تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّت إِلَيهِمْ ...»:
كلمۀ «بَغى»، به معناى طلب كردن است، و بيشتر در طلب شرّ استعمال مى شود، و «بغى»، به معناى ظلم و زنا نيز از همين باب است. در مجمع البيان مى گويد: كلمۀ «ميره» به معناى طعام هايى است كه از شهرى به شهر ديگر حمل و نقل مى شود، «مِرتُهُم»، معنايش اين است كه: من جهت ايشان از شهر ديگرى طعام وارد كردم، و همچنين مضارعش «اميرهم»، و مصدرش «ميراً» و نيز «إمتَرتُهُم إمتِياراً»، كه باب افتعال آن است.
و اين كه گفتند: «يَا أبَانَا مَا نَبغِى»، استفهامى است كه از پدر كردند و به آيه چنين معنا مى دهد كه: وقتى بار و بنه خود را باز كرده و كالاى خود را در ميان طعام خود يافتند، و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيده اند، به پدر گفتند:
ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم؟ ما وقتى به مصر مى رفتيم، منظورمان خريدن طعام بود. نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادن،د بلكه كالاى ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود، بهترين دليل است بر اين كه منظور «عزيز»، احترام ما است. نه اين كه قصد سويى به ما داشته باشد.
پس اين كه گفتند: «يَا أبَانَا مَا نَبغِى هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّت إلَينَا»، منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد، و از ناحيه «عزيز» مطمئن باشد كه قصد سويى ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همان طور كه وعده دادند، حفظش خواهند كرد. و به همين جهت، دنبال جمله مزبور گفتند: «وَ نَمِيرُ أهلَنَا وَ نَحفَظُ أخَانَا وَ نَزدَادُ كَيلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيلٌ يَسِيرٌ». و معناى «ذَلِكَ كَيلٌ يَسِيرٌ»، اين است كه: اين كيلى است آسان.
بعضى از مفسران گفته اند: كلمۀ «ما» در جملۀ «مَا نَبغِى»، ماى نفى است، و معناى جمله اين است كه: منظور ما از آنچه كه درباره عزيز و پذيرايى و احترامش گفتيم، دروغ بافى نبود. به شهادت اين كه اين سرمايه ما است كه به ما برگشته.
و همچنين، بعضى گفته اند: كلمۀ «يَسِير»، به معناى اندك است و معناى جمله، اين است كه: اين كيل طعامى كه ما با خود آورده ايم، كيل اندكى است، و ما را كافى نيست، ناگزير بايد برادر را هم همراه ببريم تا سهم او را هم بگيريم.
«قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنى بِهِ إِلّا أَن يُحَاط بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ»:
كلمۀ «موثِق» (به كسرثاء)، به معناى چيزى است كه مورد وثوق و اعتماد قرار گيرد، و «مَوثِقاً مِنَ اللّه»، امرى است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خدای تعالى، و آوردن وثيقه الهى و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امرى الهى و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند، به نحوى كه (احترام خدا در آن) به منزله گروگانى باشد.
آرى، معاهدى كه عهد مى بندد و قسم خورنده اى كه سوگند مى خورد و مى گويد: «عَاهَدتُ اللهَ أن أفعَلُ كَذَا: با خدا عهد بستم كه فلان كار را بكنم»، و يا مى گويد: «بِاللّهِ لَأفعَلَنَّ كَذَا: به خدا سوگند كه اين كار را مى كنم»، احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مى گذارد، به طورى كه اگر به گفته خود وفا نكند، نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداى را از بين برده و در نزد او، مسؤول هست.
كلمۀ «احاطه»، از مادۀ «حَاطَ»، به معناى حفظ است، و ديوار را هم از جهت اين كه مكانى را محصور و محفوظ مى كند، «حايط» مى گويند،
و خدا را از اين جهت «مُحيط به كُلّ شَئ» مى گويند، كه بر هر چيز مسلط و آن را از هر جهت حافظ است، و هيچ موجودى و هيچ جزئى از موجودات، از تحت قدرت او بيرون نيست. و وقتى گفته مى شود: فلانى را بلا و مصيبت احاطه كرده، معنايش اين است كه به طورى به وى روى آورده، كه تمامى درهاى نجات را به رويش بسته است، و ديگر گريزگاهى ندارد.
و نيز از همين باب است كه مى گويند: «فُلَانٌ أُحِيطَ بِهِ»، يعنى: فلانى هلاك و يا فاسد شد و يا درهاى نجات و خلاصى به رويش بسته گرديد.
خداى تعالى هم فرموده: «وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأصبِحِ يُقلِّبُ كَفَّيهِ عَلَى مَا أنفَقَ فِيهَا». و نيز فرموده: «وَ ظَنُّوا أنَّهُم أُحِيطَ بِهِم دَعَوُا اللّهَ مُخلِصِينَ لَهُ الدِّين».
و به همين معنا است جملۀ مورد بحث: «إلّا أن يُحَاطَ بِكُم». يعنى مگر آن كه دچار آن چنان گرفتارى شويد كه به كلى قدرت و استطاعت را از شما سلب كند، و ديگر نتوانيد فرزندم را برگردانيد.
معناى توسل به خدا، لغو و بى اثر دانستن اسباب و وسائط نيست
كلمه «وكيل»، از وكالت است كه به معناى تسلط بر امرى است كه بازگشت آن به غير شخص وكيل است، ولى وكيل، قائم به آن امر و مباشر در آن است. توكيل كردن ديگرى هم به همين معنا است كه او را در كارى تسلط دهد تا او به جاى خودش آن كار را انجام دهد، و توكل بر خدا به معناى اعتماد بر او و اطمينان به او در امرى از امور است.
و توكيل خدای تعالى و توكل بر او، در امور به اين عنايت نيست كه او خالق و مالك و مدبّر هر چيز است، بلكه به اين عنايت است كه خداوند اجازه داده است تا هر امرى را به مصدرش و هر فعلى را به فاعلش نسبت دهند، و چنين نسبتى را به نحوى از تمليك، ملك ايشان كرده، و اين مصادر در اثر و فعل، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل، تنها خداى سبحان است، كه بر هر سببى غالب و قاهر است.
بنابراين، رشد فكرى آن است كه وقتى انسان امرى را اراده مى كند و به منظور رسيدن به آن، متوسل به اسباب عادى اى كه در دسترس اوست، مى شود، در عين حال چنين معتقد باشد كه تنها سببى كه مستقل به تدبير امور است، خداى سبحان است، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابى كه در طريق رسيدن به آن امر به كار بسته نفى نموده، بر خدا توكل و اعتماد كند.
پس معلوم شد كه معناى توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تأثير ندانسته و معتقد باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آنِ خداى سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.
و لذا مى بينيم يعقوب «عليه السّلام»، به طورى كه آيات مورد بحث حكايت مى كند، در عين توكلش بر خدا، اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسك مى جويد. نخست با فرزندان درباره برادرشان گفتگو نموده، سپس از ايشان پيمانى خدايى مى گيرد، آنگاه بر خدا توكل مى كند، و همچنين در وصيتى كه در آيه بعدى آمده، نخست سفارش مى كند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاى متعدد وارد شوند، و آنگاه بر پروردگارش، خداى متعال توكل مى كند.
پس خداى سبحان، بر هر چيز وكيل است، از جهت امورى كه نسبتى با آن چيز دارند، همچنان كه او ولىّ هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود، با حول و قوّه خود، و نيز او ربّ هر چيز است، از جهت اين كه مالك و مدبّر آن است.
معناى آيه اين است كه: يعقوب «عليه السّلام» به فرزندان خود گفت: «لَن أُرسِلَهُ مَعَكُم» هرگز برادرتان را با شما روانه نمى كنم، «حَتّى تُؤتُونَ مَوثِقاً مِنَ اللّه: تا آن كه ميثاقى را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم، بياوريد و به من بدهيد». حال يا عهدى ببنديد و يا سوگند بخوريد كه «لَتَأتُنَنِّى بِهِ: او را برايم مى آوريد»، و از آن جايى كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده، بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده، گفت: «إلّا أن يُحَاطَ بِكُم: مگر آن كه از شما سلب قدرت شود».
«فَلَمّا آتَوهُ مَوثِقَهُم: بعد از آن كه ميثاق خود را برايش آوردند»، يعقوب «عليه السّلام» گفت: «اللّهُ عَلى مَا نَقُولُ وَكِيل: خدا بر آنچه ما مى گوييم، وكيل باشد». يعنى ما همگى قول و قرارى بستيم، چيزى من گفتم و چيزى شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض، بر اسباب عادى و معمولى متمسك شديم. اينك بايد هر طرفى به آنچه كه ملزم شده، عمل كند. (من برادر يوسف را بدهم و شما هم او را به من برگردانيد). حال اگر كسى تخلف كرد، خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند.
چرا يعقوب «ع»، به پسرانش سفارش كرد: از يك دروازه وارد نشوند
«وَ قَالَ يَا بَُنىَّ لا تَدْخُلُوا مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ ...»:
اين كلامى است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است، وقتى كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوى مصر بودند.
و از سياق داستان چنين استفاده مى شود كه: يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند، مى ترسيده. نه اين كه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع و صف بسته ببيند، زيرا يعقوب «عليه السّلام» مى دانست كه عزيز مصر، همه آن ها را نزد خود مى طلبد، و ايشان، در يك صف يازده نفرى در برابرش قرار مى گيرند،
و عزيز هم مى داند كه ايشان، همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند. اين جاى ترس نيست، بلكه ترس يعقوب، به طورى كه ديگران هم گفته اند، از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند، در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند، و يا بر آنان حسد برده (و براى خاموش ساختن آتش حسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند)، و يا از ايشان حساب ببرند و براى شكستن اتفاقشان توطئه بچينند، يا به قتلشان برسانند و يا بلاى ديگرى بر سرشان بياورند.
و جملۀ «وَ مَا أُغنِى عَنكُم مِنَ اللّهِ مِن شَئٍ إنِ الحُكمُ إلّا للّه»، خالى از دلالت و يا حداقل إشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب «عليه السّلام» از اين حوادثى كه احتمال مى داده، جدّاً مى ترسيده. گويا (و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند، و براى خداحافظى در برابرش صف كشيدند، اين را به طور الهام درك كرد كه اين پيوستگى، آن هم با اين وضع و هيأت جالبى كه دارند، به زودى از بين مى رود و از عدد ايشان كم مى شود.
و چون چنين معنايى را احساس كرد، لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شايد بلاى تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود.
سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده، از آن جايى كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاى متعدد، سبب اصيل و مستقلى است براى دفع بلا - و هيچ مؤثرى در وجود به جز خداى سبحان در حقيقت نيست - لذا كلام خود را به قيدى كه صلاحيت آن را دارد، مقيد نموده، چنين خطاب كرد:
«وَ مَا أُغنِىَ عَنكُم مِنَ اللّهِ مِن شَئ: من با اين سفارشم، به هيچ وجه نمى توانم شما را از دستگيرى خدا بى نياز كنم». آنگاه همين معنا را تعليل نموده به اين كه «إنِ الحُكمُ إلّا للّه». يعنى من با اين سفارشم، حاجتى را كه شما به خداوند سبحان داريد، بر نمى آورم و نمى گويم كه اين سفارش، سبب مستقلى است كه شما را از نزول بلا نگاه داشته و توسل به آن، موجب سلامت و عافيت شما مى شود. زيرا اين گونه اسباب، كسى را از خدا بى نياز نمى سازد، و بدون حكم و اراده خدا، اثر و حكمى ندارد.
پس به طور مطلق، حكم جز براى خداى سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهرى هستند كه اگر خدا اراده كند، صاحب اثر مى شوند.
يعقوب «عليه السّلام»، به همين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه: «عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وَ عَلَيهِ فَليَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُونَ». يعنى: در عين اين كه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايى كه از آن بر شما مى ترسم، متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست. چه در اين سبب و چه در ساير اسبابى كه من در امورم اتخاذ مى كنم. و اين مسيرى است كه هر عاقل رشيدى، بايد سيره خود قرار دهد.
زيرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد، مى بيند و احساس مى كند كه نه خودش مستقلا مى تواند امور خود را اداره كند، و نه اسباب عادى كه در اختيار اوست، مى توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلى ملتجى شود، كه اصلاح امورش به دست اوست، و اوست كه به بهترين وجهى امورش را تدبير مى كند، و آن وكيل، همان خداى قاهرى است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست، و خداى غالبى است كه هيچ چيز بر او غالب نيست. هرچه بخواهد، مى كند و هر حكمى كه اراده كند، انفاذ مى نمايد.
پس اين آيه، چند نكته را روشن ساخت:
اول اين كه: معناى «توكل» بر غير، عبارت است از اين كه آدمى غير خود را بر امرى از امور تسلط دهد كه آن امر، هم با شخص متوكل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موكل.
دوم اين كه: اسباب عادى به خاطر اين كه در تأثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بى نياز و بى احتياج به غير خود نيستند، بناچار مى بايد كسى كه در مقاصد و اغراض زندگی اش متوسل به آن ها مى شود، در عين توسلش به آن ها، متوكل بر غير آن ها و سببى كه فوق آن هاست، بشود، تا آن سبب، سببيت اين اسباب عادى را سبب شود، و در نتيجه سببيت اين ها تمام گردد، كه اگر چنين توكلى بكند، بر طبق روش صحيح و طريق رشد و صواب رفتار كرده. نه اين كه اسباب عادى را كه خداوند، نظام وجود را بر اساس آن ها بنا نهاده، مهمل دانسته، هدف هاى زندگى خود را بدون طريق طلب كند، كه چنين طلبى، ضلالت و جهل است.
سوم اين كه: آن سببى كه مى بايد بدان توكّل جست (و خلاصه آن سببى كه تمامى اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند)، همانا خداى سبحان و يگانه ای است كه شريكى ندارد.
آرى، او خداوند است كه معبودى جز او نبوده و او، ربّ و پرورش دهنده هر چيز است. و اين نكته، از حصرى استفاده مى شود كه جملۀ «وَ عَلَى اللّه فَليَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُون» بر آن دلالت مى كند.
نظر مفسران، در معناى جمله: «مَا كَانَ يُغنِى عَنهُم مِنَ اللهِ مِن شَئ...»
«وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَا كانَ يُغْنى عَنْهُم مِنَ اللَّهِ مِن شئٍ إِلّا حَاجَةً فى نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا...»:
آنچه از دقّت و تدبّر در سياق آيات گذشته و آينده به دست مى دهد (و خدا داناتر است)، اين است كه مراد از «وارد شدنشان از آن جايى كه پدر دستورشان داده بود»، اين باشد كه: ايشان از درهاى مختلفى به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند. چون پدرشان در موقع خداحافظى، همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله، اين بود كه از آن مصيبتى كه به فراست، احتمالش را داده بود، جلوگيرى كند، تا جمعشان مبدّل به تفرقه نگشته، از عددشان كاسته نشود.
وليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته، عزيز مصر، برادر پدری شان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نموده، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند. در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش، ايشان را از خدايى بى نياز نساخت.
و اگر خداوند نقشه يعقوب «عليه السلام» را بى اثر، و قضاى خود را گذرا ساخت، براى اين بود كه مى خواست حاجتى را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت، برآورد، و سببى را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كارى برايش صورت نداد، بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله يعقوب به يوسف قرار دهد.
زيرا به خاطر همين بازداشت يكى از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزّتش، اظهار ذلّت نموده و التماس كردند، و او خود را معرفى نموده، پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدت ها فراق، پدر و برادران به وى رسيدند.
پس اين كه فرمود: «مَا كَانَ يُغنِى عَنهُم مِنَ اللّهِ مِن شَئٍ» - معنايش اين است كه: يعقوب و يا آن وسيله اى كه اتخاذ كرد، به هيچ وجه نمى تواند فرزندان را بى نياز از خدا بسازد، و آنچه را كه خداوند قضايش را رانده كه دو تن از ايشان از جمعشان جدا شوند، دفع نمى كند، و سرانجام همان كه خدا مقدر كرده بود، تحقق يافت. يكى از ايشان بازداشت شد و يكى ديگر كه برادر بزرگتر ايشان بود، ماندگار مصر شد.
بعضى گفته اند: كلمۀ «إلّا» در جملۀ «إلّا حَاجَةً فِى نَفسِ يَعقُوبَ قَضَيهَا»، به معنى «ليكن» است، و معناى جمله، اين است كه: ليكن حاجتى كه در نفس يعقوب بود، برآورد، و فرزندش را كه مدت ها گمش كرده بود، به وى برگردانيد.
بعيد هم نيست بگویيم: كلمۀ «إلّا» همان إلّاى استثنائيه است. زيرا جملۀ «مَا كَانَ يُغنِى عَنهُم مِنَ اللّهِ مِن شَئ» در معنا، مثل اين است كه بگوييم اين سبب، هيچ سودى براى يعقوب «عليه السلام» نداشت، و يا هيچ سودى براى همگى آنان نداشت، و خداوند به وسيله آن سبب، هيچ حاجتى را از ايشان برنياورد، مگر تنها آن حاجتى را كه در نفس يعقوب «عليه السلام» بود، و جملۀ «قَضَيهَا»، استيناف و جواب از سؤال مقدر است. گويا سائلى پرسيده: خداوند با حاجت يعقوب چه كرد؟ جواب مى دهد كه آن را برآورد.
«وَ إنَّهُ لَذُو عِلمٍ لِمَا عَلَّمنَاهُ » - ضمير در اين جمله، به يعقوب «عليه السلام» بر مى گردد، و معنايش اين است كه: يعقوب «عليه السّلام» به سبب علم و يا تعليمى كه ما به او داديم، صاحب علم بود، و ظاهر اين كه تعليم را به خدا نسبت داده، اين است كه مراد از علم يعقوب، علم اكتسابى و مدرسه اى نيست، بلكه علم موهبتى است.
قبلا هم گذشت كه اخلاص در توحيد، آدمى را به چنين علومى مى رساند. جملۀ بعد هم كه مى فرمايد: «وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُونَ»، اين معنا را تأييد مى كند. زيرا اگر مقصود از علمى كه خداوند به يعقوب «عليه السّلام» تعليم داده بود، همين علوم اكتسابى و مدرسه اى بوده، كه هم خودش از طرق عادى به دست مى آيد و هم اسباب ظاهرى را معتبر مى شمارد، ديگر صحيح نبود بفرمايد: «وليكن بيشتر مردم نمى دانند»، زيرا بيشتر مردم راه به سوى چنين علمى دارند.
با در نظر داشتن اين كه جملۀ «وَ إنَّهُ لَذُو عِلمٍ لِمَا عَلَّمنَاهُ ...»، در مقام مدح و ثناى يعقوب «عليه السّلام» است، و با اين كه علم موهبتى هرگز به خطا نمى رود، و در راهنمایی اش گمراه نمى گردد، و نيز با اين كه از سياق بر مى آيد كه يعقوب بلا و گرفتارى فرزندان را پيش بينى كرده، و بدين جهت به آن وسيله توسل جسته، و نيز با در نظر داشتن اين كه رسيدنش به يوسف، مهم ترين حاجت او بوده كه هرگز فراموشش نمى كرده، به طور يقين مى فهميم كه جملۀ «وَ إنَّهُ لَذُو عِلمٍ لِمَا عَلَّمنَاهُ...»، مى خواهد حق را به يعقوب «عليه السّلام» دهد، و او را آنچه كه با فرزندانش سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود، تصديق نمايد، و وسيله اى را كه بدان توسل جست، تصويب، و توكلش را بستايد، و بفهماند كه به خاطر همين جهات، خداوند حاجت درونی اش را برآورد.
اين، آن معنايى است كه با رعايت تدبّر، از سياق آيات استفاده مى شود، ولى مفسران، در توجيه آن حرف هاى عجيبى زده اند.
مثلا بعضى گفته اند: مقصود از جملۀ «مَا كَانَ يُغنِى عَنهُم... قَضَيهَا»، اين است كه فرزندان، از آن راهى كه پدر به منظور دفع بلا سفارش كرده بود، داخل مصر نشدند. و به همين جهت، از آن بلا كه يا حسد مردم و يا چشم زخم ايشان بوده، ايمن نماندند. خود يعقوب «عليه السّلام» هم مى دانست كه حذر از قدر جلوگيرى نمى كند، و تنها حاجتى كه در دل داشت، او را وادار به اين گفتار كرد، و با گفتن آن، حاجت درونى خود را كه همان اضطراب قلبی اش بود، برآورده و خود را تسكين داد.
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه اگر خداوند مقدر كرده باشد كه چشم زخمى به ايشان برسد، قطعا مى رسد، چه از يك در وارد شوند و چه از درهاى متفرق.
بعضى ديگر گفته اند: معناى جملۀ «وَ إنَّهُ لَذُو عِلمٍ لِمَا عَلَّمنَاهُ...»، اين است كه: يعقوب «عليه السّلام» داراى يقين و معرفت به خدا بود. چون ما اين معرفت را به او تعليم داده بوديم، وليكن بيشتر مردم، به مقام يعقوب پى نبرده اند.
بعضى ديگر گفته اند: «لام» در جملۀ «لِمَا عَلَّمنَاهُ» براى تقويت است، و به جمله چنين معنا مى دهد كه: يعقوب «عليه السّلام» به آنچه كه ما تعليمش داده بوديم، عالم بود و به آن عمل هم مى كرد.
آرى، كسى كه علمى دارد و به آن عمل نمى كند، مانند كسى است كه اصلا علم ندارد. و همچنين اقوال ديگر و تفاسير عجيب ترى كه براى آيه مورد بحث كرده اند.
«وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنّى أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئس بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ»:
كلمۀ «آوَى» از ماده «ايواء»، به معناى نزديك به خود كردن و كسى را در كنار خود نشاندن است، و «ابتئاس»، ناراحتى و غم و اندوه به خود راه دادن است، و ضمير «يَعمَلُونَ»، به برادران بر مى گردد.
و معناى آيه اين است كه: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ»، و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند، «آوَى إلَيهِ أخَاهُ»: برادر خود - همان برادرى كه يوسف «عليه السلام» دستور داده بود بارِ دوم همراه خود بياورند، يعنى برادر پدر و مادری اش - را نزد خود برد و گفت:
«إنّى أنَا أخُوكَ»: من برادر تو هستم. يعنى يوسفى كه از دير زمانى ناپديد شده بود.
اين جمله، يا خبر بعد از خبر است و يا جواب از سؤال مقدّر (كه ممكن است بنيامين كرده و از يوسف پرسيده باشد: تو كيستى؟)
«فَلَا تَبتَئِس»: پس اندوه به خود راه مده «بِمَا كَانُوا يَعمَلُونَ»، از آن كارها كه برادران مى كردند، و آن آزارها و ستم هايى كه از درِ حسد، به من و تو روا مى داشتند، به خاطر اين كه مادرمان از مادر ايشان جدا بود.
ممكن هم هست معنايش اين باشد كه: از آنچه كارمندان من مى كنند، غمگين مباش. زيرا همه، نقشه هايى است كه خود من قبلا طرح كرده ام، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگه دارم. و از ظاهر سياق بر مى آيد كه يوسف در خلوت و پنهانى، خود را به برادر معرفى كرد، و او را از عمل برادران تسليت داده، خاطرش را به دست آورد،
بنابراين، نبايد به گفتار بعضى از مفسران اعتنا كرد كه در معنى «إنّى أنَا أخُوكَ» گفته اند: معنایش آن است كه من به جاى برادر كشته شدۀ تو، و استدلال كرده اند به اين كه بنيامين قبلا به يوسف گفته بود كه من برادرى داشتم، از مادرم كه او را از دست دادم. بنابراين، يوسف نخواسته است با اين كلام خود را معرفى كند، بلكه خواسته است به منظور تسلى خاطر وى بگويد من به جاى برادر از دست رفته تو هستم.
اين وجه صحيح نيست. زيرا با وجوه تأكيدى كه در جملۀ «إنّى أنَا أخُوكَ» به كار رفته منافات دارد. چون غرض از به كار بردن اين تأكيدات اين بوده كه بنيامين يقين كند كه عزيز مصر، همان برادر او يوسف است. علاوه بر اين، با جمله بعدى (أنَا يُوسُف وَ هَذَا أخِى قَد مَنَّ اللّهُ عَلَينَا) نيز منافات دارد. زيرا مخفى نيست كه اين بيان وقتى مناسب است كه بنيامين، يوسف را مى شناخته كه برادر اوست، و به وجود او افتخار مى كرده است.
«فَلَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ جَعَلَ السقَايَةَ فى رَحْلِ أَخِيهِ ثمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ»:
كلمۀ «سِقَايَة»، به معنى ظرفى است كه با آن آب مى آشامند، و كلمۀ «رَحل»، چيزى است كه براى سوارشدن به روى شتر مى افكنند، و كلمۀ «عير»، به معناى قومى است كه با ايشان، بار و بنۀ كاروانيان باشد، و اين كلمه، مانند «كاروان» در فارسى، شامل مردان كاروانى و شتران باردار مى شود، هر چند كه در پاره اى از اوقات در يك يك آن ها نيز، استعمال مى شود.
معناى آيه روشن است، و خلاصه اش، بيان حيله ای است كه يوسف «عليه السّلام» به كار برد، و بدان وسيله برادر مادرى خود را نزد خود نگه داشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى كه مى خواهد خود را معرفى كند، برادرش نيز، مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد.
توجیه مفسران، در معنای آیه: «ثُمَّ أذّنَ مُؤَذّنٌ أیَّتُهَا العِیرُ إنَّکُم لَسَارِقُون»
«ثُمَّ أذَّنَ مُؤَذِّنٌ أيَّتُهَا العِيرُ إنَّكُم لَسَارِقُون » - خطابى كه در اين جمله است، متوجه برادران يوسف است كه برادر مادری اش هم، در ميان آنان است، و هيچ مانعى ندارد كه گوينده، خطابى را كه در حقيقت متوجه به بعضى از افراد يك جماعت است، به همه آن جماعت متوجه سازد. البته اين در صورتى است كه افراد آن جماعت، در امر مورد خطاب، از يكديگر متمايز نباشند، و در قرآن كريم، از اين قبيل خطاب ها، بسيار است.
و اين عملى كه در آيه، «سرقت» ناميده شده كه همان وجود «سقايت» در بار و بُنه برادر پدرى و مادرى يوسف باشد، امرى بود كه تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، وليكن چون هنوز او از ديگران متمايز نشده بود، لذا جايز بود خطاب را متوجه جماعت كند، و بگويد كه: «اى گروه! شما دزديد»، و در حقيقت، معناى اين خطاب در مثل چنين مقامى، اين مى شود كه: سقايت و جام سلطنتى گُم شده و يكى از شما آن را دزديده، كه تا تفتيش نشود، معلوم نمى شود كداميك از شما است.
و به طورى كه از سياق بر مى آيد، برادر مادرى يوسف، از اول از اين نقشه با خبر بوده، و به همين جهت، از اول تا به آخر هيچ حرفى نزد، و اين دزدى را انكار نكرد، و حتى اضطراب و ناراحتى هم به خود راه نداد. چون ديگر جاى انكار و يا اضطراب نبود. زيرا برادرش يوسف، خود را به او معرفى نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفى و تسليت، به او گفته كه من براى نگهدارى تو، چنين كيد و نقشه اى را به كار مى برم، و غرضم از آن، اين است كه تو را نزد خود نگه دارم.
پس اگر او را دزد خواند، در نظر برادران به او تهمت زده، نه در نظر خود او، و خلاصه اين نامگذارى، نامگذارى جدّى و تهمت حقيقى نبوده، بلكه توصيفى صورى بوده كه مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مى كرده.
با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف، جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده (تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد). بعلاوه، اين كه گويندۀ اين كلام، خود او نبوده، بلكه اعلام كننده اى بوده كه آن را اعلام كرده است.
بعضى از مفسران، در توجيه اين گفتار، گفته اند كه: گويندۀ آن، يكى از كارمندان يوسف بوده كه پيمانه را گُم كرده و چون مسؤول حفظ اثاث بوده، بدون اطلاع يوسف، فرياد زده كه: شما كاروانيان دزديد، و خود يوسف چنين دستورى نداده، و مسؤول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته كه يوسف دستور داده پيمانه را در بار و بُنه يكى از آن كاروانيان بگذارند.
بعضى ديگر گفته اند كه: يوسف دستور داد آن جارچى جار بزند كه شما كاروانيان دزديد، وليكن مقصودش اين نبود كه پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه مقصودش اين بوده كه شما برادرتان يوسف را از پدرش دزديديد و به چاه انداختيد. اين توجيه را، به ابومسلم مفسّر نسبت داده اند.
بعضى ديگر گفته اند كه: جمله، جملۀ استفهاميه است، نه خبريه، و تقديرش اين است كه: «ءإنَّكُم لَسَارِقُون: آيا شما دزديد»؟ و همره استفهام از اولش حذف شده. وليكن هيچ يك از اين وجوه صحيح به نظر نمى رسد، و وجوه بعيدى است.
«قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِم مَا ذَا تَفْقِدُونَ»:
كلمۀ «فقد» - به طورى كه گفته اند - به معناى غايب شدن چيزى از حس آدمى است، به طورى كه معلوم نشود در كجا است، ضمير در «قَالُوا» به برادران بر مى گردد، كه همان «عير» و كاروانيان باشند.
و جملۀ «مَا ذَا تَفقِدُونَ» گفتار ايشان است، و ضمير در «عَلَيهِم»، بهطورى كه از سياق بر مى آيد، به يوسف و كارمندانش بر مى گردد، و معناى آن، اين است كه: برادران يوسف به سوى او و كارمندانش روى آورده، گفتند: چه چيز گُم كرده ايد؟ و از سياق كلام استفاده مى شود كه جارچى اى كه جار زد: «اى كاروانيان! شما دزديد»، از پشت سرِ ايشان كه به راه افتاده بودند، جار زد، و ايشان بعد از شنيدن آن، به طرف صاحب صدا برگشته اند.
پيمانۀ مَلِك، گُم شده است!
«قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَن جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ»:
كلمۀ «صُوَاع»، به ضمّه صاد - به معناى سقايه و ظرف آبخورى است. بعضى هم گفته اند: «صواع»، همان صاع است، كه به معناى پيمانه ای است كه با آن، اجناس را «كيل» مى كردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز، ظرفى بوده كه هم در آن آب مى خوردند، و هم به آن اجناس را پيمانه مى كردند.
و به همين جهت است كه در قرآن كريم، يك جا از آن تعبير به «سقايت» مى كند، و در جاى ديگر به نام «صواع» مى خواند، و اين كلمه از كلماتى است كه هم معامله مذكّر با آن مى كنند و هم مؤنث. و لذا يك جا ضمير مذكر به آن برگردانيده و فرموده: «وَ لِمَن جَاءَ بِهِ»، و در جاى ديگر ضمير مؤنث برگردانيده و فرموده: «ثُمَّ استَخرَجَهَا».
كلمۀ «حِمل»، به معناى هر بارى است كه حامل، آن را حمل كند. و راغب گفته: اثقالى كه در ظاهر حمل مى شود، مانند بارهايى كه به دوش گرفته مى شود، به نام «حِمل» - به كسره حاء - خوانده مى شود، و بارهايى كه در باطن حمل مى شود، مانند جنين در باطن مادر و آب در شكم ابر، و ميوه كه در درون درخت است، «حَمل» - به فتح حاء - ناميده مى شود.
و در مجمع البيان گفته: زعيم و كفيل و ضمين، هر سه به يك معنا است، ولى گاهى «زعيم» را در رئيس قوم كه متكفل امور قوم است، استعمال مى كنند.
در اين آيه، احتمالى است كه خيلى هم بعيد نيست، و آن اين كه گوينده «نَفقِدُ صُوَاعَ المَلِك»، كارمندان يوسف، و گوينده «وَ لِمَن جَاءَ بِهِ حِملُ بَعيرٍ وَ أنَا بِهِ زَعِيمٌ»، خود يوسف باشد. چون رئيس و سرپرست مردم، خود او بوده، و او بوده كه اعطاء و منع و ضمانت و كفالت و حكم، شأن او بوده.
بنابراين، برگشت معناى كلام به اين مى شود كه: مثلا بگوييم يوسف و كارمندانش از ايشان جواب دادند، كارمندان گفته اند: «ما پيمانه پادشاه را گُم كرده ايم»، و يوسف گفت: هر كه آن را بياورد، يك بار شتر (طعام) به او مى دهيم و من خود ضامن اين قرارداد مى شوم.
از ظاهر كلام بعضى از مفسران بر مى آيد كه در تفسير «وَ لِمَن جَاءَ بِهِ حِملُ بَعيرٍ وَ أنَا بِهِ زَعِيمٌ» خواسته است بگويد: اين جمله، تتمه كلام مؤذّن است كه گفت: «أيَّتُهَا العِيرُ إنَّكُم لَسَارِقُون». و بنا به گفته اين مفسر، جملۀ «قَالُوا وَ أقبَلُوا عَلَيهِم صُوَاعَ المَلِك» معترضه خواهد بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |