تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۲

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۵ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها) (←‏آيا طوفان نوح همه كره زمين را در بر گرفت؟)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



و از همه اخبار نزديك تر به خبر سِفر تكوين، اخبار كلدانيان است، و اينان، همان قومى هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رُخ داد. «برهوشع» و «يوسيفوس»، از اين قوم نقل كرده اند كه:

زمانی كه «زيزستروس» بعد از اين كه پدرش «اوتيرت» از دنيا رفت، در عالَم رؤيا ديد كه - به او گفتند - به زودى آب ها طغيان مى كند، و تمام افراد بشر غرق مى شوند، و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد، تا به وسيله آن، خودش و اهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند. او نيز چنين كرد.

و اين روايت، بدين جهت كه طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سِفر تكوين است.

بعضى از انگليسى ها، به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن، اين روايت با حروف ميخى نوشته شده و متعلق به دوره «آشوربانيپال» بود. يعنى حدود ششصد و شصت سال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشته اى متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد نقل شده بود. در نتيجه، نمى تواند از سِفر تكوين تورات گرفته شده باشد، چون قديمى تر از آن بوده است.

يونانی ها نيز، خبرى از طوفان، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش، به اين مضمون آورده كه: كاهنان مصرى به «سولون» - حكيم يونانى - گفتند:

آسمان، طوفانى در زمين به پا كرد كه وضع زمين را به كلّى تغيير داد و چند نوبت و به طرق مختلف، بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر، باعث شد كه انسان هاى عصر جديد، هيچ اثر و معارفى از آثار انسان هاى قبل از خود را در دست نداشته باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۴

«مانيتون»، داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از «هرمس اول»، كه بعد از «ميناس اول» بوده، ذكر كرده است، و به حسب اين نقل نيز، تاريخ طوفان قديم تر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده.

و از قدماى يونان روايت شده كه: در قديم، طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را فرا گرفت، تنها «دوكاليون» و همسرش «بيرا»، از آن نجات يافتند.

و از قدماى فرس - ايرانيان - نيز روايت شده كه گفته اند:

خدا طوفانى به پا كرد و زمين را كه به دست اهريمن - خداى شرور - مالامال از فساد و شر شده بود، غرق كرد، و گفته اند كه اين طوفان، نخست از داخل تنورى آغاز گرديد. تنورى كه در خانۀ عجوزه (زول كوفه) واقع بود و اين عجوزه، هميشه نان خود را در اين تنور مى پخت، وليكن مجوسيان، منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث، تنها در سرزمين عراق بوده و دامنه اش، تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.

قدماى هند نيز، وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت بار دانسته اند، و درباره آخرين طوفان گفته اند:

پادشاه هنديان و همسرش، در يك كشتى عظيم كه آن را به امر اللّه خود «فشنو» ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود، نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب، بر كوه جيمافات - هيماليا - به زمين نشست.

ولى «برهمى ها»، مانند مجوسيان، منكر طوفانى عمومى هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مسأله تعدد وقوع طوفان، از ژاپنى ها و چينى ها و برزيلى ها و مكزيكى ها، و اقوامى ديگر نيز روايت شده، و همه اين روايات متفق اند در اين كه سبب پيدايش اين طوفان، ظلم و شرور انسان ها بوده، كه خداى تعالى، آنان را به اين وسيله عقاب كرده است.

در كتاب «اوستا»، كه كتاب مقدس مجوسيان است، در نسخه اى كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ شده، آمده است كه:

«اهورا مزدا»، به «ايما» (كه به اعتقاد مجوسيان، همان جمشيد پادشاه است)، وحى كرد كه: به زودى، طوفانى واقع خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار بلندى بسازد، به طورى كه هر كس داخل آن قرار بگيرد، از غرق شدن محفوظ بماند.

و نيز، به او دستور داد تا از زنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند، جماعتى را برگزيده و در آن چهار ديوارى جاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس مختلف حيوانات، يك نر و ماده، داخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى، اتاق ها و سالن هايى در چند طبقه بسازد، تا انسان هايى كه در آن جا جمع مى شوند، در آن اتاق ها منزل كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۵

و همچنين، حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته باشند. و نيز، به وى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى، درختان ميوه اى كه مورد حاجت مردم باشد، بكارد و حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است، كشت و زرع كند تا در نتيجه، زندگى به كلّى از روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده زمين را آباد كنند.

و در تاريخ ادب هند، به طورى كه «عبدالوهاب نجار»، در قصص الانبياى خود آورده، درباره داستان نوح آمده:

در هنگامى كه «مانو» (پسر اله، به اعتقاد وثنى مسلك ها) داشت دست خود را مى شست، ناگهان يك ماهى به دستش آمد كه مايه دهشت وى شد. چون ماهى سخن مى گفت و از او مى خواست كه وى را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مى داد كه اگر چنين كند، او نيز «مانو» را در آينده از خطرى عظيم نجات مى دهد، و آن خطر عظيم و عالمگير، كه ماهى از آن خبر می داد، عبارت بود از: طوفانى كه به زودى، همه مخلوقات را هلاك مى كند، و بنابر اين شرط، «مانو»، آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد.

وقتى ماهى بزرگ شد، به «مانو» از سالى خبر داد كه در آن سال، طوفان واقع مى شود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن، اين بود كه: كشتى بزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان، داخل آن كشتى گردد، و مى گفت من، تو را از طوفان نجات مى دهم. در نتيجه، «مانو» دست به كار ساختن كشتى شد، و ماهى آن قدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار «مانو»، آن را به دريا افكند.

چيزى نگذشت كه طوفان، همان طور كه ماهى گفته بود، آمد و وقتى «مانو» داخل كشتى مى شد، دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى «مانو» را به شاخى كه بر سر خود داشت، بست و آن را به طرف كوه هاى شمالى كشيد و در آن جا «مانو»، كشتى را به درختى بست و چون آب فروكش نمود و زمين خشك شد، «مانو» تنها ماند.

۶ - آيا نبوت نوح «ع»، جهانى و براى همه بشر بوده است؟

در اين مسأله، آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد. آنچه در نزد شيعه معروف است، اين است كه رسالت آن جناب، عموميت داشته و آن جناب، بر كلّ بشر مبعوث بوده. و از طرق اهل بيت «عليهم السلام» نيز رواياتى دالّ بر اين نظريه وارد شده. رواياتى كه آن جناب را از انبياء «اولوا العزم» شمرده،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۶

و «اولوا العزم» در نظر شيعه، عبارتند از: «نوح»، «ابراهيم»، «موسى»، «عيسى»، و «محمّد» (صلى اللّه عليه و آله و سلم)، كه بر عموم بشر مبعوث بودند.

و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اند به ظاهر آياتى همانند: «رَبِّ لَا تَذَر عَلَى الأرضِ مِنَ الكَافِرِينَ دَيّاراً». و: «لَا عَاصِمَ اليَومَ مِن أمرِ اللّهِ إلّا مَن رَحِمَ»، و: «وَ جَعَلنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ البَاقِينَ»، كه دلالت دارند بر اين كه: طوفان، تمامى روى زمين را فرا گرفت.

و نيز به روايات صحيحى در مسأله شفاعت استناد كرده اند كه مى گويد: نوح، اولين رسولى است كه خداى تعالى، به سوى اهل زمين گسيل داشته است، و لازمۀ اين حديث، آن است كه آن جناب، بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد.

بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» استدلال كرده اند كه فرموده است: «هر پيغمبرى، تنها بر قوم خود مبعوث شده، ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام»، و از آياتى كه دسته اول، به آن ها استدلال كرده اند، پاسخ داده اند به اين كه:

آن آيات، قابل توجيه و تأويل است. مثلا ممكن است كه منظور از كلمۀ «أرض: زمين»، همان سرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است، همچنان كه فرعون در خطابش به موسى و هارون گفت: «وَ تكَوُنُ لَكُمَا الكِبرِيَاءُ فِى الأرضِ».

پس معناى آيه اول، اين مى شود كه: «پروردگارا! ديّارى از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار».

و همچنين، مراد از آيه دوم، اين مى شود كه: «امروز، براى قوم من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست».

و مراد از آيه سوم، اين مى شود كه: «ما، تنها ذرّيه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم».

وليكن حق مطلب، اين است كه: در كلام اهل سنت، آن طور كه بايد، حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود، اين است كه:

پديده «نبوت»، اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا كرده است، به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطه اى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشأ اين رابطه، يك حقيقت تكوينى بوده، نه يك اعتبار خرافى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۷

براى اين كه يكى از قوانينى كه در نظام عالَم هستى حكمفرما است، قانون و ناموس «تكميل انواع» است. ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستی اش هدايت مى كند. همچنان كه قرآن كريم هم فرمود: «الَّذِى خَلَقَ فَسَوَّى * وَ الَّذِى قَدَّرَ فَهَدَى». و نيز فرمود: «الَّذِى أعطَى كُلَّ شَئٍ خَلقَهُ ثُمَّ هَدَى».

پس هر نوع از انواع موجودات عالَم از آغاز تكون و وجودش، به سوى كمالش حركت مى كند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده. هدفى كه خير و سعاد آن موجود در آن است. نوع انسانى نيز، يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلّى مستثناء نيست. او نيز، كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن، در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدف اند.

و به نظر ما، اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال، براى انسان به تنهايى دست نمى دهد. براى اين كه حوائج زندگى انسان، يكى دو تا نيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد، از حد شمار بيرون است. در نتيجه، عقل عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار گيرد، استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند. همين عقل عملى، او را ناگزير مى كند به اين كه از اعمال غير خودش، يعنى از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند.

چيزى كه هست، افراد نوع بشر ،همه مثل هم اند و «عقل عملى» و شعور خاصى كه در اين فرد بشر هست، در همه افراد نيز هست. همان طور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مى كند به اين كه از همه چيز بهره كشى كند، همه افراد ديگر را نيز وادار مى كند.

و همين «عقل عملى»، افراد را ناچار ساخته به اين كه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند. يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند. اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره مند شود، كه سايرين از اعمال وى بهره مند مى شوند و اين، به همان مقدار مسخر ديگران شود، كه ديگران مسخر وى مى شوند.

همچنان كه قرآن كريم، به اين حقيقت اشاره نموده، مى فرمايد: «نَحنُ قَسَمنَا بَينَهُم مَعِيشَتَهُم فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ رَفَعنَا بَعضَهُم فَوقَ بَعضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعضُهُم بَعضاً سُخرِيّاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۸

و اين كه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است، وضعى است اضطرارى و اجتناب ناپذير. يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده.

پس اگر انسان مدنى و تعاونى است، در حقيقت به طبع ثانوى چنين است، نه به طبع اولى. زيرا طبع اولى انسان، اين است كه از هر چيزى كه مى تواند انتفاع ببرد، استفاده كند. حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد. و شاهدش اين كه:

طبع اولى انسان، چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند، به حقوق آنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند. يعنى از خدمات آن ها استفاده مى كند، بدون اين كه عوض آن را به ايشان بپردازد.

قرآن كريم نيز، به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است: «إنَّ الإنسَانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ». و نيز فرموده: «إنَّ الإنسَانَ لَيَطغَى * أن رَآهُ استَغنَى * إنَّ إلَى رَبِّكَ الرُّجعَى».

ضرورت وجود قانون، در حيات اجتماعى بشر

اين نيز بديهى و مسلّم است كه: اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده و به طور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند، و وقتى چنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى، آن قوانين را حفظ كنند.

و اين، حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر، شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى، چه كامل و چه ناقص، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست، مگر آن كه رسوم و سنت هايى در آن حاكم و جارى است. حال يا به جريانى كلّى و يا به جريانى اكثرى. يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنت ها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن، كه بهترين شاهد درستى اين ادعا، تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است.

و اين رسوم و سنت ها، كه شما خواننده عزیز مى توانى نام آن ها را «قوانين» بگذارى، مواد و قضايایى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند. حال يا تطبيقى كلّى و يا اكثرى، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد، سعادت مجتمع، يا به طور حقيقى و قطعى و يا به طور ظنى و خيالى، تأمين مى شود.

پس به هر حال، «قوانين» عبارتند از: امورى كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند. بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدم نهاده، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته، و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند. دقت فرماييد!

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۸۹

حال كه معناى «قانون» معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلّم شده كه:

خداى تعالى، بر حسب عنايتش، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند، همان طور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده، و همان طور كه بشر را به عنايتش از طريق «خلقت» - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده - و «فطرت»، به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه، بشر از اين دو طريق، نفع و خير خود را از زيان و شر، و سعادتش را از شقاوت، تشخيص مى دهد.

و قرآن كريم، در اين باره فرموده: «وَ نَفسٍ وَ مَا سَوَّيهَا * فَألهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَيهَا * قَد أفلَحَ مَن زَكَّيهَا * وَ قَد خَابَ مَن دَسَّيهَا».

همچنين واجب است او را به عنايت خود، به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند، تا به وسيله تطبيق دادن شؤون زندگی اش بر آن اصول، به سعادت و كمال خود برسد. زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او باشد، هدايت كند.

مثلا نوع وجودى زنبور عسل، نوعى است كه تنها از راه «هدايت تكوينى» به كمال لايق خود مى رسد، ولى نوع بشر، نوع وجودى است كه تنها با «هدايت تكوينى»، به كمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه «هدايت تشريع» و به وسيله «قانون» نيز هدايت شود.

آرى، براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند، - البته منظور از عقل در اين جا، «عقل عملى» است، كه تشخيص دهندۀ كارهاى نيك از بد است - چون همان طور كه قبلا گفتيم، همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به استخدام و بهره كشى از ديگران. و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى آورد. و از محالات است كه قواى فعال انسان، دو تا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند، انجام دهند.

علاوه بر اين، متخلفان از سنن اجتماعى هر جامعه، و قانونشكنان هر مجتمع، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهره مندى از سرمايه عقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند.

پس روشن شد كه در خصوص بشر، بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل، براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن، طريق «وحى» است، كه خود نوعى تكليم الهى است، و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر است - سخن مى گويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد، كه به كار بستن آن دستورات، وى را در زندگى دنيوى و اخروی اش رستگار كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۰

عمل نكردن بشر به تعاليم وحى، دليل بر لغو بودن ارسال پیامبران نیست

  • و اگر اشكال كنى كه:

چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست، با اين كه مى بينيم دستورات الهى، فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده، نداشته است و عالَم انسانى، تسليم شرايع انبياء نگشته، همان طور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت، نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع. پس وحى آسمانى، با اين كه نتوانست مجتمع بشرى را اداره نموده، او را به صراط حق بيندازد، چه احتياجى به وجود آن هست؟

  • در پاسخ مى گوييم: اين بحث، دو جهت دارد:

يكى اين كه: خداى تعالى چه بايد بكند؟ و ديگرى اين كه: بشر چه كرده است؟

از جهت اول، گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمع بشرى را، به سوى تعاليمى كه مايه سعادت اوست و او را به كمال لايقش مى رساند، هدايت كند، و اين، همان هدايت به طريق «وحى» است كه در اين مرحله، عقل به تنهايى كافى نيست، و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند.

و جهت دوم بحث، اين است كه: بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ، يعنى «نعمت عقل»، كه پيامبر باطن است و «نعمت شرع»، كه عقل خارج است، چه عكس العملى از خود نشان داده، و ما در اين جهت، بحثى نداريم. بحث ما، تنها در جهت اول است، و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى، لازم است كه انبيایى بفرستد و از طريق «وحى»، بشر را هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم، مگر در بين افراد محدود، ضررى به بحث ما نمى زند و وجهۀ بحث و نتيجه آن را تغيير نمى دهد.

پس همان طور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى، نمى شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز، كار خداى تعالى را در فرستادن انبياء لغو نمى كند. همچنان كه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالى كه نوع آن ها براى رسيدن به آن خلق شده اند، باعث نمى شود كه بگوييم: چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بمیرد و فاسد شود، خلق كرد، با اين كه او مى دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود را نمى كند؟

و كوتاه سخن اين كه:

طريق «نبوت»، چيزى است كه در تربيت نوع بشر، نظر به عنايت الهى چاره اى از آن نيست، (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اين كه بايد خداى تعالى، بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ باللّه، خدايى بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما، در مرحله عمل به اين حكم خود، يعنى به دستورات وحى عمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است، عمل ننمايد).

آرى، «عقل» حكم مى كند به اين كه: اگر خداى تعالى، بشر را از راه «وحى»، هدايت و تربيت نكند، حجتش بر بشر تمام نمى شود، و نمى تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم. زيرا وظيفه و كار عقل، كار ديگرى است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۱

عقل، كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خير و صلاحش در آن است. حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح نوع او در آن است، نه صلاح شخص او، در حقيقت، باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده. چون صلاح نوع نيز، صلاح شخص است. در اين بحث، دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبى در مضمون آيه زير تدبّر بفرماييد:

«إنَّا أوحَينَا إلَيكَ كَمَا أوحَينَا إلَى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِن بَعدِهِ وَ أوحَينَا إلَى إبرَاهِيمَ وَ إسمَاعِيلَ وَ إسحَاق وَ يَعقُوبَ وَ الأسبَاط وَ عِيسَى وَ أيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هَارُونَ وَ سُلَيمَانَ وَ آتَينَا دَاوُدَ زَبُوراً *

وَ رُسُلاً قَد قَصَصنَاهُم عَلَيكَ مِن قَبلُ وَ رُسُلاً لَم نَقصُصهُم عَلَيكَ وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسَى تَكلِيماً *

رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللّهِ حَجَّةٌ بَعدَ الرُّسُلِ وَ كَانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً».

شريعت نوح «ع»، نخستين شريعت الهى، دینی جهانى و همگانى بوده است

پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى، دينى نازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را، راه زندگى اجتماعى خود قرار دهند. دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند، بلكه جهانى و همگانى باشد. لازمۀ اين بيان، اين است كه اولين دينى كه بر بشر نازل كرده، چنين دينى باشد. يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد.

و اتفاقا اين طور هم بوده. چون خداى عزوجل فرموده: «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أنزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقِّ لِيَحكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اختَلَفُوا فِيهِ»، كه اين آيه شريفه بيان مى كند:

مردم، در آغاز پيدايش خود، در همان اولين روزى كه خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند، بر طبق فطرت ساده خود زندگى مى كردند، و هيچ اختلافى در بينشان نبود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۲

بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سرِ امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و خداى تعالى، براى رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان داد، تا بين آنان در هر اختلافى كه دارند، حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه كن نمايند.

آنگاه در ضمن منت هايى كه بر محمّد خاتم النبيين «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نهاده مى فرمايد: «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أوحَينَا إلَيكَ وَ مَا وَصَّينَا بِهِ إبرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى»، و مقام منت گزارى اقتضا دارد كه شرايع الهى نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود:

به تو وحى كرديم نه چيز ديگر، و اولين شريعتى كه نام برده، شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى عموم بشر نمى بود، بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود، يكى از اين دو محذور پيش مى آمد:

يا اين كه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته، كه بايد در آيه شريفه آن را ذكر مى كرد كه نكرده. نه در اين آيه و نه در هيچ جاى ديگر قرآن.

و يا اين كه خداى سبحان غير قوم نوح، اقوامى كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدت ها مى آمده و مى رفته اند، مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است، و هيچ يك از اين دو محذور را نمى توان ملتزم شد.

پس معلوم شد كه:

نبوت نوح «عليه السلام» عمومى بوده و آن جناب، كتابى داشته كه مشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده. و نيز معلوم شد كه كتاب او، اولين كتاب آسمانى و مشتمل بر شريعت بوده، و همچنين معلوم شد مراد از اين كه در آيه سابق فرمود: «و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم، در آنچه اختلاف مى كنند، حكم نمايند». همين كتاب نوح «عليه السلام» و يا كتاب غير او، از ساير انبياء اولواالعزم، يعنى ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است.

و نيز روشن گرديد كه:

آنچه از روايات دلالت دارد بر اين كه نبوت آن جناب عمومى نبوده، از آن جا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم، مردود است، در حالى كه رواياتى ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است، در حديث حضرت رضا «عليه السلام» آمده كه اولواالعزم از انبياء، پنج نفر بودند، كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى جداگانه داشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده. حتى انبياء غير خود آن حضرات نيز، مامور به عمل به شريعت آنان بودند. تا چه رسد به غير انبياء، و اين حديث در تفسير آيه شريفه: «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً» در جلد دوم اين كتاب گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۳

۷ - آيا طوفان نوح، همه كره زمين را در بر گرفت؟

جواب از اين سؤال در فصل سابق داده شد. براى اين كه وقتى ثابت شد كه دعوت آن جناب عمومى بوده، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز، عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين، خود قرينه خوبى است بر اين كه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر عموم دارد، همين معنا است.

مانند آيه اى كه دعاى نوح «عليه السلام» را حكايت نموده و مى فرمايد: «رَبِّ لَا تَذَر عَلَى الأرضِ مِنَ الكَافِرِينَ دَيَّاراً». و آيه اى كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده، مى فرمايد: «لَا عَاصِمَ اليَومَ مِن أمرِ اللّهِ إلّا مَن رَحِمَ». و آيه شريفه: «وَ جَعَلنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ البَاقِينَ».

و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى، بر عموميت طوفان شهادت مى دهد، اين است كه:

در دو جا از كلام مجيدش فرموده كه: «به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده اى، يك جفت داخل كشتى كند».

چون واضح است كه اگر طوفان به يك ناحيه از زمين اختصاص داشت، مثلا مختص به سرزمين عراق بود - كه بعضى گفته اند - احتياج نبود كه از تمامى حيوانات، يك جفت سوار كشتى كند. زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مى شدند، در نواحى ديگر زمين وجود داشتند.

بعضى اين احتمال را اختيار كرده اند كه: «طوفان، مخصوص سرزمين قوم نوح بوده».

صاحب تفسير المنار، در تفسير خود گفته: اما اين كه خداى تعالى، بعد از ذكر نجات نوح «عليه السلام» و اهلش فرموده: «وَ جَعَلنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ البَاقِينَ»، و باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذرّيه آن جناب نموده، ممكن است منظور از آن، انحصارى اضافى و نسبى باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب، تنها ذرّيه اش را باقى گذاشتيم، نه از كل ساكنان زمين.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۴

و اما اين كه آن جناب، از خداى تعالى خواست كه ديّارى از كافران را بر روى زمين باقى نگذارد، عبارتى كه از آن جناب حكايت شده، صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمۀ «ارض»، همۀ كره زمين است. چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كه تاريخ از آنان حكايت مى كند، اين است كه: منظورشان از كلمۀ «ارض» - هر جا كه ذكر شده باشد - سرزمين خود آنان، يعنى خصوص وطن آنان است.

مثل آيه زير، كه در حكايت خطاب فرعون به موسى مى فرمايد: «وَ تَكُونُ لَكُمَا الكِبرِيَاءُ فِى الأرضِ»، كه منظورش از زمين، كره زمين نيست، بلكه سرزمين مصر است.

و آيه شريفه: «وَ إن كَادُوا لَيَستَفِزُّونَكَ مِنَ الأرضِ لِيُخرِجُوكَ مِنهَا»، كه در اين جا نيز، منظور از كلمۀ «ارض»، خصوص وطن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، يعنى شهر مكه است،

و آيه شريفه: «وَ قَضَينَا إلَى بَنِى إسرَائِيلَ فِى الكِتَابِ لَتُفسِدُنَّ فِى الأرضِ مَرَّتَينِ»، كه منظور از كلمۀ «ارض»، سرزمينى است كه در آن جا موطن كردند و شواهد بر اين گفتار، بسيار است.

وليكن ظواهر آيات، با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارث مانده، دلالت دارد بر اين كه در دوران نوح، روى كره زمين، غير از نقطه اى كه قوم نوح بودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح، كه آن ها هم، در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه، به جز ذريه آن جناب، كسى نماند.

و اين احتمال، اقتضاء دارد كه: طوفان، تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد كه نوح و قومش - و يا به عبارت ديگر كلّ بشر - در آن قطعه زندگى مى كرده اند و طوفان، همۀ آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد، نه همه كره زمين را. مگر آن كه احتمال ديگرى دهيم و بگوييم: اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين و بشر بوده، از كره زمين، تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى بوده و مابقى، هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده.

و علماى زمين شناس و ژئولوژيست ها نيز مى گويند: زمين در روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد، كره اى آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره اى آبى در آمد. كره اى كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج، نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۳۹۵

صاحب المنار، سپس اضافه مى كند:

به استدلالى كه بعضى از اهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته اند: دليل بر اين معنا، اين است كه ما فسيل و اسكلت هاى سنگ شده ماهيانى را در بالاى كوه ها يافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مى كرده، پس حتما در روزگارى زندگى مى كرده كه بالاى كوه ها نيز زير آب قرار داشته و اين، كافى است به اين كه يك بار كوه ها، در زير آب قرار گرفته باشند.

آنگاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است: پيدا شدن صدف ها و حيوانات دريايى در بالاى قله كوه ها، دليل بر اين نمى شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است، بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است، اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است. زيرا بالا رفتن آب براى چند روز از كوه ها، كافى نيست در اين كه حيوانات زنده اى در بالاى قلل جبال بميرند و فسيل شوند.

آنگاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش، اين است كه: اين مسائل تاريخى و باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت، قرآن كريم آن را به طور صريح و قاطع بيان نكرده، ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم. تنها گفتيم از ظاهر نصوصف چنين بر مى آيد، نه اين كه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييم، و يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم.

بنابراين، اگر در فن ژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد، ضررى به حال ما ندارد. براى اين كه هيچ نص قطعى، بحث ما را نقض نمى كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←