روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۰۳۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن يحيي و احمد بن محمد عن محمد بن الحسن عن ابراهيم بن هاشم عن عمرو بن عثمان عن ابراهيم بن ايوب عن عمرو بن شمر عن جابر عن ابي جعفر ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۰۲۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۰۳۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۱۰۹
جابر از امام باقر (ع) فرمود: در اين ميان كه امير المؤمنين بر منبر بود، اژدهائى از طرف يكى از درهاى مسجد پيش آمد و مردم آهنگ كشتن او را كردند، امير مؤمنان (ع) كس فرستاد كه دست باز داريد و آنها دست باز داشتند آن اژدها سينهسايان آمد تا به منبر رسيد و بر آن دراز كشيد و به امير المؤمنين (ع) درود گفت و آن حضرت بدو اشارت كرد بايستد تا سخنرانى خود را به پايان رساند و چون سخنرانى خود را به پايان رساند رو بدو كرد و فرمود: تو كيستى؟ گفت: من عمرو پسر عثمانم كه كارگزار شما بود بر جن و پدرم مرده و وصيت كرده خدمت شما برسم و نظر شما را بخواهم و من نزد شما آمدم، يا امير المؤمنين به من چه فرمائى و چه رأى دهى؟ امير المؤمنين (ع) به او فرمود: من تو را سفارش دهم به تقواى از خدا و اين كه برگردى به جاى پدرت در ميان جن كارگزار باشى كه تو بر جنيان از طرف من نيابت دارى. گويد: عمرو با امير المؤمنين (ع) وداع كرد و او نائب وى است بر جنيان، من به او گفتم: قربانت، عمرو به واجب خود عمل مىكند و خدمت شما مىرسد؟ فرمود: آرى.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۲۴۴
جابر گويد: امام باقر عليه السلام فرمود: در آن ميان كه امير المؤمنين عليه السلام (در مسجد كوفه) بر منبر بود، اژدهائى از طرف يكى از درهاى مسجد روى آورد، مردم آهنگ كشتنش كردند امير المؤمنين عليه السلام كس فرستاد تا دست نگه دارند، مردم از كشتنش خوددارى كردند و او سينه كشان ميرفت تا پاى منبر رسيد، برخاست و روى دمش ايستاد و بامير المؤمنين عليه السلام سلام كرد، حضرت اشاره فرمود كه بنشيند تا خطبهاش تمام شود، چون از خطبه فارغ گشت، متوجهش شد و فرمود: كيستى گفت: من عمرو بن عثمان خليفه شما بر طايفه جنم، پدرم مرد و بمن سفارش كرد خدمت شما آيم و رأى شما را بدست آورم، اكنون نزد شما آمدم تا چه دستور و نظر فرمائى. امير المؤمنين عليه السلام فرمود: ترا بتقواى خدا سفارش ميكنم و اينكه باز گردى و در ميان جنيان بجاى پدرت باشى، و تو خليفه من هستى برايشان. عمرو با امير المؤمنين عليه السلام خداحافظى كرد و بازگشت. و او خليفه آن حضرتست بر جنيان من بحضرت عرضكردم: قربانت، عمرو خدمت شما مىآيد و آمدن بر او واجبست؟ فرمود: آرى.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۳۶۱
محمد بن يحيى و احمد بن محمد، از محمد بن حسن، از ابراهيم بن هاشم، از عمرو بن عثمان، از ابراهيم بن ايّوب، از عمرو بن شمر، از جابر، از امام محمد باقر عليه السلام روايت كردهاند كه گفت: «در بين آنكه امير المؤمنين عليه السلام بر منبر نشسته بود كه ناگاه اژدهايى از گوشه درى از درهاى مسجد كوفه رو آورد، مردم قصد كردند كه آن را بكشند، امير المؤمنين عليه السلام فرستاد كه دست از آن بداريد (و متعرّض آن مشويد). مردم دست برداشتند و آن اژدها آمد و خود را بر زمين مىكشيد تا نزد منبر رسيد و بلند شد و بر امير المؤمنين سلام كرد. پس امير المؤمنين عليه السلام به جانب آن اشاره فرمود كه صبر كند تا حضرت از خطبه خويش فارغ شود. و چون از خطبه كه مىخواند، فارغ شد، رو به آن اژدها آورد و فرمود: تو كيستى؟ گفت: منم عمرو بن عثمان كه تو او را بر جنّ خليفه كرده بودى، و پدرم مرد و مرا وصيت كرد كه به خدمت تو آيم و بر رأى تو مطلع شوم تا به مقتضاى آن عمل كنم، و من به نزد تو آمدهام. يا امير المؤمنين، پس مرا به چه امر مىفرمايى و چه صلاح مىدانى؟ امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: تو را وصيت مىكنم به تقوا و پرهيزكارى، و آنكه از خدا بترسى، و امر مىكنم تو را كه برگردى و در جن قائم مقام و نائب مناب پدرت باشى كه تو خليفه منى بر ايشان. حضرت فرمود كه: «عمرو، امير المؤمنين عليه السلام را وداع كرد و برگشت، پس او خليفه آن حضرت است بر جنّ». راوى مىگويد كه: به خدمت آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، اكنون عمرو به خدمت تو مىآيد و اين امر بر او واجب است؟ فرمود: «آرى».