تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
صالح نزد آنان آمد و فرمود: اى قوم! من از طرف پروردگارتان پيامى برايتان آورده ام. پروردگارتان مى گويد: اگر از طغيان و عصيان خود توبه كنيد و به سوى من باز گشته، از من طلب مغفرت كنيد، شما را مى آمرزم و من نيز به رحمت خود، به سوى شما بر می گردم و توبۀ شما را مى پذيرم.
همين كه صالح اين پيام را رساند، عكس العملى زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانى خبيث تر و ناهنجارتر از آنچه تاكنون مى گفتند، به زبان آوردند، گفتند: «يَا صَالِحُ ائتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إن كُنتَ مِنَ المُرسَلِينَ».
صالح فرمود: شما فردا صبح، روی تان زرد مى شود و روز دوم، سرخ مى گردد و روز سوم، سياه مى شود، و همين طور شد. در اول فرداى آن روز، رخساره ها زرد شد. نزد يكديگر شده و گفتند كه اينك آنچه صالح گفته بود، تحقق يافت. طاغيان قوم گفتند: ما به هيچ وجه به سخنان صالح گوش نمى دهيم و آن را قبول نمى كنيم، هر چند كه آن بلايى كه او را از پيش خبر داده، عظيم باشد.
روز دوم، صورت هايشان گلگون شد. باز نزد يكديگر رفته و گفتند كه: اى مردم! آنچه صالح گفته بود، فرا رسيد!
اين بار نيز، سركشان قوم گفتند: اگر همه ما هلاك شويم، حاضر نيستيم سخنان صالح را پذيرفته، دست از خدايان خود برداريم. خدايانى كه پدران ما آن ها را مى پرستيدند. در نتيجه توبه نكردند و از كفر و عصيان برنگشتند. به ناچار، همين كه روز سوم فرا رسيد، چهره هايشان سياه شد. باز نزد يكديگر شدند و گفتند: اى مردم! عذابى كه صالح گفته بود، فرا رسيد و دارد شما را مى گيرد. سركشان قوم گفتند: آرى، آنچه صالح گفته بود، ما را فرا گرفت.
نيمه شب، جبرئيل به سراغشان آمد و نهيبى بر آنان زد كه از آن نهيب و صدا پرده گوش هايشان پاره شد و دل هايشان چاك و جگرهايشان متورم شد و چون يقين كرده بودند كه عذاب نازل خواهد شد، در آن سه روز، كفن و حنوط خود را به تن كرده بودند. و چيزى نگذشت كه همۀ آنان، در يك لحظه و در يك چشم بر هم زدن، هلاك شدند. چه صغيرشان و چه كبيرشان. حتى چهارپايان و گوسفندانشان مُردند، و خداى تعالى، آنچه جاندار در آن قوم بود، هلاك كرد، و فرداى آن شب، در خانه ها و بسترها مسرده بودند. خداى تعالى، آتشى با صيحه اى از آسمان نازل كرد، تا همه را سوزانيد. اين بود سرگذشت قوم ثمود.
مؤلف: نبايد در اين حديث، به خاطر اين كه مشتمل بر امورى خارق العاده است، از قبيل اين كه همه جمعيت، از شير ناقه مزبور مى نوشيدند و اين كه همه آن جمعيت، روز به روز، رنگ رخسارشان تغيير مى كرد، اشكال كرد.
براى اين كه: اصل پيدايش آن ناقه، به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز، به معجزه بودن آن تصريح كرده، و نيز فرموده كه: آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر، مردم از آب استفاده مى كردند و وقتى اصل يك پديده اى عنوان معجزه داشته باشد، ديگر جا ندارد كه در فروعات و جزئيات آن اشكال كرد.
و اما اين كه حديث، صيحه و نهيب را از جبرئيل دانسته، با دليلى كه گفته است: «صيحه آسمانى بوده كه با صداى خود، آن ها را كشته و با آتش خود سوزانده»، منافات ندارد. براى اين كه هيچ مانعى نيست از اين كه حادثه اى از حوادث خارق العاده عالَم و يا حادثه جارى بر عالَم را به فرشته اى روحانى نسبت داد، با اين كه فرشته در مجراى صدور آن حادثه قرار داشته. همچنان كه ساير حوادث عالَم، از قبيل مرگ و زندگى و رزق و امثال آن نيز، به فرشتگانى كه در آن امور دخالت دارند، نسبت داده مى شود.
و اين كه امام صادق «عليه السلام» فرمود: قوم ثمود، در اين سه روزه، كفن و حنوط خود را پوشيده بودند. گويا خواسته است به طور كنايه بفرمايد كه: آماده مرگ شده بودند.
در بعضى از روايات، درباره خصوصيات ناقه صالح آمده كه آن قدر درشت هيكل بود، كه فاصله بين دو پهلويش يك ميل بوده. (و ميل به گفته صاحب المنجد، مقدار معينى ندارد. بعضى آن را به يك چشم انداز معنا كرده اند، و بعضى به چهار هزار ذراع، كه حدود دو كيلومتر مى شود).
و همين مطلب، از امورى است كه روايت را ضعيف و موهون مى كند. البته نه براى اين كه چنين چيزى ممتنع الوقوع است - چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود:
حيوانى كه اصل پيدايشش، به معجزه بوده، خصوصياتش نيز معجزه است - بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مى نوشيدند و حيوانى كه بين دو پهلويش، دو كيلومتر فاصله باشد، بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد)، چنين حيوانى با در نظر گرفتن تناسب اعضايش، بايد بلندى كوهانش از زمين شش كيلومتر باشد و با اين حال، ديگر نمى توان تصور كرد كه كسى بتواند او را با شمشير به قتل برساند. درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده، ولى قاتل آن، ديگر به طور قطع صاحب معجزه نبوده.
بله با همه اين احوال، جملۀ «لَهَا شِربُ يَومٍ وَ لَكُم شِربُ يَومٍ: يك روز، آب محل از آن شتر و يك روز براى شما»، خالى از اشاره و بلكه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقه مزبور، جثه اى بسيار بزرگ داشته است.
گفتارى درباره داستان صالح «ع»، در چند فصل
* ۱ - ثمود، قوم صالح «عليه السلام»:
ثمود، قومى از عرب اصيل بوده اند كه در سرزمين «وادى القرى»، بين مدينه و شام زندگى مى كردند و اين قوم، از اقوام بشر ماقبل تاريخ اند، و تاريخ جز اندكى، چيزى از زندگى اين قوم را ضبط نكرده، و گذشت قرن ها، باعث شده كه اثرى از تمدن آن ها بر جاى نماند. بنابراين، ديگر به هيچ سخنى كه درباره اين قوم گفته شود، اعتماد نيست.
آنچه كتاب خدا از اخبار اين قوم شرح داده، اين است كه: اين ها، قومى از عرب بوده اند، و ما اين معنا را از نام پيامبرشان «صالح» كه كلمه اى است عربى، استفاده مى كنيم و از آيه ۶۱ سوره «هود» بر مى آيد كه آن جناب، از همان قوم بوده.
پس معلوم مى شود اين ها، مردمى عرب بوده اند، كه نام مردى از آنان «صالح» بوده و اين قوم، بعد از قوم عاد پديد آمده و تمدنى داشته اند، كه زمين را آباد مى كردند و در زمين، هموار قصرها و در شكم كوه ها، خانه هايى ايمن مى ساختند و يكى از مشاغل آنان زراعت بوده. يعنى چشمه هايى به راه انداخته و نخلستان ها و باغ ها و كشتزارها پديد آوردند.
قوم ثمود، طبق سنت قبائل زندگى مى كردند كه پيرمردان و بزرگتران، در قبيله حكم مى راندند و در شهرى كه جناب صالح «عليه السلام» در آن جا مبعوث شد، هفت طايفه بودند كه كارشان فساد در زمين بود و هيچ كار شايسته اى نداشتند. و در آخر، در زمين طغيان كرده، بت ها پرستيدند و طغيان و سركشى را از حد گذراندند.
* ۲ - بعثت صالح «عليه السلام»:
بعد از آن كه قوم ثمود، پروردگار خود را فراموش كرد و در فسادكارى خود، از حد گذشت، خداى عزوجل، حضرت صالح پيغمبر «عليه السلام» را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب، از خاندانى آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و كفايت بود، قوم خود را به دين توحيد و به ترك بت پرستى دعوت كرد، و آنان را همى خواند تا در مجتمع خود، به عدل و احسان رفتار كنند و در زمين، علوّ و گردنكشى نكنند و اسراف و طغيان نورزند، و در آخر، آنان را به عذاب الهى تهديد كرد.
صالح «عليه السلام»، همچنان به امر دعوت قيام مى نمود و مردم را به «حكمت» و «موعظه حسنه» نصيحت مى كرد و در برابر آزار و اذيت آنان، در راه خدا صبر مى نمود، تا شايد دست از لجبازى برداشته، ايمان بياورند، ولى به جز جماعتى اندك از مستضعفان قوم، كسى ايمان نياورد.
طاغيان مستكبر و عامه مردم، كه هميشه دنباله رو طغيان اند، همچنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيدند و مؤمنان به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را، به سفاهت و جادوگرى متهم ساختند.
و از آن جناب، دليل و شاهدى بر نبوتش خواسته و گفتند: آيتى معجزه بياور، تا شاهدى بر صدق گفتارت در ادعاى رسالتت باشد، و از پيش خود اين معجزه را پيشنهاد كردند كه: صالح، براى آنان، از شكم صخره سختى كه در كوه بود، ماده شترى بيرون بياورد.
صالح «عليه السلام» نيز، اين كار را كرد و ناقه، مطابق آنچه آن ها خواسته بودند، از شكم كوه بيرون آمد و به آنان فرمود: خداى تعالى، به شما امر فرموده كه از آب چشمه، خود يك روز استفاده كنيد و يك روز ديگر را به اين ناقه اختصاص دهيد، تا آن حيوان از آن چشمه بنوشد. در حقيقت، يك روز در ميان، براى شما باشد و يك روز در ميان براى ناقه. و نيز دستور داده او را آزاد بگذاريد، تا در زمين خدا هر جور كه مى خواهد، بچرد و زنهار كه به او آسيب برسانيد كه اگر چنين كنيد، عذابى دردناك و نزديك شما را خواهد گرفت.
دعوت صالح و انكار ثمود مدتى ادامه يافت، تا آن كه قوم ثمود، طغيان را به اين حد رساندند كه نقشه كشتن ناقه را طرح كرده و شقى ترين فرد خود را، وادار كردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند: حالا اگر از راستگويان هستى، آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردی، بياور.
صالح در پاسخشان فرمود: تنها سه روز مهلت داريد كه در خانه هايتان از زندگى برخوردار باشيد و اين وعده اى است كه تكذيب پذير نيست.
بعد از اين تهديد، مردم شهر و قبائل آن، نقشه از بين بردن صالح «عليه السلام» را طرح كردند و در بين خود سوگندها خوردند كه ما شب هنگام، بر سرِ او و خانواده اش مى تازيم و همه را به قتل مى رسانيم، و آنگاه به صاحب خون او مى گوييم: ما هيچ اطلاعى از ماجراى كشته شدن او و خانواده اش نداريم و ما به يقين راستگويانيم.
آرى، اين نقشه را طرح كردند و خداى تعالى نيز، نقشه اى داشت كه آن ها از آن خبر نداشتند. چيزى نگذشت كه صاعقه آنان را گرفت، در حالى كه آمدنش را تماشا مى كردند.
و همچنين رجفه (زلزله بسيار شديد) و صاعقه اى آمد و قوم ثمود در خانه هايشان هلاك شدند. پس از آن، حضرت صالح روى از آنان برتافت و به آن جسدهاى بى جان خطاب كرد كه:
اى قوم! چقدر به شما گفتم دست از اين بت ها برداريد و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده، درباره شما خيرخواهى كردم، وليكن شما خيرخواهان خود را دوست نمى داشتيد.
و خداى تعالى، صالح و آن هايى كه ايمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را، نجات داد و بعد از آن كه همه از بين رفتند، منادى الهى ندا در داد: «ألَا إنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُم ألَا بُعداً لِثَمُود: آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگارشان كفر ورزيدند و از رحمت خدا دور گشتند».
* ۳ - شخصيت صالح «عليه السلام»:
در كتاب تورات حاضر، از اين پيامبر صالح، هيچ نامى به ميان نيامده و آن جناب، از ميان قوم ثمود، سومين پيغمبرى است كه نامشان در قرآن آمده، كه به امر الهى قيام نموده و به طرفدارى از توحيد و عليه وثنيّت نهضت كردند. و خداى تعالى، نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائى كه انبياء و رسولان خود را مى ستايد، ستوده است و او را برگزيده و مانند ساير انبياء «عليهم السلام»، بر عالميان برترى داده است.
آيات ۶۹ - ۷۶ سوره هود
وَ لَقَدْ جَاءَت رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشرَى قَالُوا سَلَاماً قَالَ سَلَامٌ فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ(۶۹)
فَلَمَّا رَءَا أَيْدِيهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكرَهُمْ وَ أَوْجَس مِنهُمْ خِيفَةً قَالُوا لا تخَف إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلى قَوْمِ لُوطٍ(۷۰)
وَ امْرَأَتُهُ قَائمَةٌ فَضحِكَت فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسحَاقَ وَ مِن وَرَاءِ إِسحَاقَ يَعْقُوب (۷۱)
قَالَت يَا وَيْلَتى ءَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلى شيْخاً إِنَّ هَذَا لَشئٌ عَجِيبٌ(۷۲)
قَالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مجِيدٌ(۷۳)
فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَ جَاءَتْهُ الْبُشرَى يُجَادِلُنَا فى قَوْمِ لُوطٍ(۷۴)
إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّهٌ مُّنِيبٌ(۷۵)
يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِض عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّك وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيرُ مَرْدُودٍ(۷۶)
(قبل از آن كه به عذاب قوم لوط بپردازيم، لازم است بدانيد كه) فرستادگان ما (در سر راه خود) نزد ابراهيم آمدند، تا به او (كه مردى سالخورده و داراى همسرى پير و نازا بود)، مژده دهند كه به زودى فرزنددار مى شوند. نخست سلام كردند و ابراهيم جواب سلام را داد و چيزى نگذشت كه گوساله اى چاق و بريان برايشان حاضر ساخت. (۶۹)
ولى وقتى ديد دستشان به آن غذا نمى رسد، رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخيص داده، از آنان احساس ترس كرد. فرستادگان ما گفتند: مترس، ما (گو اين كه فرشته عذابيم، اما) مأموران عذاب به سوى قوم لوط ايم. (۷۰)
همسرش كه در آن حال ايستاده بود، ناگهان حيض شد و ما به وسيله فرستادگان خود، او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق، به ولادت يعقوب، از او بشارت داديم. (۷۱)
گفت: واى بر من! آيا من بچه مى آورم كه فعلا عجوزه اى هستم و آن روزها هم، كه جوان بودم، نازا بودم و اين شوهرم است كه به سن پيرى رسيده؟ به راستى، اين مژده، امرى عجيب است. (۷۲)
(فرشتگان) گفتند: آيا از امر خدا شگفتى مى كنى، با اين كه (اولا كار، كارِ خدا است، و ثانيا شما اهل بيتى هستيد كه) رحمت و بركات خدا شامل حالتان است، چرا كه او، حميد و مجيد است. (۷۳)
بعد از آن كه حالت ترس از ابراهيم برطرف شد و بشارتى كه شنيده بود، در دلش جاى گرفت و خوشحالش كرد، شروع كرد درباره قوم لوط با فرستادگان ما، بگو مگو كردن. (۷۴)
ابراهيم، مردى بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. (۷۵)
فرشتگان به او گفتند: اى ابراهيم! از اين سخنان كه از درِ شفاعت مى گويى، درگذر كه امر پروردگارت، (عذاب قوم لوط) فرا رسيده و عذابى بر آنان نازل مى شود، كه به هيچ وجه برگشتنى نيست. (۷۶)
اين آيات، داستان بشارت يافتن ابراهيم «عليه السلام»، به اين كه صاحب فرزند خواهد شد را در بردارد و اين در حقيقت به منزله زمينه چينى است براى بيان داستان رفتن ملائكه نزد لوط پيغمبر براى هلاك كردن قوم او. چون اين داستان در ذيل آن داستان آمده و در دنباله داستان بشارت يافتن ابراهيم «عليه السلام» بيانى آمده كه قصه هلاك كردن قوم لوط را توجيه و بيان مى كند و آن، اين جمله است: «إنَّهُ قَد جَاءَ أمرُ رَبِّكَ وَ إنَّهُم آتِيهِم عَذابٌ غَيرُ مَردُود».
«وَ لَقَدْ جَاءَت رُسلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشرَى قَالُوا سلَاماً قَالَ سلَامٌ فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ»:
كلمۀ «بُشرَى»، به معناى بشارت و كلمۀ «عِجل»، به معناى گوساله است، و كلمۀ «حنيذ» - بر وزن فعيل - در اين جا، معناى مفعول، يعنى «محنوذ» را مى دهد، و گوساله محنوذ، گوساله اى است كه گوشتش به وسيله سنگ سرخ شده، با آتش كباب شده باشد. همچنان كه «قديد»، به معناى گوشتى است كه به وسيله سنگ، داغ شده، به وسيله خورشيد كباب شده باشد.
اين، معنايى است كه بعضى از علماى لغت عرب، براى اين دو كلمه ذكر كرده اند.
بعضى ديگر گفته اند: «حنيذ»، نام كبابى است كه آب و چربى از آن بچكد.
و بعضى گفته اند: «حنيذ»، نام همه رقم كباب است.
و آيه شريفه «فَرَاغَ إلَى أهلِهِ فَجَاءَ بِعِجلٍ سَمِينٍ»، كه در سوره «ذاريات»، و راجع به همين داستان است، خالى از مختصر تأييدى براى معناى دوم نيست. زيرا اگر بخواهند گوشت گوساله را به وسيله سنگ داغ شده با آتش و با تابش خورشيد كباب كنند، به ناچار بايد آن را قطعه قطعه كنند و در اين صورت، بيننده نمى تواند تشخيص دهد گوساله اى كه اين قطعات از آن گرفته شده، چاق بوده يا لاغر. تنها وقتى می تواند بفهمد چاق بوده كه حيوان را درستى در تنور و يا آتشى ديگر كباب كرده باشند.
بشارت تولد اسحاق، به همسر ابراهيم «ع»
جملۀ «وَ لَقَد جَاءَت رُسُلُنَا إبرَاهِيمَ بِالبُشرَى»، عطف است بر جمله سابق كه می فرمود: «وَ لَقَد أرسَلنَا نُوحاً إلَى قَومِهِ».
طبرسى «رَحمةُ اللّه عليه»، در مجمع البيان گفته است: آوردن حرف «لام» در آغاز جمله، به منظور تأكيد خبر است، و كلمۀ «قَد» در اين جا، اين معنا را افاده مى كند كه شنوندۀ داستان هاى انبياء منتظر است تا بعد از شنيدن سرگذشت يكى از انبياء، سرگذشت ديگرى را بشنود. چون اين كلمه، براى بيان توقع و انتظار است. در اين جا نيز، به همين منظور آمده تا اعلام كند كه شنونده، در حال توقع و انتظار شنيدن داستان بعدى است.
و منظور از كلمۀ «رُسُل» در آيه مورد بحث، ملائكه اى هستند كه به نزد ابراهيم «عليه السلام» فرستاده شدند تا او را به فرزنددار شدن بشارت دهند. و نيز، به نزد جناب لوط فرستاده شدند، تا قوم آن جناب را هلاك سازند.
و كلمات مفسران، در عدد آن فرشتگان مختلف است. البته بعد از آن كه همه اتفاق دارند بر اين كه از دو نفر بيشتر بوده اند. چون كلمۀ «رُسُل»، جمع است و جمع، بر كمتر از سه نفر اطلاق نمى شود.
و در بعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت «صلوات اللّه عليهم» آمده كه: آن ها، چهار نفر از فرشتگان گرامى خداى تعالى بوده اند، كه إن شاء اللّه تعالى، نقل آن در بحث روايتى آينده خواهد آمد.
و كلمۀ «بُشرَى» در داستان، تفسير و بيان نشده كه آن بشارت چه بوده. تنها چيزى كه در بين داستان آمده و می تواند بيانگر اين بشارت باشد، مسأله بشارت دادن همسر ابراهيم «عليه السلام» است، ولى در غير اين مورد، يعنى در سوره هاى «حجر» و «ذاريات»، بشارت به خود ابراهيم آمده.
مسأله اى كه در اين جا مسكوت مانده، اين است كه تصريح نكرده كه اين بشارت، مربوط به تولد «اسحاق» بوده و يا «اسماعيل»، و يا هر دو، ليكن از ظاهر سياق داستان و زمينه آن بر مى آيد كه مربوط به تولد «اسحاق» باشد. چون در دو آيه بعد از بشارت به همسر ابراهيم، نام اسحاق برده شده، كه إن شاء اللّه، در آخر داستان، به طور مفصل در اين باره بحث خواهيم كرد.
معناى: سلام فرشتگان مأمور عذاب قوم لوط، به ابراهيم «ع»
و جملۀ «قَالُوا سَلَاماً قَالَ سَلَامٌ» به ظاهر، تسالم (به يكديگر سلام دادن) را می رساند، در حالى كه ادب اقتضاء دارد دو نفر كه به يكديگر می رسند، سلام و عليك كنند. يعنى يكى بگويد: «سلامٌ عَلَيك»، و ديگرى بگويد: «عَلَيكَ السَّلامُ». نه اين كه اين بگويد: «سلام»، و آن ديگرى نيز بگويد: «سلام».
از همين جا می فهميم كه از جمله مورد بحث، چيزى حذف شده و تقدير كلام، اين است كه فرشتگان گفتند: «سَلَّمنَا عَلَيكَ سَلَاماً»، و ابراهيم «عليه السلام» در پاسخ گفت: «سلام». يعنى «عَلَيكُم سَلَامٌ».
مطلب ديگرى كه در اين جمله هست، اين است كه: فرق است بين گفتن: «السَّلَامُ عَلَيك»، و يا «عَلَيكَ السَّلَامُ»، و گفتن: «سَلَامٌ عَلَيك» و يا «عَلَيكَ سَلَامٌ»، كه تعبير دوم از آن جهت كه «الف» و «لام» ندارد و به اصطلاح نكره است، نكته اى زائد را می فهماند و آن، يا اين است كه جنس سلام و همه انواع سلام بر تو باد. و يا اين است كه سلامى بر تو باد كه از عظمت و اهميت نمى توان با زبان بيانش كرد. و تقدير كلام چنين است: «عَلَيكُم سَلَامٌ زَاكَ طيّبٌ: بر شما باد سلامى طيب و طاهر». و يا چيزهايى ديگر از اين قبيل.
و به همين جهت، مفسران، در تفسير اين جمله گفته اند: مرفوع خواندن كلمۀ «سلام»، بليغ تر است از منصوب خواندن. چون اگر مرفوع بخوانيم، همان طور كه گفتيم تقديرش: «سلامى چنين و چنان» است و در نتيجه، ابراهيم «عليه السلام» جواب سلامى به ملائكه داده كه بهتر از سلام و تحيت آنان بوده و وظيفه هم همين است كه پاسخ دهنده سلام، بايد پاسخى بهتر از سلام سلام دهنده بدهد. مخصوصا اگر سلام دهنده، ميهمان باشد. ابراهيم «عليه السلام» نيز، می پنداشت كه واردين، ميهمانانى از جنس بشرند، در اكرامشان زياده روى كرد.
«فَمَا لَبِثَ أن جَاءَ بِعِجلٍ حَنِيذ» - يعنى: در آوردن گوساله بريان هيچ درنگ نكرد و بلافاصله آن را براى ميهمانان آورد، در حالى كه آب و روغن از آن می چكيد.
«فَلَمَّا رَءَا أَيْدِيهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكرَهُمْ وَ أَوْجَس مِنهُمْ خِيفَةً»:
همين كه ديد دستشان به گوساله بريان نمی رسد، بدش آمد و در خود، از آنان احساس ترس كرد. و تعبير «دستشان به گوساله بريان نمی رسد»، كنايه است از اين كه دست خود را به طرف آن دراز نكردند، و خلاصه از آن گوساله نخوردند، و اين رفتار خود، علامت دشمنى و نشانه شرّى است، كه شخص وارد مى خواهد به صاحب خانه برساند.
و كلمۀ «نَكِرَهُم» و همچنين «أنكَرَهُم»، يك معنا دارد و آن، اين است كه: از آنچه از آنان ديد، بدش آمد و آن را رفتارى غير معهود دانست. و فعل «أوجَسَ»، ماضى از باب افعال (إيجاس) است، و «إيجاس»، به معناى خطور قلبى است.
راغب، در اين باره گفته است: ماده «وجس»، به معناى صداى آهسته است، و كلمۀ «تَوَجُّس»، كه مصدر باب «تفعّل» است، به معناى آن است كه كوشش كنى تا صوت آهسته اى را بشنوى. و كلمۀ «إيجاس»، كه مصدر باب «إفعال» است، به معناى پديد آمدن چنين چيزى در نفس آدمى است، و به اين لفظ در قرآن كريم آمده كه فرموده است: «فَأوجَسَ مِنهُم خِيفَةً».
پس بنابراين، «وجس»، به طورى كه گفته اند، حالتى است كه بعد از هاجس (صوتى آهسته) در دل پيدا مى شود و نفس آدمى، آن را در خود ايجاد مى كند - چون ابتدا اين حالت درونى و تفكر قلبى، از آن صوت آغاز شد.
پس «وجس»، حالتى است كه نفس بعد از هاجس، آن را در خود پديد آورد. و «هاجس»، صدايى آهسته است، و «واجس»، آن خاطره اى است كه در دل پيدا مى شود. اين بود گفتار راغب، با مختصر اضافاتى از ما.
پس بنابراين، جملۀ مورد بحث، از باب كنايه است. گويا «خِيفَة»، كه خود نوعى از ترس است، بى خبر از صاحب دل، در دل او رخنه كرده و گوش دل، صداى آهسته آن را شنيده. و حاصل مقصود، اين است كه: ابراهيم «عليه السلام»، در دل خود احساس ترس كرد و به همين جهت، فرشتگان براى اين كه آن جناب را ايمنى و دلگرمى داده باشند، گفتند: «لَا تَخَف إنَّا أُرسِلنَا إلَى قَومِ لُوطٍ».
و معناى آيه، اين است كه ابراهيم «عليه السلام»، بعد از آن كه آن گوساله بريان را جلو فرشتگان گذاشت، دست ميهمانان را ديد كه به غذا نمی رسد. مثل اين كه نمی خواهند نان و نمك او را بخورند. (و اين، خود نشانه دشمنى و شر رسانى است). لذا در دل خود، از آن ها، احساس ترس كرد.
فرشتگان، براى اين كه او را ايمنى و دلگرمى داده باشند، گفتند: مترس، كه ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم. آن هنگام، ابراهيم «عليه السلام» فهميد كه ميهمانانش از جنس فرشتگان اند، كه منزّه از خوردن و نوشيدن و امثال اين امورى كه لازمه داشتن بدن مادى است، می باشند و براى امرى عظيم ارسال شده اند.
انتساب ترس به ابراهيم «ع»، با عصمت آن جناب، منافات ندارد
در اين جا، ممكن است كسى فكر كند كه نسبت دادن احساس ترس به ابراهيم «عليه السلام»، با مقام نبوت آن جناب منافات دارد. زيرا داشتن نبوت، ملازم با داشتن عصمت از معصيت و رذائل اخلاقى است، كه يكى از آن رذائل، ترس است، ليكن چنين نيست، و دادن چنين نسبتى به آن جناب، با مقام نبوت منافات ندارد.
زيرا مطلق «خوف» كه عبارت است از تأثّر نفس بعد از مشاهده مكروهى كه او را وا مى دارد تا از آن محذور احتراز جسته و بدون درنگ در مقام دفع آن برآيد، از رذايل نيست، بلكه وقتى رذيله مى شود كه باعث از بين رفتن مقاومت نفس شود و در آدمى، حالت گيجى و نفهمى پديد آورد. يعنى نفهمد كه چه بايد بكند و به دنبال اين نفهمى، اضطراب و سپس غفلت از دفع مكروه بياورد.
اين قسم خوف را «جُبن»، و به فارسى «ترس» می گويند، كه خود يكى از رذائل است. در مقابل اين حالت، حالت «تهوّر» است و آن، اين است كه: هيچ صحنه اى، انسان را دلواپس نكند، كه اين جزو فضائل نيست، تا بگوييم انبياء بايد چنين باشند.
اگر چنين بود، خداى تعالى اصلا اين حالت را در انسان پديد نمى آورد، كه هنگام مشاهده مكروه و شر، دلواپس گردد و هنگام مشاهده محبوب و خير، حالت شوق و ميل و حب و امثال آن در او پديد آيد. و اگر خداى تعالى، اين حالات نفسانى را آفريده، حتما غرضى از آن داشته و آن، عبارت است از: جلب خير و نفع، و دفع شر و ضرر، و اين، چيزى است كه همه انواع موجودات بى شمار بر آن مفطور و خلق شده اند، و نظام عام عالَمى بر اين فطرت اداره مى شود.
و چون اين نوع كه به نام انسان ناميده شده، در مسير بقايش، با شعور و اراده سير مى كند، قهرا عمل جلب نفع و دفع ضرر او نيز، از شعور و اراده او ترشح مى كند و شعور و اراده، وقتى فرمان جلب نفع و دفع ضرر را مى دهد كه نفس از ديدن صحنه هاى مخوف و يا محبوب متأثر گردد، كه اين تأثر در جانب حبّ، ميل و شهوت ناميده مى شود و در جانب بغض و كراهت، خوف و وجل.
و از آن جايى كه اين احوال نفسانى و درونى، اغلب اوقات آدمى را به يكى از دو طرف افراط و تفريط می كشاند، لذا بر انسان واجب است كه در مقام «دفع»، اولاً قيام بكند. و ثانياً، به مقدارى كه سزاوار و پسنديده است، قيام نمايد كه چنين قيامى، شجاعت و يكى از فضايل نفسانى است.
و همچنين بر او واجب است كه در مقام «جلب»، اولاً قيام بكند و ثانياً، به مقدار لازم و به نحو شايسته، قيام كند كه چنين قيامى و ترك زايد بر آن عفت است، كه يكى ديگر از فضايل نفسانى است، و اين دو فضيلت، حدّ اعتدال بين افراط و تفريط می باشند.
و اما اين كه كسى اصلا متأثر نشود و خود را به ورطه هايى بيندازد كه هلاكت بودن آن ها صريح و روشن است، چنين انسانى «متهوّر» است، و انسانى كه دلش در برابر هيچ محبوب و مطلوبى نتپد و متأثر نشود و در مقام جلب آن محبوب بر نيايد، چنين انسانى گرفتار خمول (بى سر و صدا و گمنام) است، اين از ناحيه تفريط در تأثر در دو طرف محبوب و مبغوض.
و همچنين در ناحيه افراط آن، اگر كسى تأثرش آن قدر زياد و افراطى باشد، كه خود را فراموش كند و از آن رأى و تدبيرى كه در هر كارى واجب است به كار بيندازد، به كلى غافل شود،
در نتيجه در باب دفع ضرر از هر خطر موهوم و هر شبحى كه نمی داند چيست، آن چنان به وحشت بيفتد كه عقل را از دست بدهد، او مبتلا به رذيله «جبن» (ترس) است، و در باب جلب نفع هر چيزى كه مورد استشهاد و علاقه اش قرار گيرد، آن چنان دلباخته آن شود كه باز عقل و رأى و تدبيرش كُند شود، و يا از كار بيفتد، چنين كسى مبتلا به رذيله «شره» (آزمند و حريص) است، مانند چهارپايان كه هر علفى را ببينند، می خورند.
پس اين چهار حالت، يعنى «تهوّر» و «جبن» كه افراط و تفريط در باب دفع ضرر است، و «شره» و «خمول»، كه افراط و تفريط در باب جلب نفع است، همه از رذائل اخلاقى اند.
و نتيجه عصمتى كه خداى عزوجل، انبياء خود را به آن اختصاص داده، اين است كه فضيلت شجاعت را در نفوس شريفه آنان استوار ساخته، نه تهور و بى باكى را، و «شجاعت» در مقابل «خوف» قرار ندارد، كه به معناى مطلق تأثر از مشاهده مكروه است و نفس را وا مى دارد به اين كه وظيفه واجب دفاع را انجام دهد، بلكه اين فضيلت در مقابل رذيله «جبن» قرار دارد، كه به معناى آن است كه تأثر نفس، آن قدر سريع و قوى باشد، كه عقل و رأى و تدبير را از كار بيندازد و مستلزم تحير و سرانجام فرار از دشمن گردد.
خداى تعالى، در آيات كريمه اش، «خوف» و «خشيت» را براى انبياء ثابت كرده. از آن جمله فرموده: «الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللّهِ وَ يَخشَونَهُ وَ لَا يَخشَونَ أحَداً إلّا اللّه» كه دلالت دارد بر اين كه انبياء ترس دارند. چيزى كه هست، تنها از خدا می ترسند. و نيز در خطاب به موسى «عليه السلام» مى فرمايد: «لَا تَخَف إنَّك أنتَ الأعلَى».
و نيز، در حكايت از قول شعيب «عليه السلام»، به موسى مى فرمايد: «لَا تَخَف نَجَوتَ مِنَ القَومِ الظَّالِمِينَ».
و نيز، در خطاب به پيامبر اسلام «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى فرمايد: «وَ إمَّا تَخَافَنَّ مِن قَومٍ خِيَانَةً فَانبِذ إلَيهِم عَلَى سَوَاءٍ».
آنچه ابراهيم خليل «عليه السلام»، از آن منزّه بود، صفت زشت «جبن» بود.
آرى، او بود كه يك تنه از فرط شجاعت، به دعوت حقه توحيد قيام كرد و در مجتمعى قيام كرد كه حتى يك نفر خدا را به يكتایى نمى پرستيد،
و يك تنه با وثنيّت قوم خود در افتاد. حتى با پدرش (عمويش) آزر و بستگانش احتجاج كرد، و از اين مهمتر، با پادشاه جبار زمانش «نمرود»، كه ادعاى الوهيت مى كرد، بگو مگو كرد و بت هاى بتكده قوم را بشكست، تا آن كه او را در آتش افكندند و خداى تعالى، از آتش نجاتش داد.
اين صحنه هاى هراس انگيز، آن جناب را به هول و هراس نينداخت و در جهاد در راه خدا فرارى نداد و مثل چنين پيغمبرى بزرگوار، با آن موقعيت روحى كه داشت، اگر به تعبير آيه اى از قرآن، از چيزى بترسد و يا به تعبير آيه اى ديگر، از احدى بيمناك شود و يا به تعبير آيه اى ديگر، چيزى او را دلواپس كند، در همه اين ها، خوفش، خوف احتياط بوده است، نه خوف جبن. و اگر از چيزى بر جان يا عرض يا مالش بترسد، به خاطر خدا مى ترسد. (به اين معنا كه مى ترسد اگر دفاع نكند، مسؤول باشد)، نه به خاطر هواى نفسش.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |