تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



و در كتاب اعلام الورى، در باره اين كه سراقة بن جعشم، چه نحوه ارتباطى با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» داشت، و در اين كه آيا او از دشمنان بوده و يا از صحابه، چنين گفته است:

آنچه كه در بين عرب معروف شده و هر جا مى نشينند، چه در اشعار و چه در محاورات خويش مى گويند و انتشار مى دهند، اين است كه: سراقه، از مكه به قصد كشتن رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بيرون آمد و او را تعقيب كرد تا شايد با كشتن آن جناب، در ميان قريش افتخارى به دست آورد، و همچنان در تعقيب بود تا آن جناب را پيدا نمود. آن قدر نزديك شد كه ديگر خاطر جمع شد به هدف خود رسيده است، وليكن به طور ناگهانى چهار پاى اسبش به زمين فرو رفت و به كلى در زمين پنهان شد. سراقه بسيار تعجب كرد؛ زيرا مى ديد آن مكان، زمين نرمى نبود كه پاى اسب فرو رود، آن هم تا شكم، بلكه زمينى بسيار سفت و محكم بود.

سراقه فهميد كه اين قضيه، يك امر آسمانى است. (و اگر دير بجنبد، ممكن است خودش هم فرو رود). لاجرم فرياد زد: اى محمّد! از پروردگارت بخواه اسب مرا رها كند، و من ذمّه خدا را به گردن مى گيرم كه احدى را به راهى كه در پيش گرفته اى، راهنمایى نكنم و نگويم كه من محمّد را كجا ديده ام.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دعا كرد و اسبش چنان به آسانى رها شد كه گویى پاهايش را با يك گره جوزى بسته بودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۲

و اين سراقه، مردى بسيار زيرك و دورانديش بود، و از اين پيشامد چنين احساس كرد كه به زودى برايش پيشامد ديگرى خواهد بود. لذا به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عرض كرد: يك امان نامه براى من بنويس. آن جناب هم به وى امان نامه داد و او برگشت.

محمّد بن اسحاق مى گويد: ابوجهل، در باره سراقه اشعارى گفته بود. سراقه نيز با اشعار زير، او را پاسخ گفت:

ابا حكم و اللات لو كنت شاهدا * لامر جوادى اذ تسيخ قوائمه

عجبت و لم تشكك بان محمدا * نبى ببرهان فمن ذا يكاتمه

عليك بكف الناس عنه فاننى * ارى امره يوما ستبدو معالمه

مؤلف: اين روايت را، كلينى در كافى، به سند خود، از معاوية بن عمّار، از ابى عبدالله «عليه السلام» و نيز صاحب الدرّ المنثور نيز، آن را به چند طريق نقل كرده اند. و نيز زمخشرى، آن را در كتاب ربيع الابرار خود آورده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۳

و در الدرّ المنثور آمده كه ابن سعد و ابن مردويه، از ابن مصعب روايت كرده اند كه گفت:

من، انس بن مالك و زيد بن ارقم و مغيرة بن شعبه را ديده بودم، و از آنان شنيدم كه با خود چنين گفتگو مى كردند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، وقتى آن شب وارد غار شد، خداوند درختى را به امر خود در برابر روى پيغمبرش رويانيد، به طورى كه به كلى آن حضرت را از چشم بينندگان پوشانيد، و عنكبوت را دستور داد تا دم درِ غار، در برابر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» تار بتند، تا او هم با تارهاى خود، آن جناب را از بينندگان مستور سازد، و دو كبوتر وحشى را دستور داد تا در دهانه غار بايستند.

جوانان قريش كه هر يك، از يك دودمان بودند، با چوبدستى، شمشير و چماق هايشان سر و كلّه هايشان پيدا شد، و همچنان نزديك غار مى شدند، تا آن جا كه فاصله شان با آن جناب، بيش از چهل ذراع نماند.

در آن ميان، يكى از ايشان با عجله نزديك آمد و نگاهى در غار انداخت و برگشت. بقيه نفرات پرسيدند: چرا درون غار را تفحص نكردى؟ گفت: من يك جفت كبوتر وحشى در دهنۀ غار ديدم و فهميدم كه معقول نيست كسى در غار باشد...

و نيز، در همان كتاب آمده كه عبدالرزاق و ابن منذر، از زهرى نقل كرده اند كه در ذيل جملۀ «إذ هُمَا فِى الغَار» گفته است: مقصود از اين غار، آن غارى است كه در يكى از كوه هاى مكه، به نام «ثور» واقع است.

مؤلف: رواياتى كه غار نامبرده را، غار واقع در كوه «ثور» معرفى مى كنند، بسيار زياد است و اين كوه، تقريبا در چهار فرسخى مكه قرار دارد.

و در اعلام الورى و قصص الانبياء آمده كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، سه روز در آن غار بماند و بعد از سه روز، خداى تعالى به آن حضرت اجازه مهاجرت داد و فرمود: اى محمّد! از مكه بيرون رو، كه بعد از ابى طالب، ديگر تو را در آن ياورى نيست.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از غار بيرون آمد و در راه، به چوپانى از قريشيان برخورد كه او را «ابن اُرَيقط» مى گفتند. حضرت او را نزد خود طلبيد و فرمود: اى ابن اُرَيقط! من مى خواهم تو را بر خون خودم امين گردانم، (آيا حاضر هستى به اين امانت خيانت نكنى)؟

عرض كرد: در اين صورت، به خدا سوگند، تو را حراست و حفاظت مى كنم و احدى را به سوى تو دلالت و راهنمایى نمى كنم. اينك بگو ببينم قصد كجا را دارى اى محمّد؟ حضرت فرمود: به طرف يثرب مى روم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه : ۳۹۴

گفت: حال كه بدان طرف مى روى، راهى به تو نشان مى دهم كه احدى آن راه را بلد نيست.

فرمود: پس به نزد على برو و به وى بشارت بده كه خداوند به من اجازه مهاجرت داده، اينك اسباب سفر و مركب برايم آماده ساز. ابوبكر هم گفت: نزد اسماء دخترم برو و به وى بگو براى من زاد و دو مركب فراهم كند و داستان ما را به «عامر بن فهيره» اعلام بدار و به وى بگو زاد و دو راحله مرا بردارد و بياورد.

ابن اُرَيقط، نزد على «عليه السلام» رفت و داستان را به عرضش رسانيد. على بن ابى طالب «عليه السلام» زاد و راحله را براى آن حضرت فرستاد. عامر بن فهيره هم، زاد و دو راحله ابوبكر را آورد.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از غار بيرون آمد و سوار شد و ابن اُرَيقط، آن جناب را از راه نخله كه در ميان كوه ها به سوى مدينه امتداد داشت، حركت داد و هيچ جا، به جاده معمولى برنخوردند، مگر در «قديد»، كه در آن جا به منزل «اُمّ معبد» در آمدند.

راوى مى گويد: انصار از بيرون آمدن رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از مكه، خبردار شده بودند و در انتظار رسيدنش، دقيقه شمارى مى كردند، تا آن كه در محله «قبا»، (در آن نقطه اى كه بعدا به صورت مسجد قبا در آمد)، او را بديدند و چيزى نگذشت كه خبر ورودش در همه شهر پيچيد. زن و مرد خوشحال و خندان و به يكديگر بشارت گويان به استقبالش شتافتند.

نقد و بررسى استدلال به آيه غار، بر فضيلت ابوبكر

مؤلف: اخبار در داستان هجرت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و جزئيات آن بسيار زياد است، كه هم شيعه آن ها را روايت كرده اند و هم سنّى. وليكن با همه زيادی اش، آن قدر ضد و نقيض يكديگرند كه نمى توان در اين كتاب به نقد و بررسى آن ها پرداخت و داستان واقعى را از ميان آن ها استخراج كرد. و ما از ميان همه آن ها، آن مقدارى را كه بر اجمال قضيه دلالت كند و تقريبا مورد اتفاق شيعه و سنّى هم باشد، نقل كرديم و همين مقدار كافى است.

و در الدرّ المنثور چنين آمده كه: خيثمه بن سليمان طرابلسى، در كتاب خود، كه در فضائل صحابه نوشته و نيز ابن عساكر، از على بن ابى طالب روايت كرده اند كه فرمود:

خداى تعالى، همه مردم معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را مذمت كرده و تنها ابوبكر را مدح نموده و فرمود: «إلّا تَنصُرُوهُ فَقَد نَصَرَهُ اللهُ إذ أخرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِىَ اثنَينِ إذ هُمَا فِى الغَارِ إذ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحزَن إنّ اللهَ مَعَنَا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۵

مؤلف: نقد اين بحث، در مضامين آياتى كه در بردارندۀ اين قضيه اند و همچنين روايات صحيحى كه درباره داستان مذكور وارد شده، نسبت به روايت فوق سوء ظن مى آورد. براى اين كه آياتى كه در مقام مذمت مؤمنان (و يا به تعبير اين روايت در مقام مذمت عموم مردم) است، و آيه غار هم در جملۀ «إلّا تَنصُرُوهُ» بدان اشاره دارد و اول همۀ آن ها، آيه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُم إذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فِى سَبِيلِ اللهِ اثَّاقَلتُم إلَى الأرض» مى باشد، و نيز نقل قطعى، ثابت مى كنند كه تثاقل از عموم مؤمنان نبود، بلكه پاره اى از مؤمنان دعوت و امر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را نسبت به كوچ كردن براى جهاد پذيرفته و بى درنگ حركت كردند، و عده اى از مردم مؤمن و منافق تثاقل ورزيدند.

به همين دليل خطاب در «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» هم، كه تمامى مؤمنان را شامل است و همچنين مذمتى كه دنبال آن است، مخصوص عده اى از مؤمنان خواهد بود، و خطاب عمومى آن از قبيل خطابات عمومى ديگرى است، كه مربوط به بعضى از مخاطبان است. مانند خطابى كه در آيه: «فَلِمَ تَقتُلُونَ أنبِيَاءَ الله» به عموم يهود شده، در حالى كه همه افراد يهود انبياء را نكشتند و همچنين امثال آن در قرآن بسيار آمده است.

و بنابراين بيان، دلالت آيه بر اين كه در روز «غار»، جز خدا كسى پيغمبر را يارى نكرده، دلالتى است قطعى. و اين معنا خود بهترين شاهد است بر اين كه ضميرهایى كه در بقيه جملات آيه، يعنى در جملات: «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيهِ وَ أيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَم تَرَوهَا وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفلَى وَ كَلِمَةُ اللهِ هِىَ العُليَا» هست، همه به پيغمبر بر مى گردد.

و جملات مذكور در مقام بيان اين جهت اند كه خداى تعالى، به تنهایى، قائم است به نصرت او. نصرتى عزيز و غيبى، نصرتى كه احدى از مردم در آن دخالت ندارد، و آن، عبارت است از: فرستادن سكينت بر وى و تأييد او، به جنودى غايب از ديدگان، و بالادست قرار دادن كلمۀ حق و زيردست كردن كلمۀ باطل، و اين كه خدا مقتدرى است شايسته كار.

از مسأله نصرت و يارى كه بگذريم، فضيلت ديگرى كه ممكن است فضيلت شمرده شود و انگشت روى آن گذاشته شود، اين است كه بگويند: كلمۀ «ثَانِىَ اثنَينِ» و همچنين كلمۀ «لِصَاحِبِه» دلالت دارد بر اين كه وى، رفيق راه و يار غار رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده.

و ما نخست تسليم مى شويم كه بودن دو نفر كه يكى از آن دو رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است و همچنين همنشين بودن با آن جناب، خود يكى از مفاخر و فضائل است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۶

وليكن مى گوييم به فرضى هم كه ما آن را افتخار حساب كنيم، يكى از افتخارات اجتماعى است، و اين اجتماع است كه براى اين گونه امور ارزش و نفاستى قائل است، و اما قرآن كريم در منطق خود، براى نفاست و قيمت، ملاك ديگرى و براى فضيلت و شرافت، معناى ديگرى دارد كه متكى بر حقيقتى است اعلا و بلندتر از مقاصد مادى و اعتبارى، اجتماعى، و آن حقيقت، عبارت است: از كرامت و حرمت عبوديت و درجات تقرب به خدا.

آرى، در نظر قرآن، مصاحبت جسمى و يكى از صحابه رسول به شمار رفتن، به هيچ وجه دلالتى بر احترام و شرافت ندارد. اين صريح قرآن است كه مكرر خاطرنشان ساخته كه اسم گذارى به اسماء مختلف و داشتن مزايایى كه مردم عامى آن را ارجمند و نظر اجتماعى آن را نفيس و بزرگ مى شمارد، در نزد خداى سبحان كمترين ارزشى ندارد، و در نزد خداى تعالی، حساب و ارزيابى همه بر روى دل ها است، نه بر آنچه كه از ظاهر اعمال ديده مى شود و نه بر تقدم از حيث حسب و نسب.

مخصوصا همين معنا را درباره اصحاب رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و ملازمان آن جناب با صريح ترين بيان خاطرنشان ساخته و فرموده: «مُحَمّدٌ رَسُولُ الله وَ الَّذِينَ مَعَهُ أشِدَّاءُ عَلَى الكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَينَهُم تَرَيهُم رُكَّعاً سُجّداً... وَعَدَ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنهُم مَغفِرَةً وَ أجراً عَظِيماً»، اگر خواننده محترم تدبر كند، مى بيند كه با همه مدحى كه در صدر آيه است، در ذيل آن چه قيودى را ذكر كرده است.

اين بود مختصرى بحث پيرامون آيه «غار» و روايات وارده در آن، اگر بخواهيم بيش از اين بحث كنيم، بحث تفسيرى ما، به بحثى كلامى مبدّل خواهد شد كه از غرض ما بيرون است.

و در كتاب الدرّ المنثور آمده كه: ابن ابى حاتم و ابوالشيخ و ابن مردويه و بيهقى، در كتاب دلائل، و ابن عساكر، در تاريخ خود، از ابن عباس روايت كرده اند كه در ذيل آيه: «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيهِ» گفته است: يعنى بر ابوبكر، زيرا رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، همواره بر سكينتى از پروردگار خود بود.

و نيز، در همان كتاب آمده كه خطيب، در تاريخ خود، از حبيب بن ثابت روايت كرده كه در باره آيه: «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيهِ» گفته است: اين آيه در حق ابوبكر نازل شده، زيرا رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، هيچ آنى بدون سكينت نبود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۷

نقد و رد رواياتى كه مى گويند «سكينت»، بر ابوبكر نازل شد

مؤلف: از آنچه گذشت، معلوم شد كه ضمير در «عَلَيه» به دلالت سياق (و برغم دو روايت فوق)، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر مى گردد، و اين دو روايت، به خاطر وقفى كه در آن هاست، ضعيف اند، علاوه بر اين كه در اين دو روايت، ابن عبّاس و حبيب نظريه داده اند و نظريه آن ها، براى ديگران هيچ گونه حجيت ندارد.

گذشته از اين، استدلال آن دو به اين كه «رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، هيچ آنى خالى از سكينت نبوده»، استدلالى است ناتمام. زيرا آيه: «ثُمّ أنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِينَ...»، و همچنين آيه نظير آن كه در سوره «فتح» و مربوط به داستان حديبيه است، مخالف آن است. چون اين دو آيه، تصريح مى كنند به اين كه «سكينت» جديدى در خصوص اين دو مورد، يعنى حديبيه و حُنَين، بر آن جناب نازل شده، و به شهادت همين دو آيه در مورد بحث، يعنى در داستان غار هم، «سكينت» بر آن جناب نازل شده است.

و گويا بعضى از مفسران متوجه اين اشكال شده اند، لذا استدلال مزبور در روايت را حمل بر معناى ديگرى كرده و گفته اند: مقصود از اين استدلال ابن عبّاس و حبيب، اين است كه «سكينت» در غار، ملازم با پيغمبر بوده، و اين خود قرينه است بر اين كه «سكينت» بر ابوبكر نازل شده، و بعيد هم نيست كه روايت حبيب، دلالتش بر اين معنا نزديك تر باشد.

مفسّر نامبرده، بعد از آن كه روايت ابن عبّاس را اول و روايت حبيب را بعد از آن نقل كرده، گفته است:

بعضى از مفسران لغت و معقول، اين روايت را گرفته و تعليلى را كه در آن است، چنين توضيح داده اند كه: «در آن روز، براى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» اضطراب و ترسى جديد و تازه دست نداد. پس ‍ سكينت بر ابى بكر نازل شده».

بعضى ديگر اين حرف را چنين تقويت كرده اند كه: «اصل در ضمير است كه به مرجع نزديك تر خود برگردد»، و در آيه مورد بحث به «صاحب» بر مى گردد، وليكن اين حرف، خيلى دل چسب نيست.

بعضى ديگر گفته اند: «ضمير به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر مى گردد، و در نتيجه «سكينت» بر آن جناب نازل شده، وليكن نزول سكينت بر آن جناب، دليل بر اين نيست كه آن حضرت در آن روز، دچار ترس و اضطراب شده باشد»، اين حرف هم درست نيست. زيرا همين كه مى بينيم نزول «سكينت» عطف شده بر «لَا تَحزَن»، مى فهميم كه به خاطر همان ترس و اندوه ابوبكر و بعد از سفارش رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نازل شده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۸

اما اين كه گفت: «آن روز ترس و اضطرابى بر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دست نداده تا سكينت بر او نازل شود»، اگر اين معنا را از اين جا استفاده كرده كه چون در قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در آن روز ترسيده باشد، ما نيز مى گوييم در قرآن و در هيچ روايتى نيامده كه آن جناب در داستان حديبيه و حُنَين ترسيده باشد، پس چطور نزول «سكينت» جديد را در آن دو واقعه قبول كرده است.

و اگر بگويد: نزول «سكينت»، مستلزم اين است كه طرف قبلا دچار ترس و اضطراب شده باشد.

در جواب مى گوييم: همان طور كه قبلا هم گفته بوديم، چنين استلزامى در كار نيست. اگر چنين استلزامى صحيح بود، بايد هيچ نعمتى بعد از نعمتى نازل نشود، و هميشه نعمت بعد از نعمتى، مقابل و ضدّ خودش نازل گردد، و حال آن كه ما مى بينيم نعمت هاى ديگر الهى، يكى پس از ديگرى نازل مى شود، نعمت بعد از نعمت، رحمت بعد از رحمت، ايمان و هدايت بعد از ايمان و هدايت؛ و همچنين بسيارى از انواع ديگر نعمت ها، كه بعد از مشابه خودش نازل شده، و قرآن كريم هم بر نمونه هاى بسيارى از اين قبيل تصريح دارد.

و اما اين كه گفت: «رجوع ضمير به پيامبر درست نيست، زيرا همين كه مى بينيم سكينت عطف شده بر «لَا تَحزَن»، مى فهميم كه به خاطر همان ترس و اندوه ابوبكر و بعد از سفارش رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نازل شده»، اين نيز صحيح نيست. زيرا درست است كه «فاء» تفريع دلالت دارد بر اين كه جملۀ مدخول آن مترتب بر ماقبل آن است، وليكن معناى اين ترتب و بعديّت، تنها ترتب و بعديّت زمانى نيست، و هيچ يك از علماى ادب چنين ادعایى نكرده، بلكه ممكن است بعديّت زمانى باشد، و ممكن هم هست بعديّت رتبه اى باشد.

و با اين حال، ديگر اين مفسّر نمى تواند بگويد بايد جملۀ «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيه» مترتب بر كلام قبلى خود باشد، آن هم ترتب زمانى؛ همچنان كه نمى تواند بگويد بايد مترتب به كلام نزديك تر خود باشد، مگر اين كه قبول كند آن حرف را كه اصل در ضمير اين است كه به مرجع نزديك تر خود برگردد، و حال آن كه خود او، اين حرف را از ديگران نقل كرد و سپس گفته كه حرف صحيحى نيست.

و ما وقتى سياق آيه مورد بحث را از نظر بگذرانيم، مى بينيم نزديك ترين جمله اى كه صالح باشد براى اين كه جملۀ «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيه» متفرع بر آن گردد، همان جملۀ «فَقَد نَصَرَهُ اللهُ» است، كه به طور اجمال مى گويد: خدا در فلان جا و فلان جا او را يارى كرد؛ و در اين جمله و جملات بعد از آن، به طور تفصيل بيان مى كند كه چنين و چنان او را يارى كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۹

پس معلوم شد: آن جوابى كه اين آقا در آخر كلامش به آن مفسّر داده، عينا همان حرفى است كه خودش آن را تضعيف كرده و گفته بود: «اصل مذكور اصلى ندارد». اينك خودش همين اصل را با عباراتى ديگر، مورد استدلال قرار داده است.

از همين جهت، اشكال بر يك روايت ديگرى كه در الدرّ المنثور آن را از ابن مردويه، از انس بن مالك نقل كرده، معلوم مى شود.

روايت اين است كه انس گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و ابوبكر وارد غار حرا شدند. پس آنگه ابوبكر به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عرض كرد: جاى ما آن قدر روشن و پيداست كه اگر كسى جاى پاى خود را ببيند، من و تو را خواهد ديد. حضرت فرمود: چه فكر مى كنى در باره دو نفرى كه سومى آن دو خداست، خداوند سكينت خود را بر تو نازل كرد، و مرا به لشكريانى كه شماها نمى بينيد، تأييد فرمود.

صرف نظر از اين كه اين روايت متعرض غار «حرا» شده، و حال آن كه با اخبار مستفيضه و بسيار زياد، ثابت شده كه نزول آيه مورد بحث، مربوط به غار «ثور» است، نه غار «حرا»؛ اين اشكال در آن هست كه سياق آيه را تفكيك كرده، يك ضمير به ابوبكر و يك ضمير ديگر را به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» برگردانيده، و يك سياق اجازه چنين تفكيكى را نمى دهد.

آلوسى در روح المعانى، هر دو ضمير را به ابوبكر برگردانيده و روايت را چنين آورده: «خداوند سكينت خود را بر تو (ابوبكر) نازل كرده، و تو را به جنودى كه شماها نمى بينيد، تأييد نموده».

و ما نمى دانيم كداميك از اين دو نقل اصل و كداميك دست خورده و تحريف شده است. و به فرضى كه نقل آلوسى درست باشد، علاوه بر آن اشكال هایى كه در بيان سابق گذشت، اشكال ديگرى دارد، و آن، اين است كه در غار، غير از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و ابوبكر، كسى ديگرى نبوده. پس در جملۀ «شماها نمى بينيد»، روى سخن با چه كسانى است؟

و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «لَو كَانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قَاصِداً»، از ابى الجارود، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت آمده كه فرمود: مقصود اين است كه اگر غنيمت نزديكى در بين بود، تو را پيروى مى كردند.

و در تفسير عياشى، از زراره و حمران و محمّد بن مسلم، از ابى جعفر و ابى عبدالله «عليهما السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرموده اند: معنايش اين است كه اين ها كه خواهند گفت: ما استطاعت جهاد نداريم، دروغ مى گويند و از علم خدا گذشته كه اگر اين سفر، سفر نزديكى بود و سود مادى نزديكى داشت، تو را پيروى مى كردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۰۰

مؤلف: اين روايت را، صدوق در كتاب معانى الاخبار، به سند خود، از عبد الاعلى بن اعين، از ابى عبدالله «عليه السلام»، به همين صورت نقل كرده.

سخنرانی پیامبر«ص»، پیش از اعزام مسلمانان براى حرکت به سوى تبوك

و در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «وَلَكِن بَعُدَت عَلَيهِمُ الشُّقَة» آمده كه معنايش اين است كه: وليكن راه آنان تا تبوك دور بود (و بدين جهت عذر آوردند) و سبب آن، اين بوده كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هيچ مسافرتى به آن دورى و به آن دشوارى نكرده (و به مردم پيشنهاد ننموده) بود.

و اما اصل مطلب جريانش از اين قرار بوده كه: افرادى كه همه ساله از ييلاق از شام به مدينه بر مى گشتند و با خود پتو و خواربار مى آوردند و مردمى عوام بودند، در آن ايام در مدينه انتشار دادند كه روميان در حال جمع آورى قشون هستند و مى خواهند با لشكرى انبوه، با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نبرد كنند، و هرقل با همه لشكريانش حركت كرده و قبائل غسان و جذام و بهراء و عامله را هم با خود همداستان نموده، اينك خودش در حمص مانده و لشكريانش تا بلقاء رسيده اند.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله» وقتى اين معنا را شنيد، اصحاب خود را به «تبوك» كه يكى از شهرهاى بلقاء است، فرستاد، و از آن سو افرادى را به ميان قبائلى كه در حول و حوش مدينه بودند و همچنين به مكه و نزد افرادى كه از ميان قبائل خزاعه و مزينه و جهينه مسلمان شده بودند، فرستاد تا آنان را بر جهاد تحريك كنند.

آنگاه به لشكريان خود دستور داد تا لواى جنگ را در ثنية الوداع بيفراشتند، و به افرادى كه توانائى مالى داشتند، دستور داد تا به تهیدستان كمك مالى كنند، و هر كس، هرچه اندوخته دارد، بيرون آورده و انفاق كند. لشكر نيز چنين كرده و با تشويق يكديگر، لشكرى نيرومندى تشكيل دادند.

آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به خطبه ايستاد و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اى مردم! راست ترين گفتارها، كتاب خدا و سزاوارترين سفارشات، تقوا و بهترين ملت ها، ملت ابراهيم و نيكوترين سنت ها، سنّت محمّد و شريف ترين سخنان، ذكر خدا و بهترين داستان ها، همين قرآن است. و نيكوترين امور، سنّت هاى ثابت و پابرجاست و بدترين امور، امور نوظهور و تازه درآمده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۰۱

و نيكوترين هدايت، هدايت انبياء و شريف ترين كشته شدگان، آن هايند كه در راه خدا شهيد شده باشند و تاريك ترين كوری ها، كورى ضلالت بعد از هدايت و بهترين كارها، آن كارى است كه نافع تر باشد. بهترين هدايت ها، آن هدايتى است كه پيروى گردد و بدترين كوری ها، كورى دل است. دست بالا (دهنده) بهتر از دست پایين (گيرنده) است. خواسته اى كه كم و به قدر كفاف باشد، بهتر از آن خواسته اى است كه زياد و بازدارنده از ياد خدا باشد.

بدترين معذرت ها، معذرت در دمِ مرگ و بدترين ندامت ها، ندامت در روز قيامت است. پاره اى مردم كسانی اند كه به نماز جمعه نمى آيند، مگر گاه بگاه، و پاره اى ديگر كسانی اند كه به ياد خدا نمى افتند، مگر بى اراده و نيت، و از بزرگترين خطاهاى زبان، دروغ و بهترين بى نيازی ها، بى نيازى دل (و سيرى چشم و دل) است.

نيكوترين توشه ها، تقوا، و اساس حكمت، ترس از خداست، و بهترين چيزى كه در دل مى افتد، يقين است، و شك و ترديد از كفر است، و دورى كردن از يكديگر عمل جاهليت، و غُل و غش از چرك جهنم، و مستى، اخگر و پاره هاى آتش و سرائيدن شعر از ابليس است. و شراب انبانۀ همه گناهان و زنان دام هاى شيطان و جوانى، شعبه اى از جنون است، و بدترين كسب ها، رباخوارى و بدترين خوردن ها، خوردن مال يتيم است.

و نيكبخت، آن كسى است كه از ديگران پند بگيرد، و بدبخت، آن كسى است كه در شكم مادر بدبخت باشد. و هر يك از شما، سرانجام در خانۀ چهار ذراعى (قبر) قرار خواهد گرفت، و در هر امرى، آخر آن را بايد نگريست و ملاك هر امرى، اواخر آن است، و بدترين رباها، دروغگویى است و هر آينده اى، نزديك است، و ناسزا گفتن به مؤمن، فسق و قتال با او كفر و خوردن گوشت او، از نافرمانى خدا و حرمت مال او، مانند حرمت خون اوست.

و هر كه به خدا توكل كند، خدا او را كفايت كند، و هر كه صبر كند، به پيروزى مى رسد، و هر كه از جرم ديگران در گذرد، خداوند از جرائم او در مى گذرد، و هر كه خشم خود فرو ببرد، خداوند پاداشش مى دهد، و هر كه صبر بر مصيبت كند، خدا او را عوض مرحمت مى كند، و هر كه در پى انتشار فضائل خود بر آيد، خداوند در پى رسوایی اش بر خواهد آمد، و هر كه در اين باره سكوت كند، خداوند به بيشتر از آن كه خود انتظار داشت، فضائلش را انتشار مى دهد و هر كس معصيت كند، خدا عذابش دهد.

بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. بارالها! مرا و امّت مرا بيامرز. من از خدا براى خودم و براى شما طلب مغفرت مى كنم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۰۲

راوى مى گويد: مردم وقتى اين خطبه را شنيدند، در امر جهاد دلگرم شده، همه قبائلى كه آن جناب براى جنگ دستور حركتشان را داده بود، حركت كردند، و پاره اى از منافقان و غير منافقان تقاعد ورزيدند.

رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، به جدّ بن قيس برخورد، و به او فرمود: اى اباوهب! آيا براى اين جنگ با ما حركت نمى كنى؟ گويا از ديدن زنان زرد پوست، خوددارى نمى توانى كرد.

عرض كرد: يا رسول الله! به خدا سوگند قوم و قبيله من مى دانند كه در ميان آنان، هيچ كس به اندازه من علاقه به زن ندارد، و من مى ترسم اگر با شما حركت كنم و به اين سفر بيايم، از ديدن زنان رومى نتوانم خوددارى كنم، لذا استدعا دارم مرا مبتلا مكن، و اجازه بده در شهر بمانم. از سوى ديگر همين شخص، به گروهى از قوم خود گفت: هوا بسيار گرم است، در اين هواى گرم از خانه و زندگى خود بيرون مرويد.

پسرش گفت: آيا خودت فرمان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را مخالفت مى كنى، بس نيست، اينك مردم را سفارش مى كنى كه گرمى هوا را بهانه كرده، آن جناب را مخالفت كنند، به خدا قسم، خداوند در همين باره آيه اى مى فرستد كه تا قيام قيامت، مردم آن را بخوانند (و تو رسوا شوى). اتفاقا خداى تعالى، اين آيه را فرستاد: «وَ مِنهُم مَن يَقُولُ ائذَن لِى وَ لَا تَفتِنّى ألَا فِى الفِتنَةِ سَقَطُوا وَ إنّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالكَافِرِينَ».

آنگاه جدّ بن قيس اضافه كرده، گفت كه محمّد خيال مى كند جنگ با روم هم، مثل جنگ با ديگران است، ولى من خوب مى دانم كه احدى از اين مسلمانان، از اين جنگ بر نخواهد گشت.

مؤلف: در اين باره، روايات بسيار ديگرى از طرق شيعه و سنّى، وارد شده است.

چند روايت در ذيل آيه شريفه: «عَفَا اللهُ عَنكَ لِمَ أذِنتَ لَهُم...»

و در كتاب عيون، به سند خود، از على بن محمّد بن جهم روايت كرده كه گفت: من وارد مجلس مأمون شدم و على بن موسى «عليهما السلام» نيز در آن جا حضور داشتند. مأمون رو به آن حضرت كرد و گفت: يابن رسول الله! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصوم اند. فرمودند: چرا. مأمون در ضمن پرسش هاى خود پرسيد: «يا ابا الحسن! پس آيه عَفَا اللهُ عَنكَ لِمَ أذِنتَ لَهُم» چه معنا دارد؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۴۰۳

حضرت رضا «عليه السلام» فرمود: اين از قبيل مَثَل معروف «در، به تو مى گويم، ديوار تو بشنو» است. خداى تعالى، در اين آيه روى سخن خود را به پيغمبرش كرده، وليكن مقصودش امت او است؛ و همچنين است آيه: «لَئِن أشرَكتَ لَيَحبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الخَاسِرِينَ: اگر شرك بورزى، عملت بى اجر مى شود و مسلما از زيانكاران خواهى شد». و نيز آيه: «وَ لَولَا أن ثَبَّتنَاكَ لَقَد كِدتَ تَركَنُ إلَيهِم شَيئاً قَلِيلاً: اگر نبود كه ما تو را ثابت قدم كرده بوديم، چيزى نمى ماند كه تو هم مقدار كمى متمايل به ايشان مى شدى».

مأمون گفت: درست فرمودى يابن رسول الله.

مؤلف: مضمون اين روايت، درست مطابق بيانى است كه ما در معناى اين آيه گذرانديم، نه آن حرفى كه ديگران زدند و گفتند «اذن دادن آن جناب به اين كه منافقان تقاعد بورزند، ترك اولائى بوده، نه گناه»، زيرا اگر ترك اولى مى بود، ديگر معنا نداشت كه عتاب در آيه، از قبيل «در به تو مى گويم، ديوار تو بشنو» بوده باشد.

و در الدرّ المنثور است كه عبدالرزاق، در كتاب المصنف و ابن جرير، از عمرو بن ميمون اودى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دو كار كرد كه در آن دو كار هيچ گونه دستورى نداشت. يكى اين كه به منافقان اجازه تقاعد داد و ديگر آن كه اسير گرفت، و خداى تعالى، در برابر اين دو عمل فرمود: «عَفَا اللهُ عَنكَ لِمَ أذِنتَ لَهُم...».

مؤلف: اشكال هایى كه بر اين روايت وارد است، از بيان گذشته ما معلوم شد.

و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ لَو أرَادُوا الخُروُج لَأعَدُّوا لَهُ عُدّة...»، و همچنين در ذيل آيه بعدش گفته است: عده اى هم از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» تخلف كردند كه داراى نيّت صادق و بصيرت در دين بودند و هيچ شك و ترديدى در عقائدشان رخنه نكرده بود، ليكن پيش خود گفته بودند ما بعد از آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» حركت كردند، به او ملحق مى شويم.

از آن جمله يكى «ابوخيثمه» بود كه مردى قوى و داراى دو همسر و دو آلاچيق بود، همسران وى، آلاچيق هايش را آب پاشى كرده، در آن آب آشاميدنى خنكى فراهم نموده و طعامى تهيه كرده بودند. در همين بين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» مسلمانان را دستور حركت داد او سرى به آلاچيق هاى خود زد و در جواب هواى نفس خود كه او را به استفاده از آن ها دعوت مى كرد، گفت:

نه، به خدا سوگند، اين انصاف نيست كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، با اين كه خداى تعالى از گذشته و آينده او در گذشته حركت كند و در شدت حرارت و گرد و غبار و با سنگينى سلاح راه بپيمايد و در راه خدا جهاد كند، آنگاه ابوخيثمه، كه مردى نيرومند است، در سايه آلاچيق و در كنار همسران زيباى خود به عيش و لذت بپردازد؛ نه به خدا سوگند كه از انصاف به دور است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←