تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و نيز در آيه شريفه «وَ المُؤمِنُونَ وَ المُؤمِنَات بَعضُهُم أولِيَاءَ بَعض يَأمُرُونَ بِالمَعرُوف وَ يَنهَونَ عَنِ المُنكَر»، قيد «يَأمُرُون...» را آورد تا ولايت را در يكى از معانی اش، كه ولايت تدبير است، متعين سازد؛ و همچنين موارد ديگر استعمال اين كلمه.
و اگر مقصود از آوردن كلمۀ «يَرِثُنِى»، قرينه براى تعيين كلمه ولايت در فرزند نباشد، با اين كه مى دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام قرينه اى كه دلالت كند بر اين كه مقصود اصلى، درخواست فرزند است، باقى نمى ماند. همچنان كه بعضى از مفسران كه آيه را به يكى از اين معانى حمل نموده، به اين معنا اعتراف كرده است. در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى بر مطلوب اصلى نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است.
و كوتاه سخن: عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مساله وراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست، بلكه قرينه اى است كه ولايت را كه داراى چند معنا است، در فرزند تعيين نمايد. البته اين معنا در جاى خود معلوم است و جمله مورد بحث هم، فى نفسه، بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود، مالش را هم ارث مى برد، ولى اين دعا و همچنين جملۀ «وَ إنِّى خِفتُ المَوَالِىَ مِن وَرَائِى» كه حالش حال «وَلِيّاً يَرِثُنِى» است، هيچ دلالتى ندارد بر اين كه زكريا دلبستگى به دنياى فانى و زخارف زندگى آن، كه متاع غرور است، داشته است.
و قضيه درخواست فرزند، منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد. زيرا علاقه به فرزند، از امورى است كه خداوند تعالى، فطرت بشر را بر آن مجهز نموده، بدون اين كه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين تر از پيغمبر فرقى باشد. چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه اى كه به سوى توالد دعوت و تحريك كند، آماده ساخته است، به طورى كه اگر اين فطرت منحرف نشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد، بدون هيچ استثنائى، تمام افراد بشر در طلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى داند، و استيلاى فرزندش را بر آنچه خود مستولى بر آن بوده، استيلاى خودش و عيش خودش مى داند، و اين همان «ارث» است.
و شرايع الهى و اديان آسمانى هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت غريزه را مذمت ننموده اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويق كرده اند، و در قرآن كريم، آيات بسيارى در اين باره وجود دارد.
مانند آيه: «رَبِّ هَب لِى مِنَ الصَّالِحِين». و آيه: «الحَمدُ لله الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الكِبَرِ إسمَاعِيلَ وَ إسحاقَ إنّ رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعَاء»، كه هر دو آيه، حكايت دعاى ابراهيم است. و آيه: «رَبَّنَا هَب لَنَا مِن أزوَاجِنَا وَ ذُرِّيَاتِنَا قُرّةَ أعيُن»، كه حكايت حال مؤمنان است، و آياتى ديگر.
و اگر بگويى همه اين حرف هايى كه در معناى وراثت زديد، مبنى بر اين است كه از آيه «هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيّا رَبَّهُ...» استفاده كنيم كه آنچه وى را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند، عبادت و كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چون مريم داشته باشد. وليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست، چيز ديگرى بوده باشد. همچنان كه در اخبار و آثار آمده كه زكريا «عليه السلام»، همواره نزد مريم ميوه هاى غير موسمى مى ديد. ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضر مى ديد، لذا با خود گفت:
خدایى كه اين قدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و ميوه زمستان را در تابستان، به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست كه مرا در غيرموسم فرزنددار شدن، يعنى در پيرى، و از زنى نازا و پير، فرزندى كرامت كند. لذا گفت: «پروردگارا! مرا از نزد خودت وليىّ كه از من ارث ببرد، روزى فرما».
پس بنابر اين روايات، مشاهده ميوه در غيرموسم، او را تحريك كرده كه از خدا فرزندى در غيرموسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجلّ از اين است كه فرزندى بخواهد تا از او ارث ببرد، لاجرم بايد بگوييم غرضش از «ارث»، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است.
ما، در پاسخ اين حرف مى گوييم:
از جهت لفظ آيه و سياق آن، هيچ دليلى نداريم كه مقصود از رزق در آيه «كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيهَا زَكَرِيّا المِحرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزقاً قَالَ يَا مَريَمُ أنّى لَكِ هَذَا قَالَت هُوَ مِن عِندِ اللّه إنّ اللّهَ يَرزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيرِ حِسَاب»، ميوۀ غير فصل بوده، تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستى واداشته است.
و يا بگوييم: اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت: «خدا به هر كه بخواهد، بدون حساب روزى مى دهد»، او را وادار كرده است. زيرا اگر چنين بود، بليغ تر از آن، اين بود كه به نكته مزبور اشاره اى بكند، و مى بينيم كه چنين اشاره اى نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصا صدر آيه كه فرموده: «فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أنبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً» بر مى آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراى كرامتى نزد خدا بوده، و خدا هرچه به وى روزى مى كرده، از طريق اسباب ظاهرى و عادى نبوده، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه اى طيّب و فرزندى رضى مسئلت بدارد.
بر فرض حرف شما باشد و از ميوه هاى غير فصل كه نزد مريم ديده، به قدرت خدا پى برده و به طمع درخواست فرزندى در غيرفصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه اى به فرزند غير صالح ندارند، مجددا دعا كرده كه: پروردگارا! او را مرضىّ گردان، همچنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم را از اول جدا كردن و ذرّيه را مقيد به طيّب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما در صددش بوديم، با اين نظريه منافات ندارد.
ما همه حرفمان در اين بود كه جملۀ «يَرِثُنِى» به عنوان قرينه اى آمده كه ولايت را در يكى از معانی اش، كه همان ولايت ارث باشد، متعين سازد، و گرنه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است، همچنان كه در سوره «آل عمران» همان را درخواست نموده و گفته است: «هَب لِى مِن لَدُنكَ ذُرِّيةً»، و در همين سوره مورد بحث، بعد از اين زمينه چينى كه «من پير شده ام و همسرم نازا است» گفته است:
«فَهَب لِى مِن لَدُنكَ وَلِيّاً» و بعد براى تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است: «يَرِثُنِى» و ولايت ارثى كه مى تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم.
و همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى، هيچ ربطى به نَسَب و ولادت ندارد. چه بسا با آن جمع مى شود، مانند پيغمبر زاده اى كه خودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده اى، كه خودش هم عالم باشد. و چه بسا مى شود كه جداى از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرى كه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد.
پس چنين عناوينى نمى تواند قرينه معينه ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اين كه قرينه خيلى روشن ديگرى در كلام بوده باشد.
و در كلام مورد بحث، چنين قرينه اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت براى قرينه بودن را داشته باشد، براى خلاف آن هم صلاحيت دارد. پس در آن صورت بايد گفت: زكريا «عليه السلام» دعایى مهمل كرده، و آنچه را كه به قصد اولى مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافى است كه كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.
شگفتی زكريا «ع»، از بشارت به پسردار شدنش
«يَا زَكرِيَّا إِنَّا نُبَشرُك بِغُلَامٍ اسمُهُ يَحْيى لَمْ نجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سمِيًّا»:
در اين جمله، يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى) به كار رفته، و تقديرش چنين است:
«فَاستَجَبنَا لَهُ وَ نَادَينَاهُ يَا زَكَرِيّا... دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اى زكريا...». در سوره «انبياء»، همين جملۀ حذف شده را اظهار نموده و فرموده: «فَاستَجَبنَا لَهُ وَ وَهَبنَا لَهُ يَحيَى». و در سوره «آل عمران» نيز، اظهار نموده و فرموده: «فَنَادَتهُ المَلَائِكَةُ وَ هُوَ قَائِمً يُصَلِّى فِى المِحرَاب أنّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحيَى».
آيه «آل عمران» گواهى نمى دهد كه جملۀ «يَا زَكَرِيَّا إنّا نُبَشِّرُكَ» در آيه مورد بحث، وحى و كلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در آيه بعد كه مى فرمايد: «قَالَ كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَىَّ هَيِّنٌ»، روشن تر به نظر مى رسد.
آيه مورد بحث دلالت دارد بر اين كه خداى تعالى، خودش فرزند زكريا را به نام «يحيى» نام نهاده. چون مى فرمايد: «اسمش يحيى است و ما قبل از او، احدى را بدين نام نناميده ايم، و كسى در اين نام، شريك او نيست».
و بعيد نيست مقصود از كلمۀ «سَمِىّ»، همنام نباشد، بلكه مثل و مانند باشد. همچنان كه در آيه «فَاعبُدهُ وَ اصطَبِر لِعِبَادَتِهِ هَل تَعلَمُ لَهُ سَمِيّاً» چنين مى باشد.
شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى، در كلامش براى «يحيى» شمرده، اوصافى است كه در هيچ پيغمبرى قبل از او نظيرش نيست. مثل دارا شدن حكم را در كودكى: «وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً» (در سوره مورد بحث)، و سيادت و ترك ازدواج: «وَ سَيّداً وَ حَصُوراً»، و سلام كردن خدا بر او، در روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش: «وَ سَلَامٌ عَلَيهِ يَومَ وُلِدَ وَ يَومَ يَمُوتُ وَ يَومَ يُبعَثُ حَيّاً».
حضرت مسيح «عليه السلام»، پسر خاله آن جناب، هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيى متولد شده، پس تا روز بشارت به ولادت يحيى، هيچ پيغمبرى در اين صفات، نظير او نبوده.
«قَالَ رَبِّ أَنّى يَكُونُ لى غُلَامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكبرِ عِتِيًّا»:
راغب در مفردات گفته: «غلام»، به معناى جوانى است كه شاربش تازه روسيده باشد. و لذا مى گويند: «غُلَامٌ بَينَ الغُلُومَة وَ الغُلُومِيّه: پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن». و در قرآن هم آورده: «أنَّى يَكُونُ لِى غُلَامٌ»، و معناى «اغتَلَمَ الغُلَامُ» اين است كه به حد غلمة رسيده باشد.
و در مجمع البيان گفته: «عَتىّ» و «عَسِىّ»، به يك معنا است. وقتى گذشت زمان، چيزى را خشك و چروكيده كند، مى گويند: «عتا، يعتو، عتوا»، كه مصدرش «عتوّ» و «عَتِىّ» مى آيد. همچنان كه مى گويند: «عَسى، يَعسُو، عسوا و عسيّاً»، اسم فاعل آن «عَاتِىّ» و «عَاسِىّ» مى آيد. و اين كه حضرت زكريا عرض كرد به «عَتِىّ» رسيده ام، كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است.
در اين جا، اين سؤال پيش مى آيد كه زكريا «عليه السلام» با اين كه خودش در دعايش به پيرى خود و نازایى همسرش اعتراف كرد، و با اين حال خدا را تواناى بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث، وقتى اين بشارت را مى شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام «يحيى» به او مى دهد، از روى تعجب مى پرسد: مگر ممكن است سرِ پيرى، آن هم از زنى نازا فرزنددار شوم؟
جواب اين سؤال، اين است كه: اين تعجب، خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مى گيرد، نه انكار.
به هر بشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد، آناً دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مى كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب درونى را ساكن و آرام كند، با اين كه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است.
آرى، علم و ايمان جلو خطورهاى قلبى را نمى گيرد، همچنان كه نظيرش در تفسير آيه شريفه: «إذ قَالَ إبرَاهِيمُ رَبِّ أرِنِى كَيفَ تُحيِى المَوتَى قَالَ أوَ لَم تُؤمِن قَالَ بَلَى وَلَكِن لِيَطمَئِنّ قَلبِى» گذشت.
«قَالَ كَذَلِك قَالَ رَبُّك هُوَ عَلىَّ هَينٌ وَ قَدْ خَلَقْتُك مِن قَبْلُ وَ لَمْ تَك شيْئاً»:
اين آيه، پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده بود. ضمير در «قَالَ» به خداى تعالى بر مى گردد، و كلمۀ «كَذَلِكَ»، مقول قول خدا است، و خبرى است براى مبتدایى كه حذف شده، و تقدير آن «وَ هُوَ كَذَلِكَ» است. يعنى واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت، هيچ شكى نيست.
جملۀ «قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَىَّ هَيِّنٌ»، مقول دومى است براى «قَالَ» ىِ اول، و معنايش اين است كه: «گفت اين چنين پروردگارت، گفت كه اين براى من آسان است...»، و به منزله تعليل براى «كَذَلِكَ» است كه با آن هر استعجابى را برطرف مى سازد، و مى رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى پذيرد، و امر او چنين است كه وقتى اراده چيزى كند، بگويد: «بباش»، مى باشد. پس خلق كردن فرزندى از پدرى پير و زنى نازا براى او آسان است.
اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره «آل عمران» به اين تعبير آمده: «قَالَ رَبِّ أنَّى يَكُونُ لِى غُلَامٌ وَ قَد بَلَغَنِىَ الكِبَرُ وَ امرَأتِى عَاقِرٌ قَالَ كَذَلِكَ اللّهُ يَفعَلُ مَا يَشَاءُ»، كه جملۀ «قَالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَىَّ هَيِّنٌ» در آيه مورد بحث مقابل «اللّهُ يَفعَلُ مَا يَشَاءُ» است. و همين اختلاف تعبير، معنایى را كه ما كرديم، تأييد مى كند. و جملۀ «وَ قَد خَلَقتُكَ مِن قَبلُ وَ لَم تَكُ شَيئاً»، بيان بعضى از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرف مى سازد.
در تفسير آيه، وجوه ديگرى ذكر كرده اند. يكى اين است كه گفته اند: كلمۀ «كَذَلِكَ»، متعلق به كلمۀ «قَالَ»ىِ دومى است، و مجموع جمله، جواب از استفهام زكريا است.
بنابراين تفسير، معنا چنين مى شود: «پروردگارت به اين معنا امر كرده، و اين چنين قضا رانده است»، و آن وقت جملۀ «هُوَ عَلَىَّ هَينّ»، مقول ديگرى است براى قول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده.
و يكى ديگر، اين است كه: خطاب در «رَبّك» به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، نه به زكريا «عليه السلام»، وليكن سياق، با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست.
درخواست آيت و نشانه ای توسط زكريا «ع» و استجابت آن
«قَالَ رَبّ اجْعَل لى آيَةً قَالَ آيَتُك أَلا تُكلِّمَ النَّاس ثَلَاث لَيَالٍ سوِيًّا»:
در سوره «آل عمران»، در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به زكريا القاء نمودند. چون در آن جا داشت: «فَنَادَتهُ المَلَائِكَةُ وَ هُوَ قَائِمٌ يُصَلِّى فِى المِحرَابِ أنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحيَى»، و زكريا درخواست آيت و نشانه اى كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندایى كه شنيده، وحى ملائكه بوده، نه القاء شيطانى.
و لذا در جواب به او گفته شد: نشانۀ الهى بودن آن كه شيطان در آن راهى ندارد، اين است كه سه روز زبانت، جز به ذكر خدا، به چيز ديگر باز نشود. چون انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و ديگر شيطان نمى تواند در نفوس ايشان تصرفى كند.
پس اين كه گفت: «خدايا! برايم نشانه اى قرار بده»، درخواست نشانه اى است براى تميز. و جمله «نشانه تو اين كه سه روز تمام با مردم حرف نزنى»، اجابت آن درخواست است، كه سه روز، هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد، زبانش به كار نيفتد، در عين اين كه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد.
پس منظور از حرف نزدن، اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود از «ثَلَاثَ لَيَال»، سه شب با روزهاى آن ها است و اين تعبير، در استعمال شايع است.
حضرت زكريا در اين سه شبانه روز، سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى توانست با مردم حرف بزند، مگر با رمز و اشاره.
خواهى گفت: رمز و اشاره را از كجاى آيه استفاده كردى؟ مى گوييم» از آيه سوره «آل عمران»، كه صريحا مى فرمايد: «قَالَ رَبِّ اجعَل لِى آيَة قَالَ آيَتُكَ ألّا تُكَلِّمَ النّاس ثَلَاثَةَ أيَّامٍ إلّا رَمزاً وَ اذكُر رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّح بِالعَشِىِّ وَ الإبكَار».
«فخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَى إِلَيهِمْ أَن سبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا»:
در مجمع البيان مى گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته اند كه شخصى كه در آن متوجه خدا گشته، در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سرِ نمازش با شيطان محاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده، كه همواره آجودان ها از ايشان حمايت و دفاع مى كنند.
و كلمۀ «أوحَى» از «إيحَاء» است، كه به معناى القاء به نفس است به طور پنهانى و به سرعت، و اصل آن، از قول عرب گرفته شده كه وقتى مى خواهند به كسى بگويند بدو، بدو، مى گويند: «الوَحى الوَحى»، و معناى آيه روشن است.
معنای «اخذ کتاب به قوت»، در خطاب به حضرت یحیی«ع»
«يَا يَحْيى خُذِ الْكتَاب بِقُوَّةٍ»:
مسأله اخذ كتاب به قوت، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده. مانند آيه: «فَخُذهَا بِقُوَّةٍ وَ أمُر قَومَكَ يَأخُذُوا بِأحسَنِهَا». و آيه: «خُذُوا مَا آتَينَاكُم بِقُوَّةٍ وَ اذكُرُوا مَا فِيه». و آيه: «خُذُوا مَا آتَينَاكُم بِقُوَّةٍ وَ اسمَعُوا» و همچنين آياتى ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادر دارد، اين است كه مراد از «اخذ كتاب به قوة»، تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است، با عنايت و اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است: «فَلَمَّا وَهَبنَا لَهُ يَحيَى قُلنَا لَهُ يَا يَحيَى خُذِ الكِتَابَ بِقُوَّةٍ فِى جَانِبى العِلمِ وَ العَمَل».
يعنى: بعد از آن كه يحيى را به او داديم، به وى گفتيم: اى يحيى! كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تأييد مى شود كه مراد از كتاب، «تورات» باشد، و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد. براى اين كه كتابى كه در آن روز مشتمل بر شريعت بوده، همان تورات بوده است.
«وَ آتَيْنَاهُ الحُْكْمَ صبِيًّا * وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَكَوةً»:
«حُكم» در اين آيه، به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و همچنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، وليكن از مثل آيه شريفه: «وَ لَقَد آتَينَا بَنِى إسرَائِيلَ الكِتَابَ وَ الحُكمَ وَ النُّبُوَّة»، و نيز آيه: «أُولَئِكَ الَّذِينَ آتَينَاهُمُ الكِتَابَ وَ الحُكمَ وَ النُّبُوَّة»، و غير اين دو از آياتى كه كلمۀ «حكم» در آن ها آمده، استفاده مى شود كه حكم غير از نبوت است و تفسير آن، به نبوت تفسير صحيحى نيست.
و همچنين تفسيرش به «معرفت آداب خدمت»، يا «فراست صادق»، يا «عقل»، هيچ يك درست نيست. زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آن ها بكند، وجود ندارد.
بله چه بسا از مثل آيه: «يَتلُوا عَلَيهِم آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَ الحِكمَةَ وَ يُزَكِّيهِم»، و آيه: «يَتلُوا عَلَيهِم آيَاته وَ يُزَكِّيهِم وَ يُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَ الحِكمَةَ» مى توان درباره معناى «حكم» در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى فهميد.
آرى، با در نظر گرفتن اين كه «حكمت»، بناء نوع (مفيد نوعى) از حكم است، مى توان گفت: مراد به «حكم»، همان علم به معارف حقّه الهيه و كشف حقايقى كه در پرده غيب است، و از نظر عادى پنهان است، مى باشد، و شايد آن مفسّرى هم كه حكم را به فهم تفسير كرده، نظرش همين بوده است.
بنابراين، معناى آيه اين مى شود: ما به او علم به معارف حقيقى داديم، در حالى كه او كودكى نابالغ بوده.
و جمله: «وَ حَنَاناً مِن لَدُنّا»، عطف است بر حكم. يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم، و «حنان»، به معناى عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است. راغب گفته: از آن جایى كه اشفاق جداى از رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به «حنان» تعبير كرده و فرموده: «وَ حَنَاناً مِن لَدُنّا»، و از همين باب است «حَنّان مَنّان». و كلمۀ «حنانيك»، به معناى اشفاق بعد از اشفاق است.
و در آيه شريفه، «حَنَان» به رحمت تفسير شده و شايد مراد به آن، نبوت و يا ولايت باشد. نظير قول نوح «عليه السلام» كه فرمود: «وَ آتَانِى رَحمَةً مِن عِندِه»، و قول صالح كه فرمود: «وَ آتَانِى مِنهُ رَحمَةً»، كه در هر دو جا مقصود از رحمت، «نبوت» است.
بعضى ديگر «حَنان» را به محبت تفسير كرده اند، و شايد منظور از آن، محبت مردم نسبت به او است، همچنان كه درباره موسى فرموده كه: ما محبت تو را در دل ها انداختيم: «وَ ألقَيتُ عَلَيكَ مَحَبَّةً مِنِّى»، كه خواسته باشد در باره يحيى «عليه السلام» هم بفرمايد: او را چنان كرديم كه هر كس ديدارش كند، دوستش بدارد.
بعضى ديگر، «حنان» را به تعطف و رحمت و رقّت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده اند. يعنى: يحيى «عليه السلام» نسبت به مردم، رؤوف و خيرخواه بود. به سوى خدا هدايتشان مى كرد، و به توبه وادارشان مى نمود. و به همين جهت، در عهد جديد، او را «يوحناى معتمد» ناميده.
و بعضى ديگر، آن را تفسير كرده اند به اين كه مورد حنان خدا بوده. يعنى خدا نسبت به او محبت داشته. چون به طورى كه در روايات آمده، هر وقت خدا را ندا مى داده، خداى تعالى جوابش را مى داده. و چون كلمه مورد بحث نكره، يعنى بدون الف و لام آمده، دلالت مى كند بر اين كه خداى تعالى، حنان مخصوصى به او داشته است.
وليكن آنچه از سياق بر مى آيد، مخصوصا از نظر اين كه «حنان» را مقيد به قيد «مِن لَدُنَّا» نموده و با در نظر گرفتن اين كه اين كلمه، جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادى يا مؤثر نيست، و يا در نظر گرفته نشده آورده نمى شود، اين است كه مراد از «حنان»، يك نوع عطف الهى و انجذاب مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد. بنابراين، تفسير دوم و سوم، از اعتبار ساقط مى شود.
سپس به خاطر اين كه در دنباله اش فرموده: «زكوة»، كه اصل در معناى آن، نموّ صالح است، بايد گفت كه معناى اولى هم با آن مناسبت و سازش ندارد. لاجرم يا بايد گفت مقصود از آن، اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و امور او را خودش اصلاح نموده، و به شأن او عنايت مى ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا رشد و نمو مى كند.
و يا اين است كه: او نسبت به خدا عشق مى ورزد، و مجذوب پروردگار خويش است، و بر همين اساس جذبه و عشق، رشد و نمو مى كند. و مقصود از نمو، نمو روح است.
از همين جا، بى اساسى و سستى اين سخن روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از «زكات»، بركت است، و معنايش اين است كه: او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار داديم.
و نيز اين سخن كه بعضى گفته اند: مراد از آن، «صدقه» است، و معنايش اين است كه: او را كه كودكى خردسال بود، حكم داديم، و او را صدقه اى قرار داديم كه بر مردم تصدقش كرديم، و يا اين است كه: او صدقه اى بود از خدا به پدر و مادرش. و يا اين است كه: آن حكمى كه به او داديم، صدقه اى بود از خدا بر وى.
و نيز، ضعف اين سخن معلوم مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از «زكاة»، طهارت از گناهان است.
ویژگی های اخلاقی يحيى «ع»، در پیشگاه پروردگار و پدر و مادرش
«وَ كانَ تَقِيًّا * وَ بَرَّا بِوَلِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُن جَبَّاراً عَصِيًّا»:
كلمه «تقى»، صفت مشبهه از «تقوى» است، و «تقوى»، به اصطلاح علماى علم صرف، مثال واوى است. يعنى مادۀ اولی اش، «قاف» و «واو» و «ياء» بوده، و به معناى ورع و پرهيز از حرام هاى خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيى است كه آدمى را به عذاب خدا مى كشاند.
كلمۀ «بَرّ»، به فتح «باء» نيز، صفت مشبهه از ماده «بِرّ» به كسر «باء»، به معناى احسان است.
و كلمۀ «جبّار»، به طورى كه در مجمع البيان گفته، به معناى كسى است كه براى احدى حقى قائل نبوده، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و نخل جبّار، آن درخت خرمایى است كه از بلندى دست به آن نرسد، و بنا به قول صاحب مجمع، برگشت معناى «جبّار»، به اين است كه آن چنان مستكبر و بلندپرواز باشد كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزى را از مردم تحمل نكند.
مؤيد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمۀ «جبّار»، كلمۀ «عصى» را آورد. چون «عصى»، صفت مشبهه از عصيان است، كه اصل در معنايش زير بار نرفتن است.
از اين جا روشن مى شود كه سياق جملات سه گانه مورد بحث، سياق بيان كليات احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است. جملۀ «وَ كَانَ تَقِيّاً»، حال او را نسبت به پروردگارش بيان مى كند. و جملۀ «وَ بَرّاً بِوَالِدَيه»، وضع او را نسبت به پدر و مادر حكايت مى نمايد. و جملۀ «وَ لَم يَكُن جَبّاراً عَصِيّاً»، رفتار او را نسبت به ساير مردم شرح مى دهد.
و حاصل معناى اين جمله، اين است كه: آن جناب، رؤوف و رحيم به مردم، و خيرخواه و متواضع نسبت به ايشان بوده، ضعفاى ايشان را يارى مى كرده، و آن هایى را كه آمادگى هدايت و رشد داشته اند، هدايت مى نموده، و به اين بيان، اين معنا نيز روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران، كلمۀ «عَصِيّاً» را به عاصى نسبت به پروردگار تفسير كرده، تفسير درستى نكرده است.
«وَ سلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوت وَ يَوْمَ يُبْعَث حَيًّا»:
كلمۀ «سلام» (در معنا)، نزديك با كلمۀ «أمن» است، و آنچه از موارد استعمال آن به دست مى آيد، اين است كه فرق ميان آن دو اين است كه «أمن» عبارت است از خالى بودن مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمى است، ولى «سلام»، عبارت است از اين كه محل طورى باشد كه هر چه آدمى در آن مى بيند، ملايم طبعش باشد. نه از آن كراهت داشته باشد، و نه ترس.
و اگر كلمۀ «سلام» را نكره آورد، براى اين بود كه تعظيم را بفهماند. يعنى در اين سه روز، سلامى فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداى يكى از عوالم است، و آدمى در آن زندگى مى كند، از هر مكروهى قرين سلامت باشد. روزى كه متولد مى شود، به هيچ مكروهى كه با سعادت زندگى دنيايش ناسازگار باشد، دچار نگردد، و روزى كه مى ميرد و زندگى برزخی اش را شروع مى كند، قرين سلامت باشد، و روزى كه دوباره زنده مى شود و به حقيقت حيات مى رسد، سلامت باشد، و دچار تعب و خستگى نگردد.
بعضى گفته اند: تقييد بعث به قيد «حيا»، براى اين بوده كه بفهماند «يحيى» به زودى شهيد خواهد شد. چون خداى تعالى، در جاى ديگر درباره شهداء فرموده: «بَل أحيَاءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُون».
و اختلاف تعبير در «وُلِدَ» و «يَمُوت» و «يُبعَثُ» كه اولى را گذشته و دو تاى آخر را به صيغه آينده آورد، براى اين بود كه بفهماند اين سلام را در حال حيات دنيويش به او فرستاده بود. نه اين كه در عصر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به او فرستاده باشد.
بحث روايتى
در مجمع البيان گفته: روايت شده كه اميرالمومنين «عليه السلام» در دعايش عرض كرد: اى خدا، اى «كهيعص»، از تو مسئلت مى دارم كه...
و در معانى الاخبار، به سند خود، از سفيان بن سعيد ثورى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود: و كلمۀ «كهيعص»، معنايش: «أنَا الكَافِى الهَادِى الوَلِىّ العَالِم الصَّادِق الوَعد» است. يعنى: منم كافى، و هادى، و ولىّ، و عالم، و صادق الوعد.
مؤلف: و نيز قريب به اين معنا، از محمد بن عماره، از آن جناب روايت شده است.
و در الدرالمنثور، از ابن عباس روايت شده كه در معناى اين كلمه گفته: «كاف»، اشاره به كبير، «هاء»، به هادى، «يا» به امين، «عين» به عزيز، «صاد» به صادق است. و در نقل ديگرى اين طور گفته: كه «كاف» به جاى كبير است، و همچنين تا آخر.
و نيز به طريق ديگرى نقل شده كه گفته است: معنايش كريم، هادى، حكيم، عليم، صادق است. و از ابن مسعود و غير او نيز روايت شده، و حاصل روايات به طورى كه ملاحظه مى كنيد، اين است كه حروف مقطعه قرآن، هر يك از اول يكى از اسماء حسناى خدا گرفته شده. چيزى كه هست، يكى مى گويد: «كاف»، از كبير. يكى مى گويد: از كافى. و يكى مى گويد: از كريم گرفته شده، و همچنين ساير حروف.
ليكن اين روايات از اين نظر ناصحيح به نظر مى رسند كه در حروف مقطعه مورد بحث، حرف «ياء» وجود دارد، و آن را به معناى «ولىّ» و يا «حكيم» و يا «عزيز» گرفته اند، و اولين حرف اين اسماء هيچ يك «ياء» نيست. و در روايتى كه از «أمّ هانى» نقل شده، اصلا براى «ياء» معنایى نكرده، تنها كلمه مورد بحث، به «كافى» و «هادى» و «عالم» و «صادق» معنا شده است، و در بيان اين كلمه، مختصرى اشاره رفت.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «وَ لَم أكُن بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيّاً» مى گويد: يعنى دعاى من نزد تو هرگز بى نتيجه نبوده است.
و در مجمع البيان، در ذيل آيه: «وَ إنِّى خِفتُ المَوَالِى» گفته: بعضى گفته اند: مقصود از موالى، عموها، و پسرعموها است، و آن را به امام ابى جعفر «عليه السلام» نسبت داده اند، و امام على بن الحسين و امام محمد بن على باقر «عليهم السلام» خوانده اند: «وَ إنّى خَفَّتِ المَوَالِى»، به فتحه خاء و تشديد فاء، و كسره تاء.
مؤلف: جمعى از صحابه و تابعين نيز اين طور قرائت كرده اند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |