تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۱۰۹ - ۱۱۹ سوره هود
فَلا تَكُ فى مِرْيَةٍ مِّمَّا يَعْبُدُ هَؤُلاءِ مَا يَعْبُدُونَ إِلّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُم مِن قَبْلُ وَ إِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبهُمْ غَيرَ مَنقُوصٍ(۱۰۹)
وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسى الْكتَاب فَاخْتُلِف فِيهِ وَ لَوْلا كلِمَةٌ سبَقَت مِن رَّبِّك لَقُضىَ بَيْنهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِى شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ(۱۱۰)
وَ إِنَُّ كُلاً لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّك أَعْمَالَهُمْ إِنَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ(۱۱۱)
فَاستَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَ مَن تَابَ مَعَك وَ لا تَطغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(۱۱۲)
وَ لا تَرْكَنُوا إِلى الَّذِينَ ظلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكُم مِن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لا تُنصرُونَ(۱۱۳)
وَ أَقِمِ الصَّلَوةَ طرَفىِ النَّهَارِ وَ زُلَفاً مِنَ الَّيْلِ إِنَّ الحَْسَنَاتِ يُذْهِبنَ السيِّئَاتِ ذَلِك ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ(۱۱۴)
وَ اصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(۱۱۵)
فَلَوْلا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فى الاَرْضِ إِلّا قَلِيلاً مِمَّنْ أَنجَيْنَا مِنْهُمْ وَ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَ كانُوا مُجْرِمِينَ(۱۱۶)
وَ مَا كانَ رَبُّك لِيُهْلِك الْقُرَى بِظُلْمٍ وَ أَهْلُهَا مُصلِحُونَ(۱۱۷)
وَ لَوْ شاءَ رَبُّك لجََعَلَ النَّاس أُمَّةً وَاحِدَةً وَ لا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ(۱۱۸)
إِلّا مَن رَحِمَ رَبُّك وَ لِذَلِك خَلَقَهُمْ وَ تَمَّت كلِمَةُ رَبِّك لاَمْلاَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ(۱۱۹)
پس درباره خدايانى كه اينان مى پرستند، در ترديد مباش كه پرستش آن ها، جز به طريقى كه پدرانشان از پيش پرستش مى كردند، نمى باشد، و ما نصيب آنان را تمام و بى كم و كاست مى دهيم. (۱۰۹)
براستى موسى را كتاب داديم و در آن اختلاف رُخ داد، و اگر گفتار پروردگارت از پيش بر اين نرفته بود، ميان ايشان داورى شده بود، كه آنان درباره كتاب موسى سخت در شكّ اند، شكى آميخته با بدبينى. (۱۱۰)
پروردگارت سزاى اعمال همه آنان را تمام مى دهد كه او، از اعمالى كه مى كنند، خبر دارد. (۱۱۱)
پايدار باش، چنان كه فرمان يافته اى و هر كه با تو سوى خدا آمده نيز، و سركشى نكنيد كه او، بينا به اعمال شما است. (۱۱۲)
به كسانى كه ستم كرده اند، متمايل نشويد كه جهنّمى مى شويد و غير خدا، دوستانى نداريد و يارى نمى شويد. (۱۱۳)
دو طرف روز و پاسى از شب، نماز بپا دار، كه نيكی ها، بدی ها را نابود مى كند، اين تذكّرى است براى آن ها كه اهل تذكرند. (۱۱۴)
و صبور باش كه خدا، پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. (۱۱۵)
چرا از نسل هاى پيش از شما، جز كمى از آن ها كه نجاتشان داده بوديم، صاحبان خرد نبودند كه از تباهكارى در اين سرزمين جلوگيرى كنند و كسانى كه ستم كردند، مطيع لذّت هاى خوش شدند و بزهكار بودند. (۱۱۶)
پروردگارت چنين نبود كه اين دهكده ها را اگر مردمش اصلاحگر بودند، به سزاى ستمى هلاك كند. (۱۱۷)
اگر پروردگارت خواسته بود همه مردم را يك امّت كرده بود، ولى پيوسته مختلف خواهند بود. (۱۱۸)
مگر كسانى كه پروردگارت به ايشان رحمت آورده و براى رحمت خلقشان كرده و سخن پروردگار تو، بر اين رفته كه جهنّم را از جنّيان و آدميان، يكسره لبالب مى كنم. (۱۱۹)
پس از آن كه داستان هاى امّت هاى گذشته و سرانجام شرك و فسق و لجبازى و انكار آيات خدا و استكبارشان را از قبول حق كه انبياى آنان بدان دعوت مى كردند، براى پيغمبر گرامی اش تفصيل داد، خاطرنشان مى سازد كه چگونه رفتارشان، ايشان را به هلاكت و عذاب استيصال ،و در آخرت و روزى كه اولين و آخرين يك جا جمع مى شوند، به عذاب دائمى دوزخ مبتلا مى سازد.
و پس از آن كه در آيات گذشته، آن تفصيلات را خلاصه نموده، اينك در آيات مورد بحث، به پيغمبرش دستور مى دهد كه او و هر كه پيرو اوست، از آن داستان ها عبرت گيرند و براى خود كسب يقين كنند، كه شرك و فساد در زمين، آدمى را جز به سوى هلاكت و انقراض رهنمون نمى شود.
لاجرم مى بايستى دست از طريق عبوديّت برنداشته، خويشتندارى و نماز را شعار خود سازند، و بر ستمكاران ركون و اعتماد نكنند، كه اگر چنين كنند، آتش آنان را خواهد گرفت، و ديگر جز خدا ياورى نخواهند داشت، و كسى به كمكشان نخواهد شتافت، و بايد بدانند كه هميشه برد، با خداست و منطق كفار هميشه منكوب و خوار است، هرچند خدا چند صباحى مهلتشان دهد.
چه اگر خدا مهلتشان مى دهد، جز براى اين نيست كه مى خواهد كلمۀ حق را كه قضا و قدرش بر تثبيت آن رانده شده، استوار سازد. (يعنى آنچه كه ايشان، در قوّه دارند، به فعليّت برساند و حجّت بر آنان تمام شود)، و به زودى اين منظور در قيامت كه ايشان را به كيفر كردارشان مى رساند، تأمين و تكميل مى گردد.
«فَلا تَكُ فى مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَؤُلاءِ مَا يَعْبُدُونَ إِلّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُم ...»:
اين جمله، تفريع بر مطالب گذشته و شرح مفصّل داستان هاى امم گذشته است، كه با شرك ورزيدن به خدا و فساد انگيزى در زمين، به خود ستم كردند و خدا هم ايشان را به عذاب خود بگرفت. و مقصود از اشاره (هؤلاء)، قوم رسول خدايند.
بت پرستى، پايه و مبنایى جز تقليد از نياكان ندارد
و معناى جملۀ «مَا يَعبُدُونَ إلّا كَمَا يَعبُدُ آبَاؤُهُم» اين است كه: مردم، بت ها را به خاطر تقليد از پدرانشان مى پرستند. پس اين نسل معاصر، حجت و برهانى غير از تقليد از نسل گذشته ندارند. و مقصود از «نصيب»، همان بهره اى است كه در قبال شرك و فسقشان عايدشان مى شود.
و جملۀ «غَيرَ مَنقُوص»، جمله اى است حاليه و حال از «نصيب»، كه مفاد جملۀ «لَمُوَفُّوهُم» را تأكيد مى كند. چون «توفيه»، به معناى اين است كه حق ديگرى را به طور تمام و كامل اداء كند. و منظور از آن تأكيد و اين موكّد اين است كه كفار را يكباره از عفو الهى مأيوس نمايد.
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود:
حال كه داستان اولين و گذشتگان را شنيدى و فهميدى كه چگونه خدايانى غير از خداى تعالى مى پرستيدند و چگونه آيات خدا را تكذيب مى كردند، و دانستى كه سنّت خداى تعالى در ميان آنان چه بود، و چگونه خدا در دنيا هلاك و در آخرت به آتش جاودانه مبتلايشان نمود، پس ديگر در عبادت قوم خودت، شكّ و ترديد نداشته باش، كه بت پرستى آنان، همان رسم ديرينه پدران ايشان است، و جز تقليد از آنان، هيچ دليلى ندارند، و مطمئن بدان كه ما به زودى بهره اى را كه از كيفر اعمالشان عايدشان مى شود، به ايشان مى دهيم، بدون اين كه به وسيله شفاعت و يا عفو از آن بكاهيم.
ممكن هم هست كه مقصود از كلمۀ «آبَائُهُم»، پدران بلافصل نباشد، بلكه امت هاى گذشته اى باشد كه به كيفر بت پرستى منقرض شده اند. و حتى ممكن است مقصود پدران و نياكان عرب بعد از اسماعيل «عليه السلام» هم نباشد، بلكه مطلق امت هاى گذشته باشد و خداوند در اين آيه و در آيه: «أفَلَم يَدَبَّرُوا القَولَ أم جَاءَهُم مَا لَم يَأتِ آبَاءَهُمُ الأوَّلِين»، آن امت ها را پدران كفار معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» خوانده و اين، مناسب تر و بهتر است.
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود:
تو درباره بت پرستى قومت ترديد نداشته باش. چه اينان نمى پرستند، مگر همان هایى را كه آن امت هاى منقرض شده - كه پدران اينان حساب مى شوند - پرستش مى كردند، و شكّى نيست كه ما جز او، كيفر اينان را بدون كم و زياد، كف مشتشان خواهيم گذاشت، همچنان كه درباره آن امّت ها، همين كار را كرديم.
«وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكتَاب فَاخْتُلِف فِيهِ وَ لَوْلا كلِمَةٌ سبَقَت مِن رَّبِّك لَقُضىَ بَيْنهُمْ وَ إِنّهُمْ لَفِى شكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ»:
از آن جايى كه آيات مورد بحث، سياقش، سياق عبرت دادن به وسيله نقل داستان امت هاى نامبرده در سوره است و خود آن داستان ها هم، هر كدام در جاى خود به منظور عبرت گرفتن و متعظ شدن معاصران آن جناب بوده، و مقصود اين بوده كه اين مردم در رفتار خود و شرك ورزيدن و تكذيب آيات خدا و نسبت دادن به قرآن به اين كه افتراء بر خداست، تجديد نظر نموده (و كلاه خود را قاضى نموده)، به حق قضاوت كنند.
لذا در اين آيات هم كه باز براى عبرت دادن است، متعرض مسأله بت پرستى و تكذيب قرآن شده، مى فرمايد: بت پرستى اينان، مانند بت پرستى امت هاى گذشته و نياكان ايشان است. همان عذابى كه به آنان رسيد، به اينان نيز خواهد رسيد. همچنان كه اختلاف اينان درباره قرآن، عينا مانند اختلاف امّت موسى است درباره كتابى كه به ايشان نازل گرديد، و خداوند به زودى، در آنچه كه اينان اختلاف مى كنند، حكم خواهد كرد.
پس اين كه فرمود: «وَ لَقَد آتَينَا مُوسَى الكِتَابَ فَاختُلِفَ فِيهِ»، اشاره است به اختلافى كه يهوديان بعد از موسى درباره تورات نمودند.
دلالت آیه بر تأخير عذاب اختلاف كنندگان در دين، تا روز قيامت
و جملۀ «وَ لَولَا كَلِمَةٌ سَبَقَت مِن رَبِّكَ لَقُضِىَ بَينَهُم»، مضمونى است كه خداوند به عبارات مختلفى، آن را در كتاب مجيدش تكرار كرده، و اين معنا را مى رساند كه اختلاف مردم در امر دنيا، امرى است فطرى (و قابل توجيه)، وليكن اختلافشان در امر دين، هيچ توجيهى جز طغيان و لجاجت ندارد. چون همه اين اختلاف ها بعد از تمام شدن حجت است.
مثلا در يك جا همين مضمون را آورده و مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ النَّاسُ إلّا أُمَّةً وَاحِدَةً فَاختَلَفُوا». و در جاى ديگر فرموده: «وَ مَا اختَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الكِتَابَ إلّا مِن بَعدِ مَا جَاءَهُمُ العِلمُ بَغياً بَينَهُم». و نيز فرموده: «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أنزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اختَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اختَلَفَ فِيهِ إلّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعدِ مَا جَاءَتهُمُ البَيِّنَاتُ بَغياً بَينَهُم».
آرى، هر چند خداوند سبحان بنا گذاشته كه اجر عاملان و پاداش كيفر و آنچه كه مى كنند، به طور كامل بدهد، و هر چند مقتضاى اين معنا، اين است كه پاداش و كيفر هر عملى را در همان موقع عمل بپردازد، مثلا كيفر اختلاف كردن بعد از تمام شدن حجت را، در همان موقع اختلاف كف مشتشان بگذارد، وليكن خدا در مقابل اين قضا، يك قضاى ديگر هم رانده و آن، اين است كه: هر فرد و ملّتى را تا مدتى در زمين زنده نگه دارد تا بدين وسيله زمين آباد شود، و هر كس در زندگى دنيایی اش جهت آخرتش توشه بردارد. همچنان كه از اين قضاء خبر داده و فرموده: «وَ لَكُم فِى الأرضِ مُستَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إلَى حِينٍ».
مقتضاى اين دو قضاء، اين است كه در ميان مردمى كه با هم اختلاف مى كنند، فورى حكم نكند، و كيفر آن هايى را كه از روى طغيان در دين خدا و كتاب خدا اختلاف مى كنند، به قيامت بيندازد.
ممكن است كسى بپرسد: اگر چنين است، پس چرا در امت هاى گذشته، عذاب كجروی ها تأخير نيفتاد، مثلا قوم لوط را در همين دنيا، به كلّى از بين برد؟ و چرا به حكم «وَ لَولَا كَلِمَةٌ سَبَقَت مِن رَبِّك»، عذابشان را به قيامت نينداخت؟
در پاسخ اين سؤال مى گوييم:
منشأ هلاك كردن قوم لوط، صرف كفر و معصيت و خلاصه اختلاف در امر دين نبود، تا يك قضاى خدا، اقتضاى هلاكت و يك قضاى ديگر خدا، اقتضاى مهلتشان را داشته باشد و به حكم قضاى دوّمى مهلتشان دهد و هلاكشان نكند، بلكه منشأ اين هلاكت، يك قضاى سومى بود از خدا كه آيه: «وَ لِكُلّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإذَا جَاءَ رَسُولُهُم قُضِىَ بَينَهُم بِالقِسطِ وَ هُم لَا يُظلَمُونَ»، به آن اشاره نموده است.
و كوتاه سخن:
آيه: «وَ لَولَا كَلِمَةٌ سَبَقَت مِن رَبِّكَ لَقُضِىَ بَينَهُم»، اشاره به اين دارد كه اختلاف مردم در كتاب، محل تلاقى دو قضاى رانده شده است، كه يكى اقتضاء دارد ميان مردم در آنچه اختلاف مى كنند، حكم كند (و طرفداران باطل را نابود سازد) و يكى ديگر، اقتضاء دارد كه هر دو طرف را مهلت دهد و تا روز قيامت كيفرشان نكند. نتيجه اين تلاقى هم، اين است كه كيفر اهل باطل، تا فرارسيدن قيامت تأخير بيفتد.
شك و ترديد يهوديان، در اصالت و صحت تورات موجه بوده است
«وَ إنَّهُم لَفِى شَكٍّ مِنهُ مُرِيبٌ » - كلمۀ «مُرِيب»، اسم فاعل از «ارابه» مى باشد كه به معناى القاء شبهه در قلب است، و اگر شك را با اين كلمه توصيف كرده، به منظور تأكيد همان شك است. مانند «ظِلّاً ظَلِيلاً» و «حِجَاباً مَستُوراً» و «حِجراً مَحجُوراً» و امثال آن.
و گويا مرجع ضمير در «وَ إنَّهُم»، امّت موسى، يعنى يهوديان باشند. ظاهر آيه همين را مى رساند، ولى بايد گفت كه يهودی ها حق داشتند درباره تورات خود، در شك و ترديد باشند. زيرا سند توراتى كه فعلا در دست است، منتهى مى شود به مردى از كاهنان به نام «عزراء»، كه وى در زمانى كه يهوديان مى خواستند پس از انقضاى مدّت اسيرى از بابل به بيت المقدس كوچ كنند، برايشان نوشت.
آرى، توراتى كه به موسى بن عمران «عليهما السلام» نازل شد، مدّت ها قبل از اين واقعه، در موقع آتش گرفتن هيكل همه را سوزانده و از بين برده بودند، و پر واضح است كه كتابى كه سندش به يك شخص منتهی شود، جاى ترديد هست. و نظير تورات، انجيل است كه سندش به يك نفر منتهى مى شود.
از مسأله سند هم كه بگذريم، اصولا در تورات فعلى حرف هايى ديده مى شود كه هيچ فطرت سالمى حاضر نمى شود چنين مطالبى را به كتابى آسمانى نسبت دهد، و لاجرم هر فطرت سالمى، در برابر اين تورات، به شك و ترديد در مى آيد.
و اما اين كه بعضى از مفسران، مرجع ضمير مزبور را مشركان عرب گرفته و مرجع ضمير در «مِنهُ» را قرآن گرفته اند، از صواب به دور است. زيرا خداوند سبحان، حجت را بر مشركان عرب، در اول سوره تمام كرده و فرموده است كه: «قرآن، كتاب نازل از ناحيه او بر پيغمبرش است»، و نيز به امثال آيه: «و اگر قبول نداريد، ده سوره مثل آن را بياوريد»، دعوت به تحدّى كرده و با تمام شدن اين حجّت، ديگر معنى ندارد شك و ترديد و دو دلى به ايشان نسبت دهد.
«وَ إِنَُّ كلاً لَّمَّا لَيُوَفِّيَنهُمْ رَبُّك أَعْمَالَهُمْ إِنَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ»:
كلمۀ «إنَّ» در صدر آيه، «إنّ» مشبهة بالفعل است، و اسم آن، كلمۀ «كَلّا» مى باشد، و به همين جهت بر سرش تنوين آمده و اضافه نشده، و تقدير آن «كُلُّهُم» (همه اختلاف كنندگان) است، و خبر آن، جملۀ «لَيُوَفِّيَنَّهُم» است، و لامى (ل) كه بر سر اين جمله و نون تأكيدى كه در آن به كار رفته، خبر را تأكيد مى كنند. كلمۀ «لَمّا»، مركب است از «لام» قسم و «ما» ى تشديددار، و خاصيّت آن، اين است كه ميان دو «لام» فاصله شود و كلمه قابل تلفظ گردد.
علاوه بر اين، خاصيت تأكيد را هم دارد، و جواب قسم حذف شده. زيرا خبر «إنَّ»، بر آن دلالت مى كند و حاجتى به ذكرش نيست.
و معناى آيه - و اللّه اعلم - اين است كه: همه اين اختلاف كنندگان، سوگند مى خورم كه به طور مسلّم، پروردگارت اعمالشان را به ايشان بر مى گرداند. يعنى جزاى اعمالشان را مى دهد، چه او به اعمال خير و شرّشان آگاه است.
در تفسير روح المعانى، از ابى حيان و ابن حاجب نقل كرده كه گفته اند: كلمه «لَمّا» در آيه شريفه، «لمّا» ى جازمه و مدخولش محذوف است. چه حذف مدخول «لمّا» ى جازمه در استعمال شايع است. مثلا گفته مى شود: «خَرَجتُ وَ لَمّا»، و يا: «سَافَرتُ وَ لَمّا».
آنگاه گفته است: بنابراين، بهتر اين است كه محذوف را «يُوَفُّوهَا» بگيريم. آن وقت معنا چنين مى شود: «به درستى كه هر يك از اين امم كه اعمالشان به ايشان داده نشده، خداى تو البته خواهد داد» و اين وجه، وجه خوبى است.
اهل تفسير در مفردات اين آيه و همچنين در نظم آن بحث هاى ادبى طولانى دارند، كه چون بيشتر از آنچه كه گفته شد، مورد اهميت نبود، از ايرادش خوددارى نموديم، و خوانندگان محترمى كه مى خواهند از اين بحث ها اطلاع بيشترى حاصل كنند، بايد به تفاسير مطوّل مراجعه نمايند.
معنای آیه: «فَاستَقِم کَمَا أُمِرتَ...»
«فَاستَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَ مَن تَابَ مَعَك وَ لا تَطغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ»:
به طورى كه راغب و ديگران گفته اند، كلمه «قام» و «ثبت» و «ركز» به يك معنا است. و ظاهرا ريشه اين لغت، از قيام آدمى گرفته شده باشد.
چون انسان در ساير حالاتش، غير از قيام - مانند حال نشستن و دمرو خوابيدن و دو زانو نشستن و طاق باز و به رو افتادن - آن طور كه در حال قيام مسلط بر كارها و مقاصد خود هست، تسلط ندارد و آن طور نمى تواند قبض و بسط و داد و ستد را انجام دهد.
به خلاف حال قيام كه وقتى انسان بر پاى خود بايستد، از هر حال ديگرى بهتر تعادل خود را در دست دارد و در نتيجه به تمامى اعمال خود از ثبات و حركت، دادن و گرفتن، اعطاء و منع و جلب و دفع مسلط تر است، و نيز كنترل تمامى قواى خويش و افعال آن قوا را در دست دارد. بنابراين، مى توان گفت حالت قيام در تمامى شؤون، معرف شخصيت آدمى است.
اين اصل معناى قيام است. آنگاه اين كلمه را به طور استعاره در متعادل ترين احوال هر چيز ديگرى استعمال كرده اند. مثلا استوارترين وضع يك ستون را كه همان حالت عمودى آن است، قائم مى نامند، و همچنين درختى را كه بر پاى خود ايستاده و رگ و ريشه خود را در زمين دوانيده، قيام درخت مى خوانند.
و به همين منوال، قائم بودن يك ظرف آب، به اين است كه روى قاعده (كب) خود ايستاده باشد، و «قيام عدل» اين است كه در زمين گسترده شود و قائم بودن قانون و سنت اين است كه در مملكت اجراء شود.
و به همين منوال اقامه ، به معناى بپاداشتن هر چيز است به نحوى كه تمامى آثار آن چيز مترتب بر آن شود، و هيچ اثر و خاصيتى پنهان و مفقود نماند، مانند اقامه عدل و اقامه سنت و اقامه نماز و اقامه شهادت و اقامه حدود و اقامه دين و امثال آن.
و اما اشتقاق ديگر اين ماده كه «استقامت» است، معنايش طلب قيام از هر چيز است. و به عبارت ديگر، استدعاى ظاهر شدن تمامى آثار و منافع آن چيز است.
بنابراين، معناى «استقامت طريق» اين است كه راه متصف باشد به آن وصفى كه غرض از راه، همان وصف است، و آن، اين است كه كوتاه ترين خط ميان ما و هدف ما باشد و علاوه، روشن باشد و ما را دچار ترديد نسازد و به بيراهه نيندازد.
و همچنين استقامت آدمى در يك كار، اين است كه از نفس خود بخواهد كه درباره آن امر قيام نموده، آن را اصلاح كند، به طورى كه ديگر فساد و نقص به آن راه نيابد و به حد كمال و تماميت خود برسد.
پس معناى آيه شريفه: «قُل إنَّما أنا بَشَرٌ مِثلُكُم يُوحُى إلَىَّ أنَّمَا إلَهُكُم إلَهٌ وَاحِدٌ فَاستَقِيمُوا إلَيه» اين مى شود كه: «پس به اداى حق توحيد الوهيت او قيام كنيد».
و معناى آيه: «إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ استَقَامُوا» مى شود: «بر آنچه كه در جميع شؤون زندگى خود مى گفتند، استوار بماندند و در عقايد و اخلاق و اعمالشان، به چيزى جز آنچه كه موافق توحيد و سازگار با آن است، ركون نكردند، بلكه همواره آن را رعايت و در جميع احوال و با هر چيز كه در ظاهر و يا باطنشان مواجه مى شوند، حفظ مى كنند».
و همچنين است در آيه: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً»، چون منظور از اقامه، وجه اقامه نفس و واداشتن آن است، به گونه اى كه بايد و شايد مواجه عمل شود، و اقامه كردن نفس در هر امرى، به معناى استقامت آن در آن امر است. يعنى خواستن از نفس است به اين كه آن امر را اقامه كند - دقت فرماييد.
بنابر آنچه كه در معناى اين ماده و مشتقات آن گفته شد، معناى جمله مورد بحث، يعنى آيه: «فَاستَقِم كَمَا أُمرِتَ» اين مى شود:
بر دين ثابت باش و حق آن را طبق دستورى كه گرفته اى، ايفاء كن. و آن دستور، همان است كه آيه: «وَ أن أقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً وَ لَا تَكُونَنَّ مِنَ المُشرِكِينَ». و آيه: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا لَا تَبدِيلَ لِخَلقِ اللّهِ ذَلِكَ الدِّينُ القَيِّم وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُونَ»، مشتمل بر آن مى باشند.
صاحب تفسير روح المعانى مى گويد: معناى اين آيه، اين است كه: «اى پيغمبر من! در اين امر استوار باش، همچنان كه قبلا هم دستور به استقامت داده بوديم»، و اين معنا اقتضاء دارد كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به وحى ديگرى غير از وحى قرآن و به وحيى كه مثل قرآن از مقوله خواندنى نباشد، مأمور به استقامت شده باشد، و اين مطلب را عدّه ديگرى هم گفته اند.
آنگاه اضافه مى كند كه: اين امر، امر به دوام بر استقامت و ادامه آن است، و معنايش اين است كه همواره بر طريق مستقيم، كه راه متوسط ميان افراط و تفريط است، سلوك كن، و اين كلمه جامعى است سرمشق در علم و عمل و اخلاق.
اما اين كه گفت: «بايد وحى ديگرى باشد كه چون قرآن خواندنى نباشد»، گفتارى است كه از سنت قرآن و روش آن به دور است.
آرى، حاشا بر قرآن كه در بيان خود بر امرى مجهول و يا اصلى پنهان و غير مذكور اعتماد كند، (و ما معناى صحيح و روشن آيه را بيان كرديم، بدون اين كه به چنين تمحلى محتاج شويم)، و گفتيم كه: مقصود از «كَمَا أُمِرتَ»، اشاره به آن آياتى است كه قبلا نازل شده بود و امر به اقامه وجه براى دين مى كرد، و گفتيم كه «اقامه وجه براى دين»، به معناى استقامت در دين است (كه آيه مورد بحث هم همان را مى خواهد).
آرى، «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ»، در دو سوره مكّى «روم» و «يونس» آمده، و اگر نپذيريم كه سوره «روم» قبل از سوره مورد بحث نازل شده، درباره سوره «يونس» اين ترديد را نداريم. زيرا قطعا سوره «يونس» قبل از سوره «هود» نازل شده. (پس جملۀ «كَمَا أُمِرتَ» معنايش اين است كه: در دين استقامت به خرج بده، همچنان كه قبلا در سوره «يونس» هم به تو امر كرده بوديم).
و اما اين كه گفت: «مقصود از «استَقِم»، ادامه بر استقامت و ملازمت بر راه راست و ميان افراط و تفريط است»، اين نيز صحيح نيست. زيرا گفتيم كه: استقامت در هر امرى، به معناى ثابت قدم بودن در حفظ آن و در اداى حق آن به طور تمام و كامل است.. چون گفتيم استقامت خود انسان، عبارت است از پايدارى به تمام قوا و اركان در برابر وظايفى كه به وى روى مى آورد، به طورى كه كمترين نيرو و استطاعتش نسبت به آن وظيفه عاطل و بى اثر نماند.
و اگر منظور از امر به استقامت، امر به ملازمت اعتدال و دورى از افراط و تفريط مى بود، مناسب تر آن بود كه دنبال اين امر، هم نهى از افراط و هم نهى از تفريط را بياورد، و حال آن كه دنبال جمله مورد بحث، تنها از افراط نهى كرده و فرموده: «وَ لَا تَطغَوا».
پس با اين كه مى دانيم عطف جملۀ «وَ لَا تَطغَوا»، عطف تفسير است، جمله مذكور بهترين شاهد مى شود بر اين كه منظور از جملۀ «استَقِم»، امر به اظهار پايدارى در عبوديت و قيام به حق آن، و منظور از نهى بعدى نهى از مخالفت آن امر است. و مخالفت آن امر، همان استكبار از خضوع براى خدا و خارج شدن از زىّ عبوديت است كه فرموده: «وَ لَا تَطغَوا». امت هاى گذشته نيز تنها استكبار كردند و در عبوديت خدا دچار افراط شدند نه تفريط، وقتى دچار تفريط مى شوند كه بيش از حد لازم خضوع كرده باشند.
جملۀ «وَ مَن تَابَ مَعَك»، عطف است بر ضميرى كه در «استَقِم» مستتر است، در نتيجه معنا چنين مى شود:
«استقامت كن تو و هر آن كس كه با تو توبه كرد»، يعنى همگی تان استقامت بورزيد. و اگر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را جداگانه اسم برده، به خاطر احترام و تجليل از مقام نبوت است.
آرى، سنت خداى تعالى در كلامش بر همين منوال جريان يافته، چنان كه در آيه ديگر مى فرمايد: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إلَيهِ مِن رَبِّهِ وَ المُؤمِنُونَ».
و باز، در آيه ديگرى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را جداگانه اسم مى برد، و مى فرمايد: «يَومَ لَا يُخزِى اللهِ النَّبِىَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ».
علاوه بر اين كه جملۀ «كَمَا أُمِرتَ» كه قيد جملۀ «فَاستَقِم» است، مختص به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است، و كس ديگرى در آن شركت ندارد. زيرا گفتيم كه جملۀ «كَمَا أُمرِتَ»، اشاره است به امثال جملۀ «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ»، كه به طور مسلّم، مخصوص به آن جناب است، و اگر از همان اول مى فرمود: «فَاستَقِيمُوا»، ديگر نمى توانست مقيدش كند به امر سابق و بفرمايد «كَمَا أُمِرتُم». (چون غير پيغمبر كسى مأمور نشده بود).
و مقصود از كسانى كه با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» توبه كردند، آن دسته از مؤمنان اند كه با ايمان به خدا، به سوى خدا بازگشت نمودند. و اگر اصل ايمان آوردن را توبه و رجوع به خدا ناميده، براى اين است كه در حقيقت، بازگشت از شرك است.
و اين قسم اطلاق در قرآن كريم بسيار است. مانند آيه: «وَ يَستَغفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا وَسِعتَ كُلَّ شَئٍ رَحمَةً وَ عِلماً فَاغفِر لِلَّذِينَ تَابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ» و امثال آن.
و اين كه فرمود: «وَ لَا تَطغَوا»، معنايش اين است كه از خط مشيى كه فطرت و خلقت براى شما ترسيم كرده و از آن مرزى كه برايتان تعيين نموده كه همان عبوديت براى خداى يكتا است، تجاوز مكنيد، همچنان كه امم قبل از شما تجاوز نمودند و كارشان منجر به شرك شد و سرانجام به هلاكت رسيدند.
و ظاهرا طغيان به اين معنا، ريشه لغوی اش از طغيان آب گرفته شده. چون طغيان در آن جا به معناى تجاوز از حد است. آنگاه بعد به طور رعايت در اين امر معنوى، يعنى سركشى انسان در طول زندگی اش استعمال كرده اند. چون ديده اند كه اثر سوء اين طغيان - كه همان فساد است - و طغيان آب، نظير هم است .
جملۀ «إنَّهُ بِمَا تَعمَلُونَ بَصِيرٌ»، علّت مضمون قبلى خود را بيان مى كند و معنايش اين است كه: بايد در دين توحيد پايدار و بر طريق عبوديت استوار باشى، و تزلزل و بلا تكليفى به خود راه ندهى، آن ها هم كه با تواند، بايد استوار باشند، و از حدّى كه خداوند برايتان معلوم كرده، تجاوز نكنند. چه خداوند به آنچه كه مى كنيد، بينا است و اگر امر او را مخالفت كنيد، شما را مؤاخذه مى كند.
لحن شديدى كه در اين آيه است، بر كسى پوشيده نيست. (آرى، هر كه اين آيه را به دقت مورد نظر قرار دهد، مى بيند) كه هيچ اثرى از آثار رحمت و نشانه لطف و مهر وجود ندارد.
قبل از اين هم آياتى بود كه در آن ها داستان مؤاخذه امت هاى گذشته به كيفر اعمال ناپسندشان آمده بود و با لحنى شديد كه دل انسان را تكان مى داد، خاطرنشان مى ساخت كه خداوند از آدميان بى نياز است.
چيزى كه هست، اسم بردن خصوص رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از ميان مؤمنان در عين اين كه تجليلى از آن حضرت است، و در عين حال تشديد را هم در حق ايشان مبالغه مى كند. زيرا وقتى قبل از ديگران اسم خصوص آن جناب برده شد، قهرا هول و هراس خطاب و ترس و وحشتى كه از تكلم كردن مقام عزّت و كبريايى حق ناشى مى شود، لبه تيز آن متوجه آن جناب مى گردد.
همچنان كه در آيه: «وَ لَولَا أن ثَبَّتنَاكَ لَقَد كِدتَ تَركَنُ إلَيهِم شَيئاً قَلِيلاً إذاً لَأذَقنَاكَ ضِعفَ الحَيَوة وَ ضِعفَ المَمَات» هم، وضع به همين منوال است، و لذا بيشتر مفسران گفته اند: اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «سوره هود مرا پير كرد»، ناظر به همين آيه است، و إن شاء اللّه - در بحث روايتى آينده درباره اين موضوع بحث خواهيم نمود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |