تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
سوفسطائی ها و شكّاك ها و ادلّه اى كه براى خود تراشيده اند
ولى مع الأسف در عصر يوناني ها، جماعتى پيدا شدند به نام «سوفسطائی ها»، كه وجود علم را انكار كردند و گفتند اصلا به هيچ چيز علم نداريم، و درباره هر چيزى شك مى كردند، حتى در خودشان، و در شكّ شان هم شك مى كردند. جمعى ديگر به نام «شكّاك ها» - كه مسلكى نزديك مسلك آن ها داشتند - از آنان پيروى نمودند. آن ها هم وجود علم را از خارج از خود، و افكار خود، يعنى ادراكات خود، نفى نموده ، و براى خود ادله اى تراشيدند.
اوّل اين كه: قوى ترين و روشن ترين علوم و ادراكات - كه عبارت است از ادراك هاى حاصل از حواس ظاهرى ما - سرشار است از خطا و غلط. شعله آتشگردان را به صورت دایره مى بينيم و حال آن كه آن طور نيست، و از اين قبيل خطاها در حس بسيار است. دست خود از آب پنجاه درجه حرارت در آورده در آب پانزده درجه حرارت فرو مى كنيم، به نظر آب سرد مى آيد، و دست ديگرمان را از آب يخ درآورده، در همان آب فرو مى كنيم، داغ به نظر مى آيد؛ با اين حال ديگر چطور ممكن است نسبت به موجوداتى كه خارج از وجود ماست، علم پيدا كنيم، و به آن علم اعتماد هم بكنيم.
دوّم اين كه: ما به هر چيز كه خارج از وجود ماست، بخواهيم دست بيابيم كه چيست و چگونه است، به وسيله علم دست مى يابيم. پس در حقيقت ما به علم خود دست يافته ايم، نه به آن چيز.
مثلا مى خواهيم ببينيم كبوتر چيست و چگونه است؟ ما از راه علم يعنى ارتسام نقشى از كبوتر در ذهن خود، كبوتر را مى شناسيم. پس ما در حقيقت كبوتر ذهن خود را ديده، و شناخته ايم، نه كبوتری که در خارج از وجود ما، و لب بام خانه ماست. با اين حال ما چگونه مى توانيم به حقيقت موجودى از موجودات دست پيدا كنيم و يقين كنيم كه آن موجود همان طور است كه ما درك كرده ايم؟ وجوهى ديگر براى اثبات نظريه خود آورده اند، كه مهمترین آن ها، همين دو وجه بود.
پاسخ وجه اول آنان
جواب وجه اولشان اين است كه: اين دليل خودش خود را باطل مى كند. براى اين كه وقتى بنا باشد به هيچ قضيه تصديقى اعتماد نكنيم، به قضايایى هم كه دليل شما از آن تشكيل شده، نبايد اعتماد كرد. علاوه بر اين كه اعتراف به وجود خطاهاى بسيار، خود اعتراف به وجود صواب هم هست. حال يا صواب هایى معادل خطاها، و يا بيشتر. چون وقتى در عالم به خطایى بر مى خوريم، كه به صواب هم بر خورده باشيم و گرنه از كجا خطا را شناخته ايم؟
علاوه بر اين كه به ايشان می گویيم: مگر غير سوفسطائيان كه به علم اعتماد مى كنند، ادعا كرده اند كه تمامى تصديق هايشان صحيح و بدون خطا است؟ كسى چنين ادّعایى نكرده، بلكه در مقابل شما كه به طور كلى می گویيد: هيچ علمى قابل اعتماد نيست، ادّعا مى كنند كه بعضى از علوم قابل اعتماد هست، و اين موجبه جزئيه براى ابطال سلب كلّى شما كافى است، و دليلى كه شما اقامه كرديد، نمى تواند موجبه جزئيه خصم شما را باطل كند.
پاسخ وجه دوّم آنان
و اما وجه دوّم، پاسخ از آن اين است كه: محلّ نزاع بين ما و شما علم بود. ما مى گفتيم هست، و می توان بدان اعتماد كرد، و شما مى گفتيد اصلا علم نيست. آن وقت در دليل دوّم خود اعتراف كرديد كه به هر چيزى علم پيدا مى كنيد، چيزی كه هست می گویيد علم ما غير آن موجود خارجى است، و اين مسئله مورد بحث ما و شما نبود، و ما نخواستيم بگویيم و احدى هم نگفته كه واقعيّت هر چيزى كه ما درك كنيم، همان طور است كه ما درك كرده ايم.
