تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۲۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



در بعضى از لغات بجاى قسم و در مقابل آن ، خبر را به چيزى كه فاقد شرف و احترام است مربوط مى سازند، و غرضشان از اين قسم پيوندها، اظهار بى اعتنايى است نسبت به خبرى كه مى دهند و يا مى شنوند، در حقيقت اين يك قسم زخم زبان به شمار مى رود. و ليكن از اين قسم پيوندها در كلام عرب بسيار كم ديده مى شود. تا آنجا كه ما سراغ داريم سوگند از عادات و رسومى است كه در تمامى زبانها متداول است و پيداست كه آنرا از نياكان خود به ارث برده اند، نه اينكه مختص به يك زبان و از مخترعات يك نسل بوده باشد، و اين خود دليل بر اين است كه سوگند از شوون تلفظات يك لغت نيست بلكه حيات اجتماعى انسان وى را بسوى آن هدايت نموده است ، زيرا انسان در بعضى از موارد مى فهمد كه چاره اى جز توسل به سوگند و استفاده از آن ندارد، و هميشه توسل به سوگند در بين امم دائر بوده و چه بسا در موارد متفرقه اى كه نمى توان در تحت قاعده اش در آورد و احيانا در مجتمعات انسانى پيش ‍ مى آيد بمنظور دفع تهمت و دروغ و يا تسكين نفس و تاييد خبر به آن متوسل مى شده اند، تا اندازه اى كه حتى قوانين كشورى هر امت در پاره اى از موارد از قبيل تحليف سلاطين و اولياى مملكت در ابتداى تاجگذارى و يا افتتاح مجلس شورا و امثال آن به آن اعتبار و قانونيت داده است ، اسلام نيز كمال اعتبار را نسبت به سوگندى كه با نام خداوند واقع شود مبذول داشته و اين نيست مگر براى خاطر عنايتى كه اسلام به رعايت احترام مقام ربوبى دارد، آرى اسلام ساحت قدس خداى تعالى را از اينكه مواجه با صحنه هايى كه با مراسم ربوبيت و عبوديت منافى باشد حفظ كرده ، و لذا كفاره هاى مخصوصى براى شكستن سوگند وضع نموده و سوگند زياد را هم مكروه دانسته ، و فرموده : «لا يواخذكم الله باللغو فى ايمانكم و لكن يواخذكم بما عقدتم الايمان فكفارته اطعام عشره مساكين » و نيز فرموده : «و لا تجعلوا الله عرضه لايمانكم »و سوگند را در مواردى كه مدعى در محكمه ، شاهدى بر دعوى خود ندارد معتبر دانسته و فرموده : «فيقسمان بالله لشهادتنا احق من شهادتهما و ما اعتدينا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۳

و از كلمات رسول الله (صلى الله عليه و آله ) است كه فرموده : شاهد آوردن به عهده مدعى و سوگند خوردن به عهده منكر است . و اين اعتبار سوگند در حقيقت اكتفا كردن محكمه است به دلالت سوگند بر ايمان - درونى طرف در جايى كه دليل ديگرى بر صدق گفتارش نباشد،

اعتماد به سوگند مدعى ، به خدا، در شرع اسلام ، ناشى از اعتماد به ايمان افراد درمجتمع اسلامى است

توضيح اينكه : مجتمع دينى مجتمعى است كه بر پايه ايمان به خداى تعالى بنا نهاده شده و اجزاى اين مركب كه باهم تاءليف شده و اجتماع را تشكيل داده اند، انسان هاى با ايمان است ، خلاصه در چنين مجتمع سرچشمه همه سنت هايى كه پيروى مى شود و محور جميع احكامى كه جارى مى گردد ايمان به خدا است . و كوتاه سخن ، جميع آثارى كه از اين چنين مردم بروز مى كند همه و همه ناشى از حالت درونى و ايمان آنها است . چنانكه در يك مجتمع بى دين محور همه اينها ايمان افراد است به مقاصد قومى خود و همه سنن و قوانين كشورى و آداب و رسومى كه در بينشان دائر است ناشى از ايمان است . وقتى حال يك جامعه دينى چنين باشد و صحيح باشد اعتماد و اتكاء بر ايمان افراد در جميع شوون اجتماعى و لوازم زندگى ، همچنين صحيح است اعتماد به ايمان شان در جائى كه جز ايمان به خدا دليل ديگرى بر صدق گفتارشان در بين نيست و اين اعتماد به ايمان همان سوگندى است كه شارع در مواردى كه مدعى گواهى بر صدق دعوى خود ندارد براى وى تشريع فرموده ، تا منكر، انكار خود را مربوط و بسته به ايمان درونى خود كند و بر صدق گفتار خود سوگند ياد نمايد، به طورى كه اگر كشف شود كه در انكار و اظهاراتش دروغ گفته ، كشف شود كه در اظهار ايمانش به خدا نيز دروغگو بوده است ،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۴

پس در حقيقت ايمانش كه بوسيله عقد قسم مربوط و مرهون صدق گفتارش شده به منزله گروگانى است كه مديون ، آنرا در اختيار طلبكار خود مى گذارد كه وقتى مجاز است گروگان را بگيرد كه در وعده اى كه داده وفا كند يعنى در سر موعد طلب وى را بپردازد و گرنه ديگر دست به گروگان پيدا نمى كند، همچنين منكر كه در عالم اعتبار ايمانش گروگان به مطلبى بسته است كه بر آن سوگند ياد كرده ، به طورى كه اگر خلاف آن مطلب كشف شد ايمانش نيز از بين رفته و از اين سرمايه تهى دست شده و ايمانش در جامعه از درجه اعتبار ساقط مى شود، و از ثمرات ايمانش ‍ - كه در چنين مجتمع عبارت است از همه مزاياى اجتماعى - محروم مانده و در اين مجتمع كه گفتيم بايد اجزايش با هم موتلف باشند رانده و مطرود شده بلكه رانده زمين و آسمان مى شود، نه در زمين ماوايى دارد كه در آن قرار گيرد و نه آسمانى كه بر سرش سايه افكند. مويد اين مطلب انزجار و تنفر شديدى است كه مسلمين صدر اسلام در برابر كسانى كه از سنن دينى مانند نماز جماعت و حضور در جبهه جنگ تخلف مى ورزيدند از خود نشان داده اند، چه از اعتراض مسلمين آنروز كه در حقيقت روزگار سلطه دين بر همه هواها بوده به خوبى مى فهميم تا چه اندازه يك مرد متخلف از سنن دينى در نظر مجتمع مطرود و منفور بوده است ، و عالم در نظر آن بى نوا، تا چه اندازه تنگ مى شده . اينكه گفتيم مسلمين صدر اسلام براى اين بود كه اسلام ، مجتمعى كه به تمام معنى دينى باشد و دين بر تمامى شوون اجتماعى حكومت كند جز در صدر اسلام بخود نديده ، است .

در جوامع مادى امروز، نه تنها سوگند بلكه هيچ قانون و ضابطه ديگرى كوچكتريناثرى ندارد

مجتمع كشورهاى اسلامى امروز با اينكه اسمش اسلامى است در حقيقت مجتمعى است كه دين در آنها رسما حكومت و نفوذ ندارد، و بيشتر تمايلات مادى در دلها حكمفرماست ، مجتمعى است كه از مختصرى تمايلات دينى آنهم بسيار ضعيف و مورد اعراض و طعن عموم و از تمايلات مادى بس شديد، تركيب يافته است ، مجتمعى كه تمدن جديد قسمت عمده توجه مردم را بخود جلب كرده و علاقه اش تا اعماق دلها ريشه دوانيده و در نتيجه كشمكشى بس عجيب بين اين دو علاقه و دو داعى در دلها براه انداخته و همواره در نزاع بين داعى دين و دنيا، غلبه و پيروزى نصيب تمايلات مادى بوده در نتيجه آن وحدت نظامى كه اسلام در مجتمع دينى مسلمين بوجود آورده بود و در همه شوون اجتماع گسترش داشت از بين رفته و در روحيات مردم هرج و مرج عجيبى بپا خاسته است ، البته در چنين روزگارى سوگند بلكه هر قانون ديگرى هر چه هم در حفظ حقوق مردم از سوگند قوى تر باشد در مجتمعات امروز كوچكترين اثرى ندارد، براى اينكه در اين اجتماع نه تنها سلب اعتماد از قوانين دينى موجود در مجتمع شده ، بلكه به هيچ يك از نواميس و مقررات جديد هم اعتمادى نيست . اين را هم بايد تذكر داد كه ما نمى خواهيم بگوييم چون امروز ايمان مردم ضعيف شده پس ‍ بايد احكام مربوط به يمين (سوگند) از بين برود، نه ، خداى تعالى به مقتضات هر عصر و روزگارى احكامش را نسخ نمى كند و اگر مردم از دين اعراض كنند و از آن به ستوه آيند، خداوند از شرايع دينيش دست بر نمى دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۵

با اعراض مردم از دين ، احكام دينى منفسخ نمى شوند

آرى دين در نزد خداى تعالى اسلام است و بس ، و خداوند هيچوقت به كفر بندگانش راضى نمى شود، اگر بنا بود حق و حقيقت پيرو تمايلات آنان شود آسمانها و زمين تباه مى گرديد، جز اين نيست كه اسلام دينى است متعرض جميع شوون زندگى انسانى و شارح و مبين احكام آن ، دينى است كه هر يك از احكام آن نسبت به مابقى متناسب و متلازم است ، به اين معنا كه يك پيوستگى و وحدت خاصى در سراسر احكام آن حكمفرما است و طورى به هم مربوطند كه اگر فتورى در يكى از آنها دست دهد و يا يكى از آنها از بين برود اثرش در سراسر دين بروز مى كند، عينا مانند بدن يك انسان كه اگر يكى از اجزايش مريض شود در مابقى هم اثر مى گذارد، و نيز همانطورى كه در بدن انسان اگر عضوى فاسد و يا مريض شود نبايد از ساير اعضا چشم پوشيد و بدن را يكسره بدست مرض سپرد، بلكه بايد آنرا سالم نگهداشت و در صدد علاج مريضى آن بر آمد. همچنين اگر اخلاق مردم رو به ماديت نهاد خداوند از ساير احكامش چشم نمى پوشد، آرى اسلام گر چه ملتى حنيف و دينى آسان و پر گذشت است ، و داراى مراتب مختلف وسيعى است و تكاليف خود را به قدر طاقت انجام و اجراء، متوجه اشخاص مى كند و اگر چه در عين اينكه داراى حالتى است كه در آن حالت بايد حفظ جميع شرايع و قوانينش يكجا و بدون استثناء رعايت شود، ليكن در عين حال داراى حالت ديگرى است و آن حالت انفرادى است . همانطورى كه براى روز امنيت و سلامت احكامى دارد همچنين براى روز اضطرار احكام ديگرى جعل كرده ، نماز در روز امنيت و سلامت نمازى است شامل جميع شرايط و فاقد جميع موانع و در روز خوف و اضطرار نمازى است فاقد اغلب شرايط و عبارت است از اشاره و بس ، و ليكن اين گذشت و تنزل از مرتبه فوق به مرتبه مادون مشروط است به اضطرارى كه رافع تكليف و مجوز ترك آن باشد، چنانكه فرموده : «من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم » تا آنجا كه مى فرمايد: «ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا ان ربك من بعدها لغفور رحيم » و اما اينكه افراد مجتمع در برابر تمتعات مادى شيفته و بى خود شده و دستوراتى را از دين كه منافى آن تمايلات است ترك نموده و بگويند اين دستورات موافق سنن جارى در دنياى امروز نيست ، صرف اين جهت باعث نمى شود كه احكام خدا از بين برود، زيرا همانطورى كه گفتيم تنها اضطرار رفع تكليف مى كند و علاقه به تمايلات مادى ، اضطرار و رافع تكليف نيست ، بلكه در حقيقت ماديت و دست از دين كشيدن است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۶

پاسخ به اين توهم كه سوگند به غير اسم خدا و نيز خدا را به حق پيامبر (ص ) واوليايش قسم دادن شرك است

در اينجا بحث ديگرى به ميان مى آيد و آن اين است كه آيا همانطورى كه بعضى ها خيال كرده اند سوگند به غير اسم خدا، شرك به خداوند است يا نه ؟ بايد از كسى كه چنين گمان كرده پرسيد مقصود از اين شرك چيست ؟ اگر مقصود اين است كه سوگند چون مبتنى بر تعظيم است اگر به غير اسم خدا واقع شود در حقيقت غير خدا را تعظيم نموده و آنرا پرستيده . در جواب مى گوييم : هر تعظيمى شرك نيست ، بلكه شرك عبارت است از اينكه عظمتى را كه مخصوص ذات خداوندى است و با آن از هر چيزى بى نياز است براى غير خدا قائل شويم ، به دليل اينكه اگر هر تعظيمى شرك بود خود پروردگار در كتاب مجيدش مخلوقات خود را تعظيم نمى كرد و حال آنكه مى بينيم به آسمان و زمين و مهر و ماده و خنس و كنس از ستارگان و شهاب هايى كه فرو مى ريزند سوگند خورده است ، و همچنين به كوه و دريا و انجير و زيتون و اسب و شب و روز و صبح و شفق و ظهر و عصر و روز قيامت قسم ياد كرده ، و نيز به نفس و كتاب و قرآن عظيم و زندگى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و به ملائكه و مخلوقاتى ديگر در آيات زيادى قسم خورده ، و معلوم است كه سوگند خالى از يك نحوه تعظيم نيست . با اين حال چه مانعى دارد همانطورى كه خداوند اشياء را به عظمتى كه خودش به آنها داده ياد فرموده ، ما نيز آنها را به همان موهبت تعظيم ، و به همان مقدار از تعظيم ياد كنيم ؟ و اگر اين تعظيم شرك بود، كلام خداوند به احتراز از چنين تعظيم و اجتناب از چنين شرك سزاوارتر بود، و نيز خداوند متعال امور بسيارى را در كلام خود احترام نموده ، مثلا درباره قرآن خود فرموده : «و القرآن العظيم » و درباره عرش فرموده : «و هو رب العرش العظيم » و درباره پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) فرموده : «انك لعلى خلق عظيم » و نيز براى انبيا و پيغمبران خود و هم چنين براى مؤ منين حقوقى بر عهده خود واجب نموده وآن حقوق را تعظيم و احترام كرده ، از آن جمله فرموده : «و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون » و نيز فرموده : «و كان حقا علينا نصر المؤ منين » با اين حال چه مانعى دارد كه ما نيز اين امور را تعظيم نماييم ؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۷

و از كلامى كه خداى تعالى درباره مطلق قسم دارد تبعيت نموده و خدا را به يكى از همان چيرهايى كه خودش به آن قسم ياد كرده و يا به يكى از حقوقى كه خودش براى اوليايش قرار داده قسمش بدهيم ؟ و چطور مى توان گفت كه اين نحوه قسم شرك به خدا است ؟! آرى اين نحو قسم ، قسم شرعى كه در فقه در باب يمين و قضا، آثار و احكام مخصوصى دارد نيست ، و قسم شرعى تنها قسمى است كه به اسم خداى سبحان منعقد شود، و ليكن كلام ما در اين جهت نبود. و اگر مقصود اين است كه بطور كلى تعظيم غير خدا چه در قسم و چه در غير قسم جايز نيست ، اين مدعائى است بدون دليل بلكه دليل قطعى بر خلافش هست . بعضى هم گفته اند كه خدا را به حق رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و ساير اوليايش قسم دادن و به آنان تقرب جستن و آنان را به هر وجهى كه شده شفيع قرار دادن جايز نيست ، زيرا اين عمل خود يك نحوه پرستش ‍ و براى غير خدا نفوذ معنوى قايل شدن است . جواب اين حرف هم نظير جوابى است كه از حرف قبلى داده شد، زيرا از اين آقايان مى پرسيم مراد شما از اين نفوذ و سلطه غيبى چيست ؟ اگر مراد از اين سلطه ، سلطه و نفوذ استقلالى است بطورى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و يا امامان (عليهم السلام ) در مقابل خداى تعالى مستقل در تاءثير باشند كه خود روشن است هيچ مسلمانى كه به كتاب خدا ايمان داشته باشد چنين خيالى را هرگز نمى كند. و اگر مراد مطلق سلطه و نفوذ معنوى است و لو به اذن خدا باشد چنين سلطه اى هيچ دليلى برامتناعش نيست ، و هيچ اشكالى ندارد كه بعضى از بندگان خدا مانند اولياى او متصف به چنين قدرتى بشوند، بلكه قرآن شريف پاره اى از سلطنت هاى غيبى را صريحا به بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه نسبت داده ، از آن جمله فرموده است : «حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا و هم لا يفرطون » و نيز فرموده : «قل يتوفيكم ملك الموت »و نيز فرموده : «و النازعات غرقا. و الناشطات نشطا. و السابحات سبحا. فالسابقات سبقا. فالمدبرات امرا». و نيز فرموده : «من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك » و آيات كريمه قرآن در اين باره بسيار زيادند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۸

درباره شيطان و جنود او هم مى فرمايد: «انه يريكم هو و قبيله من حيث لاترونهم انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يومنون » و درباره شفاعت انبيا و غير انبيا در آخرت و همچنين درباره معجزات آنها در دنيا آيات زيادى هست ، و اى كاش مى فهميديم چه فرق است بين آثار مادى و غير مادى كه اين آقايان آثار مادى را از قبيل سردى و گرمى را بدون هيچ استنكاف و انكارى براى هندوانه و عسل اثبات مى كنند، و اما وقتى به آثار غير مادى مى رسند اسمش را سلطه غيبى گذاشته و آنرا انكار مى كنند. اگر اثبات تاءثير براى غير خدا قدغن است فرقى بين آثار مادى و غير مادى نيست ، و اگر جايز است كه چيزى به اذن خدا داراى اثر شود باز هم فرقى بين مادى و غير مادى نيست ، و هر دو يكسانند. بحث روايتى

(رواياتى در ذيل آيات مربوط به شهادت كافر و شاءننزول آنها)

در كافى از على بن ابراهيم از رجال روايتى خود (اسم رجال را ذكر نكرده ) نقل مى كند كه تميم دارى و ابن بندى و ابن ابى ماريه به عزم سفر از خانه بيرون شدند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۰۹

تميم دارى مسلمان و آن دو يعنى ابن بندى و ابن ابى ماريه نصرانى بودند، تميم دارى همراه خود خورجينى داشت كه اموال خود را از آن جمله ظرفى طلائى و قلاده اى را در آن جاى داده بود، اموال مزبور را مى برد تا در بعضى از بازارهاى عرب بفروشد، تميم در بين راه به مرض ‍ شديدى دچار شد و چون احساس مى كرد كه اجلش فرا رسيده آنچه از اموال كه همراه داشت به ابن بندى و ابن ابى ماريه داد و سفارش كرد آنها را به ورثه اش برسانند، نامبردگان وقتى به مدينه برگشتند اموال را در حالى كه ظرف طلا و قلاده را دزديده بودند نزد ورثه آورده و ماجرا را شرح دادند، ورثه وقتى خورجين را گشودند ديدند همه اموال هست جز ظرف طلا و قلاده ، از آن دو تن رسيدند آيا تميم مرضش آنقدر طول كشيد كه محتاج فروش اموال خود شود؟ گفتند نه ، كسالتش جز چند روزى به طول نيانجاميد. پرسيدند آيا دزدها در سفر چيزى از اموالش ‍ ربودند؟ گفتند نه . پرسيدند آيا دادوستدى كه در آن ضرر كرده باشد صورت داده ؟ گفتند نه . گفتند ما گران بهاترين متاع او را كه ظرفى طلا كارى و جواهرنشان و قلاده اى قيمتى بود دربار و بنه او نمى بينيم . آن دو تن گفتند ما نيز خبر نداريم ، هر چه به ما سپرده بدون كم و كاست به شما رسانديم . ورثه تميم آن دو تن را به شكايت نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آوردند. حضرت به ايشان فرمود: سوگند بخوريد كه شما اين اموال را نبرده ايد، آنها نيز سوگند خوردند، حضرت رهايشان كرد. پس از چندى اولياى تميم ظرف و قلاده را در دست ايشان ديده و نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آمدند و عرض كردند يا رسول الله ! به آنچه كه بر ابن بندى و ابن ابى ماريه دعوى دار بوديم دست يافتيم ، و اينك معلوم كرديم كه اموال مذكور در دست آنها است ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) منتظر شد تا از ناحيه خداوند متعال حكم اين مساءله برسد، خداى متعال اين آيه را نازل فرمود: «يا ايها الذين آمنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصيه اثنان ذوا عدل منكم او اخران من غيركم ان انتم ضربتم فى الارض ». تا اينجا خداى متعال شهادت اهل كتاب را تنها در امر وصيت آنهم در سفرى كه از اهل اسلام كسى يافت نشود معتبر دانسته سپس فرموده : «فاصابتكم مصيبه الموت تحبسونهما من بعد الصلوه فيقسمان بالله ان ارتبتم لا نشترى به ثمنا و لو كان ذا قربى و لا نكتم شهاده الله انا اذا لمن الاثمين » تا اينجا شهادت آن دو تن نصرانى و حكم رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را درباره قسم دادن شان تنفيذ مى كند: «فان عثر على انهما استحقا اثما» يعنى اگر معلوم شد كه به دروغ سوگند خوردند: «فاخران يقومان مقامهما» يعنى دو تن از اولياى ميت كه مدعى هستند «من الذين استحق عليهم الاوليان »، «اوليان » به معنى «اولان » يعنى دوتاى اول است «فيقسمان بالله » به خدا سوگند مى خورند كه آنها به اين ادعا سزاوارتر از آن دوتاى اولند و اينكه آن دو در سوگند خود دروغ گفته اند: «لشهادتنا احق من شهادتهما و ما اعتدينا انا اذا لمن الظالمين » رسول خدا به اولياى تميم فرمود تا مطابق دستورى كه مى دهد قسم بخورند آنها نيز قسم خوردند حضرت قلاده و ظرف طلا را از ابن بندى و ابن ابى ماريه گرفت و به اولياى تميم داد، «ذلك ادنى ان ياتوا بالشهاده على وجهها او يخافوا ان ترد ايمان بعد ايمانهم ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۰

مؤ لف : قمى نيز در تفسير خود نظير اين روايت را نقل كرده و در آن روايت بعد از جمله «تحبسونهما من بعد الصلوه » دارد كه مراد از اين نماز، نماز عصر است و ظاهرا كلمه : «اولين » كه در كلام امام است به صيغه تثنيه است ، و مراد از اولين كه در تفسير «اوليان » است همان دو شاهد اولند. و ظاهر معنى آيه به اين نحوى كه امام (عليه السلام ) قرائت فرموده يعنى كلمه «استحق » را مبنى بر فاعل خوانده و همين قرائت به على (عليه السلام ) هم نسبت داده شده ، و ما نيز در بيان سابق آنرا تاييد نموديم و گفتيم اين معنى واضح ترين معانى است كه در آيه احتمال داده شده است . در در المنثور است كه ترمذى (وى روايت را ضعيف دانسته ) و ابن جرير و ابن ابى حاتم و نحاس از باذان مولاى ام هانى از ابن عباس از تميم دارى نقل مى كند كه در تفسير آيه «يا ايها الذين آمنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت » در شان نزول اين آيه گفت : غير از من و عدى بن بدا كسى ديگر دخالت نداشت ، آنگاه راوى جريان را چنين نقل مى كند كه تميم قبل از اسلام نصرانى بود، و در بين شام و مدينه براى تجارت رفت و آمد داشت ، در يكى از سفرها مردى از آزاد شده هاى قبيله بنى سهم كه نامش بديل بن ابى مريم بود به اتفاق آن دو به شام آمده بود و جامى از نقره كه عمده سرمايه اش بود همراه داشت ، و مى خواست تا به دربار سلطنتى شام ببرد، اتفاقا در راه مريض شد، به همراهان خود وصيت كرد كه اموالش را به ورثه اش برسانند، تميم مى گويد ما بدين حال بوديم كه بديل مرد، جام نقره اى كه داشت برداشته و به مبلغ هزار درهم فروخته و پولش را بين خود تقسيم كرديم . در مراجعت مابقى اموالش را به ورثه اش رسانديم ، وقتى اثاث او را باز كردند جام را نيافتند، پرسيدند جام چه شد؟ گفتيم غير از اين اموال چيز ديگرى نداشت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۱

تميم مى گويد، اين بود تا من بعد از آنكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) به مدينه تشريف آورد مسلمان شدم ، و از اين گناه خود منفعل بودم ناچار ورثه متوفى را ديده و داستان جام و اسلام خود را شرح داده و مبلغ پانصد درهمى كه سهم من از پول جام بود به آنها دادم ، و گفتم كه همين مقدار هم نزد همسفر من فلانى است ، ورثه رفتند و او را گرفته و نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) بردند، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) از آنها گواه خواست ، دو نفر كه حاضر شوند و شهادت دهند نيافتند، فرمود: پس ابن بدا را به چيزى كه در دين خودش مقدس و عظيم است سوگند دهيد، آنها نيز چنين كردند، ابن بدا بر برائت خود سوگند خورد، در اين ميان آيه مورد بحث : «يا ايها الذين آمنوا شهاده بينكم » تا آنجا كه مى فرمايد: «ان ترد ايمان بعد ايمانهم » نازل شد، عمرو بن عاص چون چنين ديد با يك نفر برخاسته و به نفع ورثه سوگند خوردند، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) به حكم سوگند پانصد درهم از ابن بدا گرفت و به ورثه داد. مؤ لف : اين روايت صرفنظر از ضعف سندش همانطورى كه مى بينيد كاملا با آيه مطابقت ندارد، به خلاف روايت قمى . و اتفاقا از طرق عامه هم روايتى از ابن عباس و عكرمه قريب به مضمون روايت قمى وارد شده است . و نيز در در المنثور است كه فاريابى و عبد بن حميد و ابوعبيده و ابن جرير و ابن منذر و ابوالشيخ از على ابن ابيطالب (عليه السلام ) نقل كرده اند كه آن حضرت در آيه «من الذين استحق عليهم الاوليان » در كلمه استحق «تا» را به فتح قرائت فرموده اند. و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه و حاكم (وى روايت را صحيح دانسته ) از على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نيز «استحق » را به فتح «تاء» قرائت فرموده اند. و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير از ابن عباس نقل كرده كه گفت : اين آيه نسخ شده .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۲

مؤ لف : دليلى بر آنچه در اين روايت راجع به نسخ هست نداريم . در كافى از محمد بن اسماعيل از فضل بن شاذان و على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از هشام بن حكم از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه درباره جمله «اواخران من غيركم » فرمود: اگر شخص مسلمانى در شهرى باشد كه مسلمان در آنجا يافت نشود جايز است غير مسلمان را بر وصيت شاهد بگيرد. مؤ لف : معنا و مفاد اين روايت از آيه به خوبى استفاده مى شود. و نيز در اين كتاب به اسناد خود از يحيى بن محمد نقل مى كند كه گفت : از امام ابى عبدالله (عليه السلام ) از معناى آيه «يا ايها الذين آمنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصيه اثنان ذوا عدل منكم او اخران من غيركم » پرسيدم ، فرمود: مراد از «ذوا عدل منكم » دو نفر مسلمان و مراد از «آخران من غيركم » اهل كتابند، و اگر از اهل كتاب كسى يافت نشد، از مجوس ، براى اينكه سنت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در باب جزيه درباره مجوس همان سنتى بود كه درباره اهل كتاب معمول مى داشت ، و اين حكم وقتى قابل اجرا است كه مردى در سرزمين غربت بميرد، و از مسلمانان كسى بر بالينش ‍ نباشد، ناگزير از اهل كتاب دو نفر را شاهد مى گيرد. و در صورت اتهام ، حاكم شرع آنان را بعد از نماز عصر توقيف مى كند تا به خداى تعالى سوگند بخورند كه : «لا نشترى به ثمنا و لو كان ذا قربى و لا نكتم شهاده الله انا اذا لمن الاثمين » سپس فرمود: اين وقتى است كه ولى ميت درباره شهادت شهود سوءظن داشته باشد، پس اگر به دست آوردند كه شهود به باطل شهادت داده و عناد ورزيده اند، در صورتى كه دو شاهد ديگر حاضر شوند و بجاى شهود نخستين شهادت دهند حاكم شهادت شهود نخستين را نقض و از اعتبار ساقط مى كند، «فيقسمان بالله » پس سوگند مى خورند كه شهادت ما به حق نزديك تر از شهادت آن دو است و ما در شهادت خود تجاوز نكرده ايم ، چه اگر تجاوز كرده باشيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود، اگر اين دو شاهد چنين شهادتى دادند شهادت اول باطل و بر طبق شهادت دوم حكم مى شود، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: «ذلك ادنى ان ياتوا...» مؤ لف : اين روايت همانطورى كه مى بينيد موافق مطلبى است كه ما قبلا در معنى آيه گفتيم ، و در معنى آيه غير از اين روايت ، روايات زياد ديگرى در كافى و تفسير عياشى از امام ابى عبدالله و امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت شده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۳

و در بعضى از روايات جمله «اواخران من غيركم » به كفار كه اعم از اهل كتاب است تفسير شده ، مانند روايتى كه كافى از ابى الصباح كنانى از ابى عبدالله (عليه السلام ) و عياشى در تفسير خود از ابى اسامه نقل كرده اند كه گفت : از آن جناب از معناى «اواخران من غيركم » پرسيدم ، فرمودند: مراد از آنها دو نفر كافرند، پرسيدم : «ذوا عدل منكم » يعنى چه ؟ فرمود: يعنى دو مسلمان . اين دو روايت گر چه از نظر اينكه متوافق و هر دو ايجابى هستند و بحسب صناعت علمى نمى توان بين آن دو معامله اطلاق و تقييد كرد و گفت كه مراد از كفار در اين روايات همان اهل كتاب در آن روايت است ، ليكن سياق روايت اول صلاحيت تفسير اطلاق دوم را دارد و مى تواند آنرا تقييد كند.

معناى اين روايت كه قران تماميش تقريب و باطنش تقريب است

و در تفسير برهان است كه صدوق به اسنادى كه ابى زيد عياش بن يزيد بن حسن دارد از پدرش يزيد بن حسن نقل مى كند كه گفت : موسى بن جعفر (عليه السلام ) مرا حديث كرد و فرمود كه پدرم جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) درباره قول خداى عزوجل : «يوم يجمع الله الرسل فيقول ما ذا اجبتم قالوا لا علم لنا» فرمود: مى گويند ما علمى به ما سواى تو نداريم ، موسى بن جعفر فرمود: امام صادق اضافه كرد: كه قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است . صاحب برهان مى گويد: صدوق فرموده : مراد از اين جمله اين است كه قرآن غير از آيات توبيخ و وعيد آيات رحمت و غفران هم دارد. مؤ لف : اين معنايى كه صاحب برهان درباره جمله : قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است ، از صدوق نقل كرده نه با صدر روايت منطبق است و نه با سياق خود جمله . اما با صدر روايت منطبق نيست ، براى اينكه معناى گفتار رسولان كه گفتند: «لا علم لنا» اين باشد كه ما علمى به ما سواى تو نداريم ، معنايى است كه هيچ ربطى به اين جهت كه قرآن مشتمل بر آيات وعد و وعيد است ندارد. اما اينكه گفتيم با سياق خود جمله هم منطبق نيست ، براى اينكه ظاهر جمله : قرآن تماميش تقريع و باطنش تقريب است ، اين است كه قرآن تماميش هم تقريع و هم تقريب است ، و تنها فرق آن دو از نظر ظاهر و باطن قرآن است ، يعنى تمام قرآن باطنش تقريب است و باز تمامى آن ظاهرش تقريع است ، نه اينكه بعضى از آيات آن تقريب و بعضى ديگر تقريع باشد. و ما اگر در اين جمله و در صدر كلام امام (عليه السلام ) تاملى بكنيم خواهيم ديد كه مراد آن حضرت از تقريع به قرينه مقابله اش با تقريب معنايى است كه لازمه آن مقابله با تقريب است و معلوم است كه مقابل تقريب تبعيد است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۴

توضيح اينكه قرآن تماميش معارف و حقايق است ، ليكن ظاهرش ‍ حقايق را از هم دور و اجزاى معارف را از يكديگر جدا مى كند، و باطنش همه را به هم نزديك و مربوط و مستحكم مى سازد، بنابراين ما حصل معناى روايت اين مى شود كه قرآن به حسب ظاهر طورى است كه انسان خيال مى كند مجموعه ايست از حقايق مختلفه اى از معارف كه هيچ گونه ربطى بين آنها نيست ، و ليكن در باطن با همه كثرت و بينونت و جدايى كه از هم دارند كمال نزديكى و اتصال را نسبت به هم دارند، به طورى كه گويى يك روح در جميع اجزاى آن جريان دارد، و آن همان روح توحيد است ، خداى تعالى هم فرموده : «كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير». توضيح اين روايت كه مرا از «لاعلم لنا» اينست كه ما علمى به ماسواى تو نداريم با رعايت اين معنايى كه ما براى جملات آخر روايت كرديم به خوبى روشن مى شود اينكه امام (عليه السلام ) در اين جملات ، «لا علم لنا» را تفسير كرد به اينكه : ما علمى به ماسواى تو نداريم ، تفسيرى است كه كاملا با صدر روايت انطباق دارد، براى اينكه انسان و يا هر صاحب علمى كه فرض شود، به وسيله و وساطت كسى و يا چيزى علم به هم مى رساند و مى داند آنچه را كه مى داند، به اين معنا كه خداى سبحان معلوم بالذات و غير خدا معلوم بوسيله خداست ، به عبارت ديگر وقتى علم به چيزى تعلق گيرد اول به خداى سبحان به نحوى كه لايق ساحت قدس و كبريائى اوست تعلق مى گيرد، سپس از ناحيه قدس او عبور كرده و به آن چيز تعلق مى گيرد براى اينكه علم هر چيزى نزد خداست ، خداى متعال است كه هر كسى را به هر قدر كه بخواهد علم روزى مى كند كما اينكه فرمود: «و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء وسع كرسيه السموات و الارض ». روايتى هم كه در سابق از عبدالاعلى مولاى آل سام از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرديم و هم چنين روايات ديگرى اين معنا را افاده مى كنند، پس معناى گفتار انبيا كه بنا بر تفسير امام (عليه السلام ) كه گفتند: ما علمى بماسواى تو نداريم بدرستى كه تويى علام الغيوب ، اين است كه ما را علمى به چيزى از ماسواى تو نيست و اگر علمى به چيزى از ماسواى تو بهم رسانيم از جهت علمى است كه به تو داريم ، براى اينكه همه علم ما از آن تو است ، وقتى مطلب از اين قرار باشد تو از ما به آن چيز داناترى ، زيرا آن مقدار علمى كه ما به چيزى داريم در حقيقت همان علم هم علم تو است كه به مشيت خود پرتوى از آن را به ما روزى كرده اى .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۳۱۵

اين جاست كه معنايى دقيق تر و لطيف ترى براى جمله : بدرستى تويى علام الغيوب ، در ذهن تجلى مى كند و آن اين است كه هر آفريده اى از آفريده ها از آنجايى كه هستيش جداى از هستى غير خودش هست از اين نظر از غير خود غايب و نهان است ، براى اينكه وجود آن محدود و مقدر است ، و جز به آنچه كه خدا بخواهد علم و احاطه نمى يابد، تنها خداى سبحان است كه محيط به هر چيز و عالم به هر غيبى است ، و هيچ چيزى به چيز ديگر علم به هم نمى رساند مگر از ناحيه خداى تعالى .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←