، و او در باب من قطع صله نمايد، خدا عمر او را قطع مىكند و او را مىكشد». بعد از آن، بالشى از پوست را برداشت كه سه هزار درم درست بىعيب در آن بود، و فرمود كه: «اين را نيز به او بده». على مىگويد كه: پس من به سوى محمد بيرون آمدم، و صد دينار اوّل را به او دادم به همان شاد شد؛ شادى سختى، و عموى خود را دعا كرد، بعد از آن صد دينار دويم و سيم را به او دادم، چنان شاد شد كه من گمان كردم كه البته از اراده سفر بر مىگردد و به سوى بغداد بيرون نخواهد رفت. پس سه هزار درم را به او دادم و او به همان راه به خطّ مستقيم رفت تا بر هارون داخل شد و بر او به خلافت سلام كرد (كه گفت: السّلام عليك ايّها الخليفة). و گفت كه: گمان نداشتم كه در زمين دو خليفه باشد تا آنكه عمويم موسى بن جعفر را ديدم كه بر او سلام مىشود به خلافت. پس هارون صد هزار درم به سوى او فرستاد و خدا او را به آزار ذُبَحَه مبتلى گردانيد. «۱» (تتّمه حديث:) پس محمد به درمى از آن صد هزار درم نظر نكرد و دست بر آن نگذاشت. __________________________________________________
(۱). و ذُبَحه، به ضمّ ذال و فتح با، بر وزن هُمَزه، خَناق است و آن، دردى است كه در گلو پيدا مىشود و گلو را مىگيرد ولا محاله كشنده است، و لهذا آن را ذُبَحه مىگويند، يعنى: سر برنده. (مترجم)