تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۲۴

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۸ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۰۹ توسط Masha n (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



آرى ، انسان داراى هواى نفسى است كه دائما او را دعوت مى كند به اينكه از هر چيزى كه برايش ميسور است كام دل بگيرد، و آنچه را كه هوس مى كند مرتكب شود، چه اينكه هوسرانى مشروع باشد و چه نامشروع ، چه عدالت باشد و چه ظلم و تجاوز به حق ديگران و غلبه بر آنان . انسان طبعا چنين است ، مگر اينكه مانعى در كار خود ببيند كه او را از اين تجاوزات باز دارد، و قوى ترين موانع نفسانى همانا ايمان به خدايى است كه برگشت همه بندگان و حساب اعمال آنان و قضاوت در بين شان و پاداش مستوفاى كار نيك شان به دست اوست ، و وقتى مساءله وصيت ، حقيقت امرش بر حسب فرض پوشيده و مجهول باشد براى كشف آن جز شهادت كسانى كه متوفى ، ايشان را بر وصيت خود گواه گرفته راه ديگرى نيست ، بنابراين قوى ترين چيزى كه انسان را نسبت به راستگويى گواهان مطمئن مى سازد اين است كه از ايمان درونى آنان استفاده نموده و از آنان سوگند به خداوند (يمين ) گرفته شود، و به فرض ‍ اينكه معلوم شد در اين شهادت دروغ گفته و خيانت كرده اند سوگند را به ورثه و اولياى ميت برگردانيده و آنان را بر خيانت گواهان سوگند داد، و اين دو كار يعنى سوگند دادن آن دو گواه و پس از آن رد سوگند به ورثه بهترين وسيله است براى وادارى شهود به راستى و قوى ترين موانع است از انحراف شان .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۰

خداى تعالى پس از بيان اين حكم مردم را موعظه و انذار نموده و فرموده : «و اتقوا الله و اسمعوا و الله لايهدى القوم الفاسقين » و معنى آن روشن است . يَوْمَ يجْمَعُ اللَّهُ الرُّسلَ فَيَقُولُ مَا ذَا أُجِبْتُمْ قَالُوا لا عِلْمَ لَنَا إِنَّك أَنت عَلَّمُ الْغُيُوبِ اين آيه طورى نيست كه نتوان آنرا به ما قبل خود ربط داد، زيرا گر چه ذيل آيه قبلى يعنى «جمله و اتقوا الله و اسمعوا...» مطلق است ليكن ظاهر آن بحسب انطباقش به امور همانا نهى از انحراف و ارتكاب خيانت در شهادت و سبك شمردن سوگند به خدا است و چون چنين است بى مناسبت نيست كه پس از آن خداوند ماجرايى كه بين او و پيغمبرانش كه هر كدام شاهد بر امت خويش و بهترين شهدايند در روز قيامت رخ خواهد داد ذكر كند، چون خداى تعالى فرداى قيامت از آن بزرگواران مى پرسد چه كسانى دعوت شان را پذيرفتند؟ آنان هم كه داناترين مردمند به اعمال امت خود و از طرف پروردگار شهداى بر امت خويشند، جواب مى دهند: «لا علم لنا انك انت علام الغيوب » وقتى مطلب از اين قرار باشد يعنى سرانجام خداى سبحان كه عالم به هر چيز است گواه بر عمل بندگان باشد جا دارد شهود از مقام پروردگار بهراسند و در امر شهادت با اينكه خداوند علم به حقيقت امر را روزيشان كرده از حق منحرف نشوند و شهادت خداى را كتمان نكنند تا از گناه كاران و ستمكاران و فاسقين نباشند. «يوم يجمع الله الرسل ...» كلمه «يوم » ظرفى است متعلق به جمله «و اتقوا الله ...» و اينكه فرمود: روزى كه خداوند جمع مى كند پيغمبران را پس مى گويد...، و نفرمود: روزى كه خداوند به پيغمبران مى گويد...، براى مناسبتى بود كه شهادت با جمع شدن شهدا دارد، چنانكه در جمله «تحبسونهما من بعد الصلوه فيقسمان بالله » هم اشاره به اين مناسبت ديده مى شود، مراد از «لا علم لنا» كه در جواب پيامبران (ع ) به خدا آمده است نفى مطلق علم نيست و از اينكه علم همه غيب ها را به طور انحصار براى خداوند اثبات مى كند استفاده مى شود كه مراد از علمى كه از خود نفى مى كنند و مى گويند: «لا علم لنا» اصل علم نيست بلكه همان جميع علوم غيبى است كه براى خداوند اثباتش مى كند، زيرا ظاهر گفتارشان كه مى گويند:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۱

«انك انت علام الغيوب - بدرستى توئى علام الغيوب » دلالت دارد بر اينكه اين بيان تعليل مى كند نفى را و معلوم است كه انحصار علم همه غيب ها در خداوند سبحان دليل بر اين نيست كه غير خداوند فاقد اصل علم هستند، مخصوصا در اينجا كه سؤ ال خداوند از اين است كه مردم چگونه دعوت شما انبيا را پذيرفتند؟ چون علم به چگونگى پذيرفتن مردم از قبيل علم به غيب نيست بلكه از قبيل علم شهودى است ، پس معلوم شد اينكه انبيا گفتند «لا علم لنا» نفى مطلق علم نيست بلكه نفى علم حقيقتى است كه به عالم غيب هم راه داشته باشد. چه پر واضح است كه علم تنها به مقدار قدرتى كه از جهت اسباب و متعلقات دارد واقع را براى صاحبش كشف مى كند نه بيشتر، و نيز واضح است كه آنچه از يك موجود در چشم يك بيننده منعكس مى شود تنها عكسى است از آن نه واقع و حقيقت آن ، زيرا واقع و حقيقت آن امرى است كه به جميع اجزاى موجود در خارج و جميع اجزايى كه قبل از آن موجود به لباس هستى درآمده بوده اند و همچنين موجوداتى كه همزمان با آن موجودند ارتباط و بستگى دارد، و ناگفته پيداست كه علم حقيقى به اين موجود خارجى براى كسى دست مى دهد كه به جميع موجودات قبل از آن و همچنين جميع موجودات همزمان با آن و بلكه به صانع آن يعنى خداوندى كه اجل از آن است كه در حيطه تصور كسى در آيد احاطه پيدا كند، و اين احاطه امرى است فوق طاقت بشرى . در اين عالمى كه از يك طرف وسعت بى نهايت و عظمت اجرام فلكى و كهكشان هاى آن انديشه و فكر بشر را خيره و مبهوت ساخته و از طرف ديگر دقايقى كه در شكم اتم هاى ريز و ذرات ذره بينى آن نهفته شده عقلش را تباه و چنان سرگردانش نموده كه اگر بخواهد فكر خود را بين اين دو سنخ موجود خرد و بزرگ جولان دهد جز حيرت چيزى عايدش ‍ نمى شود. آرى آدمى را از موهبت فكر و نور خرد جز اندكى ناچيز مانند چراغ موشى كه مسير كوتاه زندگيش را روشن ساخته بسان شمعى كه در ظلمات شبى ديجور پيش پاى صاحبش را هويدا كند ارزانى نداشته اند، بنابراين بايد گفت هر چيزى كه مورد علم ما قرار مى گيرد حقيقت و واقعيتش وابسته و مربوط به موجودات اطراف خود و آن موجودات هم به موجودات ديگر و همچنين ... و اين موجودات حقايقى هستند كه به كلى از علم و ادراك آدمى غايبند، پس اين موجود مفروض هم حقيقتش از حيطه علم ما بيرون است ، و ما وقتى مى توانيم بطور حقيقت و به تمام معنا علم به چيزى پيدا كنيم كه تمامى موجودات وابسته به آن يعنى به سراپاى عالم وجود و اسرار آن واقف شويم ، و اين معنا براى ما كه خود مخلوقى هستيم محدود، دست نمى دهد، و همچنين براى غير ما از موجودات ديگر.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۲

حقيقت علم و تمامى آن نزد خداوند است و بس !

تنها خداوند واحد قهار است كه نزد اوست كليد غيب هايى كه جز او كسى را از آن علم و اطلاعى نيست چنان كه آيه «والله يعلم و انتم لا تعلمون ». دلالت بر اين معنا دارد، يعنى دلالت مى كند بر اينكه طبع آدمى جهل و نادانى است و از علم جز مقدار محدودى روزيش ‍ نداده اند. و همچنين آيه «و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ». و اين مضمون همان مضمونى است كه امام (عليه السلام ) در جواب سؤ ال از علت محجوب بودن خداوند از خلق ، آنرا بكار برده و فرموده : چونكه خداوند خلقت بشر را بر مبناى جهل بنا نهاده ، و همچنين آيه «و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء». چه اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه علم تماميش از آن خداست و اگر انسان به چيزى علم و احاطه پيدا مى كند به مشيت و خواست خداوند است . و نيز آيه «و ما اوتيتم من العلم الا قليلا» كه دلالت دارد بر اينكه در عالم علمى است بى كران كه از آن دريا جز قطره اى و از آن خروار جز مشتى به آدميان نداده اند. بنابراين حقيقت امر اين است كه حقيقت علم جز در نزد خداوند سبحان يافت نمى شود. و از آيات بسيارى نيز استفاده مى شود كه روز قيامت روزى است كه هر چيزى به حقيقت و واقعيتش جلوه مى كند، بنابرايندر آن روز هيچ گفتارى هم نيست مگر اينكه حق و حقيقت باشد، از آن جمله است آيه «لا يتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا، ذلك اليوم الحق .»

جواب پيامبران نوعى تواضع در برابر كبريائى خداوند است

بنابراين جوابى هم كه در آيه مورد بحث در روز قيامت ، انبياء (عليهم السلام ) در پاسخ «ماذا اجبتم » داده ، مى گويند: «لا علم لنا انك انت علام الغيوب » جوابى است كه علم را كه همان غيب است حقيقتا از خود نفى نموده و براى پروردگار سبحان اثبات مى كنند، و اين جوابشان يك نوع خضوعى است در برابر عظمت و كبريائى پروردگار و اعتراف به احتياج ذاتى و بطلان حقيقى خود در برابر مولاى حقيقيشان و رعايت آداب حضور و اظهار حقيقت امر است نه جواب نهايى كه بعد از آن جواب ديگرى نباشد، براى اينكه اولا خداوند سبحان آنان را شهداى بر امت قرار داده ، كما اينكه فرموده : «فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد و جئنا بك على هولاء شهيدا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۳

و نيز فرموده : «و وضع الكتاب و جى ء بالنبيين و الشهداء» و براى شاهد بودن انبياء (عليهم السلام ) معنايى جز اين تصور نمى شود كه در روز قيامت كه روز جلوه حقيقت است درباره امت هاى خود شهادت به حق دهند، و اين شهادتى را كه خداوند براى ايشان مقدر فرموده بزودى در آنروز خواهند داد، و اگر در آيه مورد بحث در جواب پروردگار گفته اند: «لا علم لنا» براى خاطر رعايت ادب و ايفاى مراسم عبوديت در قبال مالك حقيقى و پروردگارى است كه در آن روز جز او صاحب اختيار و پادشاهى نيست ، و نيز اشاره است به واقع و حقيقت امر و اينكه علم حقيقى را تنها او مالك بالذات است و ديگران مالك به طفيل اويند، آن مقدارى را مالكند كه او به آنان افاضه فرموده ، با اين حال منافات ندارد كه بعد از اين اعتراف شهادتهايى كه درباره احوال امت خود دارند بدهند و اين خود يكى از مويدات مطلبى است كه ما قبلا در تفسير آيه : «و كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس » در جلد اول اين كتاب گذرانديم ، و آن اين بود كه اين علم و شهادت از نوع علم متداول و شهادت معمولى در بين ما مردم عادى نيست ، بلكه از نوع علمى است كه مخصوص به خود خداوند است ، و خداوند آنرا به طائفه اى از مكرمين و محترمين از بندگان خود اختصاص داده . و ثانيا: خداوند سبحان ، علم را تنها براى طائفه اى از بندگان خود كه در روز قيامت مقرب درگاه اويند اثبات كرده و فرموده : «و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث فهذا يوم البعث »، و نيز فرموده : «و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم » و نيز فرموده : «و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم يعلمون ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه :۲۹۴

و عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) از جمله كسانى است كه آيه شامل او مى شود، و او رسول خدا و از كسانى است كه از روى علم به حق شهادت داده اند، و نيز فرموده : «و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا» و مراد از رسول در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، و اين مطلبى كه خداوند از وى حكايت مى كند جواب سؤ الى است كه آيه مورد بحث مشتمل بر آن است و آن جمله «فيقول ما ذا اجبتم » است ، پس معلوم شد كه گفتار رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نيز همانطورى كه در آيه مورد بحث گفتيم جواب نهايى نيست . و ثالثا: قرآن كريم هم پرسش از پيغمبران را ذكر فرموده و هم پرسش از مردمى را كه آن بزرگواران بسوى ايشان مبعوث بوده اند، كما اينكه فرموده : «فلنسئلن الذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين ». آنگاه از طرف امت ها جوابهاى متعددى در مقابل سوالات زيادى كه از آنان ميشود ذكر فرموده ، و معلوم است كه اين جواب ها مستلزم علم و اطلاع آنان است ، كما اينكه سؤ ال هم ، خود اشاره به علم آنان دارد، چون اگر آنان فاقد علم بودند سؤ ال از ايشان معنا نداشت ، و نيز درباره آن امت ها فرموده : «لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» و نيز فرموده : «و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا روسهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحاانا موقنون » و آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارند، و وقتى امت ها و مخصوصا مجرمين آنان در قيامت به اين پايه از علم و اطلاع برسند كه مورد مواخذه و پرسش پروردگار قرار گيرند چطور ممكن است اين علم را از پيغمبران گرامى (عليهم السلام ) سلب نمود؟! پس بايد همان توجيهى را كه كرديم به ميان آورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه :۲۹۵

گفتارى در معناى شهادت

اجتماع مدنى كه داير در بين ما عائله بشر است و معارضاتى كه در جميع جهات زندگى زمينى ما بين قواى فعاله ما هست خواه ناخواه انواع اختلافات و خصومتها پيش مى آورد، زيرا چه بسا اتفاق مى افتد كه يك فرد از بشر مى خواهد از لذتى كه در نظر دارد تمتعى ببرد، افراد ديگرى هم مى خواهند از همان لذت بهره و سهمى داشته باشند و يا اصلا او را بى بهره كرده و كنار زده و همه را به خود اختصاص دهند، اين معارضه خود باعث مى شود لذت مذكور بيش از آنچه كه هست جلوه نموده و دلها را شيفته خود كند و دل دادگان ، براى رسيدن به آن به نزاع و كشمكش بپردازند، و اين كشمكش ها كار را به جايى رسانيده كه بشر در خود احساس احتياج به حكومت و قضاوتى كه بتواند از عهده فصل اين خصومات و كشمكش ها برآيد بنمايد، و اولين چيزى را كه دستگاه قضاوت و حكومت لازم دارد اين است كه قضايا و وقايع همانطورى كه واقع شده ، بدون هيچ گونه تغيير و تحريفى ضبط شود، تا آنكه عين واقعه ، مورد بررسى و قضاوت قضات قرار گيرد، و اين معنا واضح است و جاى ترديد نيست ، و نيز جاى ترديد نيست كه وقتى وقايع درست ضبط مى شود كه كسانى شاهد و ناظر بر آن بوده و آنرا به ذهن بسپارند و يا ماجرا را نوشته و يا بوسيله ديگرى كه براى كنترل حوادث در دسترس ‍ بشر است ضبط نمايند، و در موقع لزوم به آنچه كه ديده و يا نوشته اند شهادت دهند. البته ممكن است راه هاى ديگرى هم براى حفظ و ضبط حوادث باشد و ليكن شهادت از ساير وسايل ممكن از چند جهت امتياز دارد: اول اينكه : ساير اسباب ضبط، امورى هستند كه براى عموم مردم ميسر نيستند، حتى نوشتن كه از همه وسايل تا اندازه اى عمومى تر و آسان تر و بى خرج تر است باز براى جميع مردم امكان ندارد حتى امروز كه روز تمدن بشر است باز همه مردم قادر بنوشتن نيستند تا چه رسد به داشتن وسايلى ديگر از قبيل ضبط صوت و امثال آن ، به خلاف شهادت كه هميشه و براى همه افراد امكان دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه :۲۹۶

اعتبار شهادت در ميان ملل مختلف و در اسلام

دوم اينكه : شهادت كه عبارتست از تشريح زبانى ، تحمل و ضبطش از خطر دستخوش عوارض شدن ، دورتر از ساير وسايل است ، و نسبت به نوشتن و امثال آن از دستبرد حوادث مصون تر است ، و لذا مى بينيم هيچ يك از امت ها با همه اختلافى كه در سنن اجتماعى و سليقه هاى قومى و ملى و با آن تفاوت فاحشى كه در ترقى و عقب ماندگى و تمدن و توحش ‍ دارند، با اينهمه در مجتمعات خود نسبت به شهادت ، خود را بى نياز ندانسته و از قبول آن شانه خالى نكرده و تا اندازه اى به اعتبار آن اعتراف دارند، روى اين حساب شهادت كسى معتبر است كه يكى از افراد مجتمع و جزئى از اجتماع بشمار آيد و لذا اعتبارى به شهادت اطفال غير مميز و ديوانگانى كه نمى فهمند چه مى گويند، نيست ، و نيز از همين جهت بعضى از ملل وحشى كه زنان را جزو اجتماع بشرى نمى شمارند شهادت شان را هم معتبر نمى دانند، چنانكه سنن اجتماعى غالب امتهاى قديمى مانند روم و يونان و غير آنها به همين منوال جريان داشته است ، و اسلام هم كه دين فطرت است شهادت را معتبر دانسته و در بين ساير وسايل تنها آنرا معتبر داشته و ساير وسايل را از درجه اعتبار ساقط دانسته ، مگر در صورتى كه افاده علم كند و درباره اعتبار شهادت فرموده : «و اقيموا الشهاده لله » و نيز فرموده : «و لا تكتموا الشهاده و من يكتمها فانه اثم قلبه » و نيز فرموده : «و الذين هم بشهاداتهم قائمون ». و درباره عدد شهود جز در مساءله زنا در جميع موارد دو نفر را كافى دانسته كه هر كدام ديگرى را تاييد كند و فرموده : «و استشهدوا شهيدين من رجالكم فان لم يكونا رجلين فرجل و امراتان ممن ترضون من الشهداء ان تضل احديهما فتذكر احديهما الاخرى و لا ياب الشهداء اذا ما دعوا و لا تسئموا ان تكتبوه صغيرا او كبيرا الى اجله ذلكم اقسط عند الله و اقوم للشهاده و ادنى الا ترتابوا» چون ذيل آيه افاده مى كند كه آنچه در صدر آيه درباره احكام شهادت ذكر شده كه از آن جمله ضميمه شدن يكى است به ديگرى به عدالت و اقامه شهادت و رفع سوء غرض بيشتر مطابقت دارد، چون اسلام در تشخيص اينكه چه كسى از افراد مجتمع بشمار مى رود و خلاصه چه كسانى مجتمع انسانى را تشكيل مى دهند زنان را هم جزو مجتمع و مشمول حكم شهادت مى دانست ، از اين رو زنان را هم در اقامه شهادت با مردان سهيم نموده و حق اداى شهادات را هم به آنان داده ، الا اينكه چون مجتمعى را كه اسلام بوجود آورده مجتمعى است كه ساختمانش بر پايه عقل نهاده شده نه بر عواطف ، و زنان جنبه عواطفشان بر تعقلشان غلبه دارد، از اين رو از اين حق به زنان نصف مردان داده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه :۲۹۷

بنابراين شهادت دو نفر از زنان معادل يك نفر از مردان خواهد بود، چنانكه آيه شريفه گذشته نيز به اين حكمت اشاره كرده و فرموده : «ان تضل احديهما فتذكر احديهما الاخرى - تا اگر يكى از آن دو گمراه و دستخوش عواطف شد ديگرى متذكرش سازد» و ما در جزء چهارم اين كتاب آنجا كه حقوق زن در اسلام را بيان مى داشتيم مطالبى كه براى اين بحث نافع باشد گذرانديم ، البته براى شهادت در كتب مفصله فقه احكام زياد و فروعات بسيار مبسوطى هست كه چون از غرض ما در اين بحث خارج است متعرض آن نمى شويم .

گفتارى پيرامون معناى عدالت

كسانى كه در احكام و معارف اسلامى بحث مى كنند در خلال بحث هاى خود بسيار به لفظ عدالت بر مى خورند، و چه بسا درباره عدالت به تعريفات مختلف و تفسيرهاى گوناگونى كه ناشى از اختلاف مذاقهاى اهل بحث و مسلك هاى ايشان است برخورد مى كنند، ليكن مذاقى كه در تعريف عدالت اختيار مى كنيم بايد مذاقى باشد كه با كار ما كه تفسير قرآن است سازگار باشد. مذاقى باشد كه بتوان آنرا در تجزيه و تحليل معناى عدالت و كيفيت اعتبارش با فطرتى كه مبناى همه احكام اسلامى است وفق دهد، و اين خود مذاق مخصوصى است . و آن اين است كه بگوييم : عدالت كه در لغت به معناى اعتدال و حد وسط بين عالى و دانى و ميانه بين دو طرف افراط و تفريط است ، در افراد مجتمعات بشرى هم عبارتست از افرادى كه قسمت عمده اجتماع را تشكيل مى دهند و آنان همان افراد متوسطالحالند، كه در حقيقت به منزله جوهره ذات اجتماعند، و همه تركيب و تاءليف هاى اجتماعى روى آنان دور مى زند. زيرا نوابغ و رجالى كه از مزايا و فضايل عالى اجتماعى برخوردارند و همه افراد اجتماع همشان و غرض نهائيشان رسيدن به مقام ايشان مى باشد در هر عصرى جز عده اى انگشت شمار نيستند و در هر جامعه اى يافت شوند در طبقه اعضاى رئيسه آن اجتماع قرار مى گيرند، و عده اين چنين افراد آنقدر نيست كه به تنهايى بتوانند جامعه اى را تشكيل داده و يا در تكميل و تكون آن اثرى داشته باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۸

همچنين افراد معدودى كه نقطه مقابل آنان و در طرف تفريط قرار دارند، يعنى اشخاص بى شخصيت و فرومايه اجتماع كه پايبند به حقوق اجتماعى نيستند و فضائلى كه مورد غبطه و آرزوى افراد جامعه باشد در آنان نيست و خلاصه بى بند و بارهايى كه پايبند به اصول عامه اجتماعى كه در حقيقت حيات جامعه به رعايت آنها است ، نيستند و رادعى از ارتكاب گناهان اجتماعى كه باعث هلاكت جامعه و بطلان تجاذب و پيوستگى لازم بين اجزاى اجتماع است ندارند، كه اين چنين افراد هم مانند دسته اول عددشان در هر عصرى انگشت شمار بوده و در تشكيل اجتماع اثرى نداشته و بود و نبودشان يكسان است و اجتماع وقعى و اعتمادى به راى و خير خواهى شان ندارد، از اين دو دسته كه بگذريم تنها افرادى در تشكيل جامعه به حساب مى آيند كه مردمى متوسط الحال هستند، تنها اينانند كه ساختمان و اسكلت جامعه را تشكيل مى دهند و بدست اينان است كه مقاصد جامعه و آثار حسنه اى كه غرض از تشكيل جامعه حصول آن مقاصد و تمتع از آن آثار است ظاهر مى گردد،

اعتبار عدلت در شاهد، حكمى است فطرى وارتكازى همگان

و اين مطلب روشن است و هيچ جامعه شناسى نيست كه در اولين برخورد به آن به حسن قبول تلقيش نكند، آرى هر كسى به طور قطع احساس مى كند كه در زندگى اجتماعى خود به افرادى احتياج دارد كه رفتار اجتماعى شان مورد اعتماد و در امور ميانه رو باشند، از بى باكى و قانون شكنى و مخالفت با سنن و آداب جارى پروا داشته باشند، و تا اندازه اى نسبت به حكومت و دستگاه قضا و شهادات و غيره لا ابالى نباشند، اين است حكم فطرى و ارتكازى هر كسى ، اسلام هم اين حكم را كه حكمى است فطرى و ضرورى و يا نزديك به ضرورى در شاهد معتبر دانسته و فرموده : «و اشهدوا ذوى عدل منكم و اقيموا الشهاده لله ذلكم يوعظ به من كان يومن بالله و اليوم الاخر» و نيز فرموده : «شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصيه اثنان ذوا عدل منكم ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۲۹۹

در اين دو آيه روى سخن با مؤ منين است ، پس اينكه شرط كرده كه اين دو شاهد بايد از دارندگان فضيلت عدالت باشند مفادش اين است كه شاهد بايد نسبت به مجتمع دينى مردى معتدل باشد، نه نسبت به مجتمع قومى و شهرى ، و از همين جا استفاده مى شود كه شاهد بايد در جامعه طورى مشى كند كه مردم دين دار به دين وى وثوق و اطمينان داشته باشند، و كارهايى را كه در دين گناه كبيره و منافى دين بشمار مى رود مرتكب نشود، چنانكه قرآن هم در اين مقوله مى فرمايد: «ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما» و ما در ذيل همين آيه در جزء چهارم اين كتاب (جلد ۴ ترجمه ) راجع به معناى كبيره بحث كرديم و در آيات ديگرى هم به همين معنا اشاره نموده ، از آن جمله مى فرمايد: «و الذين يرمون المحصنات ثم لم ياتوا باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده و لا تقبلوا لهم شهاده ابدا و اولئك هم الفاسقون » نظير آيه مورد بحث از جهت اشتراط عدالت آيه «ممن ترضون من الشهداء» است ، زيرا رضايتى كه در آن اخذ شده همان خوش بينى مجتمع دينى است ، و معلوم است كه مجتمع دينى از جهت دينى بودنش از كسى راضى و به وى خوشبين مى شود كه رفتارش براى جماعت اطمينان آور نسبت به ديانتش باشد.

مفهوم عدلت در اصطلاح فقه و لسان ائمه اهل بيت (ع ) و فرق آن با عدلت به مفهوماخلاقى آن

و اين همان معنايى است كه در اصطلاح فقه آنرا ملكه عدالت مى نامند، البته اين ملكه غير ملكه عدالت در اصطلاح فن اخلاق است ، چون عدالت فقهى هياتى است نفسانى كه آدمى را از ارتكاب كارهايى كه به نظر عرف متشرع گناه كبيره است باز مى دارد، و اما ملكه عدالت در اصطلاح اخلاق ملكه راسخ به حسب واقع است نه به نظر عرف ، و اين معنايى كه ما براى عدالت كرديم معنايى است كه از مذاق و مذهب امامان اهل بيت (عليهم السلام ) بنا بر رواياتى كه از آن خاندان نقل شده نيز استفاده مى شود، از آن جمله صدوق در كتاب فقيه به سند خود از ابن ابى يعفور نقل مى كد كه گفت حضور حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كردم : در بين مسلمين عدالت مرد با چه چيز شناخته مى شود تا شهادت هايى كه له يا عليه مسلمين مى دهد پذيرفته گردد؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۰

امام فرمود: به اينكه مسلمين او را به ستر و عفاف و جلوگيرى از شكم و شهوت و دست و زبان بشناسند، و به اجتناب از گناهان كبيره اى كه خداوند متعال مرتكب آنرا وعده آتش داده از قبيل مى گسارى ، زنا، ربا، عقوق پدر و مادر و فرار از جنگ و امثال آن معروف باشد، و دليل بر اين كه شخص از جميع اين گناهان اجتناب دارد اين است كه جميع معايب خود را بپوشاند، به طورى كه بر مسلمانان تفتيش ساير معايب و لغزشهايش حرام باشد و ستودن وى به پاكى و اظهار عدالتش در بين مردم واجب شود، دليل ديگرش اين است كه به رعايت نمازهاى پنجگانه و مواظبت بر آنها و حفظ اوقات آنها معهود باشد و در جماعتهاى مسلمين حضور بهم برساند، و جز با عذر موجه از اجتماعاتى كه در مصلاها منعقد مى شود تخلف نورزد، وقتى داراى چنين نشانه هايى بود و همواره در مواقع نماز در مصلاى خود ديده شد و خلاصه اگر از اهل شهر و قبيله اش بپرسند فلانى چطور آدمى است بگويند ما جز نيكى از او نديده ايم و همواره او را مواظب نماز و مراقب اوقات آن يافته ايم ، همين مقدار براى احراز عدالت و قبول شهادتش در بين مسلمين كافى است ، زيرا نماز خود پرده و كفاره گناهانست ، و ممكن نيست كسى كه در جماعات حاضر نمى شود و نماز را در مساجد نمى خواند در باره اش شهادت دهند كه وى نمازگزار است ، جماعت و اجتماع تنها براى همين منظور تشريع شده كه نمازگزار را از بى نماز بشناسند، و اگر غير اين بود كسى نمى توانست به صلاح و سداد و ديانت اشخاص شهادت دهد، و لذا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) تصميم گرفت خانه هاى مردمى را به جرم كناره گيرى از جماعت مسلمين آتش ‍ بزند، و بارها مى فرمود: نماز كسى كه بدون عذر در مسجد حاضر نمى شود نماز نيست . مؤ لف : همين روايت را شيخ در تهذيب زيادتر از آنچه ما از صدوق (عليه الرحمه ) نقل كرديم روايت كرده ، و ستر و عفافى كه در اين روايت است هر دو بنابر آنچه در صحاح است به معناى تزكيه است ، و اين روايت همانطورى كه مى بينيد عدالت را امرى معروف در بين مسلمين دانسته ، وسائل از نشانه هاى آن پرسش نموده و امام (عليه السلام ) درباره آثار آن فرموده : اثر مترتب بر عدالت كه دلالت بر اين صفت نفسانى و حكايت از آن مى كند همانا ترك محرمات پروردگار و خوددارى از شهوات ممنوع است ، و درباره نشانه آن فرموده : نشانه عدالت اجتناب از گناهان كبيره است ، و دليل بر اين اجتناب به آن تفصيلى كه امام بيان داشت حسن ظاهر بين مسلمين است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۱

و در تهذيب از عبدالله بن مغيره از ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليهماالسلام ) نقل مى كند كه فرمود: كسى كه بر فطرت اسلام به دنيا آمده باشد و مردم نفس او را نفسى صالح بدانند جايز است كه شهادت دهد و شهادتش معتبر است . و نيز در همان كتاب است كه سماعه از ابى بصير از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: در شهادت اشخاص ضعيف عيبى نيست به شرطى كه عفيف و خويشتن دار باشند. در كتاب كافى به سند خود از على بن مهزيار از ابى على بن راشد نقل مى كند كه گفته است : خدمت حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) عرض ‍ كردم : دوستان شما در بين خود اختلاف دارند، آيا با اين حال مى توانم در نماز به همه آنها اقتدا كنم ؟ فرمود: دنبال كسى نماز بخوان كه به ديانتش وثوق داشته باشى . مؤ لف : دلالت اين چند روايت بر مطالب گذشته ، واضح است . البته در ذيل عنوان عدالت بحث هاى زيادترى هست و ليكن چون از غرض ما خارج است لذا از ايراد آن خوددارى مى كنيم .

گفتارى پيرامون يمين (سوگند)

حقيقت معناى اينكه مى گوييم : به جان خودم سوگند كه فلان مطلب فلان است ، و يا: به حياتم قسم كه مطلب همانست كه من گفتم ، اين است كه گفته هاى خود را در راستى و صحت به جان و زندگى خود كه در نظر، عزيز و محترم است پيوند دهيم ، بطورى كه صحت و راستى گفتار ما بسته به جان و زندگى ما و عدم صحت آن بسته به عدم زندگى ما باشد، بطلان گفتارمان ابطال حرمت و منزلت زندگيمان باشد، با حفظ اينكه نداشتن ارزش و احترام زندگى سقوط از مقام انسانيت است ، چون انسانيت ، آدمى را دعوت به حفظ احترام زندگى مى كند، و همچنين معناى اينكه مى گوييم : تو را به خدا قسم فلان كار را مكن و يا فلان كار را بكن ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۲

اين است كه مى خواهيم امر و نهى خود را به مقام و منزلتى كه خداى سبحان در نظر مؤ منين دارد پيوند داده و مربوط سازيم ، به طورى كه مخالفت امر و نهى ما، خوار شمردن مقام خداى تعالى باشد و همچنين غرض و معناى اينكه مى گوييم : و الله هر آينه فلان كار را مى كنم ، پيوند مخصوصى است كه بين تصميمى كه بر كارى گرفته ايم و بين مقام و منزلتى كه خداى متعال در نظرمان دارد بر قرار كنيم ، بطورى كه فسخ آن عزيمت و نقض آن تصميم ابطال منزلت و اهانت به حرمتى باشد كه خداى سبحان در نظر ما دارد، و نتيجه اين پيوند اين است كه خود را از فسخ عزيمت و شكستن عهدى كه بسته ايم باز داريم . بنابراين مى توان گفت : قسم عبارت است از ايجاد ربط خاصى بين خبر و يا انشاء و بين چيز ديگرى كه داراى شرافت و منزلت است ، بطورى كه بر حسب اين قرار داد، بطلان و دروغ بودن انشا يا خبر مستلزم بطلان آن چيز باشد، و چون آن چيز در نظر صاحب قرار داد داراى مكانت و احترام لازم الرعايه است و هيچگاه راضى به اهانت به آن نيست از اين جهت فهميده مى شود كه در خبرى كه داده راستگو است ، و در تصميمى كه گرفته پايدار است ، پس قسم در اينگونه امور تاكيدى است بالغ .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←