افزون بر اين، اين كه خود آقايان روزمرّه به حكم اضطرار مجبور می شوند بر خلاف نظريّه خود عمل كنند؛ چون از صبح تا به شام در حركت اند. حركت به سوى كسب، به سوى كشت، به سوى غذا، به سوى آب. از ايشان مى پرسيم: آقا! شما اين همه براى غذا تلاش مى كنى، براى اين است كه واقعا غذا بخورى، و آب بنوشى، و رفع گرسنگى و عطش از خود كنى، يا تنها تصوّر غذا و آب، تو را اين چنين كوك كرده؟ و يا اگر از شير درنده مى گريزى، و يا از مرض هاى مهلك فرار مى كنى و به درِ خانۀ طبيب مى روى، آيا از واقعيت آنها مى ترسى، يا از تصور آنها؟ تصوّر شير كه كسى را پاره نمى كند، و تصوّر مرض كسى را نمى كشد. پس واقعيت شير و مرض را درك كرده اى و ناخودآگاه، به دست خودت، نظريه فلسفی ات را باطل كرده اى، و از صبح تا به شام مشغول باطل كردن آنى.
و كوتاه سخن آن كه: هر حاجت نفسانى كه احساسات ما آن ها را به ما الهام مى كند، در ما ايجاد حركتى مى كند، كه بر پاخيزيم و براى رفع آن حاجت تلاش كنيم، با اين كه اگر اين احساس حاجت نبود و ما روزى هزار بار تصوّر حاجت می كرديم، هرگز از جا بر نمی خاستيم. پس معلوم می شود ميان آن تصوّر حاجت و اين تصوّر حاجت، فرق است. در اوّلى، واقع و خارج را ديده ايم و در دوّمى، تنها نقش ذهنى را. اوّلى واقعيت خارجى دارد و دوّمى ندارد. و يا بگو: اوّلى به وسيلۀ امرى خارجى و مؤثّر در نفس آدمى پيدا مى شود، ولى دوّمى را خود انسان و به اختيار خودش، در دل ايجاد مى كند. اوّلى را علم كشف مى كند، ولى دوّمى خود علم است. پس معلوم می شود كه علم هست.
البته اين را هم بايد دانست كه: در وجود علم، از جهت ديگر شبهه اى است قوى كه همان شبهه، اساس علوم مادى قرار گرفته است؛ كه علم ثابت را (با اين كه هر علمى ثابت است)، نفى كنند.
توضيح اين كه: بحث هاى علمى اين معنا را به ثبوت رسانده كه علم طبيعت در تحوّل و تكامل است و هر جزء از اجزاء عالَم طبيعت كه فرض شود، در مسير حركت قرار دارد، و رو به سوى كمال دارد. و بنابراين اساس، هيچ موجودى نيست مگر آن كه در آن دوّم از وجودش، غير آن موجود در آن اوّل وجودش می باشد. از سوى ديگر مى دانيم و هيچ شكّى نداريم، در اين كه فكر و انديشه از خواص مغز و دماغ است، و چون دماغ، خود موجودى مادّى است، فكر نيز اثرى مادّى خواهد بود، و قهرا مانند ساير موجودات در تحت قانون تحوّل و تكامل قرار دارد. پس تمامى ادراكات ما كه يكى از آن ها ادراك هایى است كه نامش را علم نهاده ايم، در مسير تغير و تحوّل قرار دارد، و ديگر معنا و مفهومى براى علم ثابت و لا يتغير باقى نمى ماند.
بله اين معنا هست كه ادراك هاى ما دوام نسبى دارند، آن هم نه به طور مساوى؛ بلكه بعضى از تصديقات، دوام و بقا بيشترى دارد و عمرش طولانى تر، و يا نقيض آن پنهان تر از ساير تصديقات است، كه ما نام اين گونه تصديقات را علم گذاشته ايم و می گویيم به فلان چيز علم داريم، در حالی كه علم به معناى واقعى كلمه كه عبارت است از «علم به عدم نقيض» نداريم، بلكه تاكنون به نقض و نقيض آن بر نخورده ايم، و احتمال می دهيم دير يا زود نقيضش ثابت شود. پس علمى در عالم وجود ندارد.
جواب از شبهه اين است كه: اين شبهه وقتى صحيح و قابل اعتنا است كه علم - همان طور كه گفتند - مادّى و از ترشحات دماغ و مغز باشد، نه موجودى مجرّد؛ در حالی كه اين ادّعا نه در حدّ خود روشن است، و نه دليلى بر آن دارند، بلكه حق مطلب آن است كه: علم به هيچ وجه مادّى نيست. براى اين كه مى بينيم هيچ يك از آثار و خواص مادّيت در آن وجود ندارد.
وجوهى كه دلالت دارند بر اين كه علم، بدان جهت كه علم است، مادّى نيست
۱ - يكى از آثار مادّيت كه در همه مادّيات هست، اين است كه: امر مادّى قابل انقسام است. چون مادّى آن را گويند كه داراى ابعاد ثلاثه باشد، و چيزی كه داراى بُعد است، قابل انقسام نيز هست. ولى علم، بدان جهت كه علم است، به هيچ وجه قابل انقسام نيست. (مثلا وقتى ما زيد پسر عمرو را تصور مى كنيم، اين صورت علميّه ما قابل انقسام نيست، به شهادت اين كه نيم زيد نداريم).
۲ - اثر مشترك مادّيات اين است كه: در حيطه زمان و مكان قرار دارند، و هيچ موجود مادّى سراغ نداريم كه از مكان و زمان بيرون باشد. و علم، بدان جهت كه علم است، نه مكان مى پذيرد، و نه زمان. به دليل اين كه مى بينيم يك حادثه معينّ و جزئى، كه در فلان زمان و فلان مكان واقع شده، در تمامى مكان ها و زمان ها، قابل تعقّل است و ما می توانيم همه جا و همه وقت، آن را با حفظ همۀ خصوصياتش تصوّر و تصديق كنيم.
۳ - اثر سوم و مشترك مادّيات اين است كه: مادّيات به تماميشان در تحت سيطره حركت عمومى قرار دارند، و به همين جهت تغيّر و تحوّل، خاصيت عمومى مادّيات شده است. ولى مى بينيم كه علم، بدان جهت كه علم است، در مجراى حركت قرار ندارد و به همين جهت محكوم به اين تحوّل و دگرگونى نيست؛ بلكه اصلا حيثيّت علم ذاتا با حيثيّت تغيّر و تبدّل منافات دارد. علم عبارت است از: ثبوت، و تحوّل عبارت است از بى ثباتى.
۴ - اگر علم از چيزهایى بود كه به حسب ذاتش تغيّر مى پذيرفت، و مانند مادّيات محكوم به تحوّل و دگرگونگى بود، ديگر ممكن نبود يك چيز را و يك حادثه را در دو وقت مختلف با هم تعقّل كرد؛ بلكه بايد اوّل حادثه قبلى را تعقّل كنيم، بعد آن را از ذهن بيرون نموده، حادثه بعدى را وارد ذهن سازيم، در حالی كه مى بينيم كه دو حادثه مختلف الزمان را در يك آن، تعقّل مى كنيم. و نيز: اگر علم، مادّى بود، بايد اصلا نتوانيم حوادث گذشته را در زمان بعد تعقّل كنيم، براى اين كه خودتان گفتيد: «هر چيزى در آنِ دوّم غير آن چيز در آنِ اوّل است».
پس اين وجوه و وجوه ديگری كه ذكر نكرديم، دلالت دارند بر اين كه علم - بدان جهت كه علم است - مادى نيست، و اما آنچه در عضو حسّاس و يا بگو در دماغ پيدا می شود، و آن فعل و انفعالی كه در اين عضو حاصل مى گردد، ما درباره آن حرفى نداريم. چون تخصصى در آن نداريم، امّا شما هم دليلى نداريد كه اين فعل و انفعال هاى طبيعى همان علم است، و صرف اين كه در هنگام مثلا تصوّر يك حادثه، در دماغ عملى صورت مى گيرد، دليل بر آن نيست كه تصوّر، همان عمل دماغى است، و همين مقدار بحثى كه پيرامون مسئله علم كرديم، كافى است. بحث بيشتر از اين را بايد در جاى ديگر جستجو كرد.
آيات ۶ - ۷ سوره بقره
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(۶)
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ(۷)
كسانى كه كافر شدند، برايشان يكسان است چه ايشان را اندرز بكنى و چه اندرز نكنى، ايمان نخواهند آورد. (۶)
خدا بر دل هاشان مُهر زده و بر گوش و چشم هاشان پرده ای است و ايشان عذابى عظيم دارند.(۷)
مراد از «الّذين كفروا» كدام دسته از كفارند؟
إنّ الّذين كفروا... اينان كسانى هستند كه كفر در دل هاشان ريشه كرده، و انكار حق در قلوبشان جاى گير گشته، به دليل اين كه در وصف حالشان مى فرمايد: انذار كردنت و نكردنت بر ايشان يكسان است. معلوم است كسی كه كفر و جحودش سطحى است، در اثر انذار و اندرز، دست از كفر و جحودش بر می دارد، و كسی كه انذار و عدم آن به حالش يكسان است، معلوم است كه كفر و جحود در دلش ريشه دار گشته.
و امّا اين كه منظور از اين كفّار كدام دسته از كفّارند؟ احتمال مى رود: منظور صناديد و سردمداران مشركان قريش و بزرگان مكّه باشند. آنهایی كه در امر دين عناد و لجاجت به خرج داده، در دشمنى با دين خدا از هيچ كوشش و كارشكنى كوتاهى نكردند؛ تا آن جا كه خدای تعالى، در جنگ بدر و ساير غزوات تا آخرين نفرشان را هلاك كرد.
مؤيّد اين احتمال، تعبير «يكسان است چه ايشان را انذار بكنى و چه نكنى» است؛ چون اگر بخواهيم مورد گفتگوى در اين جمله را همه طبقات كفّار بدانيم، به این ملتزم شده ايم كه باب هدايت به كلّى مسدود است، و اصلا آمدن پيامبر اسلام سودى به حال هيچ كافرى ندارد، و حال آن كه قرآن كريم به بانگ بلند بر خلاف اين گواهى می دهد.
افزون بر اين كه: اين تعبير در دو جاى قرآن آمده. يكى اين جا، و يكى در سوره يس، و سوره يس در مكّه، و سوره بقره در اوائل هجرت و قبل از جنگ بدر نازل شد. پس به نظر قريب مى رسد كه مراد همان كفّار مكّه باشند، و اصلا در هر جاى قرآن كه تعبير «الّذين كفروا» آمده، مراد كفار مكّه اند، كه در اوائل بعثت با دعوت دينى مخالفت مى كردند، مگر آن كه قرينه اى در كلام باشد، كه خلاف آن را برساند. نظير تعبير به «الّذين آمنوا»، كه به زودى خواهيم گفت: هر جا در قرآن مطلق و بدون قرينه آمده باشد، مراد از آن مسلمانان مكّه، يعنى دسته اوّل از مسلمين است، كه به چنين خطابى تشريفى اختصاص يافته اند؛ مگر آن كه قرينه اى در كلام، خلاف آن را اثبات كند.
ختم اللّه على قلوبهم و على سمعهم: در اين جمله سياق تغيير يافته. يعنى در اوّل، مُهر بر دل ها زدن را به خودش نسبت داده، ولى پرده بر گوش و چشم داشتن را به خود كفّار نسبت داده و فرموده: «خدا بر دل هاشان مُهر زده، و بر گوش ها و چشم هايشان پرده است»؛ و اين اختلاف در تعبير مى فهماند كه يك مرتبه از كفر از ناحيه خودشان بوده، و آن اين مقدار بوده كه زير بار حق نمى رفته اند، و يك مرتبۀ شديدترى را خدا به عنوان مجازات بر دل هاشان افكنده.
پس اعمال آنان در وسط دو حجاب قرار دارد: يكى حجاب خودشان، و يكى حجاب خدا. و به زودى پاره اى مطالب ديگر درباره اين فراز در ذيل آيه: «إنّ اللّه لا يستحيى أن يضرب مثلا»، خواهد آمد، إن شاء اللّه تعالى. اين را هم ناگفته نگذاريم كه «كفر»، مانند «ايمان» صفتى است كه قابل شدّت و ضعف است و مراتبى مختلف و آثارى متفاوت دارد؛ همان طور كه «ايمان» اين طور است.
بحث روايتى
در كافى، از زبيرى، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه گفت: به آن جناب عرضه داشتم: وجوه كفر را كه در كتاب خدا آمده برايم، بيان بفرما. فرمود: كفر در كتاب خدا بر پنج قسم است: اوّل كفر جحود، و جحود هم خود، دو جور است. سوم كفر به ترك دستورات الهى. چهارم كفر برائت. پنجم كفران نعمت.
امّا قسم اوّل دو قسم جحود: يكى جحود و «انكار ربوبيّت» خداست، و اين اعتقاد كسى است كه می گويد: نه ربّى هست ، و نه بهشتى و نه دوزخى. و صاحبان اين عقيده، دو صنف از زنادقه هستند، كه به ايشان «دهرى» هم مى گويند. همان هايند كه قرآن كلامشان را حكايت كرده كه گفته اند: «و ما يهلكنا إلّا الدّهر»: (جز روزگار، كسى ما را نمى ميراند)؛ و اين دينى است كه از طريق امتحان و دل بخواه براى خود درست كرده اند، و گفتارشان خالى از حقيقت و تحقيق است. همچنان كه خداى عزّوجلّ فرموده: «إن هم إلّا يظنّون»: (جز پندار، دليل ديگرى ندارند). و نيز فرموده: «أنّ الّذين كفروا سواء عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون»: (كسانی كه كافر شدند، بر ايشان يكسان است، چه انذارشان كنى و چه نكنى، ايمان نمى آورند). يعنى به دين توحيد ايمان نمى آورند. اين يكى از وجوه كفر است.
و امّا وجه دوّم از جحود، «جحود بر معرفت» است. و آن، اين است كه: كسى با اين كه حق را شناخته و برايش ثابت شده، انكار كند، كه خداى عزّوجلّ درباره شان فرموده: «و جحدوا بها و استيقنتها أنفسهم ظلما و علوّا»: (دين خدا را انكار كردند، با اين كه در دل به حقانيّت آن يقين داشتند، ولى چون ظالم و سركش بودند، زير بار آن نرفتند). و نيز فرموده: «و كانوا من قبل يستفتحون على الّذين كفروا، فلمّا جاءهم ما عرفوا، كفروا به فلعنة اللّه على الكافرين»: (پیش از آمدن اسلام، يهوديان به كفّار مى گفتند: به زودى پيامبر آخر الزمان مى آيد و ما را بر شما پيروزى مى بخشد؛ ولى همين كه اسلام آمد، بدان كافر شدند. پس لعنت خدا بر كافران باد).
وجه سوم از كفر، «كفران نعمت» است، كه خداى سبحان درباره اش از سليمان حكايت كرده كه گفت: «هذا من فضل ربّى ليبلونى أشكر أم أكفر و من شكر، فإنّما يشكر لنفسه و من كفر، فإنّ ربّى غنىّ كريم»: (اين از فضل پروردگارم است تا مرا بيازمايد، آيا شكر مى گزارم يا كفران مى كنم؟ و كسی كه شكر گزارد، به نفع خود شكر كرده و كسی كه كفران كندريا، خدا بى نياز و كريم است). و نيز فرموده: «لئن شكرتم لأزيدنّكم، و لئن كفرتم إنّ عذابى لشديد»: (اگر شكر بگزاريد، نعمت را برايتان زياده كنم و اگر كفر بورزيد، به درستى عذابم شديد است). و نيز فرموده: «فاذكرونى أذكركم و اشكروا لى، و لا تكفرون»: (به ياد من افتيد تا به يادتان بيفتم و شكرم بگذاريد و كفرانم مكنيد). در اين چند آيه، كلمۀ «كفر» به معناى «كفران نعمت» است.
وجه چهارم از كفر، «ترك دستورات» خداى عزّوجلّ می باشد، كه در آن باره فرموده: «و إذ أخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لاتخرجون أنفسكم من دياركم، ثمّ أقررتم و أنتم تشهدون، ثمّ أنتم هؤلاء تقتلون أنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم، تظاهرون عليهم بالإثم و العدوان، و إن يأتوكم أسارى، تفادوهم و هو محرّم عليكم إخراجهم، أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض ؟»: (و چون از شما پيمان گرفتيم كه خون يكديگر مريزيد و يكديگر را از ديارتان بيرون مكنيد، شما هم بر اين پيمان اقرار كرديد و شهادت داديد. آنگاه همين شما يكديگر را كشتيد و از وطن بيرون كرديد، و بر دشمنى آنان و جنايتكارى، پشت به پشت هم داديد، و چون اسيرتان می شدند، فديه مى گرفتيد، با اين كه فديه گرفتن و بيرون راندن بر شما حرام بود. آيا به بعضى احكام كتاب ايمان مى آوريد، و به بعضى كفر مى ورزيد)؟
پس در اين آيه، منظور از «كفر»، ترك دستورات خداى عزّوجلّ می باشد، چون نسبت ايمان هم به ايشان داده، هرچند كه اين ايمان را از ايشان قبول نكرده، و به حالشان سودمند ندانسته و فرموده: «فما جزاء من يفعل ذلك منكم إلّا خزى فى الحيوة الدّنيا و يوم القيامة يردّون إلى أشدّ العذاب، و ما اللّه بغافل عمّا تعملون»: (پس چيست جزاى هر كه از شما چنين كند، بجز خوارى در زندگى دنيا و روز قيامت، به سوى شديدترين عذاب بر مى گردند و خدا از آنچه مى كنيد، غافل نيست).
وجه پنجم از كفر، «كفر برائت» است ، كه خداى عزّوجلّ درباره اش از ابراهيم خليل عليه السلام حكايت كرده كه گفت: «كفرنا بكم، و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء أبدا حتى تؤمنوا باللّه وحده»: (از شما بيزاريم، و ميان ما و شما دشمنى و خشم آغاز شد، و دست از دشمنى بر نمی داريم تا آن كه به خداى يگانه ايمان بياوريد)؛ كه در اين آيه، كفر به معناى بيزارى آمده.
و نيز: از ابليس حكايت مى كند كه از دوستان انسى خود در روز قيامت بيزارى جسته، می گويد: «إنّى كفرت بما أشركتمون من قبل»: (من از اين كه شما مرا در دنيا شريك قرار داديد، بيزارم). و نيز: از قول بت پرستان حكايت مى كند كه در قيامت از يكدگر بيزارى می جويند و فرموده: «إنّما اتّخذتم من دون اللّه اوثانا، موّدة بينكم فى الحيوة الدّنيا، ثمّ يوم القيامة يكفر بعضكم ببعض، و يلعن بعضكم بعضا»: (تنها علّت بت پرستى شما در دنيا رعايت دوستى با يكديگر بود، ولى روز قيامت از يكديگر بيزارى جسته، يكديگر را لعنت خواهيد كرد)، كه كفر در اين آيه نيز، به معناى بيزارى آمده. مؤلّف: اين روايت در حقيقت می خواهد بفرمايد كه: «كفر»، شدّت و ضعف مى پذيرد.
آيات ۸ - ۲۰ سوره بقره
وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِينَ(۸)
يخَادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ مَا يخْدَعُونَ إِلا أَنفُسهُمْ وَ مَا يَشعُرُونَ(۹)
فى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كانُوا يَكْذِبُونَ(۱۰)
وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فى الاَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نحْنُ مُصلِحُونَ(۱۱)
أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَكِن لا يَشعُرُونَ(۱۲)
وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا كَمَا ءَامَنَ النَّاس قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا ءَامَنَ السفَهَاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السفَهَاءُ وَ لَكِن لا يَعْلَمُونَ(۱۳)
وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلى شيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نحْنُ مُستهْزِءُونَ(۱۴)
اللَّهُ يَستهْزِىُ بهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فى طغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ(۱۵)
أُولَئك الَّذِينَ اشترَوُا الضلَالَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبحَت تجَارَتُهُمْ وَ مَا كانُوا مُهْتَدِينَ(۱۶)
مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى استَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّا أَضاءَت مَا حَوْلَهُ ذَهَب اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى ظلُمَاتٍ لا يُبْصِرُونَ(۱۷)
صمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ(۱۸)
أَوْ كَصيِّبٍ مِّنَ السمَاءِ فِيهِ ظلُمَتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فى ءَاذَانهِم مِّنَ الصوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ محِيط بِالْكَافِرِينَ(۱۹)
يَكادُ الْبرْقُ يخْطف أَبْصَارَهُمْ كلَّمَا أَضاءَ لَهُم مَّشوْا فِيهِ وَ إِذَا أَظلَمَ عَلَيهِمْ قَامُوا وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَب بِسمْعِهِمْ وَ أَبْصَارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(۲۰)
و بعضى از مردم كسانی اند كه می گويند به خدا و به روز جزا ايمان آورده ايم ولكن (دروغ می گويند و) هرگز ايمان نياورده اند. (۸)
با خدا و با كسانی كه ايمان آورده اند، نيرنگ مى كنند ولى نمی دانند كه جز به خود نيرنگ نمى كنند، اما نمی دانند. (۹)
در دل هاشان مرضى است، پس خدا به كيفر نفاقشان آن بيمارى را زيادتر كرد، و ايشان به خاطر دروغ ها كه می گويند، عذابى دردناك دارند. (۱۰)
و چون به ايشان گفته می شود در زمين فساد مكنيد، می گويند ما اصلاحگرانيم. (۱۱)
تو آگاه باش ايشان مفسدانند، ولى خود نمی دانند. (۱۲)
و چون به ايشان گفته می شود مانند مردم ايمان بياوريد، می گويند: آيا مانند سفيهان ايمان بياوريم؟ آگاه باش كه خود ايشان سفيه اند، ولكن نمی دانند. (۱۳)
و چون مؤمنان را مى بينند، مى گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با شيطان هاى خود خلوت مى كنند، مى گويند ما با شمایيم، ما ايشان را مسخره مى كنيم. (۱۴)
خدا هم ايشان را مسخره می كند و همچنان وا مى گذارد تا در طغيان خود كور دل بمانند. (۱۵)
همين ها هستند كه ضلالت را به هدايت خريدند و تجارتشان سود نكرد و هدايت نيافتند. (۱۶)
حكايت آن ها چون سرگذشت كسى است كه آتشى بيفروخت تا پيش پايش روشن شود، همين كه اطرافش را روشن كرد، خدا نورشان بگرفت و در ظلمت هایى رهاشان كرد كه ديدن نتوانند. (۱۷)
كر و لال و كورند و از ضلالت باز نيايند. (۱۸)
يا چو بارانى سخت كه از آسمان بريزد، بارانى كه ظلمت ها و رعد و برق همراه داشته باشد، رعد و برقى كه از نهيب آن انگشتان در گوش ها كنند و خدا فراگير كافران است. (۱۹)
نزديك باشد كه برق ديدگانشان ببرد، هرگاه روشن شود، راه روند و چون تاريك شود، باز ايستند. اگر خدا می خواست، از همان اوّل چشم ها و گوش شان را مى گرفت، كه خدا به هر چيز توانا است.(۲۰)
دو مَثَل در شرح وضع و حال منافقان
كلمه «خدعه» به معناى نوعى نيرنگ است، و «شيطان»، به معناى موجودى سراپا شر است، و به همين جهت ابليس را شيطان ناميده اند. در اين آيات، وضع منافقان را بيان مى كند، كه إن شاء اللّه گفتار مفصل ما درباره آنان در سوره منافقين و مواردى ديگر خواهد آمد.
در آيه: مثلهم كمثل الّذى استوقد نارا... با آوردن مَثَلى، وضع منافقان را مجسم ساخته، مى فرمايد: منافقين مثل كسى می مانند كه در ظلمتى كور قرار گرفته، به طوری كه خير را از شر، و راه را از چاه و نافع را از مضر، تشخيص نمی دهد، و براى بر طرف شدن آن ظلمت، دست به اسباب روشنى مى زند، يا آتشى روشن كند كه با آن، اطراف خود را ببيند، يا وسيله اى ديگر. و چون آتش روشن می كند و پيرامونش روشن می شود، خدا به وسيله اى از وسائل كه دارد يا باد، يا باران ، يا امثال آن، آتشش را خاموش كند، و دوباره به همان ظلمت گرفتار شود، و بلكه اين بار ميان دو ظلمت قرار گيرد. يكى ظلمت تاريكى، و يكى هم ظلمت حيرت، و بى اثر شدن اسباب.
اين حال منافقين است كه به ظاهر، دَم از ايمان مى زنند، و از بعضى فوائد دين برخوردار می شوند. چون خود را مؤمن قلمداد كرده اند، از مؤمنين ارث مى برند، و با آنان ازدواج مى كنند، و از اين قبيل منافع برخوردار می شوند. اما همين كه مرگشان - يعنى آن موقعى كه هنگام برخوردارى از تمامى آثار ايمان است فرا مى رسد- خداى تعالى، نور خود را از ايشان مى گيرد، و آنچه به عنوان دين انجام داده اند، تا به اجتماع بقبولانند كه مسلمانيم، باطل نموده؛ در ظلمت قرارشان می دهد كه هيچ چيز را درك نكنند، و در ميان دو ظلمت قرار مى گيرند: يكى ظلمت اصلی شان، و يكى ظلمتى كه اعمالشان به بار آورده.
أو كصيّب من السماء...:
كلمۀ (صيّب)، به معناى باران پر پشت است، و معناى كلمۀ (برق) معروف است، و كلمۀ (رعد) به معناى صدایى است كه از ابر - وقتى برق مى زند - بر مى خيزد، و كلمۀ صاعقه عبارت است از تكّه اى برق آسمان كه به زمين مى افتد.
اين آيه، مَثَل دومى است كه خداوند، حال منافقان را با آن مجسم مى كند، كه اظهار ايمان می كنند؛ ولى در دل كافرند. به اين بيان كه: ايشان به كسى می مانند كه دچار رگبار توأم با ظلمت شده است. ظلمتى كه پيش پايش را نمى بيند، و هيچ چيز را از ديگر چيزها تميز نمی دهد. ناگزير، شدت رگبار او را وادار به فرار می كند، ولى تاريكى نمی گذارد قدم از قدم بردارد. از سوى ديگر، رعد و صاعقه هول انگيز هم از هر سو دچار وحشتش كرده، قرارگاهى نمى يابد، جز اين كه از برق آسمان استفاده كند. اما برق آسمان هم يك لحظه است، دوام و بقاء ندارد. همين كه يك قدم بر داشت، برق خاموش گشته، دوباره در تاريكى فرو مى رود.
اين حال و روز منافق است ، كه ايمان را دوست نمی دارد؛ اما از روى ناچارى بدان تظاهر مى كند. چون اگر نكند، به اصطلاح نانش آجر می شود، ولى چون دلش با زبانش يكسان نيست و دلش به نور ايمان روشن نگشته، لذا راه زندگيش آن طور كه بايد، روشن نمی باشد. و معلوم است كسى كه می خواهد به چيزى تظاهر كند كه ندارد، لايزال پته اش روى آب مى افتد و همواره دچار خطا و لغزش می شود. يك قدم با مسلمانان و به عنوان يك فرد مسلمان راه مى رود؛ اما خدا رسوايش نموده، دوباره مى ايستد.
و اگر خدا بخواهد اين ايمان ظاهرى را هم از او مى گيرد، كه از همان روز اول، رسوا شود و مسلمانان فريبش را نخورند (اما خدا چنين چيزى را نخواسته است).
آيات ۲۱ - ۲۵ سوره بقره
يَا أَيهَا النَّاس اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(۲۱)
الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الاَرْض فِرَاشاً وَ السمَاءَ بِنَاءً وَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثّمرَاتِ رِزْقاً لَّكُمْ فَلا تجْعَلُوا للَّهِ أَندَاداً وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ(۲۲)
وَ إِن كنتُمْ فى رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَ ادْعُوا شهَدَاءَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۲۳)
فَإِن لَّمْ تَفْعَلُوا وَ لَن تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتى وَقُودُهَا النَّاس وَ الحِْجَارَةُ أُعِدَّت لِلْكَافِرِينَ(۲۴)
وَ بَشرِ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحَاتِ أَنَّ لهَُمْ جَنَّاتٍ تجْرِى مِن تحْتِهَا الاَنْهَارُ كلَّمَا رُزِقُوا مِنهَا مِن ثَمَرَةٍ رِّزْقاً قَالُوا هَذَا الَّذِى رُزِقْنَا مِن قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشَابِهاً وَ لَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُّطهَّرَةٌ وَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (۲۵)
هان اى مردم! پروردگار خويش را كه شما و اسلافتان را آفريد، بپرستيد شايد پرهيزكارى كنيد. (۲۱)
خدایی كه براى شما زمين را فرشى و آسمان را بنایى كرد و از آسمان آبى فرود آورده با آن ميوه ها براى روزى شما پديد كرد، پس شما با اين كه علم داريد، براى خدا همتا مگيريد. (۲۲)
و اگر از آنچه ما بر بنده خويش نازل كرده ايم، به شك اندريد، سوره اى مانند آن بياوريد و اگر راست مى گویيد، غير خدا ياران خويش را بخوانيد. (۲۳)
و اگر نكرديد و هرگز نخواهيد كرد، پس از آتشى كه هيزمش مردم و سنگ است و براى كافران مهيا شده، بترسيد. (۲۴)
كسانی كه ايمان آورده و كارهاى صالح كرده اند، نويدشان ده كه بهشت ها در پيش دارند كه جوی ها در آن روان است و چون ميوه اى از آن روزی شان شود، بگويند اين همان است كه قبلا روزى ما شده بود، و نظير آن به ايشان بدهند، و در آن جا همسران پاكيزه دارند و خود در آن جاودانند.(۲۵)
«يا أيّهَا النّاسُ اعبُدُوا رَبّكُم الّذِى خَلَقَكُم ... »:
بعد از آن كه خداى سبحان، حال فرقه هاى سه گانه، يعنى متقين و كفّار و منافقين را بيان نموده، فرمود: متقين بر هدايتى از پروردگار خويش اند، و قرآن مايه هدايت آنان است، و با آنان كار دارد، و كفّار، مُهر بر دلشان زده شده، و بر گوش و چشمشان پرده است، و منافقان خود بيمار دلند، و خدا هم به عنوان مجازات، بيمارى دل هاشان را بيشتر مى كند، به طوری كه كر و لال و كور شوند، (و اين بيانات در طول نوزده آيه آمده).
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |