تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۹
مؤلف: اين بود آنچه صاحب مجمع البيان - رحمة الله عليه - در ذيل آيه مورد بحث آورده، و آنچه كه ايشان آورده، از روايات مرويّه در كتب تفسير و جوامع حديث از كتاب هاى دو فريق است. و در اين ميان، روايات ديگرى است كه ايشان آن ها را نياورده و نياوردنش هم بهتر است. لذا ما هم از نقل بيشتر آن ها خوددارى مى كنيم.
و اما آنچه كه از روايات نقل كرده، هيچ يك از آن ها با آيات مورد بحث تطبيق نمى كند، مگر حديث عقبه، كه يك بار آن را در تفسير آيه اولى نقل كرده و يك بار هم در تفسير آيه دومى. يعنى آيه: «يَحلِفُونَ بِاللهِ مَا قَالُوا...».
و اما ساير روايات وارده، رواياتى است كه قصص و وقايع متفرقى را متضمن است كه اگر صحيح باشد و چنين وقايعى رُخ داده باشد، از قصه هاى منافقان خواهد بود و نسبت به آيات مورد بحث، كمترين ارتباطى ندارد.
و اين آيات - همچنان كه در بيان سابق از نظرتان گذشت - يازده آيه است كه به هم مربوط و متصل اند، و غرض واحدى را افاده مى كنند و آن، عبارت است از: نقل يكى از داستان هاى منافقان كه مى خواستند رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را ترور كنند، و در ضمن، سخنى گفته بودند كه از كفر درونی شان حكايت داشت، و خداى تعالى، ميان ايشان و انجام نقشه شومشان حائل گرديد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از ايشان از آنچه تصميم داشته و آنچه كه گفته بودند، پرسيد و بازجویى فرمود.
آن ها عمل خود را تأويل و گفتۀ خود را انكار نموده، بر آن سوگند ياد كردند. پس خداى تعالى، انكار و سوگندشان را تكذيب كرد.
اين، آن مقدار مطلبى است كه از خلال آيات استفاده مى شود، و اين معنا، در ميان همه روايات، جز بر روايت مربوط به داستان عقبه تطبيق نمى كند.
و هيچ مجوزى نيست كه ما در تفسير آيات به آن روايات استناد جویيم، مگر اين كه مسلك آقايان را داشته باشيم كه مضمون روايات را بر آيات تحميل مى كنند. چه اين كه الفاظ آيات با اين تطبيق مساعد باشد و چه اين كه نباشد و هر چند در ميان خود روايات، اختلاف فاحش كه خود موجب سوء ظنّ به صدور آن ها است، وجود داشته باشد، و هر كه مراجعه كند، خواهد ديد كه وضع روايات نامبرده اين بحث چنين است.
مضافا بر اين كه: در اين روايات، نقطه ضعف ديگرى وجود دارد و آن، اين است كه از آن ها استفاده مى شود كه مى خواهند بگويند آيات مورد بحث، در سياق واحد و در مقام بيان يك غرض واحد نيستند، بلكه هر چند آيه آن، در مقام بيان غرضى غير از غرض چند آيه ديگر است و هر دسته براى خود، شأن نزول جداگانه اى دارد - با اين كه خواننده محترم توجه فرمود كه آيات مذكور، يك سياق واحد و متصل است و جز بيان يك غرض، هدف ديگرى ندارد.
و در الدرّ المنثور است كه: عبدالرزاق و ابن منذر و ابوالشيخ، از كلبى روايت كرده اند كه گفته است: وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از جنگ تبوك بر مى گشت، در روبرويش، سه دسته در حركت بودند كه خدا و رسول و قرآن را استهزاء مى كردند.
راوى مى گويد: يكى از آن ها مردى بود به نام يزيد بن وديعه، كه خيلى در اين گفتگوها با ايشان مخلوط و همراه نبود و خود را از آن ها كنار مى كشيد، و به همين جهت، آيه نازل شد كه: «اگر از طایفه اى از شما بگذريم، طایفه ديگر شما را عذاب خواهيم نمود» و آن يك نفر را «طایفه» ناميد.
مؤلف: همين روايت، منشأ شده كه بعضی ها بگويند كلمه «طائفه» بر يك نفر هم اطلاق مى شود، با اين كه آيه شريفه، به منزله كنايه است، نه تسميه (نامگذارى)، و نظير اين كنايات در آيات قرآن بسيار است، و ما قبلا بدان اشاره كرديم.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه، در شأن عده اى از منافقان قبيله بنى عمرو بن عوف، كه يكى از ايشان وديعة بن ثابت و ديگر مردى از اشجع - هم سوگند بنى عمرو بن عوف - به نام محشى بن حمير بود، نازل شد.
نامبردگان، در موقعى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رهسپار تبوك بود، با آن حضرت راه مى پيمودند. يكى از ايشان به ديگرى گفت: شما خيال مى كنيد مردم روم هم مثل ساير مردم كارزار مى كنند؟ به خدا قسم، فردا مى بينيم همه شما را كه با طناب دست هايتان را بسته باشند و به اسيرى ببرند.
محشى بن حمير گفت: من حاضر و راضيم به هر نفر ما صد تازيانه بزنند و در عوض، آيه قرآنى نازل نشود و گفته هاى ما را فاش نكند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به عمّار فرمود: خودت را برسان به اين چند نفر، كه خود را آتش زدند، و از ايشان بپرس چه گفتگو مى كردند. اگر به كلّى منكر شدند و گفته هاى خود را كتمان كردند، بگو شما چنين و چنان گفتيد. عمّار خود را به ايشان رسانيد و پرسيد: چه مى گفتيد؟
نفرات، يكسره به حضور رسول خدا «صلى الله عليه و آله» آمده، عذرخواهى كردند و آيه شريفه: «لَا تَعتَذِرُوا قَد كَفَرتُم بَعدَ إيمَانِكُم إن نَعفُ عَن طَائِفَةٍ مِنكُم» نازل شد، و آن شخصى كه خداى تعالى از او عفو فرمود، «محشى بن حمير» بود كه بعدا به نام «عبدالرحمان» ناميده شد، و از خدا خواست تا او را موفق به شهادت بفرمايد و كسى هم محل شهادتش را نداند.
خداوند، دعايش را مستجاب نموده، او در «يمامه» به شهادت رسيد و كسى نفهميد قاتلش كه بود و در كجا به خاك سپرده شد، عينى و اثرى از او باقى نماند.
مؤلف: داستان «محشى بن حمير»، در تعدادى از روايات وارد شده. چيزى كه هست، به فرضى هم كه صحيح باشند، مستلزم آن نيست كه بگویيم آيه شريفه در باره آن نازل شده.
علاوه بر اين كه ميان مضمون اين روايات و مضمون آيات تفاوت بسيارى است. و بر ما هم واجب نيست كه به هر داستانى از داستان هاى زمان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر مى خوريم - و آن داستان هر چه باشد - آن را به يكى از آيات قرآن ببنديم، آنگاه آيه را به همان داستان تفسير نموده و آن را حاكم بر آيه قرار دهيم.
و در الدرّ المنثور است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابوالشيخ، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: چقدر امشب، شبيه ديشب است. آنگاه آيه: «كَالَّذِينَ مِن قَبلِكُم كَانُوا أشَدَّ مِنكُم قُوَّة... وَ خُضتُم كَالَّذِينَ خَاضُوا» را تلاوت نموده، گفت:
مقصود بنى اسرائيل اند كه اينك ما مسلمانان هم داريم مثل آن ها می شويم، و به آن خدایى كه جان من در دست اوست، روش يهود را آن چنان پيروى خواهيد كرد كه حتى اگر ايشان به سوراخ سوسمارى بروند، شما هم به دنبالشان خواهيد رفت.
مؤلف: اين روايت را، مجمع البيان نيز، از ابن عباس نقل كرده است.
و نيز در مجمع البيان، از تفسير ثعلبى، از ابوهريره، از ابوسعيد خدرى، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نقل شده كه فرمود: شما مسلمانان نيز روشى را پيش خواهيد گرفت كه امم گذشته پيمودند، ذراع به ذراع، وجب به وجب، و باع به باع، حتى اگر يكى از ايشان به درون سوراخ سوسمارى درآيد، شما نيز در خواهيد آمد.
گفتند: يا رسول خدا، همان طورى كه فارسيان و روميان و اهل كتاب كردند؟ فرمود: پس اين كه گفتم امم گذشته، مقصودم چه بود، مگر غير از اين ها كه نام بردى، مردم ديگرى هم هستند؟
و نيز در همان كتاب، از تفسير ثعلبى، از حذيفه منقول است كه: منافقانى كه امروز در بين شما هستند، بدترند از منافقانى كه در زمان رسول خدا بودند. پرسيديم: چطور؟ گفت: منافقان معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نفاق خود را پنهان می داشتند، وليكن منافقان امروز، نفاق خود را آشكار مى كنند.
چند روايت در بيان مقصود از جمله: «نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم»
و در عيون، به سند خود، از قاسم بن مسلم، از برادرش عبدالعزيز بن مسلم روايت مى كند كه گفت: من از حضرت رضا «عليه السلام»، معناى جملۀ «نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم» را پرسيدم. فرمود: خداى تعالى، دچار فراموشى و سهو نمى شود، نسيان و سهو از خصوصيات مخلوق حادث است، مگر نشنيده اى كه خداوند فرموده: «وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيّاً: پروردگار تو، فراموشكار نيست».
معناى اين كه در آن آيه فرمود: «خدا را فراموش كردند، خدا هم ايشان را فراموش كرد»، اين است كه: به كيفر اين كه خدا را فراموش كردند، خدا هم خود ايشان را از ياد خودشان برد و در نتيجه، خود را فراموش كردند. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللهَ فَأنسَاهُم أنفُسَهُم أُولَئِكَ هُمُ الفَاسِقُون: و نباشيد مثل كسانى كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خودشان را از يادشان برد، ايشان همان مردم فاسق اند»، و اگر در آن آيه ديگر فرموده: «فَاليَومَ نَنسَاهُم كَمَا نَسُوا لِقَاءَ يَومِهِم هَذَا»، معنايش اين است كه: ما امروز ايشان را وا مى گذاريم، همان طورى كه ايشان خدا را ترك گفته و خود را براى ديدار امروزشان آماده نساختند.
و در تفسير عياشى، از جابر، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت شده كه از آيه «نَسُوا اللهَ» سؤال شد. ايشان در جواب فرمود: اطاعت خدا را ترك كردند، پس ايشان را فراموش كرد، يعنى ترك كرد.
و در همان كتاب، از ابى معمّر سعدانى روايت شده كه گفت: على «عليه السلام»، در معناى آيه: «نَسُوا اللهَ فَنَسِيَهُم» فرمود: مقصود اين است كه ايشان خدا را در دار دنيا فراموش كردند و او را اطاعت ننموده، به او و رسولش ايمان نياوردند، خدا هم ايشان را در روز قيامت فراموش كرد. يعنى از ثواب خود بهره اى براى آنان نگذاشت و در نتيجه مانند كسانى شدند كه در تقسيم خير از قلم افتاده باشند.
مؤلف: اين روايت را، مرحوم صدوق هم، در كتاب معانى، به سند خود، از ابى معمّر، از امام على بن ابی طالب «عليه السلام» نقل كرده است.
و در كافى، به سند خود، از ابوبصير، از امام ابى عبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى در معناى «وَ المُؤتَفِكَاتِ أتَتهُم رُسُلُهُم بِالبَيِّنَات» فرمود: مقصود از ايشان، قوم لوط است كه «ائتفَكَت عَلَيهِم»، يعنى زمين برايشان زير و رو شد، و پایين و بالا گرديد.
و در تهذيب، به سند خود، از صفوان بن مهران آورده كه گفت: به امام صادق «عليه السلام» عرض كردم: زن مسلمان نزد من مى آيد، او مرا به شغلم (چارپادار) می شناسد و من او را به مسلمانى مى شناسم، و او محرمى ندارد، آيا او را حمل بكنم؟ فرمود: عيب ندارد، حمل كن، زيرا مؤمن براى زن مؤمن محرم است، آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: «وَ المُؤمِنُونَ وَ المُؤمِنَاتُ بَعضُهُم أولِياَءُ بَعضٍ».
مؤلف : اين روايت را عياشى، در تفسير خود، از صفوان جمّال، از آن حضرت نقل كرده.
رواياتى در مورد خشنودى و رضاى الهى، در ذيل آیه شریفه
و در تفسير عياشى، از ثوير، از على بن الحسين «عليه السلام» روايت شده كه فرمود:
وقتى اهل بهشت وارد بهشت شده و ولىِ خدا به جنات و قصرهاى خود درآيد و هر مؤمنى بر اريكه (تخت) خود تكيه زند، خدمتگزارانش به دورش حلقه مى زنند، و شاخه هاى پر ميوه، خود را به طرفش خم مى كنند و در پيرامونش، چشمه سارها جوشيدن مى گيرد و از چشم اندازش، نهرها به جريان مى افتد و برايش بساط ها گسترده مى گردد و پشتی ها، برايش مى گذارند و هرچه را كه بخواهد و اشتها كند، قبل از آن كه به زبان آورد، خدّامش برايش حاضر مى سازند و برايش حورالعين، از جنان بيرون مى آيند و بندگان خدا، آنچه كه خدا بخواهد، در اين حالت و در اين تنعم به سر مى برند.
تا آن كه پروردگار جبّار، براى آنان تجلّى نموده، مى فرمايد: اى اولياء و اى اهل طاعت من! و اى ساكنان بهشت من كه در جوار من منزل گرفته ايد! ميل داريد به شما از كرامتى بالاتر از آنچه داريد، خبر دهم؟ عرض مى كنند: پروردگارا! آن چيست كه از اين بهشت كه هرچه بخواهيم، در آن مى يابيم، بهتر و بالاتر است؟
بار ديگر همان پرسش تكرار می شود و عرض مى كنند: پروردگارا! بله، آن كدام خير مى باشد كه بهتر از اين بهشت است؟ خداى تعالى فرمايد: رضايت من از شما و دوستى من نسبت به شما است كه از آن لذت ها و نعمت ها كه در آنيد، بهتر است. به عرض می رسانند: آرى، پروردگار ما! رضايت تو از ما، و محبت تو، به ما، بهتر و گواراتر است.
آنگاه على بن الحسين «عليه السلام»، اين آيه را تلاوت فرمود: «وَعَدَ اللهُ المُؤمِنِينَ وَ المُؤمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجرِى مِن تَحتِهَا الأنهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ مَسَاكِنَ طَيِّبَةٍ فِى جَنَّاتِ عَدنٍ وَ رِضوَانٌ مِنَ اللهِ أكبَرُ ذَلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظِيمُ».
و در الدرّ المنثور است كه ابن مردويه، از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: وقتى اهل بهشت به بهشت در مى آيند، خداى تعالى مى فرمايد: آيا بيش از اين، چيز ديگرى مى خواهيد تا برايتان آماده سازم؟
عرض مى كنند: پروردگارا! مگر چيز ديگرى هم مانده كه در اين جا فراهم نشده باشد؟ مى فرمايد: آرى (بالاتر از همه اين نعمت ها)، رضاى من است كه تا ابد بر شما خشم نمى گيرم.
مؤلف: اين معنا در روايات بسيارى، از طريق شيعه و سنّى، وارد شده است.
در جامع الجوامع، از ابى درداء، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نقل كرده كه فرمود:
«عدن»، خانه خدا است كه هيچ چشمى آن را نديده و صورتش به قلب هيچ بشرى خطور نكرده و غير از سه طایفه، كسى را در آن راه نيست: انبياء، صديقين و شهداء. خداى تعالى فرموده: خوشا به حال كسى كه به درون تو در آيد.
مؤلف: عموميت بهشت كه روايت آن را می رسانيد، منافاتى با اختصاص آن براى سه طایفه ندارد. زيرا از آيه «وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَدَاءُ عِندَ رَبِّهِم: كسانى كه ايمان آوردند به خدا و فرستادگانش، ايشانند همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشان» استفاده می شود كه خداى سبحان، عموم مؤمنان را به شهدا و صديقين ملحق می كند.
در تفسير قمى، در ذيل آيه: «يَا أيُّهَا النَّبِىُّ جَاهِدِ الكُفَّارَ وَ المُنَافِقِينَ...» گفته است: پدرم، از ابن ابى عمير، از ابوبصير، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: با كفار و منافقان جهاد كن و ايشان را به انجام فرائض وادار ساز.
و در الدرّ المنثور است كه بيهقى، در كتاب شعب الايمان، از ابن مسعود روايت كرده كه گفت:
بعد از آن كه آيه: «يَا أيُّهَا النَّبِىُّ جَاهِدِ الكُفَّارَ وَ المُنَافِقِينَ» نازل شد، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دستور داده شد تا به دست خود با كفار و منافقان مبارزه كنند، و اگر نتوانست، با قلب خود و اگر آن را نيز نتوانست، به زبان خود و اگر آن هم برايش مقدور نبود، با برخورد خشن و ترشرویى با ايشان مبارزه كند.
مؤلف: در اين روايت، از حيث ترتيب اجزاء جهاد و امر به معروف تشويشى است. چون جهاد با قلب بعد از همه انواع جهاد است، نه قبل از آن.
آيات ۷۵ - ۸۰ سوره توبه
وَ مِنهُم مَّنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئنْ آتَانَا مِن فَضلِهِ لَنَصدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ(۷۵)
فَلَمَّا آتَاهُم مِن فَضلِهِ بخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوا وَّ هُم مُّعْرِضونَ(۷۶)
فَأَعْقَبهُمْ نِفَاقاً فى قُلُوبهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُوا اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كانُوا يَكْذِبُونَ(۷۷)
أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ(۷۸)
الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فى الصَّدَقَاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلّا جُهْدَهُمْ فَيَسخَرُونَ مِنهُمْ سخِرَ اللَّهُ مِنهُمْ وَ لهَُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(۷۹)
استَغْفِرْ لهَُمْ أَوْ لا تَستَغْفِرْ لهَُمْ إِن تَستَغْفِرْ لهَُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ ذَلِك بِأَنَّهُمْ كفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ(۸۰)
بعضى از ايشان كسانى هستند كه با خدا عهد كرده بودند كه اگر خدا از كرم خود به ما عطا كند، به طور قطع، زكات می دهيم و از شايستگان خواهيم بود. (۷۵)
پس همين كه خدا از كرم خود عطايشان كرد، بدان بخل ورزيده، روى بگردانيدند، در حالى كه اعراضگر هم بودند. (۷۶)
خدا به سزاى آن خُلف وعده اى كه كردند و اين كه دروغ مى گفتند، تا روزى كه ديدارش مى كنند، در دل هايشان نفاق انداخت. (۷۷)
مگر نمى دانند كه خدا نهان ايشان و راز گفتنشان را مى داند، و مگر نمى دانند كه خدا علام الغيوب است. (۷۸)
كسانى كه به مؤمنان راغب به خير كه بيش از استطاعت خويش نمى يابند، در كار صدقه دادن عيب مى گيرند و تمسخرشان مى كنند، خدا تمسخرشان را تلافى مى كند و ايشان را است عذابى دردناك. (۷۹)
براى ايشان آمرزش بخواهى و يا نخواهى (برابر است)، خداوند هرگز ايشان را نخواهد آمرزيد، هر چند هفتاد بار برايشان آمرزش بخواهى، و اين بدان جهت است كه ايشان به خدا و رسولش كفر ورزيدند و خداوند مردم فاسق و عصيانگر را هدايت نمى كند. (۸۰)
بيان حال دسته اى از منافقان، كه از پرداخت زكات سرپيچى كردند
اين آيات، طایفه ديگر از منافقان را يادآور می شود كه از حكم صدقات تخلف ورزيده و از دادن زكات سر پيچيدند، با اين كه قبلا مردمى تهیدست بودند و با خدا عهد كرده بودند كه اگر خداى تعالى، به فضل خود، بى نيازشان سازد، حتما تصدق دهند و از صالحان باشند، ولى بعد از آن كه خداى تعالى توانگرشان ساخت، بخل ورزيده و از دادن زكات دريغ نمودند.
و نيز طایفه ديگرى از منافقان را ياد مى كند كه توانگران با ايمان را زخم زبان زده، ايشان را ملامت مى كردند كه چرا مال خود را مفت از دست مى دهند و زكات مى پردازند، و تهیدستان را زخم زبان زده، مسخره مى كردند (كه خدا چه احتياج به اين صدقه ناچيز شما دارد) و خداوند همه اين طوائف را منافق خوانده، و به طور قطع حكم كرده كه ايشان را نيامرزد.
«وَ مِنهُم مَّنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئنْ آتَانَا مِن فَضلِهِ لَنَصدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصالِحِينَ... وَّ هُم مُّعْرِضونَ»:
كلمه «إيتَاء»، به معناى مطلق دادن است، وليكن بيشتر اطلاق می شود در دادن مال، و از قرائن اين مطلب، در خود آيه «لَنَصَدَّقَنَّ» است كه معلوم است مقصود از آن، تصدق دادن از مالى است كه خدا به ما داده. و همچنين قرينه ديگر آن در آيه بعدى است، و آن مسأله بخل است كه معنايش دريغ كردن از مال است.
سياق اين آيات می رساند كه گفتار در آن راجع به امرى است كه واقع شده؛ روايات هم دلالت دارد بر اين كه اين آيات درباره داستان «ثعلبه» نازل شده، كه - إن شاء الله - شرح داستانش در بحث روايتى آينده خواهد آمد، و معناى اين دو آيه، روشن و بى نياز از توضيح است.
«فَأَعْقَبهُمْ نِفَاقاً فى قُلُوبهِمْ إِلى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ ...»:
كلمه «أعقاب»، به معناى ارث دادن و اثر گذاشتن است. در مجمع البيان گفته است: اين كلمه، به معناى اثر گذاشتن و تأديه كردن و نظائر آن است، و گاهى كلمۀ «أعقبه» در معناى كيفر داد او را استعمال مى شود.
و معلوم است كه كلمه مذكور از ماده «عقب» اخذ شده كه به معناى آوردن چيزى به دنبال چيز ديگر است.
ضميرى كه در «فَأعقَبَهُم» مستتر است، به بخل و يا عمل ناشى از بخل بر مى گردد. بنابراين، منظور از جملۀ «يَومَ يَلقَونَهُ»، روز ديدار بخل خواهد بود؛ و معنايش به يك نوع عنايت اين مى شود: «روزى كه جزاى بخل را مى بينند».
و ممكن هم هست ضمير را به خداى تعالى برگشت داده، بگویيم منظور از «يَومَ َيلقَونَهُ»، جملۀ «يَومَ يَلقَونَ الله: روزى كه خدا را ملاقات كنند». يعنى روز قيامت باشد كه چون همه می دانسته اند آن روز، روز ملاقات خداست، ديگر اسم نبرده، و يا بگویيم منظور از آن، «روز مرگ است»، كه ظاهر آيه: «مَن كَانَ يَرجُو لِقَاءَ اللهِ فَإنَّ أجَلَ اللهِ لَآتٍ»، آن را افاده مى كند.
احتمال دوم بنابر اين كه بگویيم ضمير به خدا برگردد، ظاهر و روشن است. زيرا مناسب تر به ذهن همين است كه بفرمايد «منافقان بر نفاق خود باقى خواهند بود تا روزى كه بميرند»، نه اين كه بفرمايد «باقى خواهند بود تا اين كه سر از قبر بردارند، و جزاى عمل خود را ببينند». چون بعد از مردن كه ديگر تغيير حالت نمى دهند.
حرف «باء» كه در دو جاى جملۀ «بِمَا أخلَفُوا اللهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُوا يَكذِبُون» به كار رفته، «باء» سببيت است، و به آيه چنين معنى مى دهد: «اين بخل به سبب اين كه مستلزم خلف وعده و پايدارى در دروغ بود، سبب نفاق يعنى مخالفت باطن ايشان با ظاهرشان شد».
خلف وعده و دروغگويى، از علل و نشانه هاى نفاق
و بنابراين، معناى آيه چنين مى شود:
«اثر اين كه بخل كردند و از دادن صدقات دريغ ورزيدند، اين شد كه نفاق را در دل هايشان جايگزين كرد، به طورى كه تا روز مرگشان در دل هايشان باقى بماند، اگر اين بخل و دريغ، سبب نفاق ايشان شد، به سبب اين بود كه با اين عمل، هم وعدۀ خدا را تخلف كردند و هم بر دروغگویى خود باقى ماندند».
و يا معناى آن، اين می شود:
خداى تعالى ايشان را چنين جزا داد كه نفاق را در دل هايشان انداخت كه تا روز لقاى او كه روز مرگ است، در دل هايشان باقى بماند، براى اين كه ايشان تخلف كردند آنچه را كه به خدا وعده داده بودند، و براى اين كه دروغ مى گفتند.
اين آيه، اولا دلالت دارد بر اين كه:
خُلف وعده و دروغ در سخن، از علل نفاق و نشانه هاى آن است، و ثانيا بعضى از نفاق ها هست كه بعد از ايمان، به دل راه مى يابد، همچنان كه برخى از كفرها بعد از ايمان مى آيد، و آن ارتداد و گفتن رده است. همچنان كه قرآن كريم فرموده: «ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أسَاؤُا السُّوأى أن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللهِ وَ كَانُوا بِهَا يَستَهزِؤُن»، و می رساند كه چه بسا گناه، كار آدمى را به تكذيب آيات خدا بكشاند. و تكذيب، گاهى ظاهرى مى باشد و گاهى ظاهرى و باطنى، كه در اين صورت كفر محسوب مى شود، و گاهى فقط باطنى است، كه نفاق شمرده مى شود.
«أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُمْ ...»:
كلمۀ «نجوى»، به معناى درِ گوشى حرف زدن است، و استفهام در اين آيه، استفهام توبيخى است.
«الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فى الصدَقَاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلّا جُهْدَهُمْ ...»:
كلمه «تطوّع»، به معناى انجام عملى است كه نفس آدمى از آن كراهت نداشته باشد و آن را دشوار نداند و داوطلبانه انجامش دهد، و به همين جهت، بيشتر در مستحبات استعمال مى شود. چون در واجبات يك نوع تحميلى است بر نفس و آدمى دل خود را وادار مى كند كه راضى به ترك آن نشود.
و اين كه داوطلبان از مؤمنان در دادن صدقه را در مقابل كسانى قرار داده كه بيش از توانایى خود صدقه نمى دهند، خود قرينه است بر اين كه منظور از داوطلبان در صدقه، كسانى است كه چون ثروتمند و مالدارند، صدقه مى دهند، و خلاصه به خاطر تمكنشان، به طوع و رغبت و به طيب خاطر خود مى پردازند، بدون اين كه احساس كمترين ناراحتى بكنند، به خلاف دسته دوم كه نمى دهند مگر به قدر طاقتشان، و يا ناراحت اند از اين كه چرا همين قدر مى توانند بدهند و بيشتر از آن نمى توانند.
آن گونه كه مفسران گفته اند، جملۀ «الَّذِينَ يَلمِزُون...»، يا كلامى است مستأنف و تازه، و يا وصفى است براى آن هایى كه جملۀ «وَ مِنهُم مَن عَاهَدَ الله...»، يادشان كرده.
و معناى آن، اين است:
كسانى كه بدگویى می كنند از مؤمنان ثروتمندى كه داوطلبانه و به طيب خاطر صدقه مى دهند، و هم از فقرایى كه مالى نزد خود نمى يابند براى صدقه، مگر آن مقدارى را كه مايه ناراحتی شان است، و خلاصه بدگویى مى كنند زكات دهندگان را، هم توانگرانشان را و هم تهیدستان شان را، هم بى نيازان را و هم نيازمندان را، و مسخره مى كنند همه را، خداوند ايشان را مسخره كرده، و براى ايشان عذابى دردناك است.
اين جمله كوتاه، هم جواب استهزاء ايشان است، و هم تهديد به عذابى شديد.
«استَغْفِرْ لهَُمْ أَوْ لا تَستَغْفِرْ لهَُمْ إِن تَستَغْفِرْ لهَُمْ سبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ»:
ترديد بين امر و نهى، كنايه از اين است كه چه بكنى و چه نكنى، يكسان است، و خلاصه استغفار كردنت براى آنان، كارى است لغو و بى فايده، همچنان كه نظير آن در آيه «أنفِقُوا طَوعاً أو كَرهاً لَن يُتَقَبَّل مِنكُم» گذشت.
پس معناى آن، اين است: اين منافقان به مغفرت خدا نائل نخواهند شد و طلب و عدم طلب مغفرت براى آنان يكسان است. چون طلب مغفرت كردن براى آنان، كمترين فایده و اثرى ندارد.
جملۀ «إن تَستَغفِر لَهُم سَبعِينَ مَرَّة فَلَن يَغفِرَ اللهُ لَهُم»، تأكيد جمله قبلى است و مى رساند كه از طبيعت مغفرت، چيزى به ايشان نمى رسد. چه اين كه تو در باره آن ها طلب مغفرت كنى و چه نكنى، چه يكبار و چه چند بار، چه زياد و چه كم.
پس آوردن كلمۀ «هفتاد بار»، خصوصيتى ندارد، بلكه فقط مى خواهد كثرت را برساند - نه اين كه از يك تا هفتاد بى فایده است، ولى از هفتاد به بالا اثر دارد - و لذا به دنبال آن، علت مطلب را بيان كرده و فرموده: «براى اين كه ايشان به خدا و رسولش كافر شدند». يعنى مانع از شمول مغفرت، كفر ايشان است به خدا و رسول، و اين مانع، با بود و نبود استغفار و يا كم و زيادى آن برطرف نمى شود. چون بود و نبود آن و كم و زيادش، كفر ايشان را از بين نمى برد.
از همين جا معلوم می شود كه: جملۀ «وَ اللهُ لَا يَهدِى القَومَ الفَاسِقِين»، متمم تعليل قبلى است، و سياق آن، سياق استدلال قياسى، و تقدير آن، چنين است: آن ها به خدا و رسولش كفر ورزيدند، پس آن ها فاسق اند و از زىّ عبوديت خدا بيرونند و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند، وليكن مغفرت هدايت است به سوى سعادت قرب و بهشت برين. پس به همين دليل، مغفرت شامل ايشان نمى گردد.
و استعمال كلمه «هفتاد» در رسانيدن صرف كثرت بدون خصوصيت، مانند استعمال صد و هزار در اين معنا در لغت، بسيار شايع است.
بحث روايتى: (داستان خوددارى ثعلبه، از پرداخت زكات)
در مجمع البيان دارد كه بعضی ها گفته اند: اين آيات، در باره «ثعلبة بن حاطب»، كه يكى از انصار بود، نازل شده. وى به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عرض كرده بود: يا رسول الله! از خدا بخواه مال دنيایى به من روزى كند.
حضرت فرمود: اى ثعلبه! مال اندكى كه از عهدۀ شكرش بر آیى، بهتر است از مال فراوانى كه نتوانى شكرش را به جاى آرى، مگر مسلمان ها كه تو يكى از ايشانى، نبايد به رسول خدا تأسّى بجويند، و مگر خدا نفرموده: «لَكُم فِى رَسُولِ اللهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ». پس چرا چنين تقاضایى مى كنى، با اين كه من به آن خدایى كه جانم به دست قدرت اوست، اگر بخواهم اين كوه ها برايم طلا و نقره شود، مى شود، وليكن نمى خواهم.
بعد از چند روز ديگر آمد و عرض كرد: يا رسول الله! از خدا بخواه مرا مال دنيایى روزى بفرمايد، و به آن خدایى كه تو را به حق مبعوث فرموده، اگر به من روزى كند، من حق همه صاحبان حق را مى پردازم. حضرت عرض كرد: بار الها! ثعلبه را مالى روزى فرما.
ثعلبه، گوسفندى خريد و زاد ولد آن بسيار شد، به حدّى كه مدينه براى چرانيدن آن ها تنگ آمد و مجبور شد گوسفندان خود را بيرون برده، در بيابانى از بيابان هاى مدينه جاى دهد و بچراند، و همچنان رو به زيادى مى رفت و او از مدينه دور مى شد و به همين جهت، از نماز جمعه و جماعت باز ماند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، كارشناسى فرستاد تا گوسفندانش را شمرده، زكاتش را بگيرد. ثعلبه قبول نكرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات، در حقيقت، همان باج دادن است.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه!
چيزى نگذشت كه اين آيات در باره اش نازل شد - نقل از ابى امامه - و در روايت ديگرى، به طور رفع، وارد شده.
بعضى ديگر گفته اند: ثعلبه به مجلسى از انصار وارد شد و همۀ اهل آن مجلس را شاهد گرفت كه اگر خدا مرا از فضل خود چيزى بدهد، من زكاتش را مى دهم و حق هر صاحب حقى را مى پردازم و صله رحم هم مى كنم. خداوند او را امتحان كرد، پسر عموى او از دنيا رفته، از وى مالى به ثعلبه ارث رسيد، و او به آنچه كه عهد كرده بود، وفا نكرد و اين آيات در باره اش نازل شد - نقل از ابن عباس و سعيد بن جبير و قتاده.
بعضى ديگر گفته اند: اين آيات در باره «ثعلبه بن حاطب» و «معتب بن قشير» نازل شده كه از بنى عمرو بن عوف بودند. آن ها گفته بودند اگر خداى مالی به ما روزى كند، زكاتش را مى دهيم، ولى وقتى خدا روزيشان كرد، بخل ورزيدند - نقل از حسن و مجاهد.
مؤلف: رواياتى كه صاحب مجمع البيان آورده، با يكديگر منافاتى ندارند. زيرا ممكن است ثعلبه با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عهد كرده باشد و جماعتى از انصار را هم بر آن گواه گرفته باشد، و يا غير او، مرد ديگرى نيز با او بوده باشد. بنابراين، نه تنها روايات با هم منافات ندارند، بلكه يكديگر را تأييد هم مى كنند.
همچنان كه آن قولى كه از ضحاك نقل شده كه گفته است: «آيات مذكور در باره عده اى از منافقان به نام «نبتل بن حارث»، «جدّ بن قيس» و «ثعلبة بن حاطب» و «معتب بن قشير» نازل شده» نيز، آن روايات را تأييد مى كند.
و اما آنچه را كه مجمع البيان از كلبى نقل كرده كه گفته: «آيات مذكور درباره حاطب بن ابى بلتعه نازل شده، كه داراى مالى در شام بوده و دير به دستش رسيده و او بسيار تلاش كرد، پس قسم خورد كه اگر خداوند اين مال را برساند، زكاتش را بپردازد، خداوند هم مالش را به سلامت به او رسانيد و او به عهد و قسم خود وفا نكرد»، انطباقش بر آيات مورد بحث بعيد است. براى اين كه رسانيدن مال به صاحبش، ايتاء فضل كه اعطاء و رزق باشد، نيست.
و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السلام»، در ذيل آيه مورد بحث آمده كه فرمود: اين آيات در شأن ثعلبة بن حاطب بن عمرو بن عوف نازل شده كه مردى محتاج بود و با خدا عهدى بست، و چون خدا مالدارش نمود، بخل ورزيد و به عهد خود وفا نكرد.
و در الدرّ المنثور است كه بخارى، مسلم، ترمذى و نسائى، از ابوهريره، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روايت كرده اند كه فرمود:
نشانه منافق سه چيز است: اول اين كه وقتى حرف می زند، دروغ مى گويد و چون وعده مى دهد، خُلف مى كند و چون امين شود، خيانت مى كند.
مؤلف: اين روايت به طرق بسيارى، از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» نقل شده، كه بعضى از آن ها قبلا ايراد شد.