تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۴۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ امرَأتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَت فَبَشَّرنَاهَا بِأسحَاقَ وَ مِن وَرَاءِ أسحَاقَ يَعقُوبَ » - كلمۀ «ضَحِكَت»، از ماده «ضَحك» - به فتح ضاء - است كه به معناى حيض شدن زنان است.
مؤيّد اين معنا هم، اين است كه بشارت را با حرف «فاء»، متفرع بر آن كرده و فرموده: «فَبَشَّرنَاهَا...». يعنى به مجرد اين كه حيض شد، ما او را به اسحاق بشارت داديم و اين حيض شدن، نشانه اى بود كه باعث مى شد همسر ابراهيم «عليه السلام»، زودتر بشارت را باور كند و بپذيرد و خود، معجزه اى بود كه دل او را آماده مى كرد به اين كه به راستى و درستى بشارت آنان، اذعان كند.
و اما اين كه: چرا از «ايستادن» او خبر داد، و اين كه اين خبر، چه دخالتى در مطلب داشته؟
جوابش اين است كه: قرآن با ذكر اين خبر، خواسته است برساند و بفهماند كه او، آن چنان مأيوس از حامله شدن بود، كه حتى تصورش را هم نمى كرد كه در ايام پيرى، بارِ ديگر حيض شود. ايستاده بود تماشا مى كرد ببيند بين شوهرش و ميهمانان تازه وارد، چه چيزهايى گفتگو مى شود.
و معناى آيه اين است كه: ابراهيم داشت با ميهمانان صحبت مى كرد و ميهمانان، راجع به خوردن و نخوردن غذا با آن جناب، بگو مگو مى كردند، در حالى كه همسر آن جناب ايستاده بود و آنچه را كه بين ابراهيم و ميهمانان جريان مى يافت، تماشا مى كرد، و هرگز چيز ديگرى را تصور نمى كرد و درباره چيز ديگرى نمى انديشيد. در همين حال، ناگهان حالت حيض به او دست داد و بلا فاصله، فرشتگان، او را به فرزند دار شدن بشارت دادند.
اين نظر ما بود. ولى بيشتر مفسران، كلمه مورد بحث را به كسرۀ «ضاد»، و به معناى خنده گرفته اند. آنگاه اختلاف كرده اند كه آوردن اين كلمه، چه دخالتى در مطلب داشته و علت خنده او چه بوده؟ كه بهترين توجيه آنان، اين است كه گفته اند: همسر ابراهيم «عليه السلام» در حين گفتگوى آن جناب با ميهمانان، آن جا ايستاده بود و از غذا نخوردن ميهمانان متوحش شد.
چون غذا نخوردن ميهمان، از خيلى چيزها خبر مى دهد، ولى همين كه برايش روشن شد كه ميهمانان، فرشتگان خداى تعالى هستند كه به خانه او آمده اند و هيچ شرى متوجه اين خانواده نشده، بلكه افتخارى به آنان روى آورده، لذا خوشحال شد و خنديد. فرشتگان هم، وقتى او را خندان ديده اند، بشارتش داده اند به اسحاق و از نسل اسحاق، به يعقوب.
البته در اين ميان، وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچ دليلى بر آن ها نيست.
مثل اين كه گفته اند: خنده او، از غفلت قوم لوط بوده، كه نمى دانستند چند صباح ديگر نابود مى شوند.
و يا گفته اند: خنده او، از جهت تعجب بوده، تعجب از غذا نخوردن ميهمانان، آن هم در حالى كه خود او خدمتشان مى كرده.
و يا گفته اند: همسر ابراهيم «عليه السلام» به آن جناب پيشنهاد كرده كه بفرست تا لوط نزد تو بيايد و در بين قومش نباشد و گرنه او نيز هلاك خواهد شد. ملائكه، چون اين دلواپسى وى را ديده اند، گفته اند: «إنَّا أُرسِلنَا إلَى قَومِ لُوط: ما مأمور هلاك كردن قوم لوط هستيم، نه خود او». لذا آن مخدره خوشحال شده و خنديده، چون فهميد كه پيشنهادش بيجا نبوده.
و يا گفته اند: خنده او، از بشارتى بوده كه به او داده و گفته اند كه: در سن و سال پيرى، بچه دار مى شود، آن هم كسى كه در سن و سال جوانی اش، زنى نازا بوده. و اين مفسر، ناگزير بوده كه بگويد در آيه شريفه، جملات مقدّم و مؤّخر آمده اند، و تقدير آيه چنين است: «فَبَشَّرنَاهَا بِإسحَاقَ وَ مِن وَرَاءِ إسحَاقَ يَعقُوبَ فَضَحِكَت».
«فَبَشَّرنَاهَا بِإسحَاقَ وَ مِن وَرَاءِ إسحَاقَ يَعقُوبَ » - «اسحاق»، نام فرزندى است كه همسر ابراهيم، از آن جناب آورد و «يعقوب»، نام پسر اسحاق است. بنابراين، منظور ملائكه اين بوده كه به وى بفهمانند كه نسل او باقى مى ماند. خداى تعالى به او، «اسحاق» را مى دهد و به اسحاق، «يعقوب» را.
البته اين وقتى درست است كه ما كلمۀ «يَعقُوب» را، با فتحه بخوانيم، تا تقدير كلام «وَ مِن وَرَاءِ إسحَاقَ بِيَعقُوب» باشد، و با افتادن حرف جر، كلمه منصوب شده باشد. ولى بعضى آن را مرفوع خوانده اند كه در اين صورت، ولادت «يعقوب»، بشارت دوم، براى همسر آن جناب نمى شود، بلكه تتمه بشارت اول مى شود، ليكن قرائت اول بهتر است.
شگفت زده شدن همسر ابراهيم «ع»، از بشارت بچه دار شدن
و گويا در اين تعبير كه فرمود: «وَ مِن وَرَاءِ إسحَاقَ يَعقُوبَ»، اشاره اى باشد به اين كه چرا «يعقوب» ناميده شد؟ زيرا آن جناب، در عقب و ماوراء «اسحاق» مى آيد و اين اشاره، تخطئه اى مى شود به آنچه كه در تورات، در وجه تسميه آن جناب به نام «يعقوب» آمد.
در تورات موجود - در اين زمانه - آمده كه اسحاق به سن چهل سالگى رسيد و با «رفقه»، دختر «بنوئيل ارامى»، خواهر «لابان ارامى»، از اهالى «فدان ارام» ازدواج كرد، و اسحاق براى ربّ، نماز خواند، به خاطر همسرش كه زنى نازا بود. ربّ، دعايش را مستجاب كرد و «رفقه»، همسر اسحاق آبستن شد و دو جنين، در رحم او جا را بر يكديگر تنگ كردند. (دنباله عبارت تورات قابل فهم نيست، شايد خواسته باشد اين طور بگويد:)
رفقه گفت: اگر حاملگى اين بود، من چرا تقاضاى آن را نكردم. پس او نيز به درگاه ربّ رفت تا درخواست كند. ربّ به او گفت: در شكم تو، دو امت هستند و از درون دل تو، دو طايفه و ملتى از هم جدا خواهند آمد. ملتى قوى و مسلط بر ملت ديگر، ملتى كبير كه ملت صغير را برده خود مى سازد.
بعد از آن كه ايام حمل او به پايان رسيد، ناگهان دو كودك دوقلو بياورد. اولى كودكى كه سراپايش سرخ بود، مانند يك پوستين قرمز رنگ، كه نام او را «عيسو» گذاشتند. بعد از او، برادرش متولد شد، در حالى كه پاشنه (عقب) پاى عيسو را به دست داشت. او را به همين جهت كه دست به (عقب) پاشنه پاى عيسو گرفته بود، «يعقوب» ناميدند. و با در نظر گرفتن اين مطلب، به خوبى می فهميم كه تعبير آيه مورد بحث، از لطائف قرآن كريم است.
«قَالَت يَا وَيْلَتى ءَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلى شيْخاً إِنَّ هَذَا لَشئٌ عَجِيبٌ»:
كلمۀ «ويل»، به معناى قبح و زشتى است، و هر بدى را كه مايه اندوه آدمى شود، «ويل» مى گويند. مانند مُردن يا مصيبت ديدن يا جنايت فجيع، يا رسوایى و امثال آن. و اين ندا در جايى گفته مى شود كه طرف بخواهد به طور كنايه بفهماند كه آن مصيبت، آن امر فجيع، آن رسوايى و... دارد مى رسد.
پس وقتى گفته مى شود: «يَا وَيلى»، معنايش اين است كه مصيبتم رسيد. خاك بر سرم شد و آنچه مايه اندوه من است، بر سرم آمد. و آوردن حرف «تاء» و گفتن «يَا وَيلَتَى»، زمانش وقتى است كه بخواهند همان «ويل» را فرياد بزنند و ديگران را خبردار كنند.
و كلمه «عجوز»، به معناى سالخوردگى زنان، و كلمۀ «بَعل»، به معناى شوهر و يا به عبارتى ديگر، همسر زن است. و معناى اصلى اين كلمه، كسى است كه قائم به امرى بوده و در آن امر، مستغنى از غير باشد.
مثلا به درخت خرمايى كه بى نياز از آبيارى با آب نهر و چشمه است و به آب باران اكتفاء مى كند، «بعل» مى گويند. و نيز به صاحب و رب (همنشين و مربّى) «بعل» گويند. كلمۀ «بعلبك» هم (كه امروز نام شهرى در لبنان است)، از همين باب است. چون در قديم، هيكل و معبد بعضى از بت ها، در آن جا قرار داشت.
و كلمۀ «عجيب» - بر وزن فعيل - صفت مشبهه، از ماده عجب است، و «تعجب»، حالتى است كه به انسان در هنگام ديدن چيزى كه سبب آن را نمى داند، دست مى دهد و به همين جهت، بيشتر در مواقع استثنايى و نادر به آدمى دست مى دهد. چون در اين مواقع، معمولا انسان سبب حادثه را نمى داند و اين كه همسر ابراهيم «عليه السلام» گفت: «يَا وَيلَتَى ألِد...»، گفتارش در مورد تعجب و تحسر بوده.
چون وقتى بشارت ملائكه را شنيده، آن حالتى كه يك پيرزن نازا از همسر پيرمردش باردار شده و دارد بچه اش را می زايد، در نظرش مجسم شده و معلوم است كه چنين پيشامدى، سابقه نداشته و قهرا امرى شگفت آور خواهد بود. علاوه بر اين، از نظر افكار عمومى مردم نيز، وضعى ننگ آور و زشت است، و خنده و تمسخر مردم را بر مى انگيزد و چنين چيزى، مايه رسوايى است.
«قَالُوا أتَعجَبِينَ مِن أمرِ اللّهِ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيكُم أهلَ البَيتِ إنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ» - كلمه «مجيد»، از «مجد» است، كه به معناى كرم و بزرگوارى است، و «مجيد»، به معناى «كريم» است و «كريم»، به كسى گويند كه خوان و سفره اى گسترده داشته باشد و خيرش براى مردم بسيار باشد. بقيه مفردات آيه، در سابق معنا شد.
جملۀ «أتَعجَبِينَ مِن أمرِ اللّهِ»، استفهامى است انكارى. يعنى فرشتگان تعجب همسر ابراهيم را انكار كردند، براى اين كه تعجب، همان طور كه گفتيم، ناشى از بى خبرى از سبب حادثه و بعيد دانستن آن است، و حادثه اى كه پديد آورنده اش، خداى سبحان است، خدايى كه هر كارى بخواهد، مى كند و بر هر چيز قادر است، ديگر نبايد از آن تعجب كرد.
علاوه بر اين، خاندان ابراهيم از اين گونه عنايات خاصه الهى و مواهب عالى را در سابق ديده بودند و خانواده اى بودند كه از اين جهت با ساير مردم فرق داشتند، و چرا همسر آن جناب، اين بشارت را عطف به آن عناياتى كه تاكنون ديده بود، نكرد و چرا احتمال نداد كه اين بشارت نيز، نعمتى مختص به اين خانواده باشد؟ درست است كه عادتا از يك پيرمرد و پيرزن، فرزند متولد نمی شود، ولى به طور خارق العاده، چرا نشود؟
و به همين جهت كه ذكر شد ملائكه در نابجا بودن تعجب او و انكار آن، اولا گفتند: آيا از امر خدا تعجب مى كنى؟ و در اين سخن خود، كلمۀ «أمر» را به كلمه جلاله «اللّه» اضافه كردند، تا ديگر جايى براى تعجب باقى نگذاشته، به كلى ريشه آن را قطع كنند. چون بر ساحت مقدس الهى هيچ چيزى دشوار نيست و او، خالق و آفريدگار همه چيز است.
و ثانياً، همان معانى را در جمله اى ديگر به طور صريح بيان كرده و گفتند: «رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيكُم أهلَ البَيت»، و او را متوجه كردند به اين كه خداى عزوجل، رحمت و بركات خود را بر اين اهل بيت نازل فرموده و اين رحمت و بركت را از اين خاندان جدا ناشدنى كرده است، و با اين حال، ديگر چه بُعدى دارد كه تولد اين مولود از يك پدر و مادرى، در سنين غير عادى و غير معهود، صورت بپذيرد.
جملۀ «إنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ»، جمله قبلى را تعليل مى كند و حاصلش، اين است كه: خداى تعالى، به علت «حميد» و «مجيد» بودنش، منشأ و مصدر هر فعل پسنديده و هر كرم و جود است، و او، از رحمت و بركات خود، بر هر كس از بندگانش كه بخواهد، افاضه مى كند.
مجادله ابراهيم «ع»، براى رفع عذاب از قوم لوط
«فَلَمَّا ذَهَب عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَ جَاءَتْهُ الْبُشرَى يُجَادِلُنَا فى قَوْمِ لُوطٍ»:
كلمۀ «روع»، به معناى ترس و رعب است، و كلمۀ «مجادله» در اصل، به معناى اصرار در بحث و پافشارى كردن در يك مسأله براى غالب شدن در رأى است، و معناى آيه، اين است كه:
وقتى حال ابراهيم از آن ترسى كه كرده بود، بجا آمد و برايش معلوم شد كه غذا نخوردن واردين، از باب سوء قصد نبوده و علاوه، آن بشارت را از واردين شنيد كه به زودى خداى تعالى، به او و همسرش اسحاق را خواهد داد و از اسحاق، يعقوب را. آنگاه شروع كرد درباره قوم لوط بگو مگو كردن، به اين اميد كه عذاب را از آن قوم برطرف سازد.
بنابراين، جملۀ «يُجَادِلُنَا فِى قَومِ لُوط»، اگر به صيغه مضارع آمده، با اين كه در جواب كلمۀ «لَمّا»، حتما بايد فعل ماضى بيايد، از باب حكايت حال گذشته است. (نه اين كه بخواهد بفرمايد بعد از اين، مجادله مى كند)، و يا اين كه يك فعل ماضى در تقدير گرفته شده و تقدير كلام: «أخَذَ يُجَادِلُنَا...» بوده است. يعنى ابراهيم «عليه السلام» شروع كرد به بگو مگو كردن درباره قوم لوط.
و از اين آيه شريفه بر مى آيد كه:
ملائكه، نخست به آن جناب خبر داده بودند كه مأموريت اصلی شان، رفتن به ديار قوم لوط است، و سپس اين معنا را عنوان كرده بودند كه خداى تعالى، به شما فرزندى خواهد داد و در مرحله سوم، از عذاب قوم لوط خبر داده بودند، كه ابراهيم «عليه السلام» شروع كرده به مجادله كردن، تا شايد عذاب را از آن قوم برطرف سازد، و در آخر، به آن جناب گفته اند كه كار، از كار گذشته و قضاء حتمى شده و عذاب نازل خواهد شد، و به هيچ وجه رد شدنى نيست.
حال ببينيم مجادله ابراهيم چه بوده؟
در آيات مورد بحث، چيزى در اين باب نيامده، ولى در جاى ديگر قرآن كريم فرموده: «وَ لَمَّا جَاءَت رُسُلُنَا إبرَاهِيمَ بِالبُشرَى قَالُوا إنَّا مُهلِكُوا أهلَ هَذِهِ القَريَةِ إنّ أهلَهَا كَانُوا ظَالِمِينَ * قَالَ إنّ فِيهَا لُوطاً قَالُوا نَحنُ أعلَمُ بِمَن فِيهَا لَنُنَجِيَنَّهُ وَ أهلَهُ إلّا امرَأتَهُ كَانَت مِنَ الغَابِرِينَ».
«إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُّنِيبٌ»:
«حليم»، به آن كسى گفته مى شود كه در عقوبت دشمن و انتقام گرفتن عجله نمی كند، و كلمۀ «أوّاه»، درباره كسى اطلاق مى شود كه زياد از بدی ها و ناملايماتى كه مى بيند، آه مى كشد، و كلمۀ «مُنِيب»، اسم فاعل از مصدر «انابه» به معناى رجوع است و مراد از آن، اين است كه آدمى در هر امرى، به خداى تعالى رجوع كند.
و اين آيه، زمينه تعليل آيه قبلى را دارد و مى خواهد بيان كند كه چرا ابراهيم «عليه السلام» درباره قوم لوط مجادله كرد و در اين جمله، مدحى بليغ از ابراهيم «عليه السلام» شده، چون مى فرمايد:
آن جناب بدين جهت درباره آن قوم مجادله كرد، كه پيغمبرى حليم و پُر حوصله بود و در نزول عذاب بر مردم ستمكار عجله نمى كرد. اميدوار بود كه توفيق الهى، شامل حال آنان شده، اصلاح شوند و به استقامت بگرايند.
پيغمبرى بود «أوّاه»، يعنى از گمراهى مردم و از اين كه هلاكت بر آنان نازل شود، سخت رنج مى برد و آه مى كشيد، در نجات انسان، به خداى تعالى رجوع مى كرد و متوسل مى شد. پس كسى خيال نكند كه آن جناب، از عذاب ستمكاران كراهت داشته و بدان جهت كه ظالم بودند، از آنان طرفدارى مى كرده. حاشا بر پيغمبرى اولوا العزم، كه طرفدار ستمكاران باشد.
«يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِض عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّك وَ إِنّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيرُ مَرْدُودٍ»:
اين آيه شريفه، حكايت پاسخى است كه فرشتگان به ابراهيم «عليه السلام» داده و مجادله آن جناب را قطع كردند، و آن جناب بعد از شنيدن آن قانع شد و ديگر دنبال نكرد. چون فهميد كه اصرار كردن در برگرداندن عذاب از قوم لوط، هيچ فايده اى ندارد. چون قضاى الهى در آن باره رانده شده و عذابشان حتمى گشته و خواه ناخواه واقع خواهد شد.
پس اين كه گفتند: «يَا إبرَاهِيمُ أعرِض عَن هَذَا»، معنايش اين است كه: از اين وساطت و جدال صرفنظر كن، و هيچ طمعى به نجات آنان مبند، كه طمعى خام و ناشدنى است.
و معناى اين كه گفتند: «إنَّهُ قَد جَاءَ أمرُ رَبّك»، اين است كه امر پروردگار تو به مرحله اى رسيده كه با هيچ دافعى دفع نمى شود، و با هيچ مبدلى تبديل نمى گردد. و خلاصه منظور ما اين است كه: فعل ماضى «جَاءَ»، نمى خواهد خبر دهد كه عذاب آمده.
مؤيد اين معنا هم، اين است كه در جمله بعد مى فرمايد: «وَ إنَّهُم آتِيهِم عَذَابٌ غَيرُ مَردُود». چون ظاهر اين جمله كه اسم فاعل «آتى» در آن به كار رفته، اين است كه عذاب مذكور، بعدها نازل مى شود، هر چند كه امر، صادر شده و قضاء آن رانده شده، و قضاء، از مقضى به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد.
و باز مؤيد گفته ما، جمله اى است كه به زودى در همين سوره، در داستان قوم لوط مى آيد، كه فرموده: «فَلَمّا جَاءَ أمرُناَ جَعَلنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا». پس معلوم مى شود كه كلمۀ «جَاءَ» در جمله مورد بحث، به معناى آمدن امر الهى نيست، بلكه به معناى حتمى شدن آن است.
و معناى اين كه فرشتگان گفتند: «وَ إنَّهُم آتِيهِم عَذَابٌ غَيرُ مَردُود»، اين است كه: به زودى عذابى بر آنان نازل مى شود، كه به هيچ وجه، از آنان دفع شدنى نيست. پس حكم، تنها از آنِ خداست و هيچ كس كه بتواند حكم او را عقب بيندازد، وجود ندارد.
و اين جمله، بيانگر آن مأموريتى است كه به خاطر آن آمده بودند و در حقيقت، جمله سابق را تأكيد مى كند. چون مقام هم مقام تأكيد بود، و به همين جهت، در جمله اول، نيز دو وسيله از وسايل تأكيد به كار رفته بود. يكى ضمير شأن «إنَّهُ»، و ديگرى كلمۀ «قَد» كه تحقيق را افاده مى كند، و هر دو جمله، با يك وسيله ديگر تأكيد آغاز شده اند و آن كلمه «إنّ» است و اگر در جمله قبلى، امر را به ربّ ابراهيم نسبت دادند، نه به خداى تعالى، براى اين بوده كه از اين تعبير، در انقطاع جدال ابراهيم كمك گرفته باشند.
بحث روايتى: (رواياتى ذیل آيات گذشته)
در كافى، به سند خود، از ابى يزيد حمار، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:
خداى عزوجل، چهار فرشته مأمور كرد براى هلاك كردن قوم لوط و آن چهار فرشته، عبارت بودند از: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل. اين چهار فرشته، در سرِ راه خود، به ديدن ابراهيم رفته بر او سلام كردند، در حالى كه در قالب «انسان هايى معمم» بودند و آن جناب، ايشان را نشناخت. همين قدر دانست كه قيافه هايى جالب دارند. لذا پيش خودش گفت:
اين گونه اشخاص محترم را بايد خودم پذيرايى كنم و به خدمتشان قيام نمايم، و چون او، مردى ميهمان نواز بود، لذا گوساله اى چاق براى آن ها كباب كرد، آن قدر كه كاملا پخته شد و آورده، نزد آنان گذاشت، ولى ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز نمى شود. از اين رفتار آنان بدش آمد و در خود، احساس ترس كرد. جبرئيل وقتى آن جناب را چنين ديد، عمامه را از سر خود برداشت و ابراهيم، او را كه در سابق بارها ديده بود، شناخت و پرسيد: تو همو هستى؟ گفت: آرى.
در اين ميان، همسر آن جناب از آن جا رد می شد، جبرئيل او را به ولادت اسحاق بشارت داد و از اسحاق، يعقوب را. همسر آن جناب گفت: خداوند چه فرموده است؟ ملائكه جواب دادند: به آنچه قرآن كريم، آن را حكايت كرده است.
ابراهيم «عليه السلام» از آنان پرسيد: به خاطر چه كارى آمده ايد؟ گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط آمده ايم. پرسيد: اگر در ميان آن قوم، صد نفر با ايمان باشد، آنان را نيز هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت: نه. پرسيد: اگر پنجاه نفر باشد، چطور؟ جبرئيل گفت: نه.
پرسيد: اگر سى نفر باشد، چطور؟ گفت: نه. پرسيد: اگر بيست نفر باشد، چطور؟ گفت: نه. پرسيد: اگر ده نفر وجود داشته باشد، چطور؟ گفت: نه. پرسيد: اگر پنج نفر باشد؟ گفت: نه. پرسيد: اگر يك نفر باشد، چطور؟ گفت: نه. پرسيد: اگر هيچ مؤمنى در آن قوم نباشد و تنها لوط باشد، چطور؟
جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم كه در آن قوم، چه كسى هست. ما به طور قطع، او و خانواده اش را نجات مى دهيم، به جز همسرش را، كه از هلاك شوندگان است. آنگاه (ابراهيم را به حال خود گذاشتند) و رفتند.
امام اضافه كرد كه: حسن بن على «عليهما السلام» فرموده : من هيچ توجيهى براى كلام ابراهيم به نظرم نمى رسد، مگر اين كه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و از بين نروند، و كلام خداى تعالى نيز، كه مى فرمايد: «يُجَادِلُنَا فِى قَومِ لُوط»، به همين نكته اشاره دارد...
اين حديث تتمه اى دارد، كه إن شاء اللّه، در ضمن داستان لوط مى آيد.
مؤلف: در اين كه امام حسن «عليه السلام» فرموده: «من هيچ توجيهى به نظرم نمی رسد مگر اين كه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و از بين نروند»، جاى اين سؤال هست كه اين مطلب از كجاى داستان استفاده می شود؟
ممكن است بگوييم: از جملۀ «إنّ إبرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أوّاهٌ مُنِيبٌ» استفاده مى شود. چون اين جمله، مناسب تر به آن است كه بگوييم منظور ابراهيم «عليه السلام» از آن گفتارش، درخواست بقاى قوم لوط بود، نه خود لوط پيغمبر. علاوه بر اين جمله «يُجَادِلُنَا فِى قَومِ لُوط»، و جملۀ «إنَّهُم آتِيهِم عَذَابٌ غَيرُ مَردُود»، سخن از هلاكت قوم دارند. در جمله اول، ابراهيم درباره هلاكت قوم مجادله مى كند، و در جمله دوم، فرشتگان از هلاكت قوم در آينده نزديك خبر مى دهند و اين دو، جمله مناسبتى با درخواست بقاى قوم خود لوط دارد.
و در تفسير عياشى، از عبداللّه بن سنان روايت آورده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» شنيدم كه می فرمود: «جَاءَ بِعِجلٍ حَنِيذ»، يعنى گوساله اى بريان و پخته شده آورد.
و در معانى الاخبار، به سند صحيح، از عبدالرحمان بن حجّاج، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در تفسير جملۀ «فَضَحِكَت فَبَشَّرنَاهَا بِإسحَاق» فرموده: يعنى حيض شد.
و در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر، از طريق جويبر، از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
وقتى ابراهيم ديد دست ملائكه به گوساله نمی رسد، بدش آمد و از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم، از اين باب بود كه در آن روزگاران، رسم بر اين بود كه هر كس قصد آزار كسى را داشت، نزد او غذا نمی خورد. چون فكر مى كرد اگر او مرا با طعام خود احترام كند، ديگر جايز نيست من او را بيازارم. ابراهيم «عليه السلام» ذهنش به اين مسأله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سویى داشته باشند و به حدّى ترسيد كه بنده اى بدنش به لرزه افتاد.
در همين ميان همسرش ايستاده، مشغول خدمتگزارى آنان بود. رسم ابراهيم «عليه السلام» هم چنين بود كه وقتى می خواست ميهمانى را زياد احترام كند، ساره را به خدمت وا می داشت. ساره در اين هنگام خنديد و بدين جهت خنديد كه می خواست گفتارى كه مى خواهد بگويد را با خنده اش گفته باشد. پس گفت: از چه می ترسى؟ اين ها، سه نفرند و تو خانواده و غلامان دارى.
جبرئيل در پاسخ ساره گفت: اى خانم خنده رو! بدان كه تو به زودى فرزندى خواهى آورد به نام «اسحاق»، و از اسحاق فرزندى می شود به نام «يعقوب». ساره كه با چند نفر در حال آمدن بود (و يا در حالى كه ضجه مى كرد)، از شدت حيا، با همه كف دو دست و انگشتان باز بر صورت خود نهاد و حيرت زده گفت: واويلتاه! و گفت : آيا من كه پيرزنى عجوزه ام، آن هم از شوهرم كه مردى بسيار سالخورده است، فرزنددار می شوم؟
ابن عباس اضافه مى كند كه كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: «فَلَمَّا ذَهَبَ عَن إبرَاهِيمَ الرَّوعُ وَ جَاءَتهُ البُشرَى»، مربوط است به بعد از بشارت، و مجادله آن جناب اين بود كه پرسيد: قصد كجا را داريد، و به سوى چه قومى مبعوث شده ايد؟ جبرئيل گفت: به سوى قوم لوط، و ما، مأمور شده ايم آن قوم را عذاب كنيم.
ابراهيم «عليه السلام» گفت: آخر، لوط در بين آن قوم است؟ گفتند، ما داناتر از هر كسی هستیم به اين كه چه كسى در آن قوم هست، و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتما نجات مى دهيم، مگر همسرش را كه - به طوری كه - بعضى معتقدند نامش «والقة» بوده. ابراهيم پرسيد: حال اگر در بين آن قوم صد نفر مؤمن باشد، آنان را نيز عذاب مى كنيد؟ جبرئيل گفت: نه. پرسيد: اگر نود مؤمن باشد، آيا آن ها را عذاب می كنيد؟
جبرئيل گفت: نه. پرسيد: اگر هشتاد نفر باشد، چطور، عذابشان می كنيد؟ جبرئيل گفت: نه. ابراهیم، همچنان شمرد تا رسيد به يك مؤمن و جبرئيل همه را فرمود: نه. و چون به ابراهيم نگفتند كه در آن قوم يك مؤمن هست، خودش گفت: آخر، لوط در آن ميان است؟ در پاسخ گفتند: ما بهتر مى دانيم چه كسى در آن ميان هست و ما به طور حتم، او و اهلش را نجات مى دهيم، مگر همسرش را.
مؤلف: هر چند در متن اين حديث اضطرابى به چشم می خورد، زيرا كلام ابراهيم را كه گفت: «إنَّ فِيهَا لُوطاً»، دو بار ذكر كرد. يكى قبل از آن سؤال هاى مسلسل، و يك بار هم بعد از آن، ولى به هر حال منظور واضح است.
و در تفسير عياشى، از ابوحمزه ثمالى، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:
خداى تبارك و تعالى، وقتى قضاء عذاب قوم لوط را راند و آن را مقدر فرمود - مى دانست كه ابراهيم، بنده حليمش به سختى اندوهناك مى شود - دوست داشت براى تسليت خاطر او، فرزندى دانا به او مرحمت كند، تا جريحه دل آن جناب از انقراض قوم لوط التيامى يابد.
امام باقر «عليه السلام» اضافه فرمود كه: خداى تعالى، به اين منظور رسولانى از فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت، تا او را به ولادت اسماعيل بشارت دهند.
سپس امام فرمود: فرستادگان، شبانه بر ابراهيم «عليه السلام» وارد شدند. آن جناب ترسيد كه مبادا دزد باشند. رسولان وقتى حالت ترس و دلواپسى او را ديدند، گفتند: «سَلاماً». يعنى «نُسَلِّمُ سَلَاماً: سلامت مى دهيم، سلامى خالص». ابراهيم در پاسخ گفت: «سَلَامٌ إنَّا مِنكُم وَجِلُون: پاسخ ما به شما سلام است، ولى ما از شما ترس و دلواپسى داريم». گفتند: «لَا تَوجَل إنّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيم».
امام باقر «عليه السلام» آنگاه فرمود: و منظور از اين غلام عليم، «اسماعيل» است كه قبل از «اسحاق»، از هاجر متولد شد. ابراهيم «عليه السلام»، به رسولان آسمانى گفت: «أبَشَّرتُمُونِى عَلى أن مَسَّنِىَ الكِبَر فَبِمَ تُبَشِّرُونِ». فرشتگان گفتند: «بَشَّرنَاكَ بِالحَقِّ فَلَا تَكُن مِنَ القَانِطِين». ابراهيم «عليه السلام»، به رسولان آسمانى گفت: «فَمَا خَطبُكُم أيُّهَا المُرسَلُون». گفتند: «إنّا أُرسِلنَا إلَى قَومٍ مُجرِمِينَ».
امام باقر «عليه السلام» اضافه كردند كه ابراهيم گفت: آخر، لوط پيغمبر در ميان آن قوم است؟ و گفتند: ما بهتر مى دانيم كه چه کسی در بين آنان هست! اما به طور حتم، او و اهلش را نجات خواهيم داد، مگر همسرش را كه مقدر كرده ايم كه از هالكان باشد.
بعد از آن كه خداى تعالى، قوم لوط را عذاب كرد، رسولانى نزد ابراهيم فرستاد تا او را به ولادت «اسحاق» بشارت و به هلاكت قوم لوط تسليت دهند.
قرآن، در سوره «حجر»، و سوره «ذاريات»، در اين باره مى فرمايد: وقتى فرستادگان ما، براى دادن بشارت نزد ابراهيم شدند، كلمۀ «سلام» را ادا كردند. ابراهيم نيز اين كلمه را به زبان آورد (و در دل گفت:) اين مردم را نمى شناسم، و چيزى نگذشت كه گوساله اى حنيذ آورد. يعنى گوساله اى پاكيزه و بريان و مغز پخت، ولى وقتى ديد دست ميهمانان به آن نمى رسد، از آنان بدش آمد و عملشان را نكوهيده ديد و از آنان، احساس ترس كرد.
گفتند: مترس كه ما فرستاده شده ايم به سوى قوم لوط. همسرش ايستاده بود. در اين جا امام باقر فرموده: منظور از همسر، «ساره» است كه ايستاده بود. او را بشارت دادند به ولادت «اسحاق»، و به دنبال اسحاق، «يعقوب». «فَضَحِكَت»، يعنى پس ساره از گفتار آنان تعجب كرد.
مؤلف: اين روايت (به طورى كه ملاحظه مى كنيد)، داستان بشارت را دو داستان دانسته: يكى بشارت به ابراهيم درباره ولادت اسماعيل، و يكى ديگر بشارت به ساره در مورد ولادت اسحاق، و بشارت به ولادت اسحاق را چند سال بعد از تولد اسماعيل دانسته. آنگاه آيات سوره «حجر» (كه در آن مسأله آوردن گوساله به ميان نيامده) را حمل كرد، بر بشارت اول، يعنى تولد اسماعيل «عليه السلام»، و زمان آن را وقتى دانسته كه هنوز عذاب بر قوم لوط نازل نشده بوده.
و آيات سوره «هود» و سوره «ذاريات» را (كه در اين روايت در هم آميخته)، حمل كرده است بر بشارت دوم، يعنى بشارت به ساره، در مورد تولد «اسحاق» و «يعقوب»، و زمان آن را بعد از هلاكت قوم لوط دانسته، مى فرمايد: بعد از فراغت از كار آن قوم، به ابراهيم مراجعه نموده، وى را از وقوع عذاب خبر داده و بشارت دوم خود را ابلاغ كردند.
اما آيات سوره «حجر»، صرف نظر از مطالب خارج، فى نفسها می تواند اين احتمال را تحمل كند كه بشارت در آن، مربوط به ولادت «اسماعيل» باشد، و همچنين آياتى كه در سوره «ذاريات» آمده، مى تواند حمل بر زمان بعد از هلاكت قوم لوط شود و بشارت در آن، بشارت به ولادت «اسحاق» و «يعقوب» بوده باشد.
و اما آيات سوره «هود» كه صريح در بشارت به اسحاق و يعقوب است، چون نام آن دو بزرگوار را برده، وليكن در ذيلش، عبارت «يُجَادِلُنَا فِى قَومِ لُوطٍ إنّ إبرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أوّاهٌ مُنِيبٌ...»، داستان تحمل آن را ندارد كه ما حملش كنيم بر بعد از هلاكت قوم لوط.
چون اگر اين ملاقات بعد از هلاكت قوم لوط باشد، ديگر وساطت و مجادله ابراهيم با ملائكه چه معنا دارد. گو اين كه جملۀ «إنّا أُرسِلنَا إلَى قَومِ لُوط»، در صدر داستان، به تنهايى قابل حمل بر بعد از هلاكت هست، و همچنين جملۀ «إنَّهُ قَد جَاءَ أمرُ رَبِّك»، با صرف نظر از قيود كلام، اين حمل را تحمل مى كند (و بلكه می توان گفت صريح در اين است كه ملاقات، بعد از هلاكت قوم لوط بوده. چون مى فرمايد: امر پروردگار تو آمد، يعنى كار از كار گذشت).
و كوتاه سخن اين كه:
مفاد آيات در سوره «هود»، اين است كه: بشارت به ولادت «اسحاق» و «يعقوب»، قبل از هلاكت قوم لوط بوده. چون در آن آمده كه ابراهيم، درباره هلاك شدن آن قوم جدال مى كرده، تا شايد عذاب از آن ها برطرف شود و مقتضاى اين مفاد، اين است كه: داستانى كه در سوره «ذاريات» و سوره «حجر» آمده، راجع به ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط باشد، نه بعد از هلاكت. مخصوصا سوره «حجر»، كه تصريح دارد به اين كه داستان مربوط به قبل از هلاكت آنان است. چون در آن ابراهيم مى پرسد: بعد از اين بشارت، ديگر چه مأموريتى داريد؟ چيزى كه هست در سوره «حجر»، اصلا مسأله بشارت به تولد اسحاق و يعقوب ذكر نشده، تنها بشارت به ولادت «غلامى عليم» آمده.
و حاصل كلام ما، اين است كه:
اشتمال آيات مورد بحث، بر مسأله بشارت به ولادت «اسحاق» و «يعقوب»، و بر مجادله ابراهيم كه ظاهرا در قبل از هلاكت قوم لوط است، باعث مى شود كه بشارتى كه در هر سه سوره (سوره «حجر» و «هود» و «ذاريات») است، يك داستان باشد و آن، عبارت باشد از: بشارت به ولادت «اسحاق» و «يعقوب»، قبل از وقوع عذاب بر قوم لوط و اين ظهور، خود باعث وهن و سستى روايت است، و روايت از اين نظر، بسيار موهون مى شود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |