تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۷
خداوند دلهاى مؤ منين را به زيورى آراسته كه مجذوب ايمان مى شوند و از كفر و عصيان تنفر پيدا مى كنند
((و لكن اللّه حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم (( - كلمه ((لكن (( در ابتداى اين جمله است دراك و اعراض از مطلبى است كه جمله قبل آن را هم شامل مى شود، يعنى جمله ((لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم (( اين معنا را هم مى فهماند كه شما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهى هستيد و كلمه ((لكن (( مى خواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه ، شما به خاطر اينكه خدا ايمان را محبوب دلهايتان كرده ، و اين انعام را بر شما كرده كه ايمان را در دلهايتان زينت داده ، و كفر را از نظرتان انداخته ، و ديگر اشتهائى به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به هلاكت و گمراهى نيستيد. محبوب كردن ايمان در دل مؤ منين به اين معنا است كه : خداى تعالى ايمان را به زيورى آراسته كه دلهاى شما را به سوى خود جذب مى كند، به طورى كه دلهاى شما به آسانى دست از آن برنمى دارد، و از آن رو به سوى چيزهاى ديگر نمى كند. ((و كره اليكم الكفر و الفسوق و العصيان (( - اين جمله عطف است بر جمله ((حبب ((، و معناى مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان اين است كه دلهاى شما را طورى كرده كه خود به خود از كفر و توابع آن تنفر دارد. و فرق بين فسوق و عصيان - به طورى كه گفته اند - اين است كه فسوق عبارتست از خروج از طاعت به سوى معصيت ، و عصيان عبارتست از خود معصيت . به عبارت ديگر عصيان عبارتست از همه گناهان . بعضى هم گفته اند: مراد از فسوق دروغ است ، به قرينه آيه قبلى كه از خبر دروغين فساق سخن مى گفت ، و عصيان عبارتست از بقيه گناهان . ((اولئك هم الراشدون (( - اين جمله مساءله محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دلهاى مؤ منين در برابر آن ، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مى كند، مى فرمايد همين سبب رشدى است كه هر انسانى به فطرت خود در جستجوى آنست ، و در مقابل باز به فطرت خود از گمراهى متنفر است ، پس بر مؤ منين لازم است كه دست از ايمان برندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند كه اگر رشد يابند تابع رسول مى شوند، و ديگر هواهاى خود را پيروى نمى كنند.
وجه تغيير سياق آيه كه در آن خطاب را متوجه شخص پيامبر نموده است
و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن ، و تنفر از كفر و توابع آن ، صفت بعضى از افرادى بوده كه رسول در بين آنان بوده است و تمامى اصحاب آن جناب ، داراى چنين صفاتى نبوده اند - همان طور كه آيه قبلى هم تصريح به آن مى كرد - و اگر خطاب را متوجه همه اصحاب كرده با اينكه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و عصيان در همه اصحاب نبود، همچنان كه آيه سابق بر آن شهادت مى داد، براى اين بود كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آنهايى هم كه چنين نيستند بگذارد كه چنين هستيد، و بايد چنين باشيد، و به همين جهت در آخر آيه ، سياق را تغيير داد، و خطاب را متوجه شخص رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمود و فرمود: اينان رشد يافتگانند. و اشاره به كلمه ((اينان (( اشاره به خصوص آنهايى است كه چنين صفاتى دارند، يعنى آنهايى كه دلهايشان دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و عصيان است ، تا به اين وسيله ، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آنهايى را كه چنين نبوده اند تشويق نموده باشد. اين را هم بايد دانست كه در جمله ((و اعلموا ان فيكم رسول اللّه لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم (( اشعارى است به اينكه يك دسته از مؤ منين اصرار داشته اند كه خبر فاسق مشار اليه در آيه قبلى ، مورد قبول واقع شود و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به آن خبر ترتيب اثر دهد و اتفاقا جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وليد بن عاقبة را (كه مردى فاسق بود) به ميان قبيله ((بنى المصطلق (( فرستاد تا زكات آنان را جمع آورى نموده بياورد. وليد، نزد اين قبيله رفت و مردم قبيله وقتى او را ديدند دلواپس شدند، و او بدون اينكه چيزى به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه داشت كه مردم بنى المصطلق از دين برگشته اند، و زكات نمى دهند. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله /) تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با ايشان كارزار كند كه آيه مورد بحث نازل شد، و ايشان منصرف گرديدند و در بين مسلمانان عده اى اصرار داشتند كه چه خوبست با بنى المصطلق كارزار كنيم - كه به زودى اصل اين داستان در بحث روايتى خواهد آمد. فَضلاً مِّنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ اين جمله رفتارى را كه در جملات قبل خداى تعالى با مؤ منين داشت تعليل مى كند، يعنى مى فرمايد: اگر خداى تعالى ايمان را محبوب دلهايشان كرد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتى بود كه به ايشان ارزانى داشت ، نه اينكه خواسته باشد عوضى از ناحيه مؤ منين عايدش گردد، البته اين عمل بيهوده و گزافى هم نبوده و بدون حكمت و علتى مؤ منين را به چنين عطيه اى اختصاص نداده ، چون او عليم است ، مى داند عطيه خود و نعمتش را كجا مصرف كند، و حكيم است هرگز عملى را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمى دهد، همچنانكه در سوره فتح مى فرمود: ((و الزمهم كلمه التقوى و كانوا احق بها و اهلها و كان اللّه بكل شى ء عليما.
وَ إِن طائفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصلِحُوا بَيْنهُمَا ... كلمه ((اقتتال (( و ((تقاتل (( به يك معنا است ، همچنان كه ((استباق (( و ((تسابق (( به يك معنا است . و برگردانيدن ضمير جمع به دو طائفه ، به اعتبار معنا است (چون هر چند دو طائفه بودند، و مى بايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولى چون دو طائفه چندين نفر هستند، پس از حيث نفر جمعند) همچنان كه در عبارت ((فاصلحوا بينهما(( كه ضمير تثنيه به آن بر مى گردد، به اعتبار لفظ ((طائفتان (( مى باشد. از بعضى از مفسرين نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع به طائفتان برگردانيده ، و يك جا ضمير تثنيه گفته اند: سرش اين است كه در اولى (كه ضمير جمع برگردانده ) دو طائفه در حال جنگ ، يك طائفه مخلوط به هم هستند، و چون جمعيتى هستند، ضمير جمع به آنها برمى گردد، و در دومى كه ضمير تثنيه برگردانده ، به اين جهت است كه در آن حال دو طائفه جدا از همند. ((فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى ء الى امر اللّه (( - كلمه ((بغى (( كه مصدر ((بغت (( است ، به معناى ظلم و تعدى بدون حق است ، و كلمه ((فى (( كه جمله ((تفيى ء(( از آن اشتقاق يافته ، به معناى برگشتن است . و مراد از ((امر اللّه (( دستوراتى است كه خداى تعالى داده . و معناى آيه اين است كه : اگر يكى از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدى كرده قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهى را گردن نهند.
امر به اصلاح بين دو طايفه از مؤ منين كه به جنگ با هم پرداخته اند وتعليل آن به اينكه مؤ منان برادر يكديگرند
((فان فاءت فاصلحوا بينهما بالعدل (( - يعنى اگر با قتال شما طائفه تجاوزكار سر جاى خود نشست ، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصلاح بين آن دو طائفه برآييد. اما اصلاح تنها به اين نباشد كه سلاح ها را زمين بگذاريد، و دست از جنگ بكشيد، بلكه اصلاحى تواءم با عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهى را در مورد هر كسى كه به او تجاوز شده - كسى از او كشته شده ، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده - اجراء كنيد. ((و اقسطوا ان اللّه يحب المقسطين (( - كلمه ((اقساط(( - به كسره همزه به معناى آن است كه به هر يك ، آن حقى را كه مستحق است و آن سهمى را كه دارد بدهى .
پس عطف اين جمله به جمله ((اصلحوا بينهما بالعدل ((، از قبيل عطف مطلق بر مقيد به منظور تاءكيد است . و جمله ((ان اللّه يحب المقسطين ((، هم علت دستور به اصلاح و عدالت را تعليل مى كند، و هم آن تاءكيدى را كه گفتيم از عطف دو جمله به يكديگر استفاده مى شود، براى بار دوم تاءكيد مى نمايد، گويا فرموده : بين آن دو طائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مى گويم ، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد؛ براى اينكه خداوند عدالت گستران را به خاطر عدالتشان دوست دارد. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصلِحُوا بَينَ أَخَوَيْكمْ اين جمله هر چند مطلب جديدى را بيان مى كند، ليكن باز مطالب قبلى را تاءكيد مى نمايد، و اگر ارتباط بين مؤ منين را منحصر كرد در ارتباط اخوت ، براى اين بود كه مقدمه و زمينه چينى باشد براى تعليلى كه براى حكم صلح مى آورد، و مى فرمايد ((پس بين دو برادر خود اصلاح كنيد((، و در نتيجه بفهماند اين دو طائفه اى كه شمشير به روى يكديگر كشيدند، به خاطر وجود اخوت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان برقرار گردد، و اصلاحگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است صلح را در هر دو طائفه برقرار نموده ، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند - نه اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند. و اين كه در جمله مورد بحث فرمود: ((فاصلحوا بين اخويكم (( با اينكه مى توانست بفرمايد ((فاصلحوا بين الاخوين ((، براى اين بود كه در كوتاهترين عبارت ، لطيف ترين بيان را كرده باشد؛ چون جمله مورد بحث دو چيز را مى فهماند: يكى اينكه دو طائفه اى كه با هم جنگ مى كنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم اينكه ساير مسلمانان هم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادرى و اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند. ((و اتقوا اللّه لعلكم ترحمون (( - و از خدا بترسيد شايد مشمول رحمت خدا گرديد. اين جمله هر سه طائفه ، يعنى دو طائفه مقاتل ، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مى كند. گفتارى در معناى اخوت بايد دانست كه جمله ((انما المؤ منون اخوه (( قانونى را در بين مسلمانان مؤ من تشريع مى كند، و نسبتى را برقرار مى سازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادرى است كه آثارى شرعى ، و حقوقى قانونى نيز دارد.
ما در بعضى از مباحث گذشته اين تفسير پيرامون مساءله ابوت ، بنوت و اخوت و ساير انواع قرابت و خويشاوندى گفتيم كه اين نسبت ها دو قسمند: يكى حقيقى و طبيعى كه عبارت از اين است كه دو فرد از بشر يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه بالاخره منتهى به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهى به هر دو شوند. يكى هم نسبت هاى اعتبارى و قراردادى است ، براى اينكه آثارى خاص بر آنها مترتب شود، مثلا از يكديگر ارث ببرند، و يا نفقه يكى بر ديگرى واجب باشد، و يا اينكه ازدواج آن دو با يكديگر حرام باشد، و يا احكامى ديگر. پس معلوم شد كه قرابت و نسبت اعتبارى ، غير از قرابت طبيعى است ، البته گاهى مى شود كه هر دو با هم جمع مى شوند، مثل قرابتى كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر مشروع هست كه قرابتشان هم طبيعى است و هم اينكه قانون و اعتبار اين قرابت را قرابت مى داند، و آثارى بر آن مترتب مى كند. و گاهى طبيعى هست ولى اعتبارى نيست ، مانند فرزند متولد شده از زنا كه از نظر طبيعت ، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست ، و اما از نظر قانون و اعتبار هيچ ارتباطى با آن دو ندارد، نه از آن دو ارث مى برد، و نه آن دو از وى ارث مى برند، و گاه هم مى شود قرابت اعتبارى هست ولى طبيعى نيست ، مانند پسر خوانده كه در بعضى از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب ) پسر شمرده مى شد، ولى پسر طبيعى نبود. و معتبر شمردن امور اعتبارى هر چند همانطور كه گفتيم به منظور اين است كه آثار حقيقى بر آن امر اعتبارى مترتب كنيم ، مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم تا نسبت او به جامعه نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر امور بدن را تدبير مى كند، او هم امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همانطور كه سر در بدن مى راند، و ليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمى بدون جهت و بيهوده چيزى را كه فاقد حقيقتى است ، داراى آن حقيقت فرض نمى كند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتى است كه وادارش كرده چنين فرضى بكند. اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم : وقتى به خاطر مصلحتى قرار شد چيز فاقد حقيقتى را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين امر فرضى هم مترتب سازيم ، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند مترتب مى كنيم . اگر مصلحت اقتضا كرد همه آنها را مترتب كنيم ، مى كنيم ، و اگر اقتضا كرد بعضى از آن آثار را مترتب كنيم همان بعض را مترتب خواهيم كرد.
مثل يك معجون كه مركب حقيقى از چند جزء است ، اگر يك جزء آن نباشد معجون ، ديگر آن معجون نخواهد بود، ولى در يك معجون اعتبارى به نام نماز كه مركب از چند جزء است ، هم ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد نماز خوانده نشده - چه اينكه سوره عملا ترك شود و چه سهوا - و هم مى توانيم بگوييم اگر عمدا ترك شود نماز باطل است ، چون نماز انجام نشده ، ولى اگر سهوا ترك شود عيب ندارد. و شارع اسلام شق دوم را اعتبار كرده ، و فرموده من نماز بى سوره را با اينكه بى سوره است ، در صورتى كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد نماز داراى سوره فرض مى كنم ، و آن را صحيح مى دانم . و باز به همين جهت است كه مى بينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مى شود، مثلا اگر در نماز ركوع دو بار بيايد و يا اصلا ترك شود، چه عمدا و چه سهوا نماز باطل مى شود، ولى قرائت حمد و سوره اين طور نيست - كه شرحش گذشت - پس جائز و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناى اعتبارى به حسب اختلاف مواردش مختلف شود. ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتبارى تنها بر موضوعات اعتبارى مترتب مى شود، نه بر موضوعات طبيعى هر چند كه اعتبار نداشته باشد، مثلا اثر مالكيت انسان نسبت به خانه اش ، اين است كه بتواند در آن تصرف كند، اما اين اثر بدين جهت مترتب است كه صاحب خانه مالك اعتبارى آن است ، يعنى در عالم اعتبار و در قانون ، مالك شناخته شده ، نه بدين جهت كه انسان است . و همچنين برادر در عالم اعتبار اسلامى از برادر خود ارث مى برد، نه بدين جهت كه برادر طبيعى او، يعنى متولد از پدر يا از مادر و يا از پدر و مادر او است ، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعى او است بلكه از اين جهت ارث مى برد كه در عالم اعتبار اسلامى برادر شناخته شده است . ((اخوت (( نيز يك معنايى است كه هم مى تواند طبيعى باشد و هم اعتبارى . و اخوت طبيعى در شرايع و قوانين هيچ اثرى ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراى يك پدر و يا يك مادر و يا يك پدر و مادر باشند ارتباطى بين اين دو از نظر قانون نمى بيند، ولى اخوت اعتبارى در اسلام آثارى اعتبارى دارد. و اخوت در اسلام عبارت است از نسبتى كه بين دو نفر برقرار است ، و در نكاح و ارث آثارى دارد، حال چه اينكه اخوت طبيعى باشد و چه رضاعى كه البته اخوت رضاعى آثارى در مساءله ازدواج دارد ولى در ارث ندارد - و چه اخوت دينى كه آثارى اجتماعى دارد، و در نكاح و ارث اثر ندارد. و به زودى كلامى از امام صادق (عليه السلام ) در باره حقوق اخوت دينى خواهد آمد كه فرموده : مؤ من برادر مؤ من و چشم او و راهنماى او است ، به او خيانت نمى كند، و ستم بر او روا نمى دارد و او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند.
و اين معنا بر بعضى از مفسرين مخفى مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤ منين ، اطلاقى مجازى و از باب استعاره گرفته و گفته اند: شركت دو نفر در داشتن ايمان ، شبيه است به شركت آن دو در اصل تولد، براى اينكه هم تولد، اصلى است براى بقاء، چون منشاء حيات است ، و هم ايمان منشاءاى است براى بقاء ابدى در بهشت . بعضى هم گفته اند: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است ، از اين حيث كه مؤ منين همه به يك ريشه منسوبند آن هم ايمان است ، كه باعث بقاء ابدى است . بحث روايتى رواياتى در ذيل آيه : ((لا تقدموا بين يدى الله و رسوله (( و ((لا ترفعوا اصواتكمفوق صوت النبى (( در مجمع البيان در ذيل آيه ((يا ايها الذين امنوا(( مى گويد: زراره از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: هنوز هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نشده ، و هيچ صف نمازى وصف جنگى بر پا نشده بود، و هيچ اذانى به صداى بلند گفته نشده بود، و هيچ خطاب ((يا ايها الذين آمنوا(( نازل نشده بود كه افراد قبيله اوس و خزرج مسلمان شدند. مؤ لف : و از ابن عباس هم روايت شده كه گفته است : هيچ خطابى به ((يا ايها الذين آمنوا(( در مكه نازل نشد، همچنان كه هيچ خطابى به ((يا ايها الناس (( در مدينه نازل نشد - تا آخر حديث - ولى بعضى در باره ذيل اين حديث ترديد كرده اند. در اين ميان روايات ديگرى در الدر المنثور و تفسير قمى در سبب نزول آيه ((لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله (( نقل شده ، كه با مضمون آيه آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آنها نشديم ، اگر كسى خواسته باشد مى تواند به اين دو تفسير مراجعه كند.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى ، مسلم ، ابو يعلى و بغوى - در كتاب معجم الصحابه ، و ابن منذر، طبرانى ، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از انس روايت كرده اند كه گفته : وقتى آيه ((يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى ... و انتم لا تشرون (( نازل شد، ثابت بن قيس بن شماس كه مردى درشت صدا بود گفت : اين من بودم كه صدايم را بلند كردم ، و حتما اعمال صالح من حبط شده ، و من اهل جهنم شده ام ، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روزى پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را نمى بينم ؟ بعضى از حاضران شتابان به سراغ ثابت رفتند كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) احوال تو را مى پرسيد مگر تو را چه شده ؟ گفت : من صدايم را بلندتر از صداى رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) كرده ام ، و آيه شريفه در باره من نازل شده ، و اينك همه اعمال صالحم بيهوده گشته ، و من اهل آتش شده ام . افراد مذكور به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيدند، و جريان را باز گفتند حضرت فرمود: نه ، او اهل آتش نيست ، بلكه اهل بهشت است ، اين بود تا آنكه ثابت در حادثه جنگ يمامه به شهادت رسيد. مؤ لف : جمله ((اين بود تا آنكه ثابت در جنگ يمامه كشته شد(( كلام راوى است ، مى خواسته بگويد شهادت او در جنگ يمامه تصديق همان وعده اى است كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) داد، و فرمود: او اهل بهشت است . البته اين روايت با مختصر اختلافى به طرق مختلف ديگرى نيز نقل شده . و نيز در همان كتاب است كه بخارى - در كتاب الادب - و ابن ابى الدنيا و بيهقى از داوود بن قيس روايت آورده اند كه گفت : من حجره ها (ى همسران رسول خدا) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت ، آن را با پلاس مويى پوشيده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين در خانه تا در حجره چادرى ، حدود شش و يا هفت ذراع بود. و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسى پستوى خانه گفته مى شود) ده ذراع بود، و من گمان مى كنم بلندى سقف اين حجره ها بين هفت تا هشت ذراع بود. مؤ لف : نظير صدر اين روايت را از ابن سعد از عطاء خراسانى روايت كرده كه گفت : من حجره هاى همسران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را ديدم كه از شاخه هاى بى برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر در خانه ها پلاسى از موى سياه افتاده بود.
روايتى درباره شاءن نزول آيه : ((ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا(( و نيز در همان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم ، طبرانى ، ابن منده و ابن مردويه به سند خود از حارث بن ضرار خزاعى روايت كرده كه گفت : من وارد بر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) شدم ، مرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم ، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه داشتم : يا رسول اللّه ! به سوى قوم و قبيله ام برمى گردم ، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مى خوانم ، هر كس اجابتم كرد زكاتش را مى گيرم ، و شما حدود فلان و فلان روز شخصى بفرستيد تا هر چه زكات جمع آورى كرده ام بدهم بياورد. حارث بين قوم خود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند جمع كرد، ولى در آن تاريخى كه معين كرده بود فرستاده اى از ناحيه رسول خدا نرسيد. حارث پيش خود فكر كرد حتما حادثه اى رخ داده و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از دست او خشمگين شده ، لذا محترمين از قوم خود را خواست و به ايشان گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تاريخى معين كرد كه در آن تاريخ فرستاده اى براى گرفتن زكات نزد من مى فرستد، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) هرگز خلف وعده نمى كند، و من خيال مى كنم اين تاءخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين شده ، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم . از آن سو رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در راءس همان تاريخ وليد بن عاقبة را به سوى حارث روانه كرد، تا زكاتهايى را كه از اشخاص گرفته تحويل بگيرد، و وليد در بين راه وحشت مى كند و برمى گردد، و به عرض رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مى رساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكات خوددارى كرد، و مى خواست مرا بكشد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فورا لشكرى به سوى حارث و قبيله اش روانه مى كند. لشكر آن جناب در بين راه به حارث و نفراتش برمى خورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مى آيند. لشكريان گفتند اين خود حارث است كه مى آيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به سوى چه كسى ماءموريت يافته ايد؟ گفتند بسوى تو. پرسيد: براى چه ؟ گفتند رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وليد بن عقبة را نزد تو فرستاده و او برگشته و گفته كه من نزد حارث رفتم ، ولى او زكات را به من نداد، و خواست مرا به قتل برساند. حارث گفت به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده ، و من اصلا وليد را نديده ام ، و وليد نزد من نيامده .
و بعد از آنكه حارث به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد (حضرت ) پرسيد: آيا زكات را ضبط كردى و خواستى فرستاده مرا به قتل برسانى ؟ عرضه داشت : نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده من اصلا وليد را نديدم و او هم مرا نديده و من نيامدم