۱۶٬۳۳۸
ویرایش
خط ۷۴: | خط ۷۴: | ||
<span id='link282'><span> | <span id='link282'><span> | ||
== | ==خاطرۀ حُذَيفه»، از لحظه های آخر جنگ خندق == | ||
محمد بن كعب مى گويد: | محمد بن كعب مى گويد: «حُذَيفة بن اليمان» گفت: به خدا سوگند، در ايام خندق، آن قدر در فشار بوديم كه جز خدا كسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاه شود. شبى از آن شب ها، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» برخاست و مقدارى نماز گذاشته، سپس فرمود: آيا كسى هست برود و خبرى از اين قوم براى ما بياورد و در عوض، رفيق من در بهشت باشد؟ | ||
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى | «حُذَيفه» سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازه پاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره اى جز پذيرفتن نداشتم، عرضه داشتم: بله، يا رسول الله! فرمود: برو و خبرى از اين قوم براى ما بياور، و هيچ كارى مكن تا برگردى. | ||
آنگاه | |||
مى گويد: من با خود گفتم چه خوب است همين | من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم، ديدم (با كمال تعجب)، در آن جا باد سردى و لشكرى از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده، آن چنان كه بيچاره شان كرده، نه خيمه اى برايشان باقى گذاشته، و نه بنايى، و نه آتشى و نه ديگى مى تواند روى اجاق قرار گيرد. | ||
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى ديدم، ناگهان «ابوسفيان» از خيمه اش بيرون آمد، فرياد زد: اى گروه قريش! هر كس رفيق بغل دستى خود را بشناسد. مردم، در تاريكى شب از يكديگر پرسيدند: تو كيستى؟ من پيشدستى كردم و از كسى كه در طرف راستم ايستاده بود، پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من فلانی ام. | |||
آنگاه «ابوسفيان» به منزلگاه خود رفت و دوباره برگشت، و صدا زد: اى گروه قريش! به خدا ديگر اين جا، جاى ماندن نيست. براى اين كه همه چهار پايان و مركب هاى ما هلاك شدند، و «بنى قَُرَيظه» هم با ما بى وفايى كردند. اين باد سرد هم چيزى براى ما باقى نگذاشت، و با آن هيچ چيزى در جاى خود قرار نمى گيرد. آنگاه به عجله سوار بر مركب خود شد. آن قدر عجول بود كه بند از پاى مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد. | |||
مى گويد: من با خود گفتم: چه خوب است همين الآن او را با تير از پاى در آورم، و اين دشمن خدا را بكشم، كه اگر اين كار را بكنم، كار بزرگى كرده ام. پس زه كمان خود را بستم و تير در كمان گذاشتم. همين كه خواستم رها كنم و او را بكشم، به ياد دستور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» افتادم كه فرمود: «هيچ كارى صورت مده، تا برگردى». | |||
ناگزير كمان را به حال اول برگردانده، نزد رسول خدا برگشتم. ديدم همچنان مشغول نماز است. همين كه صداى پاى مرا شنيد، ميان دو پاى خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم، و مقدارى از پتويى كه به خود پيچيده بود، رويم انداخت، و با همين حال، ركوع و سجده را به جا آورد. آنگاه پرسيد: چه خبر؟ من جريان را به عرض رساندم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۹ </center> | ||
و از | و از «سليمان بن صُرَد» نقل شده كه گفت: رسول خدا، بعد از پايان يافتن احزاب فرمود: ديگر از اين به بعد، كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مى جنگيم، و همين طور هم شد. و بعد از «احزاب»، ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، و رسول خدا با ايشان جنگيد، تا آن كه مكه را فتح كرد. | ||
مؤلف: اين جريان را، صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسى نقل كرده، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم. و مرحوم قمى، در تفسير خود، قريب همان را آورده، و سيوطى، در الدر المنثور، روايات متفرقه اى در اين قصه نقل كرده است. | |||
<span id='link283'><span> | <span id='link283'><span> | ||
==خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوى بنى قريظه و محاصره آنان و... == | ==خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوى بنى قريظه و محاصره آنان و... == | ||
و نيز در مجمع البيان گفته : زهرى از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش مالك ، نقل كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از جنگ خندق برگشت ، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت ، و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى ، حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى ، و حال آنكه ما نكنده ايم | و نيز در مجمع البيان گفته : زهرى از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش مالك ، نقل كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از جنگ خندق برگشت ، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت ، و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى ، حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى ، و حال آنكه ما نكنده ايم |
ویرایش