تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۱۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و همچنين رواياتى كه دارد: فرستادگان بنى تميم، وقتى خدمت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى رسيدند، پشت در منزلش مى ايستادند و صدا مى زدند كه: به سر وقت ما بيرون بيا. آنگاه آيه اى را كه در اين مورد نازل شده، اين چنين نقل كرده: «إنَّ الَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِن وَرَاءِ الحُجُرَاتِ (بَنُوتَمِيم) أكثَرُهُم لَا يَعقِلُونَ»، آنگاه آقايان پنداشتند كه كلمۀ «بَنُوتَمِيم»، جزء آيه بوده و ساقط شده است.
باز ملحق به اين باب است روايات بى شمار ديگرى كه در جرى قرآن (تطبيق كليات آن بر مصاديق) وارد شده است. مانند روايتى كه در ذيل آيه: «وَ سَيَعلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا (آلَ مُحَمَّدٍ حَقَّهُم)» آمده، كه جملۀ «آلَ مُحَمَّدٍ حَقَّهُم»، به منظور بيان يكى از مصاديق ظلم آورده شده، نه به عنوان متن آيه. و روايتى كه در خصوص آيه «وَ مَن يُطِعِ اللهَ وَ رَسُولَهُ (فِى وِلَايَةِ عَلِىٍّ وَ الأئِمَّةِ مِن بَعدِهِ) فَقَد فَازَ فَوزاً عَظِيماً»، و اين گونه روايات بسيار زياد است.
باز ملحق به اين باب است رواياتى كه وقتى آيه اى را تفسير مى كند، ذكرى و يا دعايى به آن اضافه مى نمايد، تا مردم در هنگام خواندن آن آيه، ادب را رعايت نموده، آن ذكر و دعا را بخوانند. همچنان كه در كافى، به سند خود، از عبد العزيز بن مهتدى روايت كرده كه گفت از حضرت رضا «عليه السلام»، در باره سوره «توحيد» پرسيدم. فرمود:
«هر كس بخواند قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ را و به آن ايمان داشته باشد، توحيد را شناخته است».
آنگاه اضافه كرده است: عرض كردم چطور بخوانيم آن را؟
فرمود: همان طور كه مردم آن را مى خوانند: «قُل هُوَ اللهُ أحَدٌ * اللهُ الصَّمَدُ * لَم يَلِد وَ لَم يُولَد * وَ لَم يَكُن لَهُ كُفُواً أحَدٌ * كَذَلِكَ اللهُ رَبِّى كَذَلِكَ اللهُ رَبِّى».
و نيز جزو ادلۀ قاصر الدلاله آقايان، بايد رواياتى را شمرد كه در باب الفاظ آيه اى وارد شده و آقايان، آن ها را از ادله تحريف شمرده اند. مانند روايتى كه در پاره اى روايات مربوط به آيه: «وَ لَقَد نَصَرَكُمُ اللهُ بِبَدرٍ وَ أنتُم أذِلَّة» دارد. آيه اين طور است: «وَ لَقَد نَصَرَكُمُ اللهُ بِبَدرٍ وَ أنتُم ضُعَفَاءُ». و در بعضى ديگر آمده: «وَ لَقَد نَصَرَكُمُ اللهُ بِبَدرٍ وَ أنتُم قَلِيلٌ».
و اين اختلافات، چه بسا خود قرينه باشد بر اين كه منظور، تفسير آيه به معنا است. به شهادت اين كه در بعضى از آن ها آمده كه صلاح نيست اصحاب بدر را - كه يكى از ايشان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است، ذليل ناميد و به وصف ذلت توصيف نمود. پس منظور از لفظ «أذِلَّة» در آيه شريفه، جمعيت كم و ناتوان است، نه خوار و ذليل.
و چه بسا از اين روايات كه در ميان خود آن ها تعارض و تنافى است، كه به حكم كلى (تساقط روايات در هنگام تعارض) از درجه اعتبار ساقطه اند. مانند روايات وارده از طرق خاصه و عامه، در اين كه آيه اى در قرآن براى حكم سنگسار بوده و افتاده، آنگاه در بيان اين كه آيه مذكور چه بوده، در يكى چنين آمده: «إذَا زَنَى الشَّيخُ وَ الشَّيخَةُ فَارجِمُوهُمَا ألبَتَّة فَإنَّهُمَا قَضِيَا الشَّهوَةَ: وقتى پيرمرد و پيرزن زنا كردند، بايد حتما سنگسار شوند، زيرا اين طبقه شهوترانى خود را كرده اند».
و در بعضى ديگر چنين آمده: «الشَّيخُ وَ الشَّيخُةُ إذَا زَنِيَا فَارجِمُوهُمَا ألبَتَّة فَإنَّهُمَا قَضِيَا الشَّهوَةَ: پيرمرد و پيرزن اگر زنا كنند، بايد حتما سنگسار شوند، چون آن ها شهوترانى خود را كرده اند».
و در بعضى آمده: «وَ بِمَا قَضِيَا مِنَ اللَّذَّةِ». و در بعضى ديگر در آخر آيه آمده: «نَكَالاً مِنَ اللهِ وَ اللهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ». و در بعضى در آخرش آمده: «نَكَالاً مِنَ اللهِ وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ».
و نيز، مانند آية الكرسى على التنزيل، كه رواياتى در باره اش رسيده، و در بعضى از آن ها چنين آمده:
«اللهُ لَا إلَهَ إلَّا هُوَ الحَىٌّ القَيُّومُ لَا تَأخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَومٌ لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الأرضِ (وَ مَا بَينَهُمَا وَ مَا تَحتَ الثَّرَى عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ فَلَا يُظهِرُ عَلَى غَيبِهِ أحَداً) مَن ذَا الَّذِى يَشفَعُ عِندَهُ... وَ هُوَ العَلِىُّ العَظِيمُ (وَ الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمِينَ)».
و در بعضى ديگر، جملۀ «الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العَالَمِين» را در آخر آيه سوم، بعد از جملۀ «هُم فِيهَا خَالِدُونَ» آورده.
در بعضى چنين آمده: «لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الأرضِ (وَ مَا بَينَهُمَا وَ مَا تَحتَ الثَّرَى عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحمَانُ الرَّحِيمُ...».
و در بعضى ديگر، اين طور آمده: «عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحمَانُ) الرَّحيِمُ بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ ذُو الجَلَالِ وَ الإكرَامِ رَبِّ العَرشِ العَظِيم». و در بعضى ديگر آمده: «عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ العَزِيزُ الحَكِيمُ».
و اين كه بعضى از محدثين گفته اند كه: «اختلاف روايات در آياتى كه نقل شد، ضرر به جایى نمى رساند، چون اين روايات در اصل تحريف قرآن اتفاق دارند»، مردود و غلط است. چون اتفاق روايات مذكور در تحريف شدن قرآن، ضعف دلالت آن ها را جبران نمى كند و هر يك از آن ها، ديگرى را دفع مى كند.
و اما اين كه گفتيم دسيسه و جعل در روايات شايع شده، مطلبى است كه اگر كسى به روايات مربوط به خلقت و ايجاد و قصص انبياى سلف و امت هاى گذشته، و همچنين به اخبار وارده در تفاسير آيات و حوادث واقعه در صدر اسلام مراجعه نمايد، هيچ ترديدى در آن برايش باقى نمى ماند. چون بزرگترين چيزى كه از اسلام خواب را بر چشم دشمنان حرام كرده و ايشان حتى يك لحظه از خاموش كردن نور آن و كم فروغ كردن شعله فروزان آن و از بين بردن آثار آن از پاى نمى نشينند، قرآن كريم است.
آرى، قرآن كريم است كه كهفى منيع و ركنى شديد براى اسلام است. قلعه ای است كه جميع معارف دينى و سند زنده و جاويد نبوت و مواد دعوت در آن متحصن است. آرى، دشمنان خوب فهميده بودند كه اگر بتوانند به قرآن دستبردى زنند و حجيت آن را مختل سازند، امر نبوت خاتم الانبياء، بدون كمترين دردسرى باطل مى شود و شيرازۀ دين اسلام از هم مى گسلد و ديگر بر بناى اسلام، سنگى روى سنگى قرار نمى گيرد.
و عجب از اين گونه علماى دينى است كه در مقام استدلال بر تحريف شدن قرآن بر مى آيند و آنگاه به رواياتى كه به صحابه و يا به ائمه اهل بيت منسوب شده، احتجاج مى كنند و هيچ فكر نمى كنند كه چه مى كنند. اگر حجيت قرآن باطل گردد، نبوت خاتم الانبياء باطل شده، و معارف دينى لغو و بى اثر مى شود، و در چنين فرضى، اين سخن به كجا می رسد كه در فلان تاريخ، مردى دعوى نبوت نموده و قرآنى به عنوان معجزه آورد،
خودش از دنيا رفت، و قرآنش هم دست خورده شد، و از او چيزى باقى نماند، مگر اجماع مؤمنان به وى، بر اين كه او به راستى پيغمبر بوده، و قرآنش هم به راستى معجزه اى بر نبوت او بوده است. و چون اجماع حجت است - زيرا همان پيغمبر آن را حجت قرار داده، و يا از اجماع مجمعين كشف مى كنيم كه قول يكى از جانشينانش در آن هست - پس بايد نبوت او و قرآنش را قبول كنيم؟!
و كوتاه سخن:
احتمال دسيسه و جعل حديث، كه احتمال قوى هم هست و شواهد و قرائن آن را تأييد مى كند - وقعى و اعتبارى براى روايات مذكور باقى نمى گذارد، و با در نظر گرفتن آن، ديگر نه حجيت شرعى بر آن اخبار باقى مى ماند، و نه حجيت عقلانى. حتى صحيح السندترين آن ها هم از اعتبار ساقط مى گردد. زيرا حجيت سند، معنايش اين است كه رجال حديث دروغ عمدى نمى گويند، و اما اين كه فريب نمى خورند، و در اصول روايتى آنان هم دست برده نمى شود، ربطى به صحت سند ندارد.
بررسى نمونه هايى از آيات جعلى و ساختگى!
و اما اين كه گفتيم روايات تحريف، آيات و سوره هايى را سواى قرآن اسم مى برد كه از نظر نظم و اسلوب هيچ شباهتى به نظم قرآن ندارد، دليلش مراجعه خود خواننده عزيز است كه اگر مراجعه كند، به موارد بسيارى - از قبيل سوره «خلع» و سوره «حفد» - كه به چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده است - بر خواهد خورد، و به طور قطع گفتار ما را تصديق خواهد نمود، و ما اين دو سوره را در اين جا مى آوريم تا زحمت خواننده را كم كرده باشيم:
سوره «خلع» چنين است:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرَّحِيم إنَّا نَستَعِينُكَ وَ نَستَغفِرُكَ وَ نَثنى عَلَيكَ وَ لَا نَكفُرُكَ وَ نَخلَعُ وَ نَترُكُ مَن يَفجُرُكَ».
و سوره «حفد» چنين است:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمَانِ الرَّحِيم اللَّهُمّ إيَّاكَ نَعبُدُ وَ لَكَ نُصَلِّى وَ نَسجُدُ وَ إلَيكَ نَسعَى وَ نَحفَدُ نَرجُو رَحمَتَكَ وَ نَخشَى نِقمَتَكَ إنَّ عَذَابَكَ بِالكَافِرِينَ مُلحَقٌ».
و همچنين سوره «ولايت» و غير آن، كه پاره اى روايات آن را آورده، اقاويل و هذيان هايى است كه سازنده اش، از نظم قرآنى تقليد كرده و نتيجه اش، اين شده كه اسلوب عربى مأنوس و معمولى را هم از دست داده است و مانند زاغ شده كه خواست چون كبك بخرامد، راه رفتن خود را نيز فراموش كرد.
اين دشمن قرآن نيز كه نتوانسته است به نظم آسمانى و معجز قرآن برسد، اسلوب معمولى زبان عرب را هم فراموش كرده، چيزى گفته است كه هر طبع و ذوقى از شنيدنش دچار تهوع مى شود.
و لذا باز هم به شما خواننده عزيز سفارش می كنم كه به اين ياوه گويى هايى كه دشمنان خواستند به قرآن نسبت دهند، مراجعه نمايد تا به درستى دعوى ما پى ببرد. آن وقت است كه با اطمينان خاطر و به جرأت تمام حكم مى كند بر اين كه محدثانى كه به چنين سوره هایى اعتناء مى كنند، به خاطر تعصب و تعبد شديدى است كه نسبت به روايات دارند و در تشخيص صحيح از مجعول آن و در عرضه داشتن احاديث بر قرآن كوتاهى مى كنند، و اگر اين تعصب و تعبد نبود، كافى بود در يك نظر حكم كنند به اين كه ترهات مذكور، جزو قرآن كريم نيست.
دلالت قطعی مجموع قرآن، بر عدم تحریف قرآن
و اما اين كه گفتيم روايات تحريف، به فرضى هم كه صحيح باشد، مخالف با كتاب است و به همين جهت بايد طرح شود.
توضيحش اين است كه:
مقصود ما مخالفت با ظاهر آيه «إنَّا نَحنُ نَزَّلنَا الذِّكرَ وَ إنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»، و ظاهر آيه «وَ إنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ لَا يَأتِيهِ البَاطِلُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ لَا مِن خَلفِه» نيست، تا بگوييد اين مخالفت ظنى است - چون ظهور الفاظ آيه، جزو ادلۀ ظنّى است - بلكه مراد مخالفت با دلالت قطعى كتاب است. چون مجموع قرآنى كه فعلا در دست ماست، به بيانى كه در دليل اول بر نفى تحريف گذشت، دلالت قطعى دارد بر اين كه در قرآن تحريفى رُخ نداده است.
و چطور ممكن است در اين دلالت خدشه كرد، و حال آن كه قرآنى كه در دست ما هست، اجزايش در نظم بديع، و معجزه بودن نظير يكديگرند، و خودش در دفع اختلافاتى كه در بدو نظر به ذهن مى رسد، كافى است. نه در دفع آن اختلافات نقصى دارد، و نه در افاده معارف حقيقى و علوم الهى كلّى و جزئيش، قصورى. معارفش همه به هم مربوط و فروعش بر اصولش مترتب، و اطرافش بر اوساطش منعطف است، و اين خصوصيات كه در نظم قرآنى است و خداوند آن را به آن خصوصيات، وصف نموده، در همه جاى اين كتاب مشهود است.
پاسخ به دو دليل ديگر قائلان به تحريف
و اما پاسخ از دليل دوم آنان كه گفتند: «عقل بعيد مى داند قرآنى به دست غير معصوم جمع آورى شود و هيچ اشتباه و غلطى در آن نباشد»، اين است كه:
اين حرف، حرفى خرافى بيش نيست، بلكه مطلب به عكس است. زيرا عقل مخالفت نوشته شده را با واقعش ممكن می داند، نه اين كه موافقت آن دو را بعيد و مخالفت آن را واجب شمارد. پس هر جا كه دليل و قرينه اى باشد بر اين كه نوشته شده با واقعش موافق است، آن را مى پذيرد و ما به جاى يك دليل و يك قرينه، دليل هايى ارائه داديم كه همه موافقت اين قرآن را با واقعش اثبات مى كردند.
و اما پاسخ از دليل سومشان اين كه:
صرف جمع آورى قرآن كريم توسط على، اميرالمؤمنين «عليه السلام» و عرضه داشتن بر اصحاب و نپذيرفتن آنان، دليل نمى شود بر اين كه قرآنى كه آن جناب جمع آورى كرده بود، مخالف با قرآن ديگران بوده، و از حقايق اصولى دين و يا فرعى آن چيزى اضافه داشته است، و بيش از اين احتمال نمى رود كه قرآن آن جناب، از نظر ترتيب سوره ها و يا آيه هاى يك سوره كه به تدريج نازل شده است، با قرآن سايرين مخالفت داشته است، آن هم مخالفتى كه به هيچ يك از حقايق دينى برخورد نداشته.
چون اگر غير اين بود و واقعا قرآن آن حضرت، حكمى يا احكامى از دين خدا را مشتمل مى بود كه در قرآن هاى ديگر افتاده بوده است، اميرالمؤمنين به آن سادگى دست از قرآن خود بر نمی داشت، بلكه به طور قطع به وسيله آن به احتجاج مى پرداخت و به مجرد اعراض آنان قانع نمى شد.
همچنان كه مى بينيم كه در موارد مختلفى با آنان احتجاج نموده و روايات، احتجاجات آن حضرت را ضبط نموده و در آن حتى يك مورد هم نقل نشده كه آن جناب در باره امر ولايت و خلافتش و يا در امر ديگرى آيه و يا سوره اى خوانده باشد، كه در قرآن هاى خود آنان نبوده باشد و آن جناب، ايشان را به خيانت در قرآن متهم كرده باشد.
ممكن است كسى چنين خيال كند كه على «عليه السلام» به خاطر حفظ وحدت مسلمين پافشارى نكرد.
در جواب مى گوييم:
اگر مسلمانان ساليان درازى با قرآن انس گرفته بودند، جا داشت على «عليه السلام» از قرآن خود، كه فرضا مخالف آن قرآن ها بوده، صرف نظر نمايد، تا مبادا وحدت مسلمين را شكسته باشد. ولى گفتار ما در باره روز اولى است كه مسلمانان به جمع كردن قرآن پرداخته بودند و هنوز قرآن در دست مردم نبود و در شهرها پخش نشده بود.
و اى كاش مى فهميديم كه چگونه ممكن است ادعا كنيم اين همه آياتى كه شايد به قول و ادعاى آنان بالغ بر هزارها آيه باشد، همه راجع به امر ولايت بوده و مخالفان آن حضرت آن ها را حذف كرده اند؟!
و يا اصولا آيه هايى بوده كه عموم مسلمانان از آن خبرى نداشته اند و تنها على «عليه السلام» از آن خبردار بوده؟! چطور چنين جرأتى به خود بدهيم، با آن همه دواعى قوى كه مسلمانان در حفظ قرآن و آن همه شوق و رغبتى كه در فراگرفتن آن از خود نشان مى دادند و آن همه سعى و كوششى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» در تبليغ آيات و رساندن آن به آفاق و تعليم و بيان آن مبذول داشته است؟! با اين كه خود قرآن كريم در اين باره تصريح كرده كه: «يُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَ الحِكمَةَ». و نيز فرموده: «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إلَيهِم».
آن آياتى كه احاديث مرسل مى گويند در سوره «نساء» در ميان جملۀ «وَ إن خِفتُم ألَّا تُقسِطُوا فِى اليَتَامَى»، و جملۀ «فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُم مِنَ النِّسَاء» بوده و به اندازه يك ثلث قرآن، يعنى بيش از دو هزار آيه مى شده و افتاده. و نيز آن آياتى كه محدثان سنّى گفته اند از سوره «برائت» ساقط شده، مانند «بسم الله» آن و صدها آيه كه سوره مذكور را مساوى با سوره «بقره» می كرده و اين كه سوره «احزاب»، بزرگتر از سوره «بقره» بوده و دويست آيه از آن ساقط شده.
و يا آن آياتى كه روايات مجعوله مذكور می گويد منسوخ التلاوه شده و جمعى از مفسران اهل سنّت هم براى دفاع از يك حديث كه گفته «پاره اى از قرآن را خدا از يادها برد و تلاوتش را منسوخ كرد»، پذيرفته اند، كجا رفته اند؟ و چطور گُم شده اند، كه حتى يك نفر هم سراغ يكى از آن هزارها را نگرفته است؟!
خطاب به قائلين به تحريف: مقصود شما از نسخ تلاوت چيست؟
و اگر شما هم همان حديث را سند قرار دهيد، و بگوييد «خدا از يادها برده»، مى پرسيم: از ياد بردن خدا چه معنا دارد؟ و مقصود از نسخ تلاوت چه مى تواند باشد؟ آيا نسخ تلاوت به خاطر اين بوده كه عمل به آن آيات منسوخ شده؟ پس چرا آيات منسوخه ديگرى كه هم اكنون در قرآن كريم است، منسوخ التلاوه نشده
و تاكنون در قرآن كريم باقى مانده ؟ مانند آيه صدقه و آيه نكاح زانيه و زانى، و آيه عدّه و غير آن؟ و جالب اين جاست كه آقايان، آيات منسوخ التلاوه را دو قسم مى كنند: يكى آن ها كه هم تلاوتش نسخ شده و هم عمل به آن. و قسم ديگر، آن آياتى كه تنها تلاوتش نسخ شده است، مانند آيه رجم.
و يا به خاطر اين بوده كه واجد صفات كلام خدايى نبوده و بدين جهت، خداوند خط بطلان بر آن ها كشيده، و از يادهايشان برده است.
اگر چنين بود، پس در حقيقت جزو كلام خدا و كتاب عزيز كه «لَا يَأتِيهِ البَاطِلُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ لَا مِن خَلفِهِ» نبوده، منزه از اختلاف نبود، قول فصل و هادى به سوى حق و به سوى صراط مستقيم، و معجزه اى كه بتوان با آن تحدّى نمود و ... نبوده.
و كوتاه سخن:
بگو قرآن نبوده، زيرا خداى تعالى، قرآن را به صفاتى معرفى نموده است كه آن را نازل شده از «لوح محفوظ»، و نيز آن را «كتاب عزيزى» خوانده كه در عصر نزولش و در اعصار بعد تا قيام قيامت، باطل در آن راه ندارد، و آن را قول فصل، هدايت، نور، فرقان ميان حق و باطل ، معجزه و... ناميده است. آيا با چنين معرفى، باز هم مى توانيم بگوييم اين آياتى كه قرآن را معرفى مى كند، مخصوص به پاره اى از قرآن بوده كه هم اكنون در دست ما است، و تنها اين باقيمانده از يادها نمى رود، و منسوخ التلاوه و دستخوش بطلان نمى شود؟ آيا تنها اين باقيمانده است كه قول فصل، هدايت، نور فرقان، و معجزه جاودانه است؟
و يا مى گوييد: منسوخ التلاوه شدن و فراموش شدن بطلان نيست؟ چطور بطلان نيست؟ مگر بطلان غير از اين است كه كلام ناقصى از اثر و خاصيت بيفتد و هيچ چيز نتواند آن را اصلاح نموده و براى ابد از كار بيفتد؟ و آيا با اين كه براى ابد از كار افتاده، باز هم ذكر و ياد آورنده خداست.
پس حق همين است كه به خود جرأت داده، براى رهايى از اين همه غلط بگوييم: رواياتى كه از طرق شيعه و سنّى در تحريف و يا نسخ تلاوت رسيده، به خاطر مخالفتش با كتاب خدا، مردود است.
پاسخ به دليل ديگر قائلان به تحريف: تكرار حوادث مربوط به بنى اسرائيل در امت اسلام
و اما پاسخ از دليل چهارم اين كه:
اخبارى كه می گويد: «حوادث واقعه در امت اسلام، مانند حوادثى است كه در بنى اسرائيل رُخ داده»، قبول داریم و حرفى در آن ها نيست، و اتفاقا اخبار بسيارى است كه شايد به حد تواتر هم برسد، ليكن به شهادت وجدان و ضرورت، اين اخبار بر يكسان بودن در همه جهات دلالت ندارد.
پس ناگزير بايد بپذيريد كه اين مشابهت، در پاره اى امور آن هم از نظر نتيجه و اثر است، نه از نظر عين حادثه. پس به فرضى هم كه قبول كنيم كه اين روايات تحريف كتاب را هم شامل مى شود، مى گوييم:
ممكن است مشابهت امت اسلام با امت بنى اسرائيل در اين مسأله از جهت نتيجه تحريف، يعنى حدوث اختلاف و تفرقه و انشعاب به مذاهب مختلف باشد، به نحوى كه اين مذهب، آن مذهب را تكفير كند. همچنان كه در روايات بسيارى كه بعضى ادعاى تواتر آن ها را كرده اند، آمده كه: «به زودى، امت اسلام به هفتاد و سه فرقه منشعب مى شود، همچنان كه امت نصارا، به هفتاد و دو فرقه، و امت يهود به هفتاد و يك فرقه، منشعب شد».
و اين هم پُر واضح است كه همه فرقه هاى مذكور از امت هاى سه گانه، مذهب خود را مستند به كتاب خدا مى دانند، و اين نيست مگر به خاطر اين كه كلمات را از جاى خود تحريف نموده اند، و قرآن كريم را به رأى خود تفسير كرده، و به اخبار وارده در تفسير آيات (و لو هرچه باشد)، اعتماد كرده اند، بدون اين كه براى تشخيص صحيح از سقيم آن، به خود قرآن عرضه كرده باشند.
و كوتاه سخن:
اصل روايات داله بر اين كه ميان دو امت، مشابهت و مماثلت است، به هيچ وجه بر تحريف، آن طور كه آنان ادعا مى كنند، دلالت ندارد. بله، در بعضى از آن ها تصريح شده به اين كه قرآن تغيير و اسقاط و تحريف شود، وليكن گفتيم كه اين دسته از اخبار، علاوه بر ضعفش، به خاطر مخالفت كتاب مردود است.
فصل چهارم: جمع آوری قرآن در زمان پيامبر«ص» و بعد از آن
در تاريخ يعقوبى آمده كه: عُمَر بن خطاب، به ابوبكر گفت: اى خليفه رسول خدا! حاملان قرآن، بيشترشان در جنگ يمامه كشته شدند. چطور است كه قرآن را جمع آورى كنى، زيرا مى ترسم با از بين رفتن حاملان (حافظان) آن، تدريجا از بين برود؟
ابوبكر گفت: چرا اين كار را بكنم و حال آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» چنين نكرده بود؟
از آن به بعد، همواره عُمَر پشت اين پيشنهاد خود را گرفت تا آن كه قرآن جمع آورى و در صحفى نوشته شد. چون تا آن روز، در تكه هايى از تخته و چوب نوشته مى شد، و در نتيجه متفرق بود.
ابوبكر، بيست و پنج نفر از قريش و پنجاه نفر از انصار را در جلسه اى دعوت كرد و گفت: بايد قرآن را بنويسيد و آن را به نظر سعيد بن العاص، كه مردى فصيح است، برسانيد.
البته بعضى روايت كرده اند كه على بن ابى طالب، آن را پس از رحلت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» جمع نمود و بر شترى بار كرد و به محضر صحابه آورد و فرمود: اين قرآن است كه من جمع آورى كرده ام. على «عليه السلام»، قرآن را به هفت جزء تقسيم كرده بود. و روايت مذكور، اسم آن اجزاء را هم برده.
و در تاريخ ابى الفداء آمده كه:
در جنگ با مسيلمه كذّاب، گروهى از قاريان قرآن، از مهاجر و انصار كشته شدند، و چون ابوبكر ديد عدۀ حافظان قرآن كه در آن واقعه در گذشته اند، بسيار است، در مقام جمع آورى قرآن بر آمد و آن را از سينه هاى حافظان و از جريده ها و تخته پاره ها، و پوست حيوانات جمع آورى نمود و آن را در نزد حفصه، دختر عمر، همسر رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» گذاشت.
ريشه و مصدر اصلى اين دو تاريخ، رواياتى است كه اينك از نظر خواننده مى گذرد.
بخارى، در صحيح خود، از زيد بن ثابت نقل مى كند كه گفت:
در روزهايى كه جنگ يمامه اتفاق افتاد، ابوبكر به طلب من فرستاد. وقتى به نزد او رفتم، ديدم عُمَر بن خطاب هم آن جاست. ابوبكر گفت: عُمَر نزد من آمده، مى گويد كه واقعه يمامه، حافظان قرآن را درو كرد و من مى ترسم كه جنگ هاى آينده نيز، مابقى آنان را از بين ببرد، و در نتيجه بسيارى از قرآن كريم با سينه حافظان آن، در دل خاك دفن شود.
و نيز مى گويد: من به نظرم مى رسد دستور دهى قرآن جمع آورى شود.
من به او گفتم: چگونه دست به كارى بزنم كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» نكرده است؟
عمر گفت: اين كار، به خدا كار خوبى است. و از آن به بعد، مرتب به من مراجعه می كرد و تذكر می داد تا آن كه خداوند سينه ام را براى اين كار گشاده كرد و مرا جرأت آن داد، و نظريه ام برگشت و نظريه عُمَر را پذيرفتم.
زيد بن ثابت مى گويد: كلام ابوبكر وقتى به اين جا رسيد، به من گفت : تو جوان عاقل و مورد اعتمادى هستى و در عهد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، وحى الهى را براى آن جناب مى نوشتى. تو بايد جستجو و تتبع كنى و آيات قرآن را جمع آورى نمايى.
زيد مى گويد: به خدا قسم اگر دستگاه ابوبكر به من تكليف مى كرد كه كوهى را به دوش خود بكشم، سخت تر از اين تكليف نبود كه در خصوص جمع آورى قرآن به من كرد. لذا گفتم: چطور دست به كارى مى زنيد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، خود نكرده است؟ گفت: اين كار به خدا سوگند، كار خيرى است.
از آن به بعد، ابوبکر دائما به من مراجعه مى كرد، تا خداوند سينه مرا گشاده كرد، آن چنان كه قبلا سينه ابوبكر و عُمَر را گشاده كرده بود. با جرأت تمام به جستجوى آيات قرآنى برخاستم و آن ها را كه در شاخه هاى درخت خرما و سنگ هاى سفيد نازك و سينه هاى مردم متفرق بود، جمع آورى نمودم و آخر سوره «توبه» را از جملۀ «لَقَد جَاءَكُم رَسُولٌ» تا آخر سوره «برائت» را نزد خزيمه انصارى يافتم و غير او كسى آن را ضبط نكرده بود، و اين صحف نزد ابوبكر بماند تا آن كه از دنيا رفت. از آن پس، نزد عُمَر بود تا زنده بود و بعد از آن، نزد «حفصه»، دختر عُمَر نگهدارى مى شد.
و از ابى داوود، از طريق يحيى بن عبدالرحمن بن حاطب روايت شده كه گفت: عُمَر آمد و گفت: هر كه از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، آيه و چيزى از قرآن شنيده و حفظ كرده باشد، آن را بياورد. و در آن روز داشتند قرآن را در صحيفه ها و لوح ها و... جمع آورى مى كردند، و قرار بر اين داشتند كه از احدى چيزى از قرآن را نپذيرند تا آن كه دو نفر بر طبق آن شهادت دهند.
و باز، از او، از طريق هشام بن عروه، از پدرش - البته در طريق سند اسم چند نفر برده نشده - روايت كرده كه گفت: ابوبكر به عُمَر و به زيد گفت: بر درِ مسجد بنشينيد، هر كس دو شاهد آورد بر طبق آنچه از قرآن حفظ كرده، پس آن را بگيريد و بنويسيد.
و در الاتقان از ابن اشته - در كتاب المصاحف - از ليث بن سعد روايت كرده كه گفت: اولين كسى كه قرآن را جمع آورى كرد، ابوبكر بود كه زيد بن ثابت آن را نوشت، و مردم نزد زيد مى آمدند،
و او محفوظات كسى را مى نوشت كه دو شاهد عادل مى آورد، و آخر سوره «برائت» را، كسى جز ابوخزيمة بن ثابت نداشت. ابوبكر گفت: آن را هم بنويسيد، زيرا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرموده بود: شهادت ابوخزيمه، به جاى دو شهادت پذيرفته مى شود. لذا زيد آن را هم نوشت. عُمَر، آيه رجم را آورد، قبول نكردند و ننوشت، چون شاهد نداشت.
و از ابن ابى داوود - در كتاب المصاحف - از طريق محمّد بن اسحاق، از يحيى بن عباد بن عبدالله بن زبير، از پدرش روايت كرده كه گفت: حارث بن خزيمه، اين دو آيه را از آخر سوره «برائت» برايم آورد و گفت: شهادت مى دهم كه اين دو آيه را از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شنيده و حفظ كرده ام.
عُمَر گفت: من نيز شهادت مى دهم كه آن ها را شنيده ام. آنگاه گفت: اگر سه آيه بود، من آن را يك سوره جداگانه قرار مى دادم، و چون نيست در همان آخر «برائت» بنويسيد.
و نيز، از وى، از طريق ابى العاليه، از اُبىّ بن كعب روايت كرده كه گفت: قرآن را جمع كردند تا رسيدند در سوره «برائت»، به آيه «ثُمَّ انصَرَفُوا صَرَفَ اللهُ قُلُوبَهُم بِأنَّهُم قَومٌ لَا يَفقَهُونَ»، و خيال كردند كه اين آخرين آيه آن است. اُبَىّ گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، بعد از اين آيه، دو آيه ديگر براى من قرائت كرد، و آن آيه: «لَقَد جَاءَكُم رَسُولٌ» - تا آخر سوره - است.
و در الاتقان، از دير عاقولى، در كتاب فوائدش نقل كرده كه گفت: ابراهيم بن يسار، از سفيان بن عيينه، از زهرى، از عبيد، از زيد بن ثابت، براى ما حديث كرد كه او گفته است: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» از دار دنيا رفت، در حالى كه هنوز هيچ چيز از قرآن جمع آورى نشده بود.
و حاكم، در مستدرك، به سند خود، از زيد بن ثابت روايت كرده كه گفت: نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» داشتيم قرآن را از ورق پاره ها جمع آورى مى كرديم كه...
مؤلف: ممكن است اين روايت با روايت قبلی اش منافات نداشته باشد، و مقصود از اين روايت، اين باشد كه آيه هايى كه از يك سوره به طور پراكنده نازل شده بود، يك جا جمع مى كرديم و هر كدام را به سوره خود ملحق كرديم. و يا پاره اى از سوره ها را كه از نظر كوتاهى، بلندى، متوسط بودن، نظير هم بودند، مانند طوال و مئين و مفصلات را پهلوى هم قرار مى داديم. همچنان كه در احاديث نبوى هم از آن ها ياد شده. و گرنه به طور مسلّم، جمع آورى قرآن به صورت يك كتاب بعد از درگذشت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» اتفاق افتاده، و به همين وجهى كه ما گفتيم، بايد حمل شود، روايتى كه در ذيل مى خوانيد.
و در صحيح نسائى، از ابن عُمَر روايت كرده كه گفت: من قرآن را جمع آورى نمودم و همه شب مى خواندم، تا به گوش رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رسيد. فرمود: قرآن را در عرض يك ماه بخوان.
و در الاتقان، از ابن ابى داوود، به سند حسن، از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت: قرآن در زمان رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به دست پنج نفر از انصار، يعنى معاذ بن جبل، عبادة بن صامت، اُبىّ بن كعب، ابو الدرداء و ابوايوب انصارى جمع آورى شد.
و نيز، در همان كتاب، از بيهقى - در كتاب المدخل - از ابن سيرين روايت كرده كه گفت: در عهد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، قرآن را چهار نفر جمع آورى كردند كه در آن ها اختلافى نيست و آنان عبارت بودند از: معاذ بن جبل، اُبىّ بن كعب، ابوزيد، و به دو نفر ديگر كه در سه نفر مردد و مورد اختلاف است. بعضى گفته اند: «ابو درداء» و «عثمان»، و بعضى ديگر گفته اند: «عثمان» و «تميم دارى».
باز، در همان كتاب، از بيهقى و از ابن ابى داوود، از شعبى روايت كرده كه گفت: قرآن را در عهد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، شش نفر جمع كردند: اُبَىّ، زيد معاذ، ابو الدرداء، سعيد بن عبيد و ابوزيد. البته «مجمع بن حارثه» هم جمع كرده بود، مگر دو سوره و يا سه سوره را.
و نيز در همان كتاب، از ابن اشته - در كتاب المصاحف - از طريق كهمس، از ابن بريده روايت كرده كه گفت: اولين كسى كه قرآن را در مصحفى جمع كرد، «سالم»، غلام ابى حذيفه بود، كه قسم خورده بود تا قرآن را جمع نكرده، رداء به دوش نگيرد، و بالاخره جمع كرد...
مؤلف: نهايت چيزى كه اين روايات بر آن دلالت دارد، اين است كه: نامبردگان در عهد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، سوره ها و آيه هاى قرآن را جمع كرده بودند. و اما اين كه عنايت داشته بودند كه همه قرآن را به ترتيب سوره و آيه هايى كه امروز در دست ما است و يا به ترتيب ديگرى جمع كرده باشند، دلالت ندارد.
آرى، اين طور جمع كردن، تنها و براى اولين بار، در زمان ابوبكر باب شده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |