تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
معناى «خسران نفس»، و اين كه كفار در آخرت، «زیانکارترین» هستند
«أُولَئك الَّذِينَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنهُم مَّا كانُوا يَفْترُونَ»:
اين آيه شريفه، مشتمل بر دو نكته است:
يكى اين كه مى فرمايد: كفار، «نفس» خود را خاسر كردند. دوم اين كه مى فرمايد: افترائى كه يك عمر مرتكب آن شدند، در آخرت، اثرى از آن نمى يابند.
اما خسران آنان، دليلش اين است كه:
آدمى مالك نيست مگر نفس خود را، كه البته مالكيتش نسبت به نفس خودش، استقلالى نيست، بلكه به تمليك خداى تعالى است و وقتى آدمى، چيزى را براى نفس خود بخرد كه مايه هلاكتش باشد، و سرمايه عمر و مال و هر چيز ديگر را بدهد و در مقابل، كفر و معصيت را بخرد، در اين معامله ضرر كرده، و اين ضرر را، خودش براى خود فراهم آورده است.
پس «خُسران نفس»، كنايه است از هلاك كردن نفس.
و اما «ضلالت» در افترائى كه بستند، علتش اين است كه: عقايد خرافى كه داشتند، دروغ بود. يعنى وهمى بود كه در خارج واقعيت نداشت. خرافاتى بود كه هوا و هوس هاى دنيوى، آن را در نظرشان جلوه داده بود، و با برچيده شدن زندگى دنيا و هيچ و پوچ شدن هوا و هوس ها، آن اوهام و خرافات نيز، جلوه و رنگ خود را مى بازد، و معلوم مى شود چيزى جز دروغ و افتراء نبوده. در آن روز، هر كسى مى فهمد كه «حقّ مبين»، تنها خداى تعالى بوده و آنچه را حق مى پنداشتند، چيزى جز خيال نبوده است.
«لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فى الآخِرَةِ هُمُ الاَخْسرُونَ»:
از «فراء» نقل شده كه گفته است: كلمۀ «لَا جَرَمَ»، در اصل به معناى كلمات «لَابُدّ» و «لا مَحَالَة: بناچار» بوده و بعدا در معناى سوگند، استعمالى شايع يافته و به تدريج، معناى كلمۀ «حقّا» را به خود گرفته است. و به همين جهت در جواب آن، «لام» قسم آورده مى شود. يعنى گفته مى شود: «لَا جَرَم لَأفعَلَنَّ كَذا: حقا اين كار را به يقين مى كنم».
اهل لغت، در ساختمان اين كلمه گفته اند: «جَرَم» - به دو فتحه - به معناى «قطع»، يعنى بريدن است. و شايد در اصل، در نتايج كلام استعمال مى شده، مانند لفظ «لا مَحَالَة» كه مى فهماند: «فلان سخنى كه به وسيله من و يا فلانى گفته شده، هيچ قاطعى نيست كه آن سخن را قطع و باطل سازد»، همچنان كه نظير اين معنا، از كلمۀ «لَا مَحَالَة» به ذهن مى آيد.
بنابراين، معناى آيه اين طور مى شود: «حقّاً، اين خرافه پرستان در آخرت، زيانكارترين افراد خواهند بود».
و وجه زيانكارتر بودنشان در آخرت - اگر فرض كنيم منظور، زيانكارتر از ساير معصيت كاران باشند - اين است كه: ساير گنهكاران، اميد نجات دارند، اما اين ها به خاطر كفر و عنادشان، نفس خود را خاسر و ضايع و هلاك كردند.
در نتيجه، ديگر اميدى در نجاتشان از آتش آخرت نيست، همان طور كه در دنيا، با حفظ آن عنادى كه داشتند، اميدى به رستگارى و برگشتن از كفر به سوى ايمان در آنان نبود. همچنان كه قرآن كريم، درباره وضع دنيايى خاسران و اين كه ايمان نخواهند آورد، فرموده: «الَّذِينَ خَسِرُوا أنفُسَهُم فَهُم لَا يُؤمِنُونَ».
و نيز درباره اين ها كه مُهر بر دل ها و گوش ها و ديدگانشان خورده، فرموده است: «وَ جَعَلنَا مِن بَينِ أيدِيهِم سَدّاً وَ مِن خَلفِهِم سَدّاً فَأغشَينَاهُم فَهُم لَا يُبصِرُونَ * وَ سَوَاءٌ عَلَيهِم ءأنذَرتَهُم أم لَم تُنذِرهُم لَا يُؤمِنُونَ».
و نيز در اين كه چرا نمى توانند ايمان بياورند، فرموده: «أفَرَأيتَ مَنِ اتَّخَذَ إلَهَهُ هَوَاهُ وَ أضَلَّهُ اللّهُ عَلَى عِلمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمعِهِ وَ قَلبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهدِيهِ مِن بَعدِ اللّه».
و اگر فرض كنيم كه منظور از خاسرتر بودنشان، اين است كه خسران آخرتشان، بيش از خسران دنيايى آنان است، در اين صورت، وجه آن اين است كه اين كفار، به خاطر كفرشان و به خاطر اين كه مردم را از راه خدا جلوگيرى مى كردند و در سعادتى كه دين حق براى آنان فراهم نموده بود، محروم مى ساختند، قهرا، هم در دنيا زيانكار شدند و هم در آخرت، ليكن خسران آخرتشان، شديدتر است. زيرا دائمى و جاودانى است. (براى اين كه باعث كفر و محروميت ديگران نيز شدند).
پس خسران دنيایی شان در مقايسه با خسران آخرتی شان، بسيار اندك است، و لذا قرآن كريم، درباره اندك بودن خسران دنيایی شان فرموده: «كَأنَّهُم يَومَ يَرَونَ مَا يُوعَدُونَ لَم يَلَبثُوا إلّا سَاعَةً مِن نَهَارٍ».
علاوه بر اين، در آخرت، اعمال از نظر نتايج، شديدتر و مضاعف مى گردد. همچنان كه قرآن كريم فرموده: «وَ مَن كَانَ فِى هَذِهِ أعمَى فَهُوَ فِى الآخِرَةِ أعمَى وَ أضَلُّ سَبِيلاً».
حال، از اين دو احتمالى كه فرض كرديم، كدام بهتر است؟
بايد گفت: احتمال اولى بهتر است. براى اين كه ظاهر آيه، اين است كه مى خواهد «أخسَرين: زيانكارترين» را منحصر در آنان كرده، بفرمايد: «اين طايفه، از تمامى طوايف گنهكار خاسرترند». و نمى خواهد بفرمايد: خسران آخرتشان، بيشتر از خسران دنيایی شان است.
معناى «اجابت» و مراد از «إخبات» برخی از مؤمنان، به سوى خدا
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ ...»:
راغب، در مفردات گفته است: كلمۀ «خَبَتَ»، به معناى زمين مطمئن و محكم است، و وقتى گفته مى شود: «أخبَتَ الرَّجُل»، معنايش اين است كه: تصميم گرفت به زمينى محكم برود، و يا در آن زمين پياده شد. نظير كلمه: «أسهَلَ و أنجَدَ»، كه به معناى «به سرزمين هموار رفت، به بلندى رفت» مى باشد، و بتدريج، در معناى نرمى و تواضع استعمال شده، كه در آيه «وَ أخبَتُوا إلى رَبِّهِم» به همين معنا آمده.
و نيز، در جملۀ «وَ بَشِّرِ المُخبِتِين»، به معناى تواضع آمده، مى فرمايد: افراد متواضع را كه استكبارى از عبادت خدا ندارند، بشارت بده. و نيز در جملۀ «فَتُخبِتَ لَهُ قُلُوبُهُم». يعنى: دل هايشان براى او، نرم و خاشع مى گردد.
بنابراين، منظور از «إخبات مؤمنان به سوى خدا»، اطمينان و آرامش يافتنشان به ياد او و تمايل دل هايشان به سوى اوست، به طورى كه ايمان درون دلشان متزلزل نگشته، به اين سو و آن سو منحرف نشوند و دچار ترديد نگردند. همان طور كه زمين محكم، اين چنين است، و اشيایى را كه بر گُرده خود دارد، نمى لغزاند.
بنابراين، وجهى نيست براى گفتار آن مفسر كه گفته: اصل جملۀ «أخبَتُوا إلَى رَبِّهِم»، «أخبَتُوا لِرَبِّهِم» بوده. زيرا نكته اى كه در معناى اطمينان هست، نكته اى است كه بايد با حرف «إلى» متعدى شود، نه با حرف «لام».
در اين آيه، خداى تعالى، ايمان و عمل صالح را مقيد كرده به إخبات، و اين دلالت دارد بر اين كه منظور از اين مؤمنان، عموم دارندگان ايمان نيست، بلكه طايفه خاصى از مؤمنان است، و آن افراد خاصى از مؤمنان هستند، كه به خدا اطمينان دارند و داراى بصيرتى از ناحيه پروردگار خويش اند.
و اين خصوصيت، همان است كه ما در صدر آيات، در تفسير جملۀ «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّه...» آورده و گفتيم: اين آيات، مابين دو طايفه خاص از مردم مقايسه مى كند. يكى آن هايى كه اهل بصيرت الهى اند، و يكى آن هايى كه چشم بصيرت خود را از دست داده اند.
از اين جا، فساد گفتار بعضى از مفسران روشن مى شود كه گفته اند: اين هفت آيه، يعنى آيه: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّه - تا جمله - أفَلَا تَذَكَّرُون»، بيان حال دو طايفه از مردم است. يكى آن ها كه به قرآن كفر ورزيدند، و ديگرى همه آن هایى كه به آن ايمان آوردند.
«مَثَلُ الْفَرِيقَينِ كالاَعْمَى وَ الاَصمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيع هَلْ يَستَوِيَانِ مَثَلاً أَ فَلا تَذَكَّرُونَ»:
كلمۀ «مَثَل»، به معناى وصف است، ولى بيشتر در مَثَل هاى رايج در بين مردم استعمال مى شود و آن، اين است كه معنايى از معانى پوشيده و مخفى از ذهن شنونده را، با امرى محسوس و يا نزديك به محسوس، برايش بيان كنى تا ذهنش با آن معناى پنهان و دقيق انس پيدا كند، و فهمش از آن امر محسوس، به آن امر معقول كه مقصود گوينده است، منتقل گردد.
و منظور از «دو فريق»، همان كسانى اند كه حالشان را در آيات قبلى بيان كرده بود، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
بحث روايتى: (روایاتی ذیل آیات گذشته)
در كافى، به سند خود، از احمد بن عمر خلال روايت كرده كه گفت: من از امام ابوالحسن «عليه السلام»، از اين كلام خداى عزوجل پرسيدم كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ».
فرمود: آن شاهدى كه از خود رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بود، على اميرالمؤمنين «عليه السلام» بود، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، خودش، داراى بيّنه اى از ناحيه پروردگارش بود.
و شيخ صدوق، در أمالى، به سند خود، از عبدالرحمن بن كثير، از جعفر بن محمّد، از پدرش، از جدّش على بن الحسين، از حسن بن على «عليهم السلام» روايت كرده كه آن حضرت، در ضمن خطبه اى طولانى، كه در حضور معاويه ايراد فرمود، اين جمله را فرمود كه:
سرانجام امور و گذشت روزگار بدين جا منتهى شد كه خداى عزوجل، محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را به نبوت مبعوث كرد، و او را براى رسالت برگزيد و كتابش را بر او نازل كرد، و سپس مأمورش كرد به اين كه بشر را به سوى خداى عزوجل دعوت كند. همين كه دعوت را آغاز كرد، پدرم اولين كسى بود كه دعوت خدا و رسول را لبيك گفت و اولين كسى بود كه ايمان آورد و خدا و رسولش را تصديق نمود.
خداى عزوجل نيز، از اين معنا خبر داده، آن جا كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ». پس اعلام كرد كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، داراى بيّنه اى از ناحيه پروردگار است، و پدرم، آن كسى است كه پيرو او و شاهدى است، از خود او...
مؤلف: كلام حسن بن على «عليهما السلام»، بهترين شاهد است بر آنچه ما در معناى آيه آورديم، و گفتيم كه منظور حسن بن على «عليهما السلام» از شاهد بودن پدر بزرگوارش، از باب انطباق است.
و در بصائر الدرجات، با ذكر سند، از اصبغ بن نباته روايت آورده كه گفت:
اميرالمؤمنين «عليه السلام» فرمود: اگر مى گذاشتند زمام حكومت را به دست بگيرم، در بين اهل تورات، با توراتشان و در بين اهل انجيل، با انجيلشان و در بين اهل قرآن، با قرآنشان حكم مى كردم. حكمى كه با درخشندگى به سوى خدا بالا برود. به خدا سوگند، هيچ آيه اى از كتاب خدا در شب و يا در روز نازل نشده، مگر آن كه مى دانم در حق چه كسى نازل شده و هيچ انسانى نيست كه سرش با تيغ تراشيده شده، مگر آن كه آيه اى از كتاب خدا درباره اش نازل شده، كه يا او را به سوى بهشت سوق مى دهد و يا به سوى آتش.
وقتى سخن امام بدين جا رسيد، مردى برخاست و عرضه داشت: يا اميرالمؤمنين! آن كدام آيه قرآن است كه در حق خودت نازل شده؟
فرمود: آيا اين قول خداى تعالى را نشنيده اى كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ». پس رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بر بيّنه اى از پروردگارش بود، و من شاهدى براى او و از خود اويم.
مؤلف: اين معنا را مفيد، نيز در امالى خود، با ذكر سند نقل كرده.
و در كشف الغمّه، بدون ذكر سند، از عباد بن عبداللّه اسدى، از آن حضرت «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده. عياشى نيز، در تفسيرش، بدون ذكر سند، از جابر، از عبداللّه بن يحيى، از آن حضرت روايت كرده.
و همچنين، ابن شهرآشوب، از طبرى و او، به سند خود، از جابر بن عبداللّه، از آن جناب، و همچنين از اصبغ و از امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق «عليهم السلام»، از آن جناب «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده است.
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابونعيم، در كتاب «المعرفة»، از على بن ابى طالب «عليه السلام» روايت كرده اند كه گفت: هيچ مردى از قريش نيست، مگر آن كه چند آيه از قرآن، درباره اش نازل شده.
مردى از آن جناب پرسيد: در حق خودت، چه آيه اى نازل شده؟
فرمود: مگر سوره «هود» را نخوانده اى، آن جا كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بر بيّنه اى از پروردگارش بود و من شاهدى از او.
مؤلف: و در تفسير برهان، از تفسير ثعلبى نقل كرده كه او، به سند خود، از شعبى، با حذف اسناد، از على «عليه السلام»، نظير اين حديث را نقل كرده است.
و در همان كتاب، از ابن مغازلى و او، با حذف سند، از عباد بن عبداللّه، از على «عليه السلام»، نظير آن را روايت كرده، و همچنين از «كنوز الرموز»، تأليف رسعنى، مثل آن را آورده.
و در الدرالمنثور آمده كه ابن مردويه، از طريقى ديگر، از على «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، آيه «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ» را تلاوت كرده و فرمودند: منظور منم، و منظور از جملۀ «وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ»، على است.
مؤلف: و در تفسير برهان، از ابن مغازلى نقل كرده كه در تفسير اين آيه، نظير اين روايت را از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آورده.
و در تفسير برهان، از ابن مغازلى نقل كرده كه وى، به سند خود، از على بن حابس روايت كرده كه گفت: من به اتفاق ابومريم، بر عبداللّه بن عطاء وارد شديم. ابومريم گفت: آن حديثى را كه قبلا از ابى جعفر، براى ما نقل كردى، اينك بار ديگر حديث كن.
ابن عطاء گفت: من نزد ابى جعفر نشسته بودم كه ناگهان پسر عبداللّه بن سلام از آن جا گذشت. پرسيدم: فدايت شوم! اين پسر، همان كسى است كه «علم كتاب» نزد او است؟ فرمود: نه، ولى آن كسى كه علم كتاب نزد او است، صاحب شما (آن كسى كه شما به وى محبت مى ورزيد)، على بن ابى طالب است، كه آياتى از كتاب خدا درباره اش نازل شده.
از آن جمله، آيه: «وَ مَن عِندَهُ عِلمُ الكِتَاب»، و آيه: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ»، و آيه: «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا» است.
و در همان كتاب، از ابن شهر آشوب، از حافظ ابونعيم، به سه طريق، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: من از على «عليه السلام» شنيدم كه گفت: كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بر بيّنه بود و من، آن شاهدم.
و نيز در همان كتاب، از موفق بن احمد روايت آورده كه گفت: ابن عباس، در تفسير اين كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: «أفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ» گفت: او على است، كه شهادت مى دهد بر نبوت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و از خود او نيز هست.
مؤلف: صاحب تفسير برهان، اين روايت را، از ثعلبى كه وى در تفسير خود، با حذف سند، از ابن عباس آورده، نيز نقل كرده. و ابن عباس در آن روايت، كلمۀ «خاصّة» را اضافه كرده. يعنى گفته: اين آيه، تنها در خصوص على «عليه السلام» نازل شده.
ردّ سخن مغرضانه صاحب المنار، در تفسیر «شاهد»
مؤلف: صاحب المنار، در تفسير اين آيه، وقتى معانى شاهد را می شمارد، می گويد:
يكى ديگر از معانى «شاهد» در اين آيه، على «عليه السلام» است. البته اين روايت را شيعه نقل مى كند و «شهادت» را به امامت تفسير می كند. و روايت شده كه از على «عليه السلام»، وقتى از اين معنا سؤال شد، انكار كرد، و شاهد را تفسير كرد به زبان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم».
دشمنان شيعه نيز، در مقابل شيعه روايت آورده اند كه منظور از «شاهد»، ابوبكر است، و اين دو، يعنى هم روايت شيعه و هم روايت دشمنان شيعه، از باب تفسير به هوا و هوس است.
اما اين كه گفت: «اين روايت را شيعه نقل مى كند»، صرف تهمت است. زيرا خواننده محترم توجه كرد كه راويان سنّى اين روايت، بيشتر از راويان شيعه است. و اما اين كه گفت: «تفسير آيه، به وسيله شيعه مثل تفسير اهل سنت به ابوبكر، از باب تفسير به هوا و هوس است»، در پاسخش كافى است بار ديگر، تفسيرى كه ما براى آيه كرديم، از نظر بگذرانى و ببينى آيا تفسير ما تفسير به هوا و هوس بوده، يا نه؟
و در كافى، به سند خود، از زيد شحّام، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرض كردم: نزد ما مردى هست كه او را «كليب» مى نامند. هيچ حديثى از ناحيه شما به ما نمى رسد، مگر آن كه او به محض شنيدن می گويد: من تسليمم، و لذا اسم او را «كليب تسليم» گذاشته ايم.
حضرت چون اين را شنيد، براى «كليب» طلب مغفرت كرد. آنگاه فرمود: هيچ مى دانيد تسليم چيست؟ همه ساكت مانده و پاسخى نداديم. فرمود: به خدا سوگند، «تسليم»، همان اخباتى است كه در كلام خداى تعالى آمده، آن جا كه فرموده: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَات وَ أخبَتُوا إلَى رَبِّهِم».
مؤلف: نظير اين روايت را، عياشى، در تفسيرش و كشى و همچنين صاحب بصائر، از ابواسامة، زيد شحّام، از آن جناب «عليه السلام» نقل كرده اند.
آيات ۲۵ - ۳۵ سوره هود
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنّى لَكُمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ(۲۵)
أَن لا تَعْبُدُوا إِلّا اللَّهَ إِنّى أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَاب يَوْمٍ أَلِيمٍ(۲۶)
فَقَالَ الْمَلاُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَوْمِهِ مَا نَرَاك إِلّا بَشراً مِّثْلَنَا وَ مَا نَرَاك اتَّبَعَك إِلّا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِى الرَّأْىِ وَ مَا نَرَى لَكُمْ عَلَيْنَا مِن فَضلِ بَلْ نَظنُّكُمْ كَاذِبِينَ(۲۷)
قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأیتُمْ إِن كُنتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَّبى وَ آتَانِی رَحْمَةً مِنْ عِندِهِ فَعُمِّيَت عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَ أَنتُمْ لهَا كَارِهُونَ(۲۸)
وَ يَا قَوْمِ لا أَسئَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِى إِلّا عَلى اللَّهِ وَ مَا أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُم مُّلَاقُوا رَبّهِمْ وَلَكِنّى أَرَاکُم قَوْماً تجْهَلُونَ(۲۹)
وَ يَا قَوْمِ مَن يَنصُرُنى مِنَ اللَّهِ إِن طرَدتُهُمْ أَ فَلا تَذَكرُونَ(۳۰)
وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنّى مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِى أَعْيُنُكُمْ لَن يُؤْتِيهُمُ اللَّهُ خَيراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فى أَنفُسِهِمْ إِنّى إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ(۳۱)
قَالُوا يَا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَكثرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن كنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ(۳۲)
قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُم بِهِ اللَّهُ إِن شاءَ وَ مَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ(۳۳)
وَ لا يَنفَعُكُمْ نُصحِى إِنْ أَرَدتُ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(۳۴)
أَمْ يَقُولُونَ افْترَاهُ قُلْ إِنِ افْترَيْتُهُ فَعَلىَّ إِجْرَامِى وَ أَنَا بَرِئٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ(۳۵)
ما نوح را نيز به اين پيام فرستاده بوديم كه اى مردم، من براى شما بيم رسانى روشنم. (۲۵)
تهديدتان مى كنم - كه زنهار! جز اللّه را بندگى نكنيد، كه بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم. (۲۶)
بزرگان كفار قومش (در پاسخ) گفتند: ما تو را جز بشرى مثل خود نمى بينيم و ما نمى بينيم كه تو را پيروى كرده باشند، مگر افراد اراذل و فرومايه اى از ما كه رأيى نپخته دارند، و اصلا ما هيچ برترى در شما نسبت به خود نمى بينيم، بلكه بر عكس، شما مسلمانان را مردمى دروغگو مى پنداريم. (۲۷)
(نوح در پاسخ آنان) گفت: اى قوم! شما كه مى گوييد من بشرى چون شمايم و فرستاده خدا نيستم، به من خبر دهيد اگر فرضا از ناحيه پروردگارم معجزه اى دال بر رسالتم داشته باشم، و او از ناحيه خودش، رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده، آيا من مى توانم شما را به پذيرش آن مجبور سازم، هرچند كه از آن كراهت داشته باشيد؟ (۲۸)
و اى مردم! من در برابر نبوت از شما مالى درخواست ندارم، چون پاداش من جز به عهده خدا نيست، و من هرگز افرادى را كه ايمان آورده اند - و شما آنان را اراذل مى خوانيد، به خاطر شما- از خود طرد نمى كنم، چون آنان پروردگار خود را ديدار مى كنند - حسابشان با خدا است، نه با من - ولى شما را قوم جاهلى مى بينم. (۲۹)
و اى مردم! اگر فرضا آنان را طرد كنم، چه كسى از عذاب خدا، ياری ام مى كند، چرا متذكر نمى شويد؟(۳۰)
و اما اين كه گفتيد: من اصلا هيچ برترى از شما ندارم، من آن برترى كه در نظر شما است، ندارم، چون - نمى گويم خزينه هاى زمين و دفينه هايش مال من است - از سوى ديگر از نظر معنويت هم برترى ندارم - و نمى گويم غيب مى دانم، و نيز نمى گويم من فرشته ام، و درباره آن هايى كه در چشم شما خوار مى نمايند - و خدا بهتر داند كه در ضمائر ايشان چيست - نمى گويم هرگز خدا خيرى به ايشان نخواهد داد، چون اگر چنين ادعایى بكنم، از ستمكاران خواهم بود.(۳۱)
گفتند: اى نوح! - عمرى است كه - با ما بگومگو مى كنى، و اين بگو مگو را از حد گذراندى، - كار را يكسره كن - اگر راست مى گویى، آن عذابى را كه همواره به ما وعده مى دادى، بياور.(۳۲)
نوح گفت: تنها خدا است كه اگر بخواهد آن را بر سرتان مى آورد، و - اگر خواست بياورد - شما نمى توانيد از آمدنش جلوگيرى كنيد.(۳۳)
همچنان كه اگر او بخواهد گمراهتان كند، نصيحت يك عمر من به شما هرچه هم بخواهم، نصيحت كنم، سودى به حالتان نخواهد داشت، پروردگار شما اوست، و به سوى او باز مى گرديد.(۳۴)
نه، مسأله اين نيست كه تو و پيروانت مال دنيا نداريد، - و يا چنين و چنان نيستيد - بلكه علت و بهانه واقعى آن ها، اين است كه مى گويند: دعوت تو، از خدا نيست، و به خدا افترا بسته اى، بگو اگر افترايش بسته باشم، جرمش به عهده من است، ولى من عهده دار جرم هايى كه شما مى كنيد، نيستم. (۳۵)
در اين آيات، متعرض قصص انبياء «عليهم السلام» شده، و نخست داستان نوح را آورده و بعد از آن، سرگذشت جماعتى از انبياء كه بعد از نوح «عليه السلام» آمدند را ذكر كرده، مانند هود و صالح و ابراهيم و لوط و شعيب و موسى «عليهم السلام»، و داستان نوح را به چند فصل تقسيم كرده كه در فصل اول، احتجاج هايى را كه نوح «عليه السلام» با قوم خود در مسأله توحيد داشته آورده. چون به طورى كه خداى تعالى، در كتاب مجيدش ذكر كرده، آن جناب، اولين پيغمبرى است كه براى دين توحيد، بر عليه بت پرستى قيام كرده.
(مؤلّف - رحمة اللّه عليه - بقيه فصول را نام نبرده، و به نظر مى رسد كه فصل ديگر، سخنان نوح استدلال بر مسأله نبوت، و فصل كوتاه ديگرى به طور اشاره استدلال بر مسأله معاد باشد، و در توحيد)، بيشتر احتجاج هايى كه قرآن كريم از آن جناب نقل كرده، از باب مجادله «بِالَّتِى هِىَ أحسَن: مجادله به بهترين طريق» مى باشد.
البته بعضى از آن احتجاج ها، جنبه موعظه و اندكى از آن ها جنبه حكمت دارد، (و اين نص قرآن، بيانگر اين حقيقت است كه نوح «عليه السلام» دستورى را كه خداى تعالى، به پيامبر اسلام داد كه «در راه پروردگارت، هم از راه حكمت دعوت كن و هم از راه موعظت و هم از راه جدال به بهترين وجه» عمل مى كرده است)، كه متناسب با تفكر انسان هاى اولى و با فكر ساده قديميان و مخصوصا ساده انديشى هايشان در مسائل اجتماعى مى باشد.
«وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنّى لَكُمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ»:
در قرائت معروف، كلمۀ «إنّى»، با كسره همزه قرائت شده و بنابر اين قرائت، چيزى از ماده «قول» در تقدير گرفته شده، كه در نتيجه قرائت تقدير آيه: «وَ لَقَد أرسَلنَا نُوحاً إلَى قَومِهِ فَقَالَ إنّى لَكُم نَذِيرٌ مُبِينٌ» است. يعنى ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، پس او گفت: من براى شما بيم رسانى روشنم.
بعضى از قاريان، اين كلمه را با فتحه همزه خوانده اند، كه بنابر اين قرائت، حرف «باء» در تقدير گرفته شده، و تقدير كلام: «بِانِّى لكُم...» است، و معنايش اين است كه: ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، به اين كه من براى شما نداگرى روشنم».
و اين جمله، يعنى جملۀ «إنّى لَكُم نَذِيرٌ مُبِينٌ»، چه به آن قرائت و چه به اين قرائت، بيانى است اجمالى براى فهماندن اين كه نوح «عليه السلام»، چه رسالت هايى داشته و آنچه داشته و از ناحيه پروردگارش رسانده، انذارهايى روشن بوده، پس خود آن جناب، قهرا نذيرى مبين بوده است.
پس همان طور كه اگر مى گفت: اى مردم! آنچه من به شما خواهم، گفت انذارى مبين است، با بيانى اجمالى و كوتاه ترين بيان فهمانده بود كه رسالتش چه جنبه اى دارد. حالا هم كه گفته: من نذيرى مبين هستم، همان اجمال را رسانده است. با اين تفاوت كه در اين تعبير يك نكته اضافى نيز هست و آن بيان وضع خودش است كه فهمانده خيال نكنيد من همه كاره عالمم. نه، من تنها پيام و رسالتى از ناحيه خداى تعالى - همه كاره عالم - دارم، و آن، اين است كه شما را از عذاب او انذار كنم. و خلاصه آن نكته اين است كه من، تنها يك نامه رسان و يك واسطه هستم.
«أَن لا تَعْبُدُوا إِلّا اللَّهَ إِنّى أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ»:
اين جمله، بيان ديگرى است براى آن رسالتى كه در جمله: «إنّى لَكُم نَذِيرٌ مُبِينٌ» آورده بود، كه برگشت هر دو وجه به يك چيز است. و كلمۀ «أن»، در جملۀ «أن لَا تَعبُدُوا»، به هر حال تفسيرى است، و معناى جمله اين است كه: رسالت من «لَا تَعبُدُوا: عبادت نكنيد» است. رسالتم اين است كه شما را از راه انذار و تخويف، از عبادت غير خداى تعالى نهى كنم.
پس نظر ما اين شد كه: جملۀ «أن لَا تَعبُدُوا...»، تفسير است براى جملۀ «إنّى لَكُم نَذِيرٌ مُبِينٌ»، ولى بعضى از مفسران، آن را بَدَل آن جمله و يا مفعول كلمۀ «مبين» گرفته اند، كه بنابر بدليت، معنا چنين مى شود:
«وَ لَقَد أرسَلنَا نُوحاً إلَى قَومِهِ أن لَا تَعبُدُوا...»، و بنابر مفعول بودن چنين مى شود: «إنّى لَكُم نَذِيرٌ مُبِينٌ أن لَا تَعبُدُوا: من براى شما بيم دهنده بوده و بيانگر اين هستم كه غير خدا را نپرستيد»، و شايد سياق آيه از ميان اين سه وجه، قول ما را تأييد كند.
و ظاهرا منظور از «عذاب يوم عظيم»، عذاب انقراض باشد، نه خصوص عذاب آخرت و نه مطلق عذاب، - اعم از عذاب آخرت و عذاب انقراض -
دليل بر اين گفتار ما، يكى از پاسخ هايى است كه در همين آيات، قوم نوح به آن جناب داده و گفتند: «يَا نُوحُ قَد جَادَلتَنَا فَأكثَرتَ جِدَالَنَا فَأتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ * قَالَ إنَّمَا يَأتِيكُم بِهِ اللّهُ إن شَاءَ». و ظاهر اين گفت و شنود، اين است كه منظور از عذاب، عذاب انقراض است.
پس معلوم مى شود نوح «عليه السلام»، قوم خود را دعوت مى كرده به اين كه از پرستش بت ها دست بردارند، و تهديدشان مى كرده به روزى كه عذابى اليم از ناحيه خدا بر سرشان آيد. و اگر فرمود: عذاب روزى كه آن روز اليم - مولم و دردناك - است، با اين كه خود عذاب مولم است، در حقيقت از باب توصيف ظرف - يوم - است، به صفت مظروف آن - يعنى عذاب.
با بيانى كه گذشت، جلو اشكالى كه بعضى كرده اند، گرفته مى شود، و آن، اين است كه گفته اند:
با اين كه عذاب مشركان قطعى است، چرا نوح «عليه السلام» گفته: من مى ترسم عذاب بر شما نازل شود، با اين كه ترسيدن، مخصوص خطر محتمل است، نه خطر قطعى. (زيرا نوح خود را معرفى كرد به اين كه من فقط يك واسطه هستم، و واسطه نمى تواند به طور قطع، از آمدن عذاب خبر دهد. چون عذاب به دست او نيست، و از نظر او، يك خطر محتمّل است، نه يك خطر قطعى و حتمى).
انگيزه بت پرستى قوم نوح «ع» و محاجّه آن جناب، با آنان در سطح فهمشان
و كوتاه سخن اين كه:
نوح «عليه السلام» مردم را به توحيد و وحدانيّت خداوند سبحان دعوت مى كرد و آنان را از عذاب اليم مى ترساند، و بدين جهت مى ترساند كه ايشان بت مى پرستيدند، و انگيزه بت پرستی شان، اين بود كه از خشم بت ها مى ترسيدند. نوح در مقام مقابله با آنان بر آمد به اين كه اين «اللّه سُبحان» است كه خالق شما و مدبّر شؤون زندگى شما و امور معاش شما است، و براى همين منظور هم آسمان ها و زمين را آفريد، خورشيد را تابنده و قمر را نورانى كرد، باران ها را از آسمان بارانيد، زمين را رويانيد و باغ ها را ايجاد كرده و نهرها را به جريان در آورد، كه اين بيانات نوح را خداى تعالى، در سوره «نوح» حكايت كرده.
و چون «اللّه سبحان»، چنين خدایى است و چون او پروردگار شما است، پس بايد تنها از او بترسيد، و به انگيزه ترستان، تنها او را بپرستيد.
و اين حجت، در حقيقت حجتى است برهانى كه اساس آن يقين است، وليكن از نظر قوم نوح كه گفتيم مردمى ساده لوح و قديمى بودند، برهانى جدلى رسيد. چون به خاطر ساده نگری شان، اين دلواپسى را داشتند كه نكند خداى تعالى، آنان را به خاطر مخالفتشان، مورد خشم قرار دهد.
آرى، بت پرستان نيز خداى تعالى را ولىّ امر خود و اصلاح كننده شؤون خود مى دانند، و امر او را با امر اولياى بشرى، يعنى آن هایى كه به پائين تر از خود حكومت مى كنند، مقايسه نموده و فكر مى كردند همان طورى كه بايد در برابر كدخدا و يا شاه سر تسليم فرود آورد، و در برابر آنان خضوع نموده و تسليم اراده آنان شد.
و اگر كسى از خضوع در برابر آنان و تسليم در برابر اراده آنان استكبار بورزد، بر او خشم مى گيرند و او را به خاطر تمردش عقاب مى كنند. بايد به همين قياس خداى تعالى و يا اربابى كه امور عالَم و ولايت نظام جارى در آن به آن ها ارجاع شده را، راضى نگه بداريم، و به منظور خاموش كردن آتش خشم او عبادتش كنيم و به درگاهش تقرّب بجویيم. يعنى مثلا قربانى و نذر و نياز و انحاء ديگر عبادات تقديمش بداريم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |