تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بعضى گفته اند: عدد آن شش هزار آيه است، بعضى ديگر گفته اند: شش هزار و دويست و چهار آيه است. يكى گفته شش هزار و دويست و چهارده آيه، و يكى ديگر گفته نوزده آيه. بعضى گفته اند: بيست وپ نج و بعضى ديگر سى و شش.
مكى ها عدد خود را از عبد الله بن كثير از مجاهد از ابن عباس از ابى بن كعب روايت كرده اند. مدنى ها براى خود دو جور عدد روايت كرده اند يكى به ابى جعفر مرثد بن قعقاع و شيبه بن نصاح منتهى مى شود. و روايت ديگرشان به اسماعيل بن جعفر بن ابى كثير انصارى منتهى مى گردد.
و اهل شام عدد خود را از ابى درداء روايت كرده اند، و روايت بصرى ها به عاصم بن عجاج جحدرى و روايت عدد كوفى ها به حمزه و كسائى وخلف منتهى مى شود، حمزه گفته است: اين عدد را ابن ابى ليلى از ابى عبد الرحمان سلمى از على بن ابى طالب (عليه السلام) براى ما روايت كرده .
و كوتاه سخن ، وقتى اعداد به يك نص متواتر ويا حداقل خبر واحد قابل اعتنائى منتهى نشود، وهيچ آيه اى به طور اطمينان بخشى ، از ساير آيات قبل وبعدش متمايز نگردد، هيچ الزامى نيست كه يكى از اين روايت اخذ شود، لاجرم هر يك از اين روايات كه روشن وقابل اعتماد بود را مى پذيريم وما بقى را طرد مى كنيم ، ويا به هيچ يك عمل نمى كنيم ، واگر شخصى اهل تدبر باشد، بايد به هر روايتى كه در نظرش بيشتر قابل اعتماد بود، عمل نمايد.
و آنچه كه از على (عليه السلام) در عدد كوفيان نقل شده معارض است با ادله اى كه از خود آن جناب وهمچنين از ساير ائمه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده كه: در هر سوره «بسم اللّه» جزء آن سوره و يكى از آيات آن است ، زيرا به حساب كوفيان ، تنها بسم اللّه فاتحه ، جزء سوره است ، وما بقى به حساب نيامده ، و لازمه روايت نامبرده اين است كه عدد آيه هاى قرآن به مقدار بسم اللّه هاى سوره ها بيشتر باشد.
و اين همان علتى است كه ما را از ايراد بحثهاى مفصل كه در باره عدد آيه هاى قرآن شده منصرف ساخته است، چون ديديم كه اين بحث ها به نتيجه اى نمى رسد، تنها به اين اشاره اكتفاء مى كنيم كه در عدد چهل سوره قرآنى اتفاق دارند، و در عدد آيه ها و يا رؤوس آيه هاى هفتاد و چهار سوره اختلاف كرده اند، و همچنين در اينكه كلمه: «الر»، مثلا آيه اى است تام و مستقل اتفاق كرده اند ولى در بقيه حروف مقطعه اختلاف نموده اند و آن گروه از خوانندگان عزيز كه مى خواهند به جزئيات اين اختلاف واقف گردند، بايد به محل طرح اين بحث ها مراجعه نمايند.
ترتيب سوره هاى قرآن كريم
فصل سوم، پيرامون ترتيب سوره ها: در كتاب اتقان از ابن ضريس نقل شده كه اودر كتاب فضائل القرآن خود گفته: محمد بن عبد الله بن ابى جعفر رازى به ما خبر داد كه عمروبن هارون ما را حديث كرد كه عثمان بن عطاى خراسانى برايمان نقل كرد از پدرش ازابن عباس كه گفت : آغاز هر سوره كه در مكه نازل شده در مكه نوشته شد و بعدها خداوند هر چه مى خواست به آن ملحق مى كرد.
و سوره هايى كه به ترتيب و پشت سر هم نازل شده اند، عبارتند از:
۱ - «اقرء باسم ربّك». ۲ - «ن». ۳ - «مزمل». ۴ - «مدثر». ۵ - «تبت». ۶ - «تكوير». ۷ - «اعلى». ۸ - «و الليل اذا يغشى». ۹- «و الفجر». ۱۰ - «و الضحى». ۱۱ - «الم نشرح». ۱۲ - «و العصر». ۱۳ - «و العاديات». ۴- «انا اعطيناك». ۱۵ - «الهاكم التكاثر». ۱۶ - «أرأيت». ۱۷ - «قل يا ايها الكافرون». ۱۸ - «الم تر كيف فعل ربّك». ۱۹ - «قل اعوذ برب الفلق». ۲۰ - «قل اعوذ برب الناس». ۲۱ - «قل هو اللّه احد». ۲۲ - «و النجم». ۲۳ - «عبس». ۲۴ - إنّا أنزلناه فى ليلة القدر». ۲۵ - «و الشمس و ضحاها». ۲۶ - «و السماء ذات البروج». ۲۷ - «و التين». ۲۸ - «لإيلاف قريش». ۲۹ - «قارعه». ۳۰ - «لا أقسم بيوم القيامة». ۳۱ - «ويل لكلّ همزة». ۳۲- «و المرسلات». ۳۳ - «ق». ۳۴ - «لا أقسم بهذا البلد». ۳۵ - «و السماء و الطارق». ۳۶ - «اقتربت الساعة». ۳۷ - «ص». ۳۸ - «اعراف». ۳۹ - «قل أوحى». ۴۰ - «يس». ۴۱ - «فرقان». ۴۲ - «ملائكة». ۴۳ - «كهيعص». ۴۴ - «طه». ۴۵ - «واقعه». ۴۶- «طسم شعراء». ۴۷ - «طس». ۴۸ - «قصص». ۴۹ - «بنى إسرائيل». ۵۰ - «يونس». ۵۱ - «هود». ۵۲ - «يوسف». ۵۳ - «حجر». ۵۴ - «انعام». ۵۵ - «صافّات». ۵۶ - «لقمان». ۵۷ - «سباء». ۵۸ - «زمر». ۵۹ - «حم مؤمن». ۶۰ - «حم سجده». ۶۱ - «حم عسق». ۶۲ - «حم زخرف». ۶۳ - «حم دخان». ۶۴ - «جاثيه». ۶۵ - «احقاف». ۶۶ - «ذاريات». ۶۷ - «غاشيه». ۶۸- «كهف». ۶۹ - «نحل». ۷۰ - «إنّا أرسلنا نوحا». ۷۱ - «إبراهيم». ۷۲ - «أنبياء». ۷۳ - «مؤمنين». ۷۴ - «تنزيل سجده». ۷۵ - «طور». ۷۶ - «تبارك الملك». ۷۷ - «الحاقّه». ۷۸ - «سائل». ۷۹ - «عمّ يتسائلون». ۸۰ - «نازعات». ۸۱ - «إذا السماء انفطرت». ۸۲ - «إذا السماء انشقّت». ۸۳ - «روم». ۸۴ - «عنكبوت». ۸۵ - «ويل للمطفّفين». اين سوره هایى بوده كه در مكه نازل شده است.
پس خداى تعالى، سوره هاى زير را به ترتيب در مدينه نازل كرد:
۱ - «سوره بقره». ۲ - «انفال». ۳ - «آل عمران». ۴ - «احزاب». ۵ - «ممتحنه». ۶ - «نساء». ۷ - «إذا زلزلت». ۸ - «حديد». ۹ - «قتال». ۱۰ - «رعد». ۱۱ - «رحمان». ۱۲ - «انسان». ۱۳- «طلاق». ۱۴ - «لم يكن». ۱۵ - «حشر». ۱۶ - «إذا جاء نصر اللّه». ۱۷ - «نور». ۱۸ - «حج». ۱۹ - «منافقون». ۲۰ - «مجادله». ۲۱ - «حجرات». ۲۲ - «تحريم». ۲۳ - «جمعه». ۲۴ - «تغابن». ۲۵ - «صف». ۲۶ - «فتح». ۲۷ - «مائده». ۲۸ - «برائت».
در اين روايات؛ سوره «فاتحه» ساقط شده، و چه بسا گفته باشند كه اين سوره دوبار نازل شده. يكى در مكه، و بار ديگر در مدينه.
اتقان از بيهقى نقل كرده كه در كتاب دلائل النبوه به سند خود از عكرمه و حسين بن ابى الحسن روايت كرده كه اين دونفر گفته اند: خداوند از قرآن كريم سوره اقرء باسم ربّك را نازل كرد، همچنين سوره هائى كه در روايت بالابود شمرده اند تا به آخر جز اينكه سوره فاتحه واعراف و كهيعص را از آنچه در مكه نازل شده ساقط كرده اند.
و نيز اين دو نفر «حم دخان» را قبل از «حم سجده»، و «انشقاق» را قبل از «انفطار»، و نيز «مطفّفين» را قبل از «بقره» در سوره هاى مدنى، و نيز «آل عمران» را قبل از «انفال»، و «مائده» را قبل از «ممتحنه» از سوره هاى مكى ضبط كرده اند.
آنگاه بيهقى به سند خود از مجاهد از ابن عباس روايت كرده كه گفت : اولين سوره اى كه خدا از قرآن كريم بر پيغمبرش نازل كرد سوره اقرء باسم ربّك بود تا آخر حديث ، واين حديث از نظر ترتيب مطابق با حديث عكرمه است ، با اين تفاوت كه آن سوره هاى مكى كه در حديث عكرمه ساقط شده در اين حديث آمده است.
باز در همان كتاب ، از كتاب ناسخ و منسوخ، تاءليف ابن حصار نقل كرده كه : سوره هاى مدنى مورد اتفاق بيست سوره است وآنچه در آن اختلاف هست دوازده سوره است ، و از اين چند سوره گذشته بقيه سوره ها به اتفاق مكى است. اين بود كلام ناسخ و منسوخ.
و آن سوره هايى كه مدنى بودنشان مورد اتفاق است، عبارتند از:
۱ - بقره ۲ - آل عمران ۳ - نساء ۴ - مائده ۵ - انفال ۶ - توبه ۷ - نور ۸ - احزاب ۹ - سوره محمد ۱۰ - فتح ۱۱ - حجرات ۱۲ - حديد ۱۳ - مجادله ۱۴ - حشر ۱۵ - ممتحنه ۱۶ - منافقون ۱۷ - جمعه ۱۸ - طلاق ۱۹ - تحريم ۲۰ - نصر.
و آنچه از مكى ها و مدنى هاى مورد اختلاف است، سوره هاى ذيل است:
۱- رعد ۲ - رحمان ۳ - جن ۴ - صف ۵ - تغابن ۶ - مطففين ۷ - قدر ۸ - بينه ۹ - زلزال ۱۰ - توحيد ۱۱ و۱۲ - معوذتان .
البته در فن تفسير و بحث هاى مربوط به دعوت نبويه و سير روحى و سياسى و اجتماعى دعوت در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم) و تحليل سيره شريفه آن جناب، دانستن اينكه كدام سوره مكى و كدام مدنى است و تقديم وتاءخير نزول آيات ، دخالت بسيارى دارد.
و روايات، به طورى كه ديديد در اثبات اين مجهولات نمى توانند مورد اعتماد باشند، چون هيچ يك از مضامين آنها متواتر نيست، علاوه بر اينكه ميان آنها تعارض وجود دارد كه در نتيجه از درجه اعتبار ساقط شده اند.
پس تنها طريق براى تحصيل اين غرض، تدبر و دقت در سياق آيات و بهره جويى از قرائن و امارات داخلى و خارجى است ، كه ما هم در تفسير خود از همين راه استفاده كرده ايم، و اللّه المستعان.
آيات ۱ - ۸ سوره كهف
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *
الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى أَنزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتَاب وَ لَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجَا(۱)
قَيِّماً لِّيُنذِرَ بَأْساً شدِيداً مِّن لَّدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسناً(۲)
مَاكِثِينَ فِيهِ أَبَداً(۳)
وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتّخَذَ اللَّهُ وَلَداً(۴)
مَا لهَُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لآبَائهِمْ كَبُرَت كلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِن يَقُولُونَ إِلّا كَذِباً(۵)
فَلَعَلَّك بَاخِعٌ نَّفْسَك عَلى آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسفاً(۶)
إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلى الاَرْضِ زِينَةً لهََّا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً(۷)
وَ إِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيهَا صَعِيداً جُرُزاً(۸)
به نام خداى بخشاينده مهربان.
ستايش خاص خدایى است كه اين كتاب استوار را به بنده خويش فرو فرستاد و در آن انحراف ننهاد. (۱)
تا از جانب خويش از عذابى سخت بترساند و مؤمنان را كه كارهاى شايسته كنند، نويد دهد كه پاداشى نيك دارند.(۲)
و هميشه در آن به سر مى برند. (۳)
و نيز كسانى را كه گويند خدا فرزندى گرفته، بيم دهد. (۴)
در اين باب چيزى ندانند، پدرانشان نيز نمى دانستند، كلمه اى كه از دهانشان بيرون مى شود، بزرگ است، و جز دروغ نمى گويند. (۵)
شايد تو از پى ايشان از غم اين كه چرا قرآن را باور ندارند، خويشتن را هلاك كنى. (۶)
ما اين چيزها را كه روى زمين هست، آرايش آن كرده ايم تا ايشان را بيازماييم كه كدامشان از جهت عمل بهترند. (۷)
و ما آنچه را روى زمين هست، خاك باير مى كنيم. (۸)
مفاد كلى سوره مباركه کهف
اين سوره با انذار و تبشير دعوت مى كند به اعتقاد حق و عمل صالح، همچنان كه از دو آيه اولش هم، بوى اين معنا استشمام مى شود. و نيز از آيه آخر سوره كه مى فرمايد: «فَمَن كَانَ يَرجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَليَعمَل عَمَلاً صَالِحاً وَ لَا يُشرِك بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أحَداً».
و در اين سوره، مسأله نفى فرزند داشتن خدا مورد عنايت و توجه زيادى واقع شده است. نظير اين كه مى بينيم تهديد و انذار را به كسانى اختصاص مى دهد كه براى خدا فرزند قائل شده اند. يعنى بعد از آن كه مى فرمايد: «لِيُنذِرَ بَأساً شَدِيداً مِن لَدُنهُ»، مجددا مى فرمايد: «وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً».
پس در اين آيه، روى سخن با دوگانه پرستان است، كه قائل به فرزندى ملائكه و جن و مصلحان بشر براى خدا هستند، و همچنين خطاب به نصارا است كه قائل به فرزندى مسيح براى اويند. و بعيد نيست كه روى سخن به يهود هم باشد. چون خود قرآن از يهود نقل كرده كه گفته اند: «عُزَير، پسر خدا است».
و بعيد نيست كسى بگويد كه غرض از نزول اين سوره، بيان سه داستان عجيب است كه در قرآن كريم، جز در اين سوره ذكر نشده. يكى قصه اصحاب كهف و ديگرى داستان موسى و آن جوانى كه در راه به سوى مجمع البحرين ديدار نمود، و سوم حكايت ذى القرنين. و آنگاه از اين سه داستان در غرض سوره كه اثبات نفى شريك و تشويق بر تقوا و ترس از خدا است، استفاده كند.
و اين سوره، به طورى كه از سياق آياتش استفاده مى شود، در مكه نازل شده است. اما بعضى از مفسران، آيه «وَ اصبِر نَفسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدعُونَ رَبَّهُم...» را از مكى بودن استثناء كرده اند و به زودى در باره آن بحث مى كنيم.
«الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى أَنزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتَاب وَ لَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجَا * قَيِّماً»:
كلمه «عوج» - به فتح عين و به كسر آن - به معناى انحراف است . در مجمع البيان مى گويد: «عَوَج - به فتحه عين - در كجى چيزهايى كه محسوس و قابل ديدن هستند - چون نيزه و چوب - استعمال مى شود، و با كسره عين، در امور ناديدنى چون اعتقادات و سخن گفتن.
و شايد منظور از چيزهاى مرئى، آن هايى باشند كه به سهولت ديده مى شوند و مقصود از چيزهاى نامرئى، آن هايى باشند كه به آسانى مشهود نيستند، كما اين كه راغب در مفردات چنين گفته است: «عَوَج» - به فتحه عين - كجى هايى را گويند كه با چشم به آسانى ديده مى شوند. مانند كجى چوبى كه در زمين نصب شده باشد، ولى «عِوَج» - به كسره عين - در كجى هایى است كه با فكر و بصيرت تشخيص داده مى شوند. مانند انحراف و انحنايى كه در زمين مسطح است كه تنها متخصصان مى توانند آن را تشخيص دهند، و نيز مانند انحراف در دين و زندگى.
پس بنا به گفته وى، ديگر اشكالى به آيه شريفه «لَا تَرَى فِيهَا عِوَجاً وَ لَا أمتاً» وارد نمى شود - دقت بفرمایيد.
اقوال مفسران، در آیه: «قرآن عِوَج نداشته و قيّم است»، چیست؟
خداى تعالى در اين سوره، كلامش را با ذكر ثناى خود افتتاح فرموده، و به اين نحو، خود را ستوده كه: قرآنى بر بنده اش نازل كرده كه هيچ انحرافى از حق در آن نيست، وآن كتاب قيم، مصالح بندگانش در زندگى دنيا و آخرت است، و از عهده اين كار به خوبى بر مى آيد. پس همه حمدها كه در ترتب خيرات و بركات آن از روز نزولش تا روز قيامت هست، همه براى خدا است.
پس سزاوار نيست كه هيچ دانشمند اهل بحثى ترديد كند در اين كه: آنچه از صلاح و سداد در جوامع بشرى به چشم مى خورد، همه از بركات انبياى كرام است كه در بشر منتشر كرده اند، و تخمى است كه آنان با دعوت خود به سوى حق و حسن خلق و عمل صالح افشانده اند، و اين كه قرآن كريم، در چهارده قرنى كه از نزولش مى گذرد، تمدنى به بشر داده و ارتقایى بخشيده وعلم نافع و عمل صالحى در بشر به وجود آورده، كه مخصوص خود آن است و به همين جهت دعوت نبوى منت هایى بزرگ بر بشر دارد. پس همه حمدها براى خدا است.
و با اين بيان روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران در تفسير اين آيه، يعنى جملۀ «الحَمدُ لِلهِ الَّذِى أنزَلَ...» گفته اند: يعنى بگوييد «الحَمدُ لِلهِ الّذِى نَزَّل صحيح نيست.
«وَ لَم يَجعَل لَهُ عِوَجاً» - ضمير در «لَهُ» به كتاب بر مى گردد، و جمله مورد بحث، جمله حاليه است از كتاب. و كلمۀ «قَيِّماً»، آن گونه كه از كتاب فهميده مى شود، حال بعد از حال است. زيرا خداى تعالى در مقام ستايش خويش است، از اين جهت كه كتابى نازل كرده و به صفت نداشتن اعوجاج متصف است، و از اين جهت كه آن كتاب بر تأمين مصالح جامعه بشرى قيّم است.
پس به هر دو صفت بذل عنايت شده، آن هم به طورى مساوى، و همين اقتضاء مى كند كه جمله مزبور حاليه باشد، و «قيّم» نيز، حال دوم باشد.
بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ «وَ لَم يَجعَل لَهُ عِوَجاً»، عطف است بر صله، و كلمه «قَيِّماً»، حال از ضمير در «لَهُ» است، و معنايش اين است كه: «و حمد آن خداى را كه براى كتاب در حالى كه قيم است، اعوجاج قرار نداده». و يا «قَيِّماً، منصوب به مقدرى است و معنايش اين است كه: و حمد آن خدايى را كه براى كتاب اعوجاج قرار نداده، و آن را قيم قرار داده. و لازمۀ اين دو وجه اين است كه عنايت ميان اصل نزول و قيم بودن و بى اعوجاج بودن كتاب تقسيم شود، و بر شما خواننده عزيز روشن شد كه اين خلاف عنايتى است كه مستفاد از سياق است.
بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: در آيه شريفه تقديم وتاءخير به كار رفته و تقدير آن ((نزل الكتاب قيما ولم يجعل له عوجا(( است واين بدترين نظريه اى است كه درباره آيه ابراز شده ، وجه رد نظريه فوق اين است كه نفى اعوجاج در قرآن ، مقدم بر اثبات قيموميت است . زيرا عدم اعوجاج كمالى است كه قرآن فى نفسه دارد، وقيموميت كمالى است كه قرآن به ديگران مى دهد ومعلوم است كمال بر تكميل تقدم دارد.
و اينكه كلمه ((عوج (( كه نكرده است ودر سياق نفى قرار گرفته خود افاده عموميت مى كند، پس قرآن كريم در تمامى احوال واز همه جهات مستقيم وبدون اعوجاج است. و در لفظش فصيح و در معنايش بليغ ودر هدايت نمودنش موفق وحتى در حجت ها و براهينش قاطع و در امر و نهيش خيرخواه ، ودر قصص واخبارش صادق وبدون اغراق ودر قضاوتش فاصل ميان حق وباطل است . و همچنين از دستبرد شيطانها محفوظ واز اختلاف در
مضامينش به دور است . نه در عصر نزولش دستخوش باطل شده ونه بعد از آن .
كلمه ((قيم (( به معناى كسى است كه مصلحت چيزى را تاءمين نموده ، امور آن را تدبير نمايد، مانند قيم خانه كه قائم به مصالح خانه است ، واهل خانّه در امور خانه به اومراجعه مى كنند. وكتاب قيم ، آن كتابى است كه مشتمل بر معانى قيمى باشد، وآنچه كه قرآن كريم متضمن آن است اعتقاد حق وعمل صالح است ، همچنانكه خداى تعالى درباره قرآن مى فرمايد: ((يهدى الى الحق والى طريق مستقيم (( ودين صحيح اسلام هم همين است ، چنانچه خداى سبحان در مواضعى از كتابش دين خود را به قيم بودن توصيف كرده ، از آن جمله فرموده : ((فاقم وجهك للدين القيم ((
بنابراين ، پس توصيف كتاب به وصف قيمومت به خاطر اين است كه متضمن دين قيم مى باشد دينى كه قائم به مصالح عالم بشرى است ، چه مصالح دنيايى ، وچه آخرتى .
و چه بسا از مفسرين كه قضيه را برعكس معنا كرده وگفته اند: قيمومت ، اول وصف كتاب است وسپس وصف دين . (به عبارت ديگر ما گفتيم كتاب به خاطر اينكه متضمن دين قيم است خودش هم قيم شده ، ولى بعضى گفته اند كتاب قيم است ودين به خاطر قيم بودن كتاب ، قيم شده است ) ودرباره اش گفته شده : «و ذلك دين القيمة» كه ظاهر معنايش: دين كتابهاى قيم است . ولى اين قسم تفسير نوعى مجاز گويى است.
بعضى گفته اند: مقصود از قيم ، مستقيم است يعنى معتدل كه نه افراط در آن باشد ونه تفريط. بعضى ديگر گفته اند: قيم ، به معناى مدبر ساير كتابهاى آسمانى است ، يعنى ساير كتابها را تصديق وحفظ نموده ، شرايعش را نسخ مى كند. واينكه به دنبال كلمه قيم فرموده : «لينذر باسا شديدا من لدنه و يبشر المؤمنين...»، مؤيد معنايى است كه ما ذكر كرديم.
«لِّيُنذِرَ بَأْساً شدِيداً مِّن لَّدُنْهُ وَ يُبَشرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصالِحَاتِ»:
بعضى آيه را اينطور معنا كرده اند: اين كتاب را تاءمين فرستاد تا كافران را از عذابى شديد كه از ناحيه خدا صادر مى شود، انذار نمايد، و تاءمين ولى ظاهر آيه به قرينه اينكه مؤمنان را مقيد مى كند به آن مؤمنانى كه عمل صالح مى كنند، اين است كه تقدير آيه : ((لينذر الّذين لايعملون الصالحات - تا بترساند كسانى را كه عمل صالح نمى كنند(( بوده باشد، حال چه آن تاءمين هائى كه اصلا ايمان نمى آورند، ويا اگر ايمان مى آورند در عمل خود مرتكب فسق و تباهى مى شوند.
در هر حال ، اين جمله بيان مى كند كه چرا كتاب را قيم ومستقيم بر بنده اش نازل كرده ، زيرا پر واضح است كه اگر كتاب خودش مستقيم و براى غير خودش قيم نمى بود نمى توانست انذار وبشارت باشد. ومراد از ((اجر حسن (( بهشت است ، به قرينه اينكه در آيه بعدى فرموده : ((ماكثين فيه ابدا(( ومعناى آيه روشن است .
«وَ يُنذِرَ الَّذِينَ قَالُوا اتخَذَ اللَّهُ وَلَداً»:
مقصود از اينان عموم كسانى هستند كه بت پرستيده معتقد بودند كه ملائكه پسران يا دختران خدايند، وچه بسا از اينان كه در باره جن و مصلحين از بشر، چنين اعتقادى داشته اند. ونيز مقصود نصارى هستند كه مسيح را پسر خدا مى دانستند. هر چند كه از نظر اينكه قرآن كريم به يهود نسبت داده كه عزيز را پسر خدا مى دانسته اند يهود نيز مشمول آيه هست .
انذار را در خصوص كسانى كه گفتند خدا براى خود فرزند گرفته ، تكرار كرد تا مزيد اهتمام را در خصوص ايشان افاده نمايد.
«مَّا لهَُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لآبَائهِمْ كَبرَت كلِمَةً تخْرُجُ مِنْ أَفْوَهِهِمْ...»:
از آيه شريفه ((انى يكون له ولد و لم تكن له صاحبة و خلق كل شى ء(( استفاده مى شود كه مورد بحث آيه معتقد بوده اند خدا حقيقتا فرزند گرفته و فرزنددار شده است .
لذا در آيه مورد بحث آن را با دوجواب رد مى كند: يكى اينكه اين سخن را از روى نادانى زده اند، وعلمى بدان ندارند، دوم اينكه دروغ مى گويند.
جمله : ((ما لهم به من علم (( رد بر همگى ايشان از خلف وسلفشان است ، وليكن چون ايشان علم به اين نظريه را به پدران خود احاله داده مى گفتند ((اين دين ، دين پدران ما است ، وآنها بهتر از ما مى انديشيده اند، وما جز اينكه پيروى ايشان كنيم حق اظهار نظرى نداريم (( لذا خدا ميان آنان وپدرانشان فرق گذاشته ، ابتدا از ايشان نفى علم نموده وسپس از پدرانشان كه به آنان اعتماد كرده بودند، تا بدين وسيله هم نظريه ايشان را رد كرده باشد وهم دليلشان را.
قول و اعتقاد به فرزند داشتن خدا، چه به نحو حقيقى و چه به نحو مجاز، باطل و ممنوع است
و اينكه فرمود: ((كبرت كلمة تخرج من افواههم (( براى مذمت آنان و بزرگ شمردن سخن باطل ايشان است كه گفته بودند: ((اتخذ اللّه ولدا(( براى اينكه جراءت بزرگى بر خداى سبحان كرده شريك و تجسم وتركيب و احتياج به كمك وجانشين را به اونسبت داده اند - تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا.
البته اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه بعضى از كسانى كه قائل به فرزنددار بودن خدا بودند، منظورشان فرزند حقيقى نبوده ، بلكه به عنوان احترام وتشريف وبراى اينكه قرب به خدا وخصوصيت آن شخص مورد علاقه شان را برسانند اطلاق پسر خدا بر اومى كرده اند، مانند يهود كه - به طورى كه قرآن از ايشان حكايت كرده - عزيز را پسر خدا مى دانسته اند، ويا مى گفته اند: ((نحن ابناء اللّه واحباوه - ما پسران ودوستان خداييم ((.
و همچنين در كلمات بعضى از قدماى ايشان آمده كه بر بعضى از مخلوقات اوليه اطلاق پسر خدا مى كرده اند، به اين عنوان كه اينها اولين خلق خدا هستند كه خدايشان آفريده و صادر كرده ، همانطور كه پسر از پدر صدور مى يابد و بر آن موجوداتى كه واسطه اين صدور بودند اطلاق همسر و زوج مى كرده اند.
و اين دواطلاق هر چند كه شامل آنچه كه اطلاق اول مى شده نمى شود چون اين اطلاق از باب مجاز وبه عنوان احترام بوده ، وليكن هر دواز نظر شرع ممنوع است . نه صحيح است گفته شود فلان موجود فرزند واقعى خدا است آنطور كه ما فرزندان پدران خود هستيم ، ونه صحيح است بگوئيم فلان موجود آنقدر داراى شرافت است كه اگر ممكن بود خدا فرزند دار شود جز اين موجود كسى فرزند اونمى بود، وملاك ممنوعيت اين دو اطلاق همين بس كه هر دوباعث مى شود عامه مردم گمراه گشته رفته رفته از مجاز، حقيقت را بفهمند وبه شقاوت دائمى و هلاكت جاودانه گرفتار گردند.
«فَلَعَلَّك بَاخِعٌ نَّفْسك عَلى ءَاثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسفاً»:
كلمه ((بخوع (( و ((بخع (( به معناى كشتن وهلاك كردن است . و((آثار(( به معناى علامت هاى پا واثر قدمهاى كسى است كه از زمين نرم عبور كرده باشد، وكلمه ((اسف (( به معناى شدت اندوه است ، و مراد از ((بهذا الحديث (( همين قرآن كريم است .
اين آيه ودوآيه بعدش در مقام خرسندى وتسلى خاطر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) است ، وحرف ((فاء(( كه بر سر آيه آمده براى تفريع كلام بر كفر وانكار ايشان به آيات خدا است كه از آيات قبلى استفاده مى شد. ومعناى آيه چنين است : مثل اينكه بوى اين مى آيد كه از شدت اندوه بر اعراض كفار از قرآن وانصرافشان از شنيدن دعوتت ، خودت را از بين ببرى .
البته ما مساءله اعراض وانصراف را از كلمه ((آثار(( در آورديم كه خود استعاره است .
«إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلى الاَرْضِ زِينَةً لهََّا لِنَبْلُوَهُمْ أَيهُمْ أَحْسنُ عَمَلاً... صعِيداً جُرُزاً»:
كلمه ((زينت (( به معناى هر امر زيبايى است كه وقتى منضم به چيزى شود، جمالى به اومى بخشد به طورى كه رغبت هر كسى را به سوى آن جلب مى كند. وكلمه ((صعيد(( به معناى قشر زمين است و كلمه ((جرز(( به طورى كه مجمع البيان گفته ، زمينى است كه گياه نروياند، گويى تخم گياهان را مى خورد.
هدف از خلق زينت بر روى زمين آزمايش انسان ها و تميز نيك و بد بر اساس اعتقاد و عمل است
در اين دوآيه ، بيان عجيبى در حقيقت زندگى بشر در زمين ايراد شده ، و آن اين است كه نفوس انسانى - كه در اصل جوهرى است علوى و شريف - هرگز مايل نبوده كه به زمين دل ببندد ودر آنجا زندگى كند، ولى عنايت خداوند تبارك وتعالى چنين تقدير كرده كه كمال وسعادت جاودانه اواز راه اعتقاد وعمل حق تاءمين گردد.
به همين جهت تقدير خود را از اين راه به كار بسته كه اورا در موقف اعتقاد وعمل نهاده ، به محك تصفيه و تطهيرش برساند و تا مدتى مقدر در زمينش اسكان داده ميان او و آنچه كه در زمين هست علقه وجذبه اى برقرار كند ودلش به سوى مال واولاد وجاه ومقام شيفته گردد. اين معنا را از اين جاى آيه استفاده كرديم كه مى فرمايد: آنچه در زمين هست ما زينت زمين قرارش داديم . و زينت بودن ماديات فرع بر اين است كه در دل بشر ودر نظر او محبوب باشد، ودل اوبه آنها بستگى وتعلق يافته در نتيجه سكونت و آرامش يابد.
آنگاه وقتى آن مدت معين كه خدا براى سكونتشان در زمين مقرر كرده به سر آمد، ويا به عبارتى آن آزمايشى كه خدا مى خواست از فرد فرد آنان به عمل آورد وتحقق يافت ، خداوند آن علاقه را از بين آنها وماديات محو نموده آن جمال وزينت وزيبايى كه زمين را از آن مى گيرد، وزمين به صورت خاكى خشك وبى گياه مى شود، آن سرسبزى وطراوت را از آن سلب مى كند، ونداى رحيل وكوس كوچ را براى اهلش مى كوبد، از اين آشيانه بيرون مى روند، در حالى كه چون روز تولدشان منفرد وتنها هستند.
اين سنت خداى تعالى در خلقت بشر واسكانش در زمين وزينت دادن زمين ولذائذ مادى آن است تا بدين وسيله فرد فرد بشر را امتحان كند و سعادتمندان از ديگران متمايز شوند.
و به همين منظور نسلها را يكى پس از ديگرى به وجود مى آورد و متاعهاى زندگى را كه در زمين است ، در نظرشان جلوه مى دهد، آنگاه آنان را به اختيار خود وا مى گذارد تا آزمايش تكميل گردد. بعد از اتمام آن، ارتباط مزبور را كه ميان آنان وآن موجودات بود بريده ، از اين عالم كه جاى عمل است به آن نشاءه كه سراى حساب است ، منتقلشان مى كند، همچنانكه فرموده : «و لو ترى اذا الظالمون فى غمرات الموت و الملائكة باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم... و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم و ما نرى معكم شفعاءكم الّذين زعمتم انهم فيكم شركاء لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون».
پس حاصل معناى آيه اين شد كه : اعراض ايشان از دعوت وانذار و تبشيرت باعث تاءسف بيش از حد تونشود، واگر مى بينى كه سرگرم تمتع از امتعه حيات مادى اند، ناراحت مباش ، زيرا اينها اولين مردمى نيستند كه چنين هستند وكارى هم نمى توانند بكنند، بلكه نه تنها نمى توانند كارى صورت دهند بلكه همين اعراض وسرگرمى به متاع دنيا خود آزمايش الهى است كه ايشان را مسخر كرده است .
آرى اين ماييم كه بشر را در روى زمين منزل ومتاعهاى آن را در نظرش جلوه داديم ، كه بينندگان را مفتون خود كند تا نفوسشان مجذوب گشته امتحان ما صورت گيرد ومعلوم شود كه كدامشان بهتر عمل مى كنند، و آنگاه پس از اتمام امتحان ، به تحقيق كه همين ما زمين وآنچه را كه در آن است به صورت سرزمين خشك وفاقد چيزى كه مايه رغبت باشد، در مى آوريم .
پس ناگفته پيداست كه خداى سبحان از همه بشر ايمان نخواسته تا ايمان نياوردن عده اى به معناى شكست خوردنش باشد، و استمرارشان در كفر و ضلالت به معناى مغلوب شدن خدا باشد، واز اين جهت توناراحت شوى، بلكه همين سرنوشت را، خود اوبرايشان تنظيم نموده تا امتحانشان كند پس در هر حال خدا در آنچه خواسته غالب است .
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه جمله «و انا لجاعلون ما عليها صعيدا جرزا» از باب استعاره به كنايه است ، ومراد از آن ، قطع رابطه تعلق بين انسان و متاع هاى زندگى زمينى است .
و چه بسا از مفسرين كه گفته اند: منظور از اين تعبير حقيقت معناى صعيد جرز است ، نه معناى كنايه اى ، ومعنايش اين است كه وهر آن زينتى كه بر زمين است را مجددا با خاك يكسان خواهيم كرد وزمين را به نحوى قرار خواهيم داد كه نه چيزى روئيدنى در آن باشد، ونه چيزى بر زمين موجود باشد.
و جمله ((ما عليها - آنچه بر روى آن است (( از قبيل به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است وگر نه جا داشت بفرمايد «و انا لجاعلوه». شايد خواسته است عنايت بيشتر به وصف بودنش بر زمين را افاده كند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |