تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۶

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فى الاَرْضِ وَ مَا كُنَّا سارِقِينَ»:

مراد از «أرض»، همان سرزمين مصر است كه داخل آن شده اند، و بقيه الفاظ آيه نيز، واضح و معناى آن ها روشن است.

و اين كه گفتند: «لَقَد عَلِمتُم مَا جِئنَا لِنُفسِدَ فِى الأرض» دلالت دارد بر اين كه قبلا يعنى در همان اولين بارى كه به مصر آمدند، دستگاه عزيز درباره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامى كاروانيانى را كه وارد مى شوند، مورد بازجويى و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوس هاى اجنبى و يا اشخاصى باشند كه در آمدنشان به مصر، غرض هاى فاسدى داشته باشند. و به همين جهت، از اين كه به چه مقصود آمده اند، و اهل كجا هستند و از چه دودمانى مى باشند، پرسش مى شدند.

و در اين معنا، رواياتى هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و به همين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود. و ايشان هم جواب دادند كه پدرى پير و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت: بارِ ديگر، بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و به زودى روايت را در بحث روايتى آينده، إن شاء اللّه ايراد خواهيم نمود.

و اين كه گفتند: «و ما كنا سارقين» مقصودشان اين بود كه چنين صفتى نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالى سابقه ندارد.

كيفر سارق، معين مى شود

«قَالُوا فَمَا جَزاؤُهُ إِن كُنتُمْ كاذِبِينَ»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۷

يعنى مأموران يوسف «عليه السّلام»، و يا خود او و مأمورانش پرسيدند: در صورتى كه واقع امر چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد، كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟ و يا به طور كلى كيفر دزدى چيست؟ و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن، قريب همان توجيهى است كه در نسبت دزدى به ايشان گذشت.

«قَالُوا جَزاؤُهُ مَن وُجِدَ فى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذَلِك نَجْزِى الظَّالِمِينَ»:

مقصودشان از اين پاسخ، اين است كه: كيفر سارق و يا كيفر دزدى، خود سارق است. به اين معنا كه اگر كسى مالى را بدزدد، خود دزد، بردۀ صاحب مال مى شود. و از جملۀ «ما ستمگران را اين چنين كيفر مى دهيم» بر مى آيد كه حكم اين مسأله در سنّت يعقوب «عليه السّلام» چنين بوده.

و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود: «كيفرش خود اوست»، براى اين بوده كه بفهماند در سرقت، تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را.

پس در ميان يازده نفر، اگر فردى سارق تشخيص داده شد، تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اين كه ديگران مورد مؤاخذه قرار گيرند، و يا بار و بُنه شان توقيف شود. آنگاه در چنين صورتى، صاحب مال حق دارد كه سارق را مِلك خود قرار داده و هر عملى بخواهد، با او انجام دهد.

پيمانه از بار و بنه بنيامين، برادر يوسف «ع» يافت مى شود!

«فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثمَّ استَخْرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ»:

حرف «فاء»، كه بر سرِ جمله آمده، مى فهماند كه جمله، فرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه:

پس آنگاه شروع كرد به تفتيش و بازجويى تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند. لذا اول بار و بنه و ظرف هاى ساير برادران را جستجو نمود. زيرا اگر در همان بارِ، اول مستقيما بار و خرجين هاى بنيامين را جستجو مى كرد، برادران مى فهميدند كه نقشه اى در كار بوده. در نتيجه براى اين كه رد گُم كند، اول بهخرجين هاى ساير برادران پرداخت و در آخر، پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.

«كَذَلِك كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فى دِينِ الْمَلِكِ إِلّا أَن يَشاءَ اللَّهُ ...»:

كلمه «كَذَلِكَ»، اشاره است به نقشه اى كه يوسف براى گرفتن و نگه داشتن برادر خود به كار برد، و اگر آن را «كيد» ناميد، براى اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مى فهميدند، به هيچ وجه، به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمى دادند، و اين خود، «كيد» است.

چيزى كه هست، اين «كيد»، به الهام خداى سبحان و يا وحى او بوده، كه از چه راه برادر خود را بازداشت نمايد و نگه دارد و به همين جهت خداى تعالى، اين نقشه را، هم «كيد» ناميده و هم به خود نسبت داده و فرمود: «كَذَلِكَ كِدنَا لِيُوسُفَ». و چنين نيست كه هر كيدى را نتوان به خداوند نسبت داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۸

آرى، او از كيدى منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتى كه ظلم شمرده نشوند، مى توان به خداوند نسبت داد.

و جملۀ «مَا كَانَ لِيَأخُذَ أخَاهُ فِى دِينِ المَلِك إلّا أن يَشَاءَ اللّهُ»، بيان علتى است كه باعث اين كيد شد، و آن، اين است كه: يوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به كنعان باز داشته، نزد خود نگه دارد، و اين كار را در دين و سنتى كه در كشور مصر حكمفرما بود، نمى توانست بكند، و هيچ راهى بدان نداشت. زيرا در قانون مصريان، حكم سارق اين نبود كه بردۀ صاحب مال شود.

به همين جهت، يوسف به امر خدا، اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آنگاه اعلام كند كه شما سارقيد. ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكى از شما بود، كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما، اين است كه بردۀ صاحب مال شود. يوسف هم، ايشان را با اعتقاد و قانون دينى خودشان مؤاخذه نمايد.

بنابراين صحيح است بگوييم: يوسف نمى توانست در دين مَلِك و كيش مصريان، برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالى كه خدا بخواهد، و آن حال، عبارت است از اين كه آن ها با جزايى كه براى خود تعيين كنند، مجازات شوند.

از همين جا روشن مى شود كه استثناء در آيه، مفيد اين نكته است كه در دين مصريان، مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن در دهد، مؤاخذه مى كردند، و اين قسم مجازات در بسيارى از سنت هاى قومى و سياست ملوك قديم متداول بود.

«نَرفَعُ دَرَجَاتِ مَن نَشَاءُ وَ فَوقَ كُلّ ذِى عِلمٍ عَلِيم » - خداوند در اين جمله، بر يوسف منت مى گذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله، جمله گذشته «كَذَلِكَ كِدنَا لِيُوسُفَ» را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود، بيان مى كند، و در عين حال، اين نكته را خاطرنشان مى سازد كه علم از امورى است كه در يك حد معين متوقف نمى شود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمى كه فرض شود، كسانى هستند كه از او عالم ترند.

در اين جا بايد دانست كه ظاهر جملۀ «ذِى عِلمٍ»، اين است كه مقصود از آن، علمى است كه عارض بر عالم مى شود و زايد بر ذات او است. براى اين كه كلمۀ «ذِى» دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى، كه صفت ذات و عين ذات اوست. زيرا علم خداوند غير محدود است، آن چنان كه وجودش غير محدود است، و علم او، از حيطه اطلاقات كلامى خارج است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۰۹

علاوه بر اين، جملۀ «وَ فَوقَ كُلَّ ذِى عِلمٍ عَلِيم» وقتى صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداى سبحان، عليمى است كه فوق و تحت و وراء براى وجودش نيست، و ذاتش حد و نهايت ندارد.

البته احتمال هم دارد كه جملۀ مذكور، اشاره به اين باشد كه خداى تعالى، فوق هر صاحب علمى است، و مراد از «عليم» را خداى سبحان بگيريم، و در جواب اين كه پس چرا «عليم» را نكره و بدون الف و لام آورد، بگوييم: براى اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگه دارد.

گفتگوى يوسف «ع»، با برادران

«قَالُوا إِن يَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ ...»:

گويندگان اين سخن، همان برادران پدرى يوسف اند و به همين جهت، يوسف را به بنيامين نسبت داده، گفتند: اين بنيامين قبلا برادرى داشت، و معنايش اين است كه برادران گفتند:

اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلى جاى تعجب نبوده و از او بعيد نيست. زيرا او قبلا برادرى داشت كه مرتكب دزدى شد، و چنين عملى از او نيز سر زد. پس اين دو برادر، دزدى را از ناحيه مادر خود به ارث برده اند، و ما از ناحيه مادر، از ايشان جدا هستيم.

و اين، خود يك نوع تبرئه اى بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدى تبرئه كردند، وليكن غفلت ورزيدند از اين كه گفتارشان، گفتار قبلى شان را كه گفته بودند: «مَا كُنَّا سَارِقِين» تكذيب مى كند. زيرا در آن كلام خود، دزدى را به طور كلى از فرزندان يعقوب نفى كردند. و اگر اين نفى كليت نمى داشت، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند: «فَقَد سَرَقَ أخٌ لَهُ مِن قَبل»، مناقض با آن است، و اين تناقض، بر خواننده پوشيده نيست.

علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدى كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند، فاش نموده - و ندانسته - از خاطرات اسف آورى كه بين خود و دو برادر پدری شان اتفاق افتاد، پرده بردارى كردند.

از همين جا تا اندازه اى به گفتار يوسف پی مى بريم كه در جواب ايشان فرمود: «أنتُم شَرٌّ مَكَاناً...»، همچنان كه مى فهميم اين جمله تا به آخر آيه، نسبت به جمله «فَأسَرَّهَا يُوسُفُ فِى نَفسِهِ وَ لَم يُبدِهَا لَهُم» به منزلۀ بيانى است كه آن را شرح مى كند. همچنان كه جملۀ «وَ لَم يُبدِهَا لَهُم»، عطف تفسيرى است كه جملۀ «فَأسَرَّهَا يُوسُفُ فِى نَفسِهِ» را توضيح مى دهد.

و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است كه:

يوسف اين نسبت دزدى را كه برادران به او دادند، نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه «أسَرَّهَا يُوسُفُ فِى نَفسِهِ وَ لَم يُبدِهَا لَهُم» و مثل اين كه كسى پرسيده باشد: چطور در دل خود پنهان كرد؟ در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد، بلكه سربسته گفت: «أنتُم شَرٌّ مَكَاناً: شما بدحال ترين خلق ايد»،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۰

براى آن تناقضى كه در گفتار شما و آن حسدى كه در دل هاى شماست، و به خاطر آن جرأتى كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد. آن هم بعد از آن همه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد. «وَ اللّهُ أعلُمُ بِمَا تَصِفُون»: او بهتر مى داند كه آيا برادرش قبل از اين دزدى كرده بود، يا نه.

آرى، يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفا نموده و ايشان را تكذيب نكرد.

بعضى از مفسران، در معناى جمله «أنتُم شَرٌّ مَكَاناً...»، گفتند كه: شما از اين برادر دزدتان بدتريد. چون اگر اين، پيمانۀ مَلِك را دزديده، شما برادر او را كه برادر پدرى خودتان بود، از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اين كه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدى شد، يا نه.

ليكن ممكن است مقصود يوسف، اين معنا هم باشد، اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعى يوسف از اين كلام چيست، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف، در چنين ظرفى كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادرى به نام يوسف داشته اند، و يوسف هم نمى خواهد خود را معرفى نمايد، چون فهميده اند، و اين جواب، جز بر آنچه كه ما گفتيم، منطبق نمى شود و برادران غير آن را از آن نمى فهمند.

و بعضى ديگر گفته اند كه: آن چيزى كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده، همان جملۀ «أنتُم شَرٌّ مَكَاناً» بوده. يعنى اين جمله را در دل، به آن ها گفته و بعدا در ظاهر گفته است: «وَ اللّهُ أعلَمُ بِمَا تَصِفُون»، ليكن اين وجه، بعيد است و از سياق كلام استفاده نمى شود.

«قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكانَهُ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ»:

سياق آيات، دلالت دارد بر اين كه برادران وقتى اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او، ميثاق ها داده و خدا را شاهد گرفته ايم كه او را به نزدش بازگردانيم، و مقدور ما نيست كه بدون او به سوى پدر برگرديم. در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد، يكى از خودشان را به جاى او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده، گفتند: هر يك از ما را مى خواهى، به جاى او نگه دار و او را رها كن، تا نزد پدرش برگردانيم.

معناى آيه روشن است. تنها نكته اى كه بايد خاطرنشان ساخت، اين است كه الفاظ آيه، طورى است كه ترقيق و استرحام و التماس را مى رساند، و طورى ادا شده كه حس فتوت و احسان عزيز را برانگيزد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۱

«قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلّا مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ»:

با اين جمله، پيشنهاد برادران را رد كرد و گفت: ما نمى توانيم به غير از كسى كه متاعمان را نزد او يافته ايم، بازداشت كنيم. معناى آيه روشن است.

گفتگوى برادران: چگونه بدون بنيامين، نزد پدر باز گرديم؟

«فَلَمَّا استَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نجِيًّا ...»:

در مجمع البيان گفته: «يَأس»، به معناى قطع شدن طمع آدمى است از امرى كه بدان طمع داشته و به صورت «يَئِسَ يَيأسُ» استعمال مى شود. البته «آيَسَ - يُأيِسُ» نيز لغتى است، و به همين جهت، چون به باب استفعال مى رود، هم «استيأس» مى شود، و هم «استَأيَسَ». و نيز گفته است: «يَئِسَ» و «استَيأسَ»، به يك معنا است، مانند: «سَخِرَ» و «استَسخَرَ»، «عَجَبَ» و «استَعجَبَ».

كلمۀ «نَجِىّ»، به معناى كسى است كه در پنهانى و آهسته و درِ گوشى حرف بزند. و اين كلمه، هم وصف مفرد مى شود و هم وصف جمع، همچنان كه در آيه مورد بحث، وصف برادران شده، و در آيه «وَ قَرَّبنَاهُ نَجِيّاً»، وصف براى يك نفر شده است، و اين، بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است، كه صفت واقع مى شود.

و «مناجات»، به معناى دو به دو، در سر راز گفتن است، و اصل اين ماده، از «نَجوَة» است، كه به معناى زمين بلند است. گويا هر يك از نجوا كنندگان، اسرار خود را به طرف ديگر بلند مى كند و از خفيه گاه بالا مى كشد. و «نجوى»، كلمه ای است كه هم به صورت اسم استعمال مى شود و هم به صورت مصدر.

اولى مانند: «وَ إذ هُم نَجوَى». يعنى ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ ‌گوشى حرف مى زدند. و دومى مانند: «إنَّمَا النَّجوَى مِنَ الشَّيطَانِ». و جمع «نَجَى»، «أنجِيَه» است، و كلمۀ «بَرَحَ - بَرَاحاً»، به معناى دور شدن انسان از موضع خود مى باشد.

و ضمير «مِنهُ» در جملۀ «فَلَمَّا استَيئَسُوا مِنهُ» به يوسف و احتمالا به برادرش بر مى گردد، و معناى آيه، اين است:

«فَلَمَّا استَيئَسُوا»: چون برادران يوسف مأيوس شدند «مِنهُ» از يوسف، كه دست از برادرشان برداشته، آزادش كند. حتى به اين كه يكى از ايشان را عوض او باز داشت نمايد، «خَلَصُوا» از ميان جماعت به كنارى خلوت رفتند، «نَجِيّاً» و به نجوا و سخنان بيخ گوشى پرداختند، كه چه كنيم؟ آيا نزد پدر باز گرديم، با اين كه ميثاقى خدايى از ما گرفته كه فرزندش را به سويش باز گردانيم و يا آن كه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايده اى عايد مى شود، چه كنيم؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۲

«قَالَ كَبِيرُهُم»: بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده، گفت: «ألَم تَعلَمُوا أنَّ أبَاكُم قَد أخَذَ عَلَيكُم مَوثِقاً مِنَ اللّه»: مگر نمى دانيد كه پدرتان، عهدى خدايى از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد، چگونه مى توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟ «وَ مِن قَبلُ» و نيز مى دانيد كه قبل از اين واقعه هم «مَا فَرَّطتُم فِى يُوسُفَ» تقصيرى در امر يوسف مرتكب شديد. با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگه دارى كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد. آنگاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براى پدر برده، گفتيد: گرگ او را پاره كرده.

«فَلَن أبرَحَ الأرض» حال كه چنين است، من از اين جا (سرزمين مصر) تكان نمى خورم، «حَتّى يَأذَنَ لِى أبِى» تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدى كه از من گرفته، صرف نظر نمايد، و يا آن كه آن قدر مى مانم تا «يَحكُمَ اللّهُ لِى وَ هُوَ خَيرُ الحَاكِمِين» خدا حكم كند.

آرى، او بهترين حكم كنندگان است. او راهى پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچارى نجاتم دهد. حال يا برادرم را از راهى كه به عقل من نمى رسد، از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راه هايى ديگر.

و اما مادام كه خدا نجاتم نداده، من رأيم اين است كه در اين جا بمانم. شما به نزد پدر برگرديد...

يكى از برادران: نزد پدر باز گشته، بگوييد: پسرت دزدى كرد، «وَ مَا شَهِدنَا إلّا بِمَا عَلِمنَا... وَ مَا كُنَّا لِلغَيبِ حَافِظِين».

«ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَك سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلّا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ»:

بعضى گفته اند: مراد از جمله «وَ مَا شَهِدنَا إلّا بِمَا عَلِمنَا»، اين است كه ما در اين كه گفتيم پسرت دزدى كرده، خود شاهد دزدی اش نبوده ايم، تنها به علم خود، اين حرف را مى زنيم.

بعضى ديگر گفته اند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدى اين است كه دزد، بردۀ صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتى داديم، تنها به خاطر اين بود كه حكم مسأله را چنين مى دانستيم. (نه اين كه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم).

بعضى ديگر گفته اند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفته اند، كه او از درِ مؤاخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مى دانست حكم دزدى اين است كه دزد، بردۀ صاحب مال شود؟ لابد شما به او گفته ايد، از اين دو معنا، آن كه به سياق آيات نزديك تر است، معناى اولى است.

و بعضى در معناى اين كه فرمود: «وَ مَا كُنّا لِلغَيبِ حَافِظِين» گفته اند: يعنى ما هيچ اطلاعى نداشتيم كه پسر تو دزد از كار در مى آيد، و در نتيجه دستگير و برده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۳

براى اين كه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم، و گرنه اگر چنين علمى مى داشتيم، هرگز او را با خود به سفر نمى برديم، و با تو چنين عهد و ميثاقى نمى بستيم.

وليكن حق مطلب، اين است كه مراد از به «غيب»، اين است كه او سارق بوده و ما تاكنون نمى دانستيم. و معناى آيه، اين است كه: پسرت دزدى كرد و ما در كيفر سرقت، جز به آنچه مى دانستيم، شهادت نداديم، و هيچ اطلاعى نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و به زودى دستگير مى شود، و گرنه اگر چنين اطلاعى مى داشتيم، در شهادت خود به مسأله كيفر سرقت، شهادت نمى داديم. چون چنين گمانى به او نمى برديم.

«وَسئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كُنَّا فِيهَا وَ الْعِيرَ الَّتى أَقْبَلْنَا فِيهَا وَ إِنَّا لَصادِقُونَ»:

يعنى: از همه آن كسانى كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند، بپرس، تا كمترين شكى برايت باقى نماند، كه ما در امر برادر خود، هيچ كوتاهى نكرده ايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد.

پس مراد از قريه اى كه در آن بودند، على الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كاروانى كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند، همان قافله ای است كه در آن قافله بوده اند و مردان آن، در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان، همراه ايشان بودند.

و به همين جهت، دنبال پيشنهاد سؤال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه: ما راستگويانيم. يعنى ما در آنچه به تو گفته و آن چيزى كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدى كرده و برده شده، راستگو هستيم، و لذا پيشنهاد مى كنيم كه براى رفع ترديد، خودت تحقيق كن.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۴

آيات ۸۳ - ۹۲ سوره يوسف

قَالَ بَلْ سَوَّلَت لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ(۸۳)

وَ تَوَلّى عَنهُمْ وَ قَالَ يَا أَسَفَى عَلى يُوسُفَ وَ ابْيَضَّت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ(۸۴)

قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ(۸۵)

قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثّى وَ حُزْنِى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(۸۶)

يَا بَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِن يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِن رَوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَوْح اللَّهِ إِلّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ(۸۷)

فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ(۸۸)

قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ(۸۹)

قَالُوا أَءِنَّك لاَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(۹۰)

قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَاطِئِينَ(۹۱)

قَالَ لا تَثرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ(۹۲)

«ترجمه آيات»

(يعقوب) گفت: (چنين نيست)، بلكه ضميرها و هوا و هوستان، كارى (بزرگ) را به شما نيكو وانمود كرده، اينك صبرى نيكو بايد (بكنم)، شايد خدا همه را به من باز آرد.(۸۳)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۵

و از آنان روى بگردانيد، و گفت: اى دريغ از يوسف، و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد. (۸۴)

گفتند: به خدا آن قدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى، يا به هلاك افتى. (۸۵)

گفت: شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد(۸۶)

فرزندان من! برويد و يوسف و برادرش را بجویيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران، از گشايش خدا نوميد نمى شوند.(۸۷)

و چون نزد يوسف آمدند، گفتند: اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده ايم، پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد.(۸۸)

گفت: به ياد داريد وقتى را كه نادان بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (۸۹)

گفتند: مگر تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم، و اين، برادر من است، خدا به ما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.(۹۰)

گفتند: به خدا كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم. (۹۱)

گفت: اكنون هنگام رسيدن به خرده حساب ها نيست، خدا شما را بيامرزد، كه او، از همه رحيمان، رحيم تر است. (۹۲)

«بیان آيات»

اين آيات، داستان گفتگوى پسران يعقوب با پدر را بيان مى كند، كه بعد از مراجعت سفر دوم خود از مصر به كنعان، داستان بازداشت شدن برادر مادرى يوسف را به پدر گفتند، و او دستور داد تا بارِ ديگر به مصر برگشته، از يوسف و برادرش جستجو كنند، و در آخر، يوسف خود را براى ايشان معرفى نمود.

واکنش يعقوب «ع»، به پسرانش، پس از شنيدن خبر بازداشت بنيامين

«قَالَ بَلْ سَوَّلَت لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ»:

در اين مقام، مطالب زيادى حذف شده كه جملۀ «ارجِعُوا إلَى أبِيكُم فَقُولُوا... فَهُوَ كَظِيمٌ» بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن، چنين است:

بعد از آن كه به نزد پدر باز گشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود، به پدر گفتند. پدرشان در جواب فرمود: «بَل سَوَّلَت...».

و جملۀ «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً»، حكايت جوابى است كه يعقوب به فرزندان داد، و اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود. حاشا بر آن حضرت، كه چيزی را كه شواهد و قراين صدق در آن هست، تكذيب نمايد، با اين كه مى تواند با آن شواهد، صدق و كذب آن را تحقيق كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۶

و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن، تهمتى به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستى الهى و خدادادى، پيش بينى كرده كه اجمالا اين جريان، ناشى از تسويلات و اغوائات نفسانى ايشان بوده. واقعا هم همين طور بود. زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف، از جريان خود يوسف ناشى شد، كه آن هم از تسويل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پيوست.

از اين جا معلوم مى شود كه: چرا يعقوب، خصوص برنگشتن بنيامين را، مستند به تسويلات نفسانى نكرد، بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را، مستند به آن كرد و به طور كلى فرمود: «اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند». و با اين جمله، اظهار اميدوارى كرد به اين كه هم يوسف برگردد و هم برادر مادری اش و هم برادر بزرگش. و از سياق بر مى آيد كه اين اظهار اميدواری اش، مبنى بر آن «صبر جميلى» است كه او در برابر تسويلات نفسانى فرزندان، از خود نشان داد.

بنابراين، معناى آيه و خدا داناتر است - اين مى شود كه: اين واقعه، همچنان كه در واقعه يوسف هم گفتم، از خدعه هايى است كه نفس شما با شما كرده. ناگزير در قبال تسويل نفس هاى شما، صبر جميل مى كنم، تا شايد خداوند، همه فرزندانم را به من برگرداند.

از اين جا روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران گفته اند: معناى آيه، اين است كه من اعتقاد ندارم مطلب آن طور باشد، كه شما مى گوييد و خيال مى كنم اين نيز، از تسويلات نفسانى شما است، و خلاصه به گفته اين مفسّر، خواسته است تهمت بزند، معناى صحيحى نيست.

و اين كه فرموده «عَسَى اللّهُ أن يَأتِيَنِى بِهِم جَمِيعاً إنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحُكِيمُ»، صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان، به اضافه اشاره به اين كه به نظر او، يوسف هنوز زنده است، و به هيچ وجه، معناى دعا از آن استفاده نمى شود.

زيرا اگر اين جمله دعا بود، مناسب نبود در خاتمه اش بگويد: «إنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ»، بلكه مناسب اين بود كه بگويد: «إنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ العُلِيمُ». و يا بگويد: «إنَّهُ هُوَ الرَّؤُفُ الرَّحِيمُ»، و يا امثال اين ها از عباراتى كه در دعاهاى منقول در قرآن كريم، معهود است.

آرى، تنها اظهار اميدوارى است نسبت به ثمرۀ صبر. در حقيقت خواسته است بگويد: واقعۀ يوسف كه سابقا اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، به خاطر تسويلات نفس شما بود. ناگزير من صبر مى كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را همچنان كه وعده داده، بر آل يعقوب تمام كند. آرى، او مى داند چه كسى را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند، و در كار خود حكيم است،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۷

و امور را بر مقتضاى حكمت بالغه اش، تقدير مى كند. بنابراين، ديگر چه معنا دارد كه آدمى در مواقع برخورد بلايا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا مأيوس گردد؟!

دو اسم «عليم» و «حكيم»، همان دو اسمى است كه يعقوب در روز نخست، در وقتى كه يوسف رؤياى خود را نقل مى كرد، به زبان آورد، و در آخر هم، يوسف در موقعى كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند، به زبان مى آورد و مى گويد: «يَا أبَتِ هَذَا رُؤيَاىَ... وَ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ».

«وَ تَوَلّى عَنهُمْ وَ قَالَ يَا أَسَفَى عَلى يُوسُفَ وَ ابْيَضَّت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ»:

راغب در مفردات گفته: كلمۀ «أسَف»، به معناى اندوه توأم با غضب است، و گاهى در تك تك آن دو نيز، استعمال مى شود. و حقيقت «أسف»، عبارت است از فوران خون قلب و شدت اشتهاى به انتقام، و اين حالت اگر در برابر شخص ضعيف تر و پايين دست آدمى باشد، غضب ناميده مى شود و اگر در برابر مافوق باشد، حالت گرفتگى و اندوه دست مى دهد...

و اين كه در قرآن فرموده: «فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمنَا مِنهُم»، معنايش اين است كه: وقتى ما را به خشم درآوردند، از ايشان انتقام گرفتيم.

ابوعبداللّه رضا گفته: خداوند مانند ما أسَف نمى خورد، وليكن او، اوليائى دارد كه ايشان أسَف مى خورند و خشنود مى شوند. خداوند هم، أسَف و رضاى ايشان را، أسَف و رضاى خود خوانده. آنگاه اين روايت را نقل مى كند كه خداوند فرموده: كسى كه يكى از اولياى مرا اهانت كند، با من اعلام جنگ داده است.

صاحب مفردات، درباره «كَظم» مى گويد:

«كَظم»، به معناى بيرون آمدن نفس است. وقتى مى گويند كظم خود را گرفت، يعنى جلو نفس خود را گرفت، و «كَظُوم»، به معناى حبس كردن نفس است، كه خود كنايه از سكوت است. همچنان كه در هنگام توصيف و مبالغه درباره سكوت مى گويند: فلانى نفسش بيرون نمى آيد، و دم نمى زند. يعنى بسيار كم حرف است، و «كَظَمَ فُلَانٌ»، يعنى نفس فلانى حبس شد.

و از اين باب است جملۀ «إذ نَادَى وَ هُوَ مَكظُومٌ». يعنى: ندا كرد، در حالى كه نفسش گرفته شده بود، و همچنين «كظم غيظ»، حبس آن است، و جملۀ «وَ الكَاظِمِينَ الغَيظ»، به همين معنا است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۳۱۸

و نيز از همين باب است: «كَظَمَ البَعِيرُ إذَا تَرَكَ الاجتِرَار». يعنى شتر از نشخوار كردن باز ايستاد، و «كَظَمَ السِّقاء بَعدَ مِلئِهِ»، يعنى: درب مشك را بعد از پُر شدنش بست.

و در جمله «وَ ابيَضَّت عَينَاهُ مِنَ الحُزن»، سفيد شدن چشم، به معناى سفيد شدن سياهى چشم است كه آن هم، به معناى كورى و بطلان حس باصره است، و هرچند اين كلمه، گاهى با ديد مختصر هم جمع مى شود، وليكن از اين كه در آيه بعد فرموده: «پيراهن مرا ببريد و به روى پدرم بيندازيد، بينا مى شود»، معلوم مى شود كه سفيدى چشم در جمله مورد بحث، به معناى كورى است، و چنين به دست مى آيد كه يعقوب، به كلّى نابينا شده بود، نه اين كه نور چشمش كم شده باشد.

و معناى آيه، اين است كه: يعقوب بعد از اين كه فرزندان را خطاب كرده و گفت: «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً»، و بعد از آن ناله اى كه كرد و گفت: «يَا أسَفَى عَلَى يُوسُف»، و نيز بعد از آن كه در اندوه بر يوسف، ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روى برگردانيد و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←