تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس با بيانى كه گذشت، روشن شد كه جملۀ «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ... وَ أحسَنَ تَفسِيراً»، به دو طريق، كلام آنان را كه گفتند: «لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَة» جواب مى دهد:
اول اين كه: علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحيه كه مربوط به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است، بيان نموده مى فرمايد: علتش اين است كه ما خواستيم فؤآد تو را تثبيت كنيم. لذا آن را تدريجى نازل كرديم.
دوم اين كه: علت آن را از آن ناحيه كه مربوط به مردم مى شود، بيان نموده، مى فرمايد: خواستيم تا هر وقت دشمنان ما ايرادى به پيامبرمان بگيرند و مَثَل و وصف باطلى برايش بياورند، در همان وقت جوابشان را داده، حق را بيان كنيم. اگر آن ها با ايرادهاى خود، حق را از صورتى كه دارد، تغيير داده، از جاى خود تحريف كردند، ما با بهترين تفسير، دوباره حق را به جاى خودش برگردانيم، و اين غرض، با نزول تدريجى حاصل مى شود.
جملۀ بعدى هم كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يُحشَرُونَ عَلَى وُجُوهِهِم إلى جَهَنَّمَ أُولَئِكَ شَرٌّ مَكَاناً و أضَلُّ سَبِيلاً» نيز، ملحق به همين جواب دومى و نظير متمم آن است كه توضيحش - إن شاء اللّه - خواهد آمد.
و نيز، روشن گرديد كه آيات سه گانه، همه اش، در مقام بيان يك غرض است، و آن پاسخ، از ايرادى است كه به قرآن كرده اند - اين بود نظريه ما.
بیان ضعف وجوهى كه مفسران، در توجيه نزول تدريجى قرآن گفته اند
ولى بعضى از مفسران بين مضامين آيات مذكور، تفرقه انداخته اند و جملۀ «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ» را جواب از «لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَة» گرفته، و جملۀ «رَتَّلنَاهُ تَرتِيلاً» را خبر از ترسيل قرآن در نزول، يا در قرائت بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» و بى ربط به ماقبل دانسته اند. و جملۀ «وَ لَا يَأتُونَكَ بِمَثَلٍ» را نظير بيانى براى جملۀ «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ» دانسته اند، كه كيفيت «تثبيت فؤآد» را روشن مى كند.
بعضى ديگر از مفسران، آن را ناظر به خصوص مَثَلى كه براى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» زده اند، دانسته و گفته اند: خداى تعالى در اين جمله حق مطلب را در آن باره، با أحسن التفسير بيان كرده.
بعضى ديگر، غير اين را گفته اند و جملۀ «الَّذِينَ يُحشَرُونَ...» را به كلى از غرض دو آيه قبل، اجنبى دانسته اند.
ولى دقت در آنچه ما در توجيه مضمون دو آيه اول آورديم، و نيز آنچه به زودى در معناى آيه سوم خواهيم آورد، فساد و بطلان تفسيرهاى گذشته را روشن مى كند و معلوم مى سازد كه آيات سه گانه، همه اش، در مقام بيان يك غرض است و آن، عبارت است از: پاسخ ايرادى كه به عنوان طعنه بر قرآن كريم زدند، كه چرا تدريجى نازل شده.
و نيز بعضى از مفسران گفته اند: جواب از طعنه كفار، به جملۀ «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ»، جوابى است از راه بيان پاره اى از فوائد نزول تدريجى، و گرنه فوائد ديگرى غير آنچه خداى تعالى بيان كرده، دارد، و آن فوائد را (به صورتى كه در ذيل مى آيد) ذكر كرده اند:
اول اين كه: كتب آسمانى سابق، اگر يكباره نازل شدند، به اين جهت است كه انبياء گذشته سواد داشتند و مى توانستند بخوانند و بنويسند و لذا احتياجى نبود كه به تدريج نازل شوند. به خلاف قرآن كريم، كه چون بر پيغمبرى نازل مى شد كه سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمى دانست، لذا چاره اى جز اين نبود كه قسمت قسمت، نازل شود و تكرار شود تا آن جناب بتواند حفظ كند.
دوم اين كه: كتب آسمانى قبل از قرآن، دليل بر صحتش و اين كه از ناحيه خدا نازل شده، اعجازش نبود. به خلاف قرآن كه دليل صحت آن، اعجاز و نظم معجزه آساى آن است كه تا روز قيامت كسى نمى تواند نظيرش را بياورد و اين اعجاز، در جزء جزء آن، حتى در كوتاه ترين جزء، كه هر يك به نام سوره اى ناميده شده، هست.
و اين هم واضح است كه معجزه بودن يك كتاب، دائر مدار اين است كه مطابق با مقتضاى حال باشد و چون احوال، تدريجى و تجددپذير است، به ناچار قرآن هم لازم بود به تدريج نازل شود.
سوم اين كه: در قرآن كريم، «ناسخ» و «منسوخ» هست و ممكن نيست ميان آن دو جمع كرد و هر دو را يكباره نازل نمود. چون ناسخ چيزى مى گويد و منسوخ چيزى ديگر، و با هم منافات دارند.
و نيز در قرآن، پاسخ هايى است از سؤالاتى كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» كرده اند. و باز در آن، آياتى است كه پاره اى از امور را كه رُخ مى داده، ناشايست دانسته.
و نيز در آن، آياتى است كه بعضى از آنچه را كه پيش مى آمده، حكايت كرده است و يا از آنچه به زودى و در زمان خود رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» رُخ مى دهد، خبر داده. مانند: اخبار از فتح مكه و دخول در مسجدالحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس (ايران) و امثال آن، به همين جهت، حكمت الهى نزول تدريجى قرآن را اقتضا مى كرد.
ولى هيچ يك از اين وجوه، آن طور قوى نيست كه نزول دفعى قرآن را محال و يا غلط كند.
اما وجه اول: براى اين كه بى سواد بودن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، هيچ دلالتى ندارد بر اين كه حتما بايد قرآن به تدريج نازل شود. چون همواره با آن جناب، اشخاصى باسواد بودند و ممكن بود قرآن يكباره نازل شود، ولى آنان كم كم براى آن حضرت بخوانند تا حفظ شود.
علاوه بر اين، خداى تعالى، به آن جناب وعده داده بود كه قرآن را از ياد نمى برد و فرموده بود: «سَنُقرِئُكَ فَلَا تَنسَى». و نيز فرموده بود: «إنَّا نَحنُ نَزَّلنَا الذِّكرَ وَ إنَّا لَهُ لَحَافِظُون». باز فرموده بود: «إنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ لَا يَأتِيهِ البَاطِلُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ لَا مِن خَلفِهِ»، و قدرت خداى تعالى بر حفظ كتابش، در دو صورت نزول دفعى و نزول تدريجى، يكسان است.
اما وجه دوم: آن نيز، وجه صحيحى نيست. براى اين كه همان طور كه كتابى كه جزء جزء نازل شده، اگر به مقتضاى حال باشد، بليغ است و الا، نه، همچنين كتابى هم كه دفعةً نازل شده، چنانچه در نظم آن رعايت مقتضاى حال شده باشد، بليغ است، و اگر نشده باشد، بليغ نيست. خلاصه: همان طور كه اولى براى خود مقتضاى حالى دارد، دومى نيز دارد. پس بلاغت يك كتاب، به نازل شدن تدريجى آن بستگى ندارد، تا اگر دفعى نازل شود، بليغ نباشد.
اما وجه سوم: ناتمامى آن نيز، از اين جهت است كه گوينده آن خيال كرده نسخ، ابطال حكم سابق است. (لذا گفته: نزول دفعى كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است، معقول نيست. چون بايد به حكم منسوخ مدتى عمل شود، بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ كند)، ولى نسخ، ابطال نيست، بلكه تعيين مدت اعتبار منسوخ است.
بنابراين، چه مانعى دارد كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است، يكباره نازل شود؟ آنگاه از ناسخ آن بفهمند كه حكم منسوخ تا فلان مدت اعتبار دارد، البته اين در صورتى است كه مصلحت هم اقتضاى آن را بكند.
همچنان كه ممكن است بيان حكم مسائلى كه هنوز از آن ها سؤالى نشده، جلوتر نازل شود تا هر وقت سؤال شد، به آن پاسخ ها مراجعه نمايد.
و نيز، ممكن است انكار و تقبيح پاره اى كارها كه هنوز واقع نشده و همچنين حكايت پاره اى جريانات كه هنوز رُخ نداده است و يا اخبار به بعضى مغيبات، جلوتر نازل شود. پس هيچ يك از موانع مذكور، مانع نازل شدن دفعى قرآن نيست. لذا حق همان است كه ما گفتيم و بيانى كه ما در تفسير آيه گذرانديم، بيانى است تمام كه با وجود آن، هيچ احتياجى به اين وجوه نيست.
مقصود از گمراهانی که در قیامت، بر صورت هایشان، محشور می شوند
«الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ أُولَئك شرُّ مَّكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلاً»:
اتصال اين آيه با آيات سابق و سياقى كه داشتند، اين معنا را مى رساند كه افرادى كه به قرآن طعنه زده اند، خواسته اند از طعنه خود، نتيجه اى بگيرند كه لايق به مقام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» نبوده. مثلا او را به سوء مكانت و گمراهى متهم كنند، ولى قرآن كريم، به منظور حفظ احترام و صيانت مقام نبوت، آن را حكايت نكرده، تنها فرموده است: «كسانى كه بر صورت به سوى جهنم سرازير مى شوند، داراى سوء مكانتى بيشتر و گمراهى شديدترند»، و با همين تعبير، فهمانده كه آن ها چه گفته بودند.
پس اين كه فرمود: «الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ»، كنايه است از كسانى كه كافر شدند و به قرآن كريم طعنه زده و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را به آن اوصاف توصيف كردند. و معلوم است كه كنايه، از تصريح، بليغ تر است.
پس مراد از آيه شريفه، اين است كه اين طعنه زنندگان به قرآن، كه تو را به اوصاف چنين و چنان وصف مى كنند، خودشان بدمكان تر و گمراه ترند، نه تو.
بنابراين، اساس اين آيه بر «قصر قلب» است - كه بارها در اين تفسير معنا شده - و دو لفظ «شر» و «أضل» از معناى تفضيل، منسلخ شده. يعنى ديگر معناى «بدتر» و «گمراه تر» نمى دهد، و يا اگر بدهد، به عنوان استهزاء يا چيزى مانند آن مى باشد.
به عبارت ساده تر، اين كه: معناى آيه اين نيست كه آنان بدمكان تر و گمراه تر از تو هستند، تا كسى بگويد مگر آن جناب بدمكان و گمراه بود، تا كفار گمراه تر از او باشند؟ بلكه معنايش اين است كه اين ها كه به تو مى گويند بدمكان و گمراه، خودشان بدمكان و گمراهند. و يا اين كه بر فرض هم كه او بدمكان و گمراه باشد، اين گمراهى در خود آنان بيشتر است. پس اين اعتراض را ديگران بايد بكنند، نه آن ها.
در اين آيه، به طور كنايه فرموده: «به صورت، به سوى جهنم محشور مى شوند» و اين، وصف كسانى است كه منكر معاد هستند و خدا گمراهشان كرده. همچنان كه در جاى ديگر، در باره شان فرموده است: «وَ مَن يَهدِ اللّهُ فَهُوَ المُهتَدِ وَ مَن يُضلِل فَلَن تَجِدَ لَهُم أولِيَاءَ مِن دُونِهِ وَ نَحشُرُهُم يَومَ القِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِم عُمياً وَ بُكماً وَ صُمّاً مَأوَيهُم جَهَنَّمُ كُلَّمَا خَبَت زِدنَاهُم سَعِيراً * ذَلِكَ جَزَاؤُهُم بِأنَّهُم كَفَرُوا بِآيَاتِنَا».
پس در اين كنايه، افزون بر اين كه كنايه بليغ تر از تصريح است، تهديد كفار است به شرّ مكان و به عذاب اليم، و نيز در معناى احتجاجى است بر ضلالت آنان. چون هيچ ضلالتى بدتر از اين نيست كه انسان با صورت، خود را روى زمين بكشد و بدون اين كه جايى را ببيند، پيش برود و هيچ نداند كه به كجا منتهى مى شود و در پيش رو، با چه چيزهايى مواجه مى گردد و اين ضلالتى كه در حشرشان بر صورت، به سوى جهنم دارند، مجسّم و ممثّل ضلالتى است كه در دنيا داشتند.
براى اين كه در دنيا هم، به بيراهه مى رفتند و هيچ توجهى به صداى انبياء كه راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ايشان را صدا مى زدند، نمى كردند. پس مثل اين كه فرموده: اين ها، گمراهانى هستند كه در روز حشر، بر صورت هايشان محشور مى شوند و كسى به چنين بلايى مبتلا نمى شود، مگر آن كه در دنيا از گمراهان باشد.
مفسران در وجه اتصال اين آيه به ماقبلش اختلاف كرده اند. بعضى، به كلّى، آن را مسكوت گذاشته اند.
در مجمع البيان گفته: مشركان، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و مؤمنان مى گفتند: اين ها، بدترين خلق اند. خداى تعالى در پاسخشان فرموده: «أُولَئِكَ شَرٌّ مَكَاناً وَ أضَلُّ سَبِيلاً».
بعضى گفته اند: اين آيه متصل است به آيه «وَ أصحَابُ الجَنَّةِ يَومَئِذٍ خَيرٌ مُستَقَرّاً وَ أحسَنُ مَقِيلاً»، كه قبل از اين آيات مورد بحث بود، ولى خواننده توجه فرمود كه از سياق، چه بر مى آمد.
و نيز مفسران، در مراد از «حشر بر صورت» اختلاف كرده اند.
بعضى گفته اند: همان معناى ظاهرش مراد است كه با صورت، به سوى جهنم مى افتند. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، اين است كه او را در حالى كه صورتش روى زمين است، به سوى جهنم مى كشند.
بعضى گفته اند: به معناى انتقال از مكانى به مكانى ديگر است، به طور منكوس و وارونه. يعنى دست ها، پايين و پاها بالا. ولى اگر اين مراد بود، جا داشت بفرمايد: بر سرهايشان محشور مى شوند، همچنان كه قرآن كريم، در جاى ديگر، درباره احوال بعد از اين گونه محشور شدن مى فرمايد: «يَومَ يُسحَبُونَ فِى النَّارِ عَلَى وُجُوهِهِم».
بعضى ديگر گفته اند: مراد شدت ذلت و خوارى است، كه از باب مجاز، اين طور تعبير آورده. ولى اين حرف باطل است. چون حمل بر مجاز وقتى صحيح است كه نشود كلام را بر حقيقت حمل كرد.
بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير، اصطلاحى است از عرب كه وقتى مى خواهند بگويند فلانى بدون هدف به راه افتاد، مى گويند: «فُلَانٌ مَرَّ عَلَى وَجهِهِ»، ولى اين حرف هم صحيح نيست. براى اين كه برگشتش به اين است كه اين ها نمى دانند به سوى چه مكانى محشور مى شوند و اين، با تصريح آيه به اين كه حشرشان به جهنم است، مناسبت ندارد.
بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير، از باب كنايه و يا استعاره تمثيليه (مَثَل زدن) است، و مراد اين است كه اينان محشور مى شوند، در حالى كه دل هايشان علاقمند به دنياى پست و زخارف آن، و صورت هايشان متوجه آن است.
بعضى ديگر، به اين تفسير ايراد گرفته اند كه: شدّت حشر كجا مهلت مى دهد كه كسى دلبستگى به دنيا داشته باشد و شايد مراد از اين تفسير، اين باشد كه آثار آن دلبستگى در آن جا ظاهر مى شود.
ولى حل اشكال اين طور صحيح است كه بگوئيم: مقتضاى آيات، تجسّم اعمال اين است كه همين دلبستگى به دنيا، به صورت عذاب برايشان مجسّم مى شود و به غير آن شغل و همّى ندارند.
يادآورى هلاك ساختن اقوام كافر پيشين و اقوام بسيار ديگر
«وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكتَاب وَ جَعَلْنَا مَعَهُ أَخَاهُ هَارُونَ وَزِيراً»:
در اين آيه، در قبال تكذيب كفار قريش به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»و كتابش، به نبوت و رسالت موسى و كتابش و اين كه هارون را در كار او شريك كرد، استشهاد شده، تا زمينه را براى بيان عذاب آل فرعون و هلاكت آنان باز نمايد، و معناى آيه روشن است.
«فَقُلْنَا اذْهَبَا إِلى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَدَمَّرْنَاهُمْ تَدْمِيراً»:
در مجمع البيان گفته: كلمۀ «تَدمِير»، به معناى هلاك كردن به خاطر امر عجيبى است. و از اين قبيل است «تَنكِيل». مثلا گفته مى شود: فلانى بر فلانى تدمير كرد. يعنى به نحوى ناخوشايند به او حمله كرد.
و مراد از «آيات»، آيات آفاق و انفس است، كه همه بر يكتايى خدا، كه كفار منكر آن بودند، دلالت مى كند.
ابوالسعود، در تفسير خود گفته: مقصود از آن، معجزات نُه گانه اى است كه به دست موسى «عليه السلام» ظاهر شد.
ممكن است شما خواننده اشكال كنيد كه آيه شريفه مى فرمايد: ما به موسى و هارون گفتيم آيات ما را ببريد نزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آن ها را هلاك كرديم، و چگونه آيات را قبل از آن كه موسى و هارون برايشان ببرند، تكذيب كردند؟ و موسى و هارون كه هنوز اين تكذيب را از قوم نديده، چطور خداوند مى فرمايد: «آيات ما را ببرند نزد قومى كه آيات ما را تكذيب كردند»؟ خلاصه، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايد بعد از مأموريت باشد.
در جواب مى گوييم: اين توصيف، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسى و هارون به سوى ايشان نيست، تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامى كه داستانشان براى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» حكايت مى شود، تا علت استحقاقشان را - استحقاق تدمير و هلاكى كه بعدا بدان اشاره مى كند - بيان كرده باشد.
و معنايش اين است كه: موسى و هارون، نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولى آن را تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند. پس ما ايشان را هلاك كرديم.
اگر مجبور باشيم «آيات» را بر معجزات موسى حمل كنيم، نظريه ابوالسعود خوب است.
اما وجه اتصال اين آيه به ماقبلش، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را تهديد مى كند به اين كه بپرهيزند از اين كه به سرنوشت فرعونيان دچار شوند، كه آنان نيز با اين كه خدا به موسى و برادرش مأموريت داده بود به سوى ايشان بروند و كتاب هم بر او نازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه شان را، به طرز اعجاب انگيزى هلاك كرد.
و به خاطر همين نكته، مسأله فرستادن كتاب را، بر ارسال موسى و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت، با اين كه از نظر زمان، ارسال موسى و هارون و غرق فرعون، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان، تنها اشاره به فرستادن كتاب و رسالت موسى و هلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است.
بعضى از مفسران گفته اند: اين دو آيه، متصل به جملۀ «وَ كَفَى بِرَبِّكَ هَادِياً وَ نَصِيراً» است، ولى اين نظريه بعيدى است.
«وَ قَوْمَ نُوحٍ لَّمَّا كذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْنَاهُمْ وَ جَعَلْنَاهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنَا لِلظّالِمِينَ عَذَاباً أَلِيماً»:
ظاهر اين است كه كلمۀ «قَوم» به فعلى مقدر، منصوب شده باشد كه جملۀ «أغرَقنَاهُم»، بر آن دلالت مى كند.
مراد از تكذيب قوم نوح رسولان را، همان تكذيب نوح است. چون تكذيب يك رسول، تكذيب همه رسولان است. براى اين كه همه رسولان بر كلمه حق اتفاق دارند. علاوه بر اين، اين امت ها، اقوام متعددى از بت پرستان بودند كه به كلّى، منكر مسأله نبوت بودند. نه اين كه با شخص نوح «عليه السلام»، غرض خاصى داشته باشند.
و معناى اين كه فرمود: «وَ جَعَلنَاهُم لِلنَّاسِ آيَة»، اين است كه ما ايشان را براى مردمى كه بعد از آن ها باقى ماندند و از ذريه هاى آنان بودند، آيت و مايه عبرت قرار داديم - و بقيه الفاظ آيه روشن است.
«وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَابَ الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً»:
در مجمع البيان گفته: كلمۀ «رَس»، به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند «اصحاب رس»، مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند، پيغمبرى به سويشان گسيل داشت، ولى ايشان، او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد.
بعضى ديگر گفته اند: «رس»، نام رودخانه اى بود كه قوم «رس» در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز، مؤيد اين احتمال است.
و كلمۀ «عَاداً...»، عطف است بر جملۀ «قَومِ نُوح»، و تقدير چنين است: «وَ دَمَّرنَا عَاداً وَ ثَمُودَ وَ أصحَابَ الرَسّ...: ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاك كرديم».
«وَ قُرُوناً بَينَ ذَلِكَ كَثِيراً» - كلمۀ «قرن»، به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى مى كنند، و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود. و كلمۀ «ذلك»، اشاره است به طوایفى كه قبلا نام برده شد، كه اول آنان قوم نوح، و آخرشان، اصحاب رس و يا قوم فرعون بودند.
معناى آيه اين است كه: ما قوم «عاد» - كه قوم هود پيغمبر بودند - و «ثمود» را كه قوم صالح بودند و اصحاب «رس» و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم.
«وَ كُلاًّ ضرَبْنَا لَهُ الاَمْثَالَ وَ كُلاًّ تَبرْنَا تَتْبِيراً»:
كلمۀ «كُلّاً»، منصوب به فعلى است تقديرى، كه جمله «ضَرَبنَا لَهُ الأمثَال» بر آن فعل دلالت دارد. چون مَثَل زدن، در معناى تذكر و موعظه و انذار است.
و كلمۀ «تتبير»، به معناى پاره پاره كردن است. و معناى آيه اين است كه: ما براى هر امتى، مثال ها زديم و يك يك را پاره پاره ساختيم.
«وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلى الْقَرْيَةِ الَّتى أُمْطِرَت مَطرَ السَّوْءِ أَفَلَمْ يَكونُوا يَرَوْنَهَا بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشوراً»:
اين قريه اى كه باران بلا، بر آن باريد، قريه قوم لوط است، كه خداى تعالى، بارانى از سنگ سجّيل بر آن بباريد، و تفصيل داستانش در سوره هاى قبل گذشت.
جملۀ «أفَلَم يَكُونُوا يَرَونَها»، استفهامى است توبيخى. چون قريه مذكور، سرِ راه اهل حجاز به سوى شام قرار داشته است.
و اين كه فرمود: «بَل كَانُوا لَا يَرجُونَ نُشُوراً»، معنايش اين است كه: از معاد نمى ترسند، و يا اصلا از معاد مأيوس اند، و چنين احتمالى نمى دهند. و اين تعبير، نظير جملۀ «بَل كَذَّبُوا بِالسَّاعَة» است، كه قبلا گذشت.
و مراد از آن، اين است كه: منشأ اصلى تكذيب آنان بر كتاب و رسالت، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه ، و عبرت نگرفتنشان به آن چیزهايى كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است، همانا اين مسأله اساسى است كه اينان منكر معادند و به همين جهت، دعوت انبياء در آنان، كمترين اثر را نداشته و هيچ حكمت و موعظه اى به دل هايشان راه نمى يابد.
بحث روايتى
در كتاب عيون، به سند خود، از ابوالصلت هروى، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه اميرالمؤمنين «عليه السلام»، در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس است، فرمودند:
اصحاب رس، مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را «شاه درخت» نهاده بودند و آن درختى بود كه «يافث»، فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام «روشن آب» كاشته بود و اين قوم، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آن ها: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفند، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود، كه مردم فرس، اين اسامى را بر ماه هاى دوازده گانه خود قرار دادند.
قوم نامبرده، از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته، در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد، به قتلش مى رساندند. چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا، بستگى به آب اين نهرها دارد. پس سزاوار نيست كسى از آن ها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.
و نيز، در هر ماه، يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده، قربانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانی ها را در آتشى كه افروخته بودند، مى سوزاندند. وقتى دود آن بلند مى شد، براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود، تا آن كه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد. نام اين شهر «اسفندار» بود و پادشاهشان نيز، در آن جا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه، در آن جا جمع شده، به جاى يك روز، دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آن جا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند. ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد. (البته) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطان هاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند.
سال هاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان، ادامه دادند تا آن كه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد. آن رسول، مدتى آن ها را به پرستش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند. پيغمبر نامبرده، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند.
چون چنين ديدند، به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد. عده اى گفتند: نه، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آن ها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم، و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم. آن ها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى رأى را بر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند. يعنى آن پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده، او را در آن افكندند و سرِ چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند، تا براى هميشه خاموش گشت. دنبال اين جنايت، خداى تعالى، عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت.
و در نهج البلاغه، على «عليه السلام» فرموده: كجايند صاحبان شهرهاى رس، كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش و سنت هاى جباران را احياء كردند؟
و در كافى، به سند خود، از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه:
چند نفر زن به خدمت امام صادق «عليه السلام» وارد شدند. يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد. حضرت فرمود: حدّش، همان حدّ زنا است. آن ديگرى پرسيد: آيا خداى تعالى، اين مسأله را در قرآن كريم ذكر كرده؟ فرمود: بلى. پرسيد: در كجا است؟ فرمود: زنان رس.
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى) و بيهقى و ابن عساكر، از جعفر بن محمد بن على «عليه السلام» روايت كرده اند كه دو نفر زن، از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى؟
فرمود: بلى. اين عمل همان زنان است كه در عهد «تُبَع» مى زيستند و آن زنان كه با «رس» بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه: هر نهر و چاهى را «رس» گويند. سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند، بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده، روى همه آن ها، پارچه اى غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند. آنگاه جعفر فرمود: اين مسأله را به همه زنان خود ياد دهيد.
مؤلف: قمى هم، از پدرش، از ابن ابى عمير، از جميل، از امام صادق «عليه السلام»، روايتى در اين معنا آورده.
باز در تفسير قمى، به سند خود، از حفص بن غياث، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه: «وَ كُلّاً تَبَّرنَا تَتبِيراً» فرمود: يعنى «كَسَرنَا تَكسِيراً: شكستيم شكستنى». و آنگاه فرمود: اين كلمه، لغت نبطى ها است.
باز در همان كتاب، در روايت ابى الجارود، از امام باقر «عليه السلام») آمده كه فرمود: اما آن قريه كه باران بلا بر او باريد، «سدوم»، قريه قوم لوط بود، كه خداوند سنگ هايى از سجّيل، يعنى از گِل بر سرشان بباريد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |