تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۱۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«فَالْيَوْمَ نُنَجِّيك بِبَدَنِك لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَك آيَةً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آيَاتِنَا لَغَافِلُونَ»:

كلمۀ «نُنَجِّيكَ»، متكلم مع الغير از مضارع باب تفعيل (تنجية) است. و «تنجية» و همچنين «انجاء» - كه مصدر باب افعال از نجات است - هم از نظر وزن و هم از نظر معنا، شبيه به تخليص و اخلاص هستند كه از ثلاثى مجرد «خلاص» گرفته شده اند. و «تنجيه» به بدن فرعون، دلالت دارد بر اين كه فرعون، غير از بدن، چيز ديگرى داشته كه بدن بعد از نزول عذاب آن را از دست داده، و آن چيزى كه نامش «فرعون» بوده و بدن، بدن او بوده، همان نفسى است كه «روح» هم خوانده مى شود.

و اين «نفس»، همان چيزى است كه خداى تعالى، در دمِ مرگ هر كس آن را می گيرد، همچنان كه در آيات ذيل فرموده: «اللّهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حِينَ مَوتِهَا»، و نيز فرموده: «قُل يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم»، و اين نفس همان است كه آدمى در طول عمرش، از او خبر مى دهد به: «من» و «اينجانب». و همين «من» است كه انسانيت انسان به وسيله آن تحقق مى يابد. همان است كه درك مى كند و اراده می نمايد، و افعال انسانى را به وسيله بدن و قوا و اعضاى مادى آن انجام مى دهد، و بدن چيزى به جز آلت و ابزار كار نفس نيست. البته ابزار كار نفس در كارهاى مادى او و اما در كارهاى معنوى، نفس بدون حاجت به بدن كارهاى خود را انجام می دهد.

و از آن جا كه نفس و بدن با هم متحدند، نام نفس را به بدن هم اطلاق مى كنند، (و به بدن و جسم زيد مى گويند: اين زيد است، با اين كه در حقيقت، آن بدن زيد نيست، بلكه آن نفس زيد است كه بدن مركب او است).

دليلى كه شما، خواننده را در اين باب قانع سازد، همين كافى است كه: بدن از روزى كه متولد مى شود تا روزى كه می ميرد، به طور دائم در حال تغيير است، و دائما در معرض تبدل هاى طبيعى است كه چه بسا تمامى بدن تحليل برود و اجزاى جديدى، جاى تحليل رفته ها را بگيرد و از بدنى كه روز اول به دنيا آمد، چيزى باقى نماند، بلكه بدن بدنى ديگر شود. و اگر حقيقت زيد عبارت باشد از بدن او، همان بدنى كه مادرش به دنيا آورده و كلمه زيد هم نام آن باشد، بايد در حال جوانی اش؛ او را زيد نناميم، تا چه رسد به هفتاد سالگى و هشتاد سالگی اش، كه به طور قطع بدن زمان تولد را ندارد، و حتما نام زيد، نام شخصى ديگر غير او خواهد بود.

و بر همين حساب، اگر اين شخص در جوانى كار خوبى و يا جنايتى كرده باشد، در اين سنين عمرش نه، می توان پاداشش داد و نه كيفرش كرد. براى اين كه كار خوب از شخص ديگرى بوده، و شخص ديگرى غير از اين شخص جنايت كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۷۵

پس اين دليل و دليل هاى ديگرى مثل اين، شواهدى است قطعى بر اين كه انسانيت انسان به نفس اوست، نه به بدن او، و نام ها نيز، نام آن نفوس است، نه نام بدن ها. و اين معنا را هر انسانى به طور اجمال می فهمد، هر چند كه در مقام تفصيل اگر به او بگويى بدن امروز تو غير از بدن چند سال قبل تو است، تعجب كند و حاضر به پذيرفتنش نباشد.

و كوتاه سخن اين كه: آيه شريفه «اليومَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ»، اگر صريح نباشد، نزديك به صريح است در اين كه نفوس بشر غير از بدن هاى آنان است، و اسماء هم، اسماء نفوس است، نه بدن ها، و اگر بدن ها را نيز به نام صاحبش می ناميم، به خاطر شدت اتحادى است كه بين آن دو است.

وجوهى كه در معناى: «نُنَجِّيكَ بِبَدَنِك» گفته شده

پس معناى جملۀ «نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ» اين شد كه: اى فرعون! ما بدن تو را از دريا نجات می دهيم و در مى آوريم. و اگر بيرون آوردن بدن مرده فرعون را، نجات بدن او خوانده، باز به خاطر همان اتحادى است كه بين نفس و بدن هست، و اين اتحاد، باعث مى شود عملى كه با يكى از آن دو واقع شود، به نحوى بر آن ديگرى نيز واقع شود.

«لِتَكُونَ لِمَن خَلفَكَ آيَة »: باز در اين جمله، بدن فرعون را فرعون خوانده و فرموده: بدنت را از دريا در آورديم، تا براى آن ها كه بعد از تو مى آيند، آيت و مايه عبرت باشى. و اين تعبير، به وجهى نظير تعبير آيه شريفه: «مِنهَا خَلَقنَاكُم وَ فِيهَا نُعِيدُكُم» است، كه خلقت انسان ها را از زمين دانسته، و فرموده: شما انسان ها را به زمين بر می گردانيم، با اين كه آنچه به زمين بر مى گردد، جسد آدمى است، نه تمامى آدمى.

پس اگر نسبت اعاده شدن به زمين را به انسان داده، جز براى اين نيست كه بين انسان و بدنش، اتحادى است كه اين نسبت را تصحيح مى كند.

مفسران، در معناى جملۀ «نُنَجِّيكَ»، اشكالى به نظرشان رسيده و بدين جهت گفته اند:

اين جمله، نمى تواند از مصدر «نجات» باشد. زيرا باب «إفعال» و «تفعيل» از نجات كه «انجاء» و «تنجيه» باشد، لفظ و ماده اش دلالت دارد بر سلامتى آن كسى كه نجات يافته. (وقتى گفته مى شود: فلانى از غرق شدن و آتش سوزى نجات يافت كه او را زنده در آورده باشند، و در آوردن بدن مرده و سوخته از دريا و آتش را نجات دادن نمی گويند).

و اگر جمله مورد بحث از ماده «نجات» باشد، بايد بگوييم خداى تعالى، فرعون را زنده از آب بيرون آورده، با اين كه مى دانيم مرده اش را بيرون آورد.

پس ناگزير بايد بگوييم: اين جمله از ماده «نجوة» گرفته شده، كه به معناى زمين بلند است. زمينى كه سيل آن را نمی گيرد، و معناى آيه، اين است كه: امروز، ما بدنت را به بلندى زمين بيرون كرديم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۷۶

و چه بسا بعضى از مفسران كه گفته اند: منظور از بدن در اين جمله «زره» است. چون فرعون، زرهى از طلا داشت كه همه وى را به آن علامت می شناختند، و خداى تعالى، فرعون را با آن زره به بالاى آب آورد، تا براى آيندگان آيت و عبرت باشد.

و چه بسا كه بعضى گفته باشند: تعبير به «تنجية»، از باب استهزاء به فرعون بوده است.

وليكن حق مطلب اين است كه: همه اين ها، تكلف و خود را بيهوده به زحمت انداختن است و هيچ حاجتى به اين تكلف ها نيست. چون خداى تعالى نفرموده: «نُنَجِّيكَ»، تا آن اشكال متوجه شود و كسى بگويد: بيرون آوردن لاشه فرعون، نجات فرعون نيست، بلكه فرموده: «نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ»، كه حرف «باء» براى آلت و يا سببيت است، و معنايش اين است كه: ما تو را با بدنت و يا به سبب بدنت نجات داديم، و در صحت اين نسبت، عنايت به اتحادى است كه گفتيم بين نفس و بدن برقرار مى باشد.

علاوه بر اين كه اشكال اصلا وارد نيست. جوابى هم كه داده اند، صحيح نمی باشد. زيرا صرف اين كه جمله «نُنَجِّيكَ» را حمل كنيم بر قرار دادن بدن روى نجوه اى از زمين، اشكال را از اصل برطرف نمی سازد. براى اين كه آنچه به قول آنان بر بالاى بلندى زمين قرار گرفته، بدن فرعون بوده، نه خود فرعون، چون اگر خود فرعون بود، بايد زنده و سالم می بود، ناگزير بايد بگويند: فرعون زنده از آب نجات يافته، كه اين را هم نمى توانند بگويند.

پس چاره اى جز اين ندارند كه حرف ما را قبول كنند و بگويند نسبتى كه در آيه شريفه به فرعون داده شده، به عنايت اتحادى است كه بين بدن و جسم آدمى وجود دارد، و در صورتى كه اين اتحاد، مصحح اطلاق اسم انسان بر بدن انسان باشد، قهرا می تواند مصحح اين نيز باشد، كه نجات دادن بدن انسان را، نجات انسان بناميم. مخصوصا در جايى كه قرينه اى هم باشد بر اين كه منظور از «تنجيه»، تنجيه اى است كه خاص بدن است. نه تنجيه اى كه مربوط به انسان است، و مستلزم زنده بيرون آوردن و سلامت جان و تن انسان هر دو است، و قرينه اى كه در مورد بحث ما هست، كلمۀ «بِبَدَنِك» مى باشد.

«وَ لَقَدْ بَوَّأْنَا بَنى إِسرائيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ وَ رَزَقْنَاهُم مِنَ الطيِّبَاتِ فَمَا اخْتَلَفُوا حَتّى جَاءَهُمُ الْعِلْمُ»:

معناى «مُبَوّأ صدق»، كه در وصف مسكن بنى اسرائيل آمده است و اشاره به مفهومى كه از اضافه اشياء و مفاهيم به كلمه «صدق»، استفاده مى شود. يعنى: ما بنى اسرائيل را سكنا داديم، در مسكنى صدق.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۷۷

و اگر سكنا را اضافه به صدق كرده، همچنان كه در مواردى ديگر «وعد»، «قدم»، «لسان»، «مدخل» و «مخرج» را اضافه به صدق كرده و فرموده:

«وعد الصدق»، «قدم صدق»، «لسان صدق»، «مدخل صدق» و «مخرج صدق»، همه به اين منظور است كه بفهماند لوازم معنا و آثارى كه از اين اشياء مطلوب است در اين اشياء موجود می باشد، و به راستى موجود می باشد، بدون اين كه در چيزى از آثارش كه به زبان دلالت التزاميه اش، وعده آن را به طالبش مى دهد، دروغ بگويد. مثلا وعده صدق، آن وعده اى است كه وعده دهنده اش، زود به آن وفا مى كند، و شخص موعود به آن وعده را خوشحال مى سازد. وعده اى است كه جا دارد موعود آن اميد به آن ببندد، و آرزومند وقوعش باشد، و اما وعده اى كه وعده صدق نباشد، قهرا وعده كذب است، گویا خود آن وعده به زبان دلالت التزاميه اش می گويد كه: من آثار مطلوب را ندارم.

و بنابراين، پس جملۀ «مُبَوّأ صدق»، دلالت دارد بر اين كه خداى سبحان، بنى اسرائيل را در مسكنى سكنا داد كه در آن، آنچه انسان از مسكن انتظار دارد، موجود بوده است. يك انسان از مسكن مطلوب و مرغوب، اين را می خواهد كه آب و هواى خوبى داشته باشد و سرزمينش، پر از بركات و داراى وفور نعمت باشد و بتواند در آن استقرار يابد. و آن مسكن عبارت بود از نواحى بيت المقدس و شام كه خداى - عزوجل - بنى اسرائيل را در آن جا سكنا داد و آن را سرزمين مقدس و نيز سرزمين مبارك نام نهاد. قرآن كريم داستان داخل شدن بنى اسرائيل در آن جا را ذكر فرموده است.

و اما اين كه بعضى گفته اند: «منظور از اين «مُبَوّأ صدق»، مصر است كه بنى اسرائيل داخل آن شده، خانه هايى براى خود ساختند»، معنايى است كه قرآن شريف، آن را ذكر نكرده. علاوه بر اين، به فرضى هم كه بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون دوباره به مصر برگشته باشند، سرزمين مصر براى آنان سرزمين مستقرى نبوده، و سرزمينى را كه سكونت در آن مستقر و دائمى نباشد، «مُبَوّأ صدق» نمی خوانند.

آيه مورد بحث، يعنى جملۀ «وَ لَقَد بَوّأنَا بَنِى إسرَائِيل... مِنَ الطَّيِّبَات»، سياق شكايت و گلايه و سرزنش را دارد.

شاهد اين كه آيه در چنين سياقى است، اين است كه به دنبالش مى فرمايد: «فَمَا اختَلَفُوا حَتّى جَاءَهُمُ العِلمُ: اختلاف نكردند، مگر بعد از آن كه به حقيقت امر علم پيدا كردند». و نيز مى فرمايد: «إنّ رَبَّكَ يَقضِى بَينَهُم: خداى تعالى بين آنان داورى خواهد كرد...»، كه همه اين ها بيانگر عاقبت وخيمى است كه اختلاف آنان از روى علم و آگاهى به بار آورد. اين جمله، به منزله نتيجه اى است كه از نقل سرگذشت گرفته شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۷۸

و معناى آيه، اين است كه: ما نعمت را بر بنى اسرائيل تمام كرديم و آنان را در مسكنى كه همه خصوصيات مطلوب از مسكن را دارا بود، جاى داديم و بعد از سال هایى طولانى محروميت و اسارت به دست قبطيان، از طيبات روزی شان داديم و آنان را ملت واحدى گردانيديم و پراكندگی شان را به جمع تبديل نموديم، ولى كفران نعمت كردند و دوباره در مورد حق اختلاف راه انداختند، و اين اختلافشان، ناشى از عذر نادانى نبود، بلكه عالما و عامدا اختلاف كردند، و پروردگار تو، به طور حتم، در بين آنان در آنچه اختلاف می كنند، حكم خواهد كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۷۹

آيات ۹۴ - ۱۰۳ سوره يونس

فَإِن كُنتَ فى شكٍّ مِمَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ فَسئَلِ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكتَابَ مِن قَبْلِك لَقَدْ جَاءَكَ الْحَقُّ مِن رَبِّك فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْترِينَ(۹۴)

وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ فَتَكُونَ مِنَ الْخَاسِرِينَ(۹۵)

إِنَّ الَّذِينَ حَقَّت عَلَيهِمْ كلِمَةُ رَبِّك لا يُؤْمِنُونَ(۹۶)

وَ لَوْ جَاءَتهُمْ كُلُّ آيَةٍ حَتى يَرَوُا الْعَذَاب الاَلِيمَ(۹۷)

فَلَوْلا كانَت قَرْيَةٌ آمَنَت فَنَفَعَهَا إِيمَانُهَا إِلّا قَوْمَ يُونُس لَمَّا آمَنُوا كَشفْنَا عَنهُمْ عَذَابَ الْخِزْىِ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ مَتَّعْنَاهُمْ إِلى حِينٍ(۹۸)

وَ لَوْ شاءَ رَبُّك لاَمَنَ مَن فى الاَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً أَفَأَنت تُكْرِهُ النَّاس حَتى يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ(۹۹)

وَ مَا كانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلى الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ(۱۰۰)

قُلِ انظُرُوا مَاذَا فى السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا تُغْنى الآيَات وَ النُّذُرُ عَن قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ(۱۰۱)

فَهَلْ يَنتَظِرُونَ إِلّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِهِمْ قُلْ فَانتَظِرُوا إِنّى مَعَكُم مِّنَ الْمُنتَظِرِينَ(۱۰۲)

ثُمَّ نُنَجِّى رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذَلِك حَقاًّ عَلَيْنَا نُنج الْمُؤْمِنِينَ(۱۰۳)

«ترجمه آیات»

اگر در آنچه بر تو نازل كرده ايم، ترديد دارى، از اهل كتاب كه هميشه كتاب هاى آسمانى را می خوانند، بپرس، سوگند مى خورم كه از ناحيه پروردگارت حق بر تو نازل شده، بنابر اين دیگر جا ندارد از دو دلان باشى. (۹۴)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۰

و نيز مبادا از آن هایى باشى كه آيات خدا را تكذيب كردند، كه اگر چنين باشى، از زيانكاران خواهى شد. (۹۵)

محققا كسانى كه خدا بر گمراهی شان حكم كرده، ايمان نخواهند آورد. (۹۶)

هر چند كه هر نوع آيتى برايشان بيايد، تا آن كه عذاب دردناك را ببينند. (۹۷)

چرا هيچ يك از شهرها و آبادی ها ايمان نياوردند كه (ايمانشان به موقع باشد و) مفيد به حالشان افتد، تنها قوم يونس بود كه همين كه ايمان آورد، عذاب ذلت آور دنيوى را از ايشان برداشتيم و تا مدتى ديگر، از زندگى برخوردارشان كرديم. (۹۸)

و اگر خدا بخواهد، تمام كسانى كه روى زمين اند، ايمان مى آورند، تو نمى توانى مردم را در فشار قرار دهى، تا ايمان بياورند. (۹۹)

و هيچ شخصى جز به اذن خدا ايمان نمى آورد، اين خداست (كه بعضى را موفق مى كند و) بر كسانى كه تعقل نمی كنند، پليدى را بر آن ها قرار مى دهد. (۱۰۰)

بگو نظر كنيد به موجودات گوناگونى كه در آسمان ها و زمين است، ولى چه فايده از اين آيات و اين انذارها، براى مردمى كه ايمان نمى آورند. (۱۰۱)

آيا منتظر چه هستيد؟ منتظر آنند كه به سرنوشتى چون سرنوشت اقوام قبل از خود دچار شوند؟ بگو اگر چنين است، پس منتظر باشيد، من نيز با شما جزء منتظرانم. (۱۰۲)

اقوام گذشته را كه گرفتار عذاب كرديم، رسولان خود را از آن ميان نجات داديم و همچنين كسانى را كه ايمان آورده بودند، اين چنين بر خود لازم كرده ايم كه مؤمنان را نجات دهيم. (۱۰۳)

«بیان آیات»

اين آيات، متضمن استشهادى است بر حقانيت معارفى كه در مورد مبدأ و معاد و در باره قصص انبياء و امت هاى آنان، در اين سوره نازل شده، كه از جمله آن انبياء، نوح و موسى و پيغمبران بين آن دو و امت هاى آنان است، كه داستان آنان را كه اهل كتاب هاى آسمانى در آن كتاب ها كه قبل از نزول قرآن بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نازل شده بود، خوانده بودند، به طور اجمال ذكر كرده است.

آنگاه بيانى آورده كه به منزله خلاصه گيرى از بيانات سابق است و آن، اين است كه:

آنان به هيچ وجه مالك نفس خود نخواهند شد كه به دلخواه خود به خدا ايمان بياورند، مگر آن كه خداى تعالى اذن دهد، و خدا به كسى اذن مى دهد ايمان آورد، كه خودش بر دل وى مُهر نزده باشد، و پليدى را بر او مسلط نكرده باشد. و گرنه كسى كه كلمة اللّه (اراده و مشيت خدا) عليه او محقق شده، ديگر به خدا و آيات او ايمان نخواهد آورد، تا زمانى كه عذاب را ببيند. در آن هنگام ايمان مى آورد، ولى ديگر چه سود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۱

پس سنت جارى خداى تعالى، اين است كه مردم از ابتداى خلقت، پس از آن كه اختلاف كردند، دو طايفه مختلف شدند: عده اى آيات خدا را تكذيب و عده اى ديگر تصديق مى كنند. و نيز، سنتش بر اين جريان يافته كه در بين اين دو طايفه، به حق داورى كند. البته بعد از آن كه پيغمبران را فرستاده باشد، كه در اين هنگام، پيغمبر هر قوم و مؤمنان آن قوم را نجات دهد، و ديگران را به هلاكت و عذاب خود بگيرد.

«فَإِن كُنتَ فى شكٍّ مِمَّا أَنزَلْنَا إِلَيْك ...»:

كلمۀ «شك» به معناى «ريب» و ترديد است، و منظور از جملۀ «مِمَّا أنزَلنَا إلَيك»، معارف راجع به مبدأ و معاد، و سنت جارى الهى در سرنوشت امت هاست، كه در اوايل اين سوره ذكر شد.

و در جملۀ «يَقرَؤُنَ الكِتَابَ مِن قَبلِكَ»، كلمه «يَقرَؤُنَ»، فعل مضارعى است كه در استمرار، استعمال شده و جملۀ «مِن قَبلِكَ»، حال است از كتاب، و عامل آن، همان متعلق آن است كه در تقدير است، و تقدير كلام «مُنزَلاً مِن قَبلِكَ» است. همه اين ها كه گفتيم، بر اساس لحنى است كه سياق آيه دارد، و اين مطالب را به دست مى دهد.

و معناى آيه، اين است كه:

(فَإن كُنتَ) اگر اى رسول گرامى ما (فِى شَكٍّ) در شك هستى نسبت به (مِمّا أنزَلنَا إلَيكَ)، آنچه از معارف حقه و راجع به مبدأ و معاد كه برايت نازل كرديم و آنچه از داستان ها كه به طور اجمال از قصص انبياء برايت بيان نموديم، قصصى كه از سنت جارى خدا در خلقش حكايت مى كند و مى فهماند كه خداى تعالى، هر قومى را اول دعوت مى كند و سپس قضاء به حق مى نمايد. (فَسئَل) پس سؤال كن از اهل كتاب، (الَّذِينَ): آن ها كه دائما و به طور مستمر (يَقرَؤُنَ الكِتَابَ): كتاب هاى آسمانى را مى خوانند، «مِن قَبلِكَ»: كتاب هایى كه قبلا نازل شده بود، سوگند مى خورم (لَقَد جَاءَ الحَقُّ مِن رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ المُمتَرِين)، كه از ناحيه پروردگارت آنچه آمده، حق است. پس از زمرۀ مترددان و دودلان مباش.

از ظاهر اين آيه، بر مى آيد كه: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» - العياذ باللّه - نسبت به حقيقت آنچه بر او نازل گرديده، دچار ترديد شده، وليكن آيه شريفه چنين لازمه اى ندارد. و اين نوع خطاب، همان طور كه ممكن است متوجه كسى شود كه به راستى دچار شك و ترديد است، همچنين ممكن است متوجه كسى شود كه خودش، هم يقين بر صحت و حقانيت كلام دارد و هم بر دليل آن.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۲

و نيز مى توان گفت: اين مطلب دليل هاى بسيار دارد، و دليلش، تنها آن نيست كه در دست توست و براى افاده اين معنا، به طور كنايه مى گويند اگر در حقيقت اين مطلب ترديد دارى، دليل هاى بسيارى بر حقيقت آن هست و فايده اين گونه سخن گفتن، اين است كه اگر شنونده واقعا ترديد دارد، به آن ادله رجوع كند، و اگر يقين دارد، ولى يكى از آن ادله برايش مورد شك واقع شده، به ساير ادله مراجعه كند.

و اين جور سخن گفتن، روشى است كه در عرف تخاطب و تفاهم، شايع است، و عقلا به انگيزه قريحه اى كه دارند، اين روش را در بين خود به كار مى برند. مثلا وقتى مى خواهند امرى از امور را اثبات كنند، نخست به هر دليلى كه دارند، استدلال مى كنند، و سپس به طرف مى گويند:

اگر در اين باره شك دارى و يا فرض كنيم مطلوب را ايجاب نمى كند، دليل ديگرى بر اين هست و آن فلان دليل است، و خيال نكن كه دليل ما تنها آن بود كه گفتيم. و اين كنايه است از اين كه اين مطلب، دليل هاى بسيارى دارد كه هر يك براى اثباتش كافى است، و به بيش از يك دليل احتیاج ندارد. ليكن غرض از تكثير آن، اين است كه به هر حال مطلب ثابت شود، چه با همه آن ادله و چه با يكى از آن ها.

استشهاد از اهل كتاب، براى اثبات حقانيت معارف قرآن مجيد

در نتيجه برگشت معناى كلام، به اين است:

اين معارفى است كه خداى تعالى، آن را با حجت هاى قاطعى برايت بيان كرده، كه عقول بشر را از قبول آن مضطر و ناگزير مى سازد و داستان هایى است كه همه از سنت جارى خدا در خلقش خبر مى دهد و آثار باستانى موجود هم، شاهد بر آن است.

خداى سبحان، آن معارف و اين داستان ها را در كتابى بيان كرده كه شكى در آن نيست. پس بر طبق آنچه خداى تعالى بيان كرده، حجت و دليل وجود دارد، و علاوه بر آن، حجت ديگرى نيز هست و آن، اين است كه پيروان كتب آسمانى - البته آن هایى كه به قرائت صحيح و درست آن آشنايند و آن را تحريف نمى كنند - اين معارف و داستان ها را در كتاب خود مى يابند.

پس معلوم شد كه در اين ميان، مبدأ و معادى هست و دينى الهى وجود دارد كه فرستادگان خدا، مبعوث به دعوت بشر به سوى آنند، و انبياى هيچ امتى از امت ها را دعوت نكردند، مگر آن كه آن امت، در پذيرش دعوت پيغمبر خود دو طايفه شدند: يكى مؤمن و ديگرى منكر و تكذيبگر. و خداى تعالى به دنبال اين اختلاف، آيتى فرستاده تا بين حق و باطل جدايى افكنده و بين اهل حق و باطل حكم كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۳

و اين، خود امرى است كه اهل كتاب نمى توانند انكارش كنند. تنها چيزى را كه انكار كردند، آياتى از كتاب خود بود كه به آمدن و بعثت خاتم الانبياء - «صلى اللّه عليه و آله و سلم» - بشارت مى داد و نيز جزئياتى بود كه آن ها را تغيير داده و تحريف كردند.

و يكى از اشارات لطيف قرآن اين است كه خداى سبحان، در داستان هایى كه در اين سوره آورده، داستان هود و صالح را ذكر نكرده، و اين، بدان جهت است كه تورات موجود در دست يهوديان آن زمان، اين دو داستان را نداشته، و همچنين قصه شعيب و سرگذشت مسيح را نياورده، چون همه اهل كتاب درباره اين دو داستان، توافق نداشتند، و منظور آيه مورد بحث، اين بوده كه به داستان هایى استشهاد كند كه همه اهل كتاب، آن ها را قبول دارند و نمى توانند انكارش كنند.

پس اين آيه، حجتى را كه بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» القاء مى كند كه در استدلال براى مردم هم وزن آيه زير است كه مى فرمايد: «أوَلَم يَكُن لَهُم آيَةً أن يَعلَمَهُ عُلَمَاءُ بَنِى إسرَائِيلَ».

علاوه بر اين، سوره مورد بحث، از اولين سوره هایى است كه در مكه نازل شده و در آن ايام، خصومت بين مسلمانان و اهل كتاب شدت نگرفته بود، و شدت اين خصومت، مخصوصا در مورد يهود در مدينه بالا گرفت، زمانى كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به آن شهر هجرت فرمود و جنگ هایى بين مسلمين و يهود واقع شد. آن روزها بود كه كار دشمنى را بدان جا رساندند كه به كلّى نبوت را انكار نموده - و بنابر حكايت قرآن كريم - گفتند: «مَا أنزَلَ اللّهُ عَلَى بَشَرٍ مِن شَئٍ».

پس اين بود آن معنایى كه سياق و زمينه گفتار، به آيه مورد بحث مى دهد. و من خيال مى كنم اگر خواننده عزيز، اين آيه و ساير آياتى را كه مناسب آن است - يعنى آياتى كه خداى تعالى در آن، رسول گرامى خود را مخاطب قرار داده و حقانيت دينى كه بر او نازل شده است را بيان مى كند، و آياتى كه بشر را تحدى كرده و به مقابله مى خواند كه شما نمى توانيد مثل اين قرآن را بياوريد و آياتى كه

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۴

رسول خدا را توصیف مى كند به اين كه: وى، در كار خود بصيرت دارد و از ناحيه پروردگارش، دليل و برهان دارد - مورد دقت قرار دهد، همين دقت او را در معنایى كه ما كرديم قانع مى سازد، و به طور مسلّم، از احتمالاتى كه مفسران در تفسير آيه داده اند - احتمالاتى كه به خاطر بى فايده بودنش از نقلش خوددارى نموديم - بى نياز مى سازد.

«وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ فَتَكُونَ مِنَ الْخَاسِرِينَ»:

در اين آيه، نخست رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را از ترديد نهى مى كند و سپس آن را ترقى داده و تا تكذيب به آيات خدا، كه خود عناد با حق و استكبار بر خداست، كشانيده. آرى هيچ آيتى، آيت نمى شود، مگر وقتى كه دلالتش واضح و بيانش روشن باشد، و چيزى كه چنين است، تكذيبش جز عناد و لجاجت، علت و انگيزه ديگرى نمى تواند داشته باشد.

جملۀ «فَتَكُونَ مِنَ الخَاسِرِينَ»، به دليل اين كه حرف «فاء» بر سرش آمده، نتيجه گيرى و تفريع بر تكذيب به آيات خدا است. مى خواهد بفرمايد: عاقبت تكذيب به آيات خدا، اين است كه آدمى از زيانكاران مى گردد. پس در حقيقت، همين عاقبت وخيم مورد نهى واقع گشته است. و معناى آن اين است كه: «مبادا از زيانكاران باشى».

و «زيانكارى»، به معناى زايل شدن سرمايه، به سبب كم شدن و يا از بين رفتن آن مى باشد. و سرمايه آدمى در سعادت زندگى دنيا و آخرتش، ايمان به خدا و آيات اوست. چون در آيه بعدى، «خسران» را تعليل مى كند به اين كه: «خاسران ايمان نمى آورند».

مراد از حتمى شدن كلمۀ پروردگار، در زيانكارى مکذّبان

«إِنَّ الَّذِينَ حَقَّت عَلَيهِمْ كلِمَةُ رَبِّك لا يُؤْمِنُونَ وَ لَوْ جَاءَتهُمْ كُلُّ آيَةٍ...»:

اين آيه شريفه، با بيان اثر سوئى كه فعل منهى عنه دارد، نهى سابق را تعليل مى كند.

توضيح اين كه: اصل نظم به حسب معناى مستفاد از سياق، اقتضاء داشت كه گفته شود: «اى پيامبر! مبادا كه از مكذبان باشى. براى اين كه مكذبان ايمان نمى آورند و در نتيجه، از زيانكاران خواهند شد، چون سرمايه سعادت، ايمان است». وليكن جملۀ «آن هایى كه كلمه پروردگارت عليه آنان حتمى شده» را، در جاى كلمۀ «مُكَذِّبِين» قرار داده، تا بفهماند سبب حكم چيست. يعنى چرا مكذبين، زيانكارند. و علتش اين است كه «كلمۀ خداى سبحان، عليه آنان حتمى شده». پس امر، به هر حال، به دست خداى سبحان است.

و اما آن كلمه الهى كه عليه مُكذّبان به آيات خدا حتمى شده، عبارت است از: همان گفتارى كه در اولين روز تشريع شريعت عامه بشرى، به آدم و همسرش و همه ذرّيه آن دو گفت، و قرآن كريم، آن را اين گونه حكايت كرده: «قُلنَا اهبِطُوا مِنهَا جَمِيعاً... وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا أُولَئِكَ أصحَابُ النَّارِ هُم فِيهَا خَالِدُونَ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۵

و اين دوزخى شدن، همان چيزى است كه در جملۀ «إنَّ الَّذِينَ حَقَّت عَلَيهِم كَلِمَةٌ رَبّك»، به عنوان بيان سبب خسران تكذيب گران منظور بوده است.

پس تكذيب گران اند، كه كلمه عذاب دوزخ، عليه آنان حتمى شده و همان هايند كه ايمان نمى آورند، و به همين جهت است كه خاسر و زيانكارند. براى اين كه سرمايه سعادت خود را، كه همان ايمان است، از دست داده اند، و در نتيجه، از ايمان و از بركاتى كه در دنيا و آخرت دارد، محروم شده اند.

و چون اين كلمه عليه آنان حتمى شده كه ايمان نياورند، پس هيچ راهى به ايمان آوردن ندارند، هر چند كه تمامى معجزات هم برايشان اقامه شود. «حَتَّى يَرَوُا العَذَابَ الألِيم»: تا آن كه عذاب اليم را ببينند. وقتى عذاب را ببينند، البته ايمان مى آورند، ولى ايمان اضطرارى فايده اى ندارد.

و خداى سبحان، در كلام مجيدش، اين معنا را مكرر آورده كه: بر اثر خسران و ايمان نياوردن ايشان، «كلمه خدا» عليه منكران و مكذبان حتمى و محقق شده است.

مثل آيه شريفه: «لَقَد حَقَّ القَولُ عَلَى أكثَرِهِم فَهُم لَا يُؤمِنُونَ».

و آيه شريفه: «لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً وَ يَحِقَّ القَولُ عَلَى الكَافِرِين». يعنى زمينه فراهم شود براى آن ها كه آيات خدا را تكذيب مى كنند، تا به جرم همان تكذيبشان، توفيق ايمان از آنان سلب گشته و زيانكار شوند.

و آيه شريفه: «وَ حَقَّ عَلَيهِمُ القَولُ فِى أُمَمٍ قَد خَلَت مِن قَبلِهِم مِنَ الجِنِّ وَ الإنسِ إنَّهُم كَانُوا خَاسِرِينَ»، و آياتى ديگر.

  • پس از آيات مذكور، سه نكته روشن گرديد:

اول اين كه: عناد و لجاجت با حق و تكذيب به آيات خدا، «كلمۀ عذاب» جاودانه را عليه انسان حتمى مى سازد.

دوم اين كه: سرمايه سعادت آدمى، تنها ايمان است.

و سوم اين كه: هر انسانى، خواه ناخواه داراى ايمان هست. چه ايمان اختيارى و چه اضطرارى. با اين تفاوت كه «ايمان اختيارى»، مقبول درگاه الهى است و آدمى را به سوى سعادت زندگى دنيا و آخرت سوق مى دهد. و اما «ايمان اضطرارى»، كه ايمان در هنگام ديدن عذاب است، نه در درگاه خداى تعالى مقبول است، و نه دردى را از او دوا مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۸۶

معناى استثناء «إلّا قَومَ يُونُس»، در آيه شریفه

«فَلَوْلا كانَت قَرْيَةٌ آمَنَت فَنَفَعَهَا إِيمَانُهَا إِلّا قَوْمَ يُونُس لَمَّا آمَنُوا كَشفْنَا عَنهُمْ عَذَاب الْخِزْىِ ...»:

از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلمه «لَولَا» براى تحضيض (ترغيب) است. و نيز بر مى آيد كه منظور از جمله «آمنت»، ايمان اختيارى صحيح است، همچنان كه جمله بعد هم كه مى فرمايد: «فَنَفَعَهَا إيمَانُهَا»، به اين معنا إشعار دارد. و از آن جا كه اين تحضيض بر امرى ماضى واقع شده كه هنوز تحقق نيافته، قهرا معناى يأس و نوميدى را افاده مى كند، يأسى كه مساوى با نفى است، و چون چنين مفادى داشته، قوم يونس را از آن استثناء كرده و فرموده: «إلّا قَومَ يُونُس».

و معناى آيه، اين است كه: چرا - از اين قريه ها كه رسولان ما به سويشان آمدند و اهل آن قريه ها، آن رسولان را تكذيب كردند - هيچ قريه اى، قبل از نزول عذاب ايمانى اختيارى نياورد، تا ايمانش سودى به حالش داشته باشد. نه، هيچ قريه اى ايمان نياورد، مگر قوم يونس كه وقتى ايمان آورد، عذاب خوار كننده در زندگى دنيا را از آنان برداشتيم و تا مدتى - كه همان اجل طبيعى آنان بود - از زندگى برخوردارشان نموديم.

و با اين معنایى كه ما براى آيه كرديم، معلوم مى شود كه استثناء متصل است.

بعضى از مفسران گفته اند: معناى آيه، اين است كه در گذشته هيچ چنين اتفاقى نيفتاد كه اهل قريه اى، همگى و بدون استثناء ايمان بياورند، مگر قوم يونس، و چرا همه قريه ها اين طور نباشند؟

ليكن اين معنا براى آيه درست نيست، هر چند كه فى نفسه، معناى صحيحى است. براى اين كه آيه شريفه با خصوصياتى كه در آن هست، با اين معنا منطبق نيست.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←