تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۹

از الکتاب



ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۰

بحث روايتى: (روایاتی ذیل آیات گذشته)

در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الّذِينَ كَفَرُوا...» گفته است: اين آيه، در مكه و قبل از هجرت نازل شده.

و در الدرّ المنثور است كه ابن جرير و ابوالشيخ، از ابن جريح روايت كرده اند كه گفت: آيه «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا»، مكّى است.

مؤلف: اين معنا از ظاهر آن روايتى كه نيز الدرّ المنثور، از عبد بن حميد، از معاوية بن قره نقل مى كند، استفاده مى شود، ليكن خواننده محترم به خاطر دارد كه گفتيم سياق آيات، با اين معنا مساعد نيست.

و نيز در الدرّ المنثور است كه عبدالرزاق، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، طبرانى، ابوالشيخ، ابن مردويه و ابونعيم، در كتاب دلائل و خطيب، همگى از ابن عباس «رضى الله عنهما» روايت كرده اند كه در باره آيه «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثبِتُوكَ» گفته است:

قريش، شبى در مكه مجلس شور تشكيل داده، برخى از ايشان گفتند: وقتى صبح شد، او را گرفته و در بند كنيد - مقصودشان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بود. بعضى ديگر گفتند: بلكه او را بكشيد، و عده اى رأى دادند كه بايد او را از مكه بيرون كنيد.

خداوند، رسول گرامى خود را از تصميم ايشان آگاه كرد، و آن شب على «رضى الله عنه»، در بستر پيغمبر «صلى الله عليه و آله» خوابيد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، شبانه از شهر خارج شد تا به غار رسيد.

مشركان، اطراف خانه را محاصره كرده و على «عليه السلام» را به خيال اين كه پيغمبر است، زیر نظر گرفتند. صبح كه شد، يكباره به درون خانه يورش برده و وقتى با على «رضى الله عنه» روبرو شدند، فهميدند كه خداوند نقشه ايشان را خنثى كرده، از على «عليه السلام» پرسيدند: رفيقت كجا است؟

فرمود: نمى دانم. ناچار اثر پاى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را گرفته و همچنان پيش مى رفتند تا به كوه رسيدند. در آن جا اثر را گُم كرده و ناگزير به بالاى كوه رفته و به درِ غار رسيدند. ديدند عنكبوت به درِ غار، تار تنيده، با خود گفتند: اگر وارد اين غار شده باشد، معقول نيست كه عنكبوت به درِ آن، تار تنيده باشد، به ناچار برگشتند. و رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، سه شب در آن جا توقف كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۱

و در تفسير قمى مى گويد: سبب نزول اين آيه، آن بود كه وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در مكه دعوت خود را علنى كرد، دو قبيله «اوس» و «خزرج» نزد او آمدند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به ايشان فرمودند: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و صاحب جوار من باشيد، و من هم، كتاب خدا را بر شما تلاوت كنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت بوده باشد؟

گفتند: آرى، از ما براى خودت و براى پروردگارت، هر پيمانى كه خواهى بگير. فرمود: قرار ملاقات بعدى، شب نيمه ايام تشريق، و محل ملاقات عقبه. اوس و خزرج، از آن جناب جدا شده و به انجام مناسك حج پرداختند. آنگاه به منى برگشتند، و آن سال با ايشان جمع بسيارى نيز به حج آمده بودند.

روز دوم از ايام تشريق كه شد، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به ايشان فرمود: وقتى شب شد، همه در خانه عبدالمطلب در عقبه حاضر شويد، و مواظب باشيد كسى بيدار نشود، و نيز رعايت كنيد كه تك تك وارد شويد.

آن شب، هفتاد نفر از اوس و خزرج، در آن خانه گرد آمدند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به ايشان فرمود: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و مرا در جوار خود بپذيريد، تا من كتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما، بهشتى باشد كه خداوند ضامن شده.

از آن ميان، «اسعد بن زراره» و «براء بن معرور» و «عبدالله بن حزام» گفتند: آرى، يا رسول الله! هر چه مى خواهى، براى پروردگارت و براى خودت شرط كن.

حضرت فرمود: اما آن شرطى كه براى پروردگارم مى كنم، اين است كه فقط او را پرستش كنيد، و چيزى را شريك او نگيريد. و آن شرطى كه براى خودم مى كنم، اين است كه از من و اهل بيت من، به همان نحوى كه از خود و اهل و اولاد خود دفاع مى كنيد، دفاع كنيد. گفتند: پاداش ما، در مقابل اين خدمت، چه خواهد بود؟

فرمود: بهشت خواهد بود در آخرت، و در دنيا پاداشتان اين است كه مالك عرب مى شويد و عجم هم به دين شما در مى آيند، و در بهشت پادشاه خواهيد بود. گفتند: اينك راضى هستيم.

حضرت فرمود: از میان خود، دوازده نفر نقيب انتخاب كنيد تا بر اين معنا گواه شما باشند، همچنان كه موسى از بنى اسرائيل، دوازده نقيب گرفت. به اشاره جبرئيل كه مى گفت: اين نقيب، اين نقيب، دوازده نفر تعيين شدند. نُه نفر از خزرج، و سه نفر از اوس، از خزرج اسعد بن زراره، براء بن معرور، عبدالله بن حزام (پدر جابر بن عبدالله)، رافع بن مالك، سعد بن عباده، منذر بن عمر، و عبدالله بن رواحه، سعد بن ربيع و عباده بن صامت، و از اوس «ابوالهيثم بن تيهان»، كه از اهل يمن بود، «اُسَيد بن حصين» و «سعد بن خيثمه» تعيين گرديدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۲

وقتى اين مراسم به پايان رسيد و همگى با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بيعت كردند، ابليس در ميان قريش و طوايف ديگر عرب بانگ برداشت كه: اى گروه قريش و اى مردم عرب! اين محمّد است و اين بی دينان مدينه اند كه در محل جمره «عقبه»، با وى براى محاربه با شما بيعت مى كنند، و فريادش چنان بود كه همه اهل منا آن را شنيدند، قريش به هيجان آمده و با اسلحه به طرف آن حضرت روى آوردند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هم اين صدا را شنيد، و به انصار دستور داد تا متفرق شوند.

انصار گفتند: يا رسول الله! اگر دستور فرمايى با شمشيرهاى خود در برابرشان ايستادگى كنيم. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: من به چنين چيزى مأمور نشده ام، و خداوند اذنم نداده كه با ايشان بجنگم. گفتند: آيا تو هم با ما به مدينه مى آیى؟ فرمود: من منتظر امر خدايم.

در اين ميان، قريش همگى با اسلحه روى آوردند، حمزه و امير المؤمنين «عليه السلام»، در حالى كه شمشيرهايشان همراهشان بود، بيرون شده و در كنار «عقبه»، راه را بر قريش گرفتند. وقتى چشم قريشيان به آن دو نفر افتاد، گفتند: براى چه اجتماع كرده بوديد؟

حمزه گفت: ما اجتماع نكرديم و اين جا كسى نيست، و اين را هم بدانيد كه به خدا سوگند احدى از اين «عقبه» نمى گذرد، مگر اين كه من به شمشير خود، او را از پا در مى آورم.

قريش اين را كه ديدند، به مكه برگشته و با خود گفتند: ايمن از اين نيستيم كه يكى از بزرگان قريش به دين محمّد درآمده و او و پيروانش به همين بهانه در «دار الندوه» اجتماع كنند، و در نتيجه مرام ما تباه گردد - و قانون قريشيان چنين بود كه كسى داخل «دار الندوه» نمى شد، مگر اين كه چهل سال از عمرش گذشته باشد - لذا به منظور پيشگيرى از چنين پيشامدى، بى درنگ در «دار الندوه» مجلس تشكيل داده و چهل نفر از سران قريش گرد هم جمع شدند، و ابليس به صورت پيرى سالخورده در انجمن ايشان درآمد. دربان پرسيد: تو كيستى؟

گفت: من پيرى از اهل نجدم، كه هيچ گاه راى صائبم را از شما دريغ نداشته ام و چون شنيده ام كه در باره اين مرد انجمن كرده ايد، آمده ام تا شما را كمك فكرى كنم. دربان گفت: اينك در آى. ابليس داخل شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۳

بعد از آن كه جلسه وارد شور شد، ابوجهل گفت:

اى گروه قريش! همه مى دانند كه هيچ طايفه از عرب به پايه عزّت ما نمى رسد، ما خانواده خدایيم، همه طوائف عرب، سالى دو بار به سوى ما كوچ مى كنند، و به ما احترام مى گذارند. علاوه، ما در حرم خدا قرار داريم كسى را جرأت آن نيست كه به ما طمع ببندد، ما چنين بوده ايم تا اين كه محمّد بن عبدالله در ميان ما پيدا شد، و چون او را مردى صالح و بى سر و صدا و راستگو يافتيم، به لقب «امين» او را ملقب كرديم، تا آن كه رسيد به آن جا كه رسيده، ما همچنان پاس ‍ حرمتش را داشتيم، ولى از اين رفتار سوء استفاده كرد و ادعا كرد كه فرستاده خدا است، و اخبار آسمان را برايش مى آورند. عقايد ما را خرافى دانست، و به خدايان ما ناسزا گفت و جوانانمان را از راه بيرون كرد، و ميان جماعت هاى ما تفرقه انداخت. هيچ لطمه اى بزرگتر از اين نبود كه پدران و نياكان ما را دوزخى خواند و من اينك فكرى در باره او كرده ام.

گفتند: چه فكرى كرده اى؟ گفت: من صلاح مى بينم مردى از ميان خود انتخاب كنيم تا او را بكشد. اگر بنى هاشم به خون خواهى او برخاستند، به جاى يك خونبها، ده خونبها به ايشان مى پردازيم.

خبيث (ابليس) گفت: اين رأى ناپسند و نادرستى است. گفتند: چطور؟ گفت: براى اين كه قاتل محمّد را خواهند كشت، و آن كداميك از شما است كه خود را به كشتن دهد؟ آرى، اگر محمّد كشته شود، بنى هاشم و هم سوگندان خزاعى ايشان به تعصب درآمده و هرگز راضى نمى شوند كه قاتل محمّد، آزادانه روى زمين راه برود، و قهرا ميان شما و ايشان جنگ واقع خواهد شد و در حَرَم تان، به كشت و كشتار وادار مى گرديد.

يكى ديگر از ايشان گفت: من رأى ديگرى دارم. ابليس گفت: رأى تو چيست؟ گفت: او را در خانه اى زندانى كنيم و قوت و غذايش دهيم تا مرگش برسد، و مانند زهير و نابغه و امرء القيس بميرد. ابليس گفت: اين از رأى ابوجهل، نكوهيده تر و خبيث تر است.

گفتند: چطور؟ گفت: براى اين كه بنى هاشم به اين پيشنهاد رضايت نمى دهند، و در يكى از موسم ها كه همه اعراب به مكه مى آيند، نزد اعراب استغاثه برده و به كمك ايشان، محمّد را از زندان بيرون مى آورند.

يكى ديگر از ايشان گفت: نه، وليكن او را از شهر و ديار خود بيرون نموده و خود به فراغت بت هايمان را پرستش مى كنيم. ابليس گفت: اين از آن دو رأى نكوهيده تر است. گفتند: چطور؟

گفت: براى اين كه شما زيباترين و زبان آورترين و فصيح ترين مردم را از شهر و ديار خود بيرون مى كنيد، و او را به دست خود به اقطار عرب راه مى دهيد، و او همه را فريفته و به زبان خود مسحور مى كند. يك وقت خبردار مى شويد كه سواره و پياده عرب مكه را پُر كرده، متحير و سرگردان مى مانيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۴

بناچار همگى به ابليس گفتند: پس تو اى پيرمرد بگو كه رأى چيست؟ ابليس گفت: جز يك پيشنهاد، هيچ علاج ديگرى در كار او نيست. پرسيدند: آن پيشنهاد چيست؟

گفت: آن، اين است كه از هر قبيله اى از قبائل و طوائف عرب، يك نفر انتخاب شود. حتى يك نفر هم از بنى هاشم، و اين عده، هر كدام يك كارد و يا آهن و يا شمشيرى برداشته و نابهنگام بر سرش ريخته، همگى دفعتا بر او ضربه اى وارد آورند، تا معلوم نشود به ضربه كداميك كشته شده، و در نتيجه خونش در ميان قريش متفرق و گُم شود، و بنى هاشم نتوانند به خون خواهى او قيام كنند. چون يك نفر از خود ايشان شريك بوده، و اگر بناچار مطالبه خونبها كردند، شما مى توانيد سه برابر آن را هم بدهيد.

گفتند: آرى، ده برابر مى دهيم. آنگاه همگى رأى پيرمرد نجدى را پسنديده و بر آن متفق شدند، و از بنى هاشم، «ابولهب»، عموى پيغمبر داوطلب شد.

از طرفى، جبرئيل بر رسول الله «صلى الله عليه و آله» نازل شد و براى وى خبر آورد كه قريش در «دار الندوه» اجتماع نموده و عليه تو توطئه مى كنند. خداوند اين آيه را نازل كرد: «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثبِتُوكَ أو يَقتُلُوكَ أو يُخرِجُوكَ وَ يَمكُرُونَ وَ يَمكُرُ اللهُ وَ اللهُ خَيرُ المَاكِرِين».

آن شبى كه قريشيان مى خواستند آن حضرت را به قتل برسانند، اجتماع كرده، به مسجد الحرام درآمدند، و شروع كردند به سوت زدن و كف زدن و دور خانه طواف كردن. خداوند در اين باره، آيه «وَ مَا كَانَ صَلَوتُهُم عِندَ البَيتِ إلّا مُكَاءً وَ تَصدِيَة» را نازل كرد، كه منظور از «مُكَاء»، سوت زدن و منظور از «تَصدِيه»، كف زدن است، و اين آيه به دنبال آيه: «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا» نازل شده، هر چند بعد از آيات بسيارى در قرآن نوشته شده است.

وقتى خواستند بر آن حضرت درآمده و به قتلش برسانند، ابولهب گفت: من نمى گذارم شبانه به خانه او درآييد. براى اين كه در خانه زن و بچه هست، و ما ايمن نيستيم از اين كه دست خيانتكارى به آنان نرسد. لذا او را تا صبح تحت نظر مى گيريم، وقتى صبح شد، وارد شده و كار خود را مى كنيم. به همين منظور، آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» خوابيدند.

از طرفى، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: تا بسترش را بگستردند. آنگاه به على بن ابى طالب «عليه السلام» فرمود: جانت را فداى من كن. عرض كرد: چشم يا رسول الله! فرمود: در بستر من بخواب و پتوى مرا به سر بكش. على «عليه السلام»، در بستر پيغمبر «صلى الله عليه و آله» خوابيد و پتوى آن حضرت را بر سر كشيد.

آنگاه جبرئيل آمد و دست رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را گرفت و از منزل بيرون برد، و از ميان قريشيان كه همه در خواب بودند، عبور داد، و اين در حالى بود كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، آيه «وَ جَعَلنَا مِن بَينِ أيدِيهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَأغشَينَاهُم فَهُم لَا يُبصِرُون» را مى خواند.

جبرئيل گفت: راه «ثور» را پيش گير، و «ثور»، كوهى است بر سر راه مِنا و از اين جهت ثور (گاو) ناميده اند كه كوهانى نظير كوهان گاو دارد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، وارد غار «ثور» شده و در آن جا چند شب بماند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۵

وقتى صبح شد، قريش به درون خانه ريخته و يكسره به طرف بستر رفتند. على «عليه السلام»، از رختخواب پريد و در برابرشان ايستاد و گفت: چكار داريد؟ گفتند: محمّد كجا است؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ شما خودتان مى گفتيد: او را از شهر و ديار خود بيرون مى كنيم، او هم (قبل از اين كه شما بيرونش كنيد)، خودش بيرون رفت. قريش، رو به ابولهب آورده و او را به باد كتك گرفته و گفتند: اين نقشه تو بود كه از سرِ شب، ما را به آن فريب دادى.

بناچار راه كوه ها را پيش گرفته و هر يك به طرفى رهسپار شدند. در ميان آنان، مردى بود از قبيله خزاعه به نام «ابوكرز»، كه جاى پاى اشخاص را خوب تشخيص مى داد. قريشيان به او گفتند: امروز، روزى است كه تو بايد هنرنمایى كنى.

ابوكرز، به درِ خانه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» آمد و به قريشيان، جاى پاى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را نشان داد و گفت: به خدا سوگند، اين جاى پا، مانند جاى پایى است كه در مقام است - منظور جاى پاى ابراهيم «عليه السلام» است. مترجم -

و چون آن شب ابوبكر به طرف منزل رسول خدا «صلى الله عليه و آله» مى آمد و حضرت او را برگردانيد و با خود به غار برد، ابوكرز گفت: اين جاى پا، مسلّما جاى پاى ابوبكر و يا جاى پاى پدر او است. آنگاه گفت: شخص ديگرى غير از ابوبكر نيز همراه او بوده، و همچنان جلو مى رفت و اثر پاى آن حضرت و همراهش را نشان مى داد، تا به درِ غار رسيد.

آنگاه گفت: از اين جا رد نشده اند، يا به آسمان رفته و يا به زمين فرو شده اند. چون احتمال نمى داد وارد غار شده باشند. زيرا خداوند عنكبوت را مأمور كرد تا دهنۀ ورودى غار را با تار خود بپوشاند. علاوه سواره اى از ملائكه در ميان قريشيان گفت: در غار كسى نيست. لذا قريشيان در درّه هاى اطراف پراكنده شدند، و خداوند بدين وسيله، ايشان را از فرستاده خود دفع كرد. آنگاه به رسول گرامى خود اجازه داد تا مهاجرت كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۶.۱

مؤلف: الدرّ المنثور، روايتى قريب به اين مضمون، به طور خلاصه، از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابونعيم و بيهقى، با هم در دلائل از ابن عباس روايت كرده، وليكن مطالبى كه در آن روايت به پيرمردى نجدى نسبت داده بودف به ابوجهل نسبت داده و گفته است كه پيرمرد نجدى «ابوجهل» را در حرف هايش تصديق مى كرده، و در نتيجه قريشيان، همه گفتار او را پسنديدند.

و مسأله درآمدن ابليس در آن انجمن به صورت پيرمردى از اهل نجد در روايات از طرق شيعه و سنى آمده.

و اما اين كه داشت: «ابوكرز بعد از آن كه جاى پاى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را پيدا كرد، گفت: اين، جاى پاى محمّد و اين، جاى پاى پسر ابوقحافه است، و در اين جا غير از پسر ابوقحافه، شخصى ديگر هم بوده»، در بعضى از روايات دارد: آن شخص ديگر، «هند»، پسر ابى هاله، ربيب رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده، كه مادرش خديجه، دختر خويلد «رضى الله عنها» است.

شيخ، در امالى، به سند خود، از ابوعبيدة بن محمّد بن عمار بن ياسر، از پدرش و همچنين عبيدالله بن ابورافع، همگى از عمّار بن ياسر، و همچنين از ابورافع و از سنان بن ابى سنان، از پسر هند بن ابى هاله، حديث مفصلى راجع به هجرت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روايت كرده، ولى روايت عمّار و روايات ابورافع و روايت هند در اين حديث مخلوط به هم شده، و در آن دارد:

ابوبكر و هند بن ابى هاله خواستند همراه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» باشند. حضرت دستور داد تا قبلا در فلان نقطه از راه غار كه برايشان معلوم كرده بود، بروند، و در آن جا بنشينند تا آن حضرت برسد، و خودش با على «عليه السلام» در منزل ماند و او را امر به صبر مى كرد تا نماز مغرب و عشا را خواند. آنگاه در تاريكى اوايل شب بيرون آمد، در حالى كه قريشيان در كمينش بودند و اطراف خانه اش، قدم مى زدند و منتظر بودند تا نصف شب شود و مردم به خواب روند.

او در چنين وضعى بيرون شد، در حالى كه مى خواند: «وَ جَعَلنَا مِن بَينِ أيدِيهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَأغشَينَاهُم فَهُم لَا يُبصِرُون»، و كفى خاك در دست داشت، آن را به سر قريشيان پاشيد، و در نتيجه، هيچ يك از ايشان او را نديدند و او همچنان پيش مى رفت تا به هند و ابوبكر رسيد. آن دو تن نيز برخاسته، در خدمتش به راه افتادند تا به غار رسيدند، و هند به دستور آن حضرت به مكه برگشت، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و ابوبكر وارد غار شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۷

و بعد از ادامه داستان آن شب مى گويد: تا آن كه از شب بعد، يك ثلث گذشت. او، يعنى على «عليه السلام» و هند بن ابى هاله به راه افتاده و در غار رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را ديدار كردند. حضرت به هند دستور داد تا دو شتر براى او و همراهش خريدارى كند. ابوبكر عرض كرد: من دو راحله تهيه ديده ام كه با آن به يثرب برويم.

فرمود: من آن ها را نمى گيرم، مگر اين كه قيمتش را از من بستانى. عرض كرد: به قيمت برداريد. حضرت به على «عليه السلام» فرمود: قيمت مركب هاى ابوبكر را به او بده، او نيز پرداخت. آنگاه به على «عليه السلام»، در باره بدهى ها و تعهداتى كه از مردم مكه به عهده داشت و امانت هايى كه به وى سپرده بودند، سفارشاتى كرد.

آرى، قريشيان در ايام جاهليت، محمّد «صلى الله عليه و آله» را امين مى ناميدند، و به وى امانت مى سپردند، و او را حافظ اموال و متاع هاى خود مى دانستند. و همچنين اعرابى كه از اطراف در موسم حج به مكه مى آمدند. و اين معنا، همچنان تا ايام رسالت آن حضرت ادامه داشت، و در هنگام هجرت امانت هايى نزد آن حضرت گرد آمده بود، و لذا به على «عليه السلام» فرمود: تا همه روزه، صبح و شام، در مسيل مكه جار بزند كه: «هر كس در نزد محمّد امانتى و يا طلبى دارد، بيايد تا من امانتش را به او بدهم».

سپس اضافه كرده است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: يا على! مردم مكه به تو آسيبى نمى رسانند تا به مدينه نزد من آیى. پس امانت هاى مرا در جلو انظار مردم به صاحبانش برسان، و من، فاطمه دخترم را به تو و تو و او را به خدا مى سپارم، و از او مى خواهم كه شما را حفظ كند. سپس فرمود: براى خودت و براى فاطمه ها و براى هر كس كه بخواهد با تو هجرت كند، راحله و مركب خريدارى كن.

ابوعبيده مى گويد: من به عبيدالله، يعنى ابن ابى رافع گفتم: مگر رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، آن روز پولى كه بتواند اين طور خرج كند، داشت؟ گفت: من نيز همين سؤال را از پدرم، در موقعى كه اين حديث را برايم مى گفت، پرسيدم. او در جوابم گفت: مگر از ثروت خديجه «عليها السلام» غافلى.

عبيدالله بن ابى رافع مى گويد: على «عليه السلام»، به ياد آن شبى كه در بستر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» خوابيد و به ياد آن سه شبى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در غار بود، اين اشعار را مى سرود:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۸

وَقَيتُ بِنَفسِى خَيرَ مَن وَطَئَ الحِصَا * وَ مَن طَافَ بِالبَيتِ العَتِيقِ وَ بِالحِجرِ

مُحَمّدٌ لَمَا خَافَ أن يَمكُرُوا بِهِ * فَوَقَاهُ رَبِّى ذُو الجَلاَلِ مِنَ المَكرِ

وَ بِتُّ اُرَاعِيُهُم مَتَى يَنشُرُونَنِى * وَ قَد وَطَنَت نَفسِى عَلى القَتلِ وَ الأسرِ

وَ بَاتَ رَسُولُ اللهِ فِى الغَارِ آمِناً * هُنَاكَ وَ فِى حِفظِ الإلَهِ وَ فِى سَترِ

أقَامَ ثَلَاثاً ثُمَّ زَمَّت قَلَائِصَ * قَلَائِصُ يَفرِينَ الحِصَا أينَمَا تَفرِى

الدرّ المنثور، همين ابيات را با مختصر تفاوتى، از حاكم، از على بن الحسين «عليهما السلام» نقل كرده است.

در تفسير عياشى، از زراره و حمرانف از ابى جعفر و ابى عبدالله «عليهما السلام» روايت كرده كه در ذيل جملۀ «خَيرُ المَاكِرِين» فرمود:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، از قومش بلا و ستم فراوانى ديد. حتى كار را به اين جا رساندند كه در حال سجده، رحم گوسفندى را بر روى او انداختند. دخترش نزد او آمد و او، همچنان در سجده بود و آن رحم را از روى آن جناب برداشت، و كثافات را از او پاك كرد.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، اين ستم ها را تحمل نمود تا آن كه خداوند او را به آرزوها و آنچه كه دوست مى داشت، رسانيد. آرى، در جنگ «بدر»، همراه او از سوارگان بيش از يك سوار نبود، ولى در فتح مكه، دوازده هزار نفر در ركابش بودند. حتى ابوسفيان و ساير مشركان، آن روز به استغاثه درآمدند...

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۰۹

و در الدرّ المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده اند كه گفت: نضر بن حارث، هميشه به حيره رفت و آمد داشت، و زبان مردم آن جا را كه به سجع تكلم مى كردند، شنيده بود. وقتى به مكه آمد و كلام رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و قرآن به گوشش خورد، گفت: «قَد سَمِعنَا لَو نَشَاءُ لَقُلنَا مِثلَ هَذَا إن هَذَا إلّا أسَاطِيرُ الأوّلِينَ».

مؤلف: در اين جا، بعضى روايات ديگر هست كه آن ها نيز، «نضر بن حارث» را گویندۀ این جمله دانسته اند، و اين «نضر»، در جنگ «بدر»، به قتل صبر كشته شد.

و نيز، در الدرّ المنثور است كه: بخارى و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ و ابن مردويه و بيهقى، در دلائل، از انس بن مالك روايت كرده اند كه گفت:

ابوجهل بن هشام گفته بود: بار الها! اگر اين حق است و از ناحيه تو است، سنگى از آسمان بر ما بباران و يا عذاب دردناكى به سوى ما بفرست. در پاسخش اين آيه نازل شد: «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ».

مؤلف: اين معنا را، قمى، در تفسيرش و سيوطى، در الدرّ المنثور، از ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم، از سعيد بن جبير، و نيز از ابن جرير، از عطاء نقل كرده اند، كه گفته است: گوينده اين گفتار «اللَّهُمّ إن كَانَ هَذَا هُوَ الحَقّ»، نضربن حارث بوده، و در بيان سابق ما گذشت كه سياق آيه چه اقتضاء دارد.

و نيز، در الدرّ المنثور است كه ابن جرير، از يزيد بن رومان و محمّد بن قيس روايت كرده كه گفتند:

قريشيان، برخى به برخى ديگر گفتند: آيا خداوند از ميان همه ما، محمّد را گرامى داشته؟ بار الها! اگر اين معنا حق و از ناحيه تو است، سنگى از آسمان بر ما فرو آور. ليكن چون شب شد، از گفته خود پشيمان شده و گفتند: خدايا ما را ببخش. لذا خداى تعالى، اين آيه را نازل كرد: «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ... لَا يَعلَمُونَ».

و نيز، در آن كتاب است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ، از ابن ابزى روايت كرده اند كه گفت:

رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در مكه بود كه خداوند آيه: «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم» را نازل كرد و بعد از آن كه به مدينه مهاجرت فرمود، جملۀ «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ» را نازل كرد، و بعد از آن كه براى جنگ «بدر» از مكه بيرون آمدند، آيه: «وَ مَا لَهُم أن لَا يُعَذِّبَهُمُ اللهُ...»، را فرستاد، و به دنبالش اجازه فتح مكه را داد، و همين شكست خوردنشان در فتح مكه، عذابى بود كه خداوند به ايشان وعده داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۱۰

و نيز، در همان كتاب، از عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابوالشيخ، از عطيّه «رضى الله عنه» نقل كرده كه گفت: معناى آيه «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم»، اين است كه خداوند، مشركان را عذاب نمى كند تا تو را از ميان ايشان بيرون برد.

و معناى جملۀ «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ»، اين است كه خداوند مؤمنان را عذاب نمى كند، مادام كه استغفار كنند. آنگاه دوباره در باره مشركان فرموده: «وَ مَا لَهُم أن لَا يُعَذِّبَهُمُ اللهُ وَ هُم يَصُدُّونَ عَنِ المَسجِدِ الحَرَامِ».

و نيز، در آن كتاب، از ابن ابى حاتم، از سدى نقل كرده كه گفته است: خداوند، در آيه: «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ» مى خواهد بفرمايد كه اگر استغفار كنند و به گناهان خود اعتراف نمايند، مؤمن خواهند بود. و در آيه: «وَ مَا لَهُم أن لَا يُعَذِّبَهُمُ اللهُ وَ هُم يَصُدُّونَ عَنِ المَسجِدِ الحَرَام» مى فرمايد: چگونه عذابشان نكنم و حال آن كه استغفار نمى كنند.

و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابوالشيخ، از مجاهد روايت كرده كه در ذيل آيه: «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم» گفته است: يعنى در ميان ايشان، و در ذيل: «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ»، يعنى مسلمان مى شوند.

و نيز، از عبد بن حميد و ابن جرير، از ابى مالك نقل كرده كه گفت: «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم» يعنى اهل مكه. و از جملۀ «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم» نيز، منظور اهل مكه است، و معنايش اين است كه: خداوند اهل مكه را عذاب نمى كند، در حالى كه مؤمنان در ميان ايشان باشند و استغفار كنند.

و نيز مى گويد: ابن جرير و ابن ابى حاتم، از عكرمه و حسن روايت كرده اند كه در ذيل آيه: «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُونَ» گفته اند: اين آيه را آيه بعدى كه مى فرمايد: «وَ مَا لَهُم أن لَا يُعَذِّبَهُمُ اللهُ» نسخ كرده، و لذا در مكه به مقاتله و گرسنگى و حصر دچار شدند.

مؤلف: ناسازگارى اين روايت با ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر داشتن سياق آن خيلى روشن است. صاحبان اين اقوال، به اين جهت دچار چنين تكلفات شده اند كه خواسته اند ميان اين آيه و آيه قبلش و آيات قبل از آن، اتصال را حفظ كنند، و از حرف هاى عجيبى كه در اين باره زده اند، اين است که عذاب مذكور در آيه را به فتح مكه تفسير كرده اند، و حال آن كه فتح مكه، هم براى مشركان و هم براى مؤمنان، جز رحمت چيز ديگرى نبوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۱۱

و نيز مى گويد: ترمذى، از ابوموسى اشعرى روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: خداوند براى امت من، دو امان نازل كرد. يكى در جملۀ «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم» است، و يكى ديگر، در جملۀ «وَ مَا كَانَ اللهُ مُعَذِّبَهُم وَ هُم يَستَغفِرُون» است، و وقتى من از ميان امتم بروم، يك امان براى ايشان تا روز قيامت باقى مى ماند، و آن، استغفار است.

مؤلف: مضمون اين روايت از خود آيه هم استفاده مى شود، و در معناى آن، از ابوهريره و ابن عباس، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نيز روايت آمده، و مرحوم سيد رضى، همين معنا را در نهج البلاغه، از على «عليه السلام» نقل كرده است.

و در ذيل اين روايت اشكالى است، و آن، اين است كه: با بيان سابق ما كه گفتيم (خداوند در قرآن، به امت اسلام وعدۀ عذابى داده كه قبل از روز قيامت واقع خواهد شد) نمى سازد. مگر اين كه بگوييم قبل از روز قيامت، روزگارى بر اين امت خواهد آمد كه مردم، استغفار را به كلّى ترك مى كنند.

و نيز مى گويد: احمد، از فضالة بن عبيد، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روايت كرده كه فرمود: بنده از عذاب خدا ايمن است تا وقتى كه استغفار كند.

و در كافى، از على بن ابراهيم، از پدرش، از حنان بن سدير، از پدرش، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: بودن من در ميان شما براى شما خير است، چون خداوند مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُم وَ أنتَ فِيهِم»، و رفتن من از ميان شما نيز براى شما خير است.

گفتند: يا رسول الله! با اين كه فرمودى بودنت در ميان ما خير است، چطور ممكن است رفتنت از ميان ما براى ما خير باشد؟

فرمود: اما رفتنم از ميان شما، بدان جهت براى شما خير است كه اعمال شما در هر پنج شنبه و دوشنبه بر من عرضه مى شود. هر عمل نيكى كه در نامه عمل شما ببينم، خدا را حمد مى كنم، و هر گناهى ببينم، براى شما طلب مغفرت مى كنم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۱۱۲

مؤلف: اين معنا را، عياشى، در تفسير خود و همچنين شيخ، در امالى خود، از حنّان بن سدير، از پدرش، از آن حضرت روايت كرده اند، و در روايت اين دو بزرگوار دارد كه اين سؤال را، جابر بن عبدالله انصارى «رضى الله عنه»، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» كرد. و كافى نيز، اين روايت را به سند خود، از محمّد بن ابى حمزه و از عده اى ديگر، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده است.

و در الدرّ المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير، از سعيد بن جبير روايت كرده اند كه گفت: قريش در طواف به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر مى خوردند و آن حضرت را استهزاء نموده و سوت و كف مى زدند، و در اين مقام آيه: «وَ مَا كَانَ صَلَوتُهُم عِندَ البَيتِ إلّا مُكَاءً وَ تَصدِيَة» نازل گرديد.

و نيز مى نويسد: ابوالشيخ از نبيط - كه يكى از صحابه بوده - روايت كرده كه در تفسير آيه: «وَ مَا كَانَ صَلَوتُهُم عِندَ البَيتِ إلّا مُكَاءً وَ تَصدِيَة» گفته: اين آيه در اين باره نازل شد كه قريش در طواف خانه كعبه سوت مى زدند.

و نيز مى نويسد: طستى، از ابن عبّاس «رضى الله عنه» روايت كرده كه نافع بن ازرق به وى گفت: مرا خبر ده از معناى آيه: «إلّا مُكَاءً وَ تَصدِيَة»، و او در جوابش گفت: «مُكَاء» آواز قنبره و «تَصدِيَة»، آواز (بال) گنجشكان است، كه «تصفيق» هم گفته مى شود، و داستان مورد نظر آيه اين بود كه:

وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در مكه، در ميان حجر اسماعيل و ركن يمانى به نماز مى ايستاد، دو نفر از بنى سهم، يكى طرف راست و يكى طرف چپ آن حضرت مى ايستادند. آن يكى، آواز قنبره در مى آورد، و آن ديگرى با دست هايش، صداى بال گنجشكان را، تا شايد بدين وسيله، نماز آن حضرت را بر هم زنند.

و در تفسير عياشى ،از ابراهيم بن عمر يمانى، از آن كس كه او نامبرده، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «وَ هُم يَصُدُّونَ عَنِ المَسجِدِ الحَرَام وَ مَا كَانُوا أولِيَائَهُ» فرمود: يعنى مشركان سرپرست و متولى خانه نيستند، «إن أولِيَائُهُ إلّا المُتَّقُون». چون پرهيزگاران از مشركان سزاوارترند، «وَ مَا كَانَ صَلَوتُهُم عِندَ الَبيتِ إلّا مُكَاءً وَ تَصدِيَة»، يعنى سوت زدن و كف زدن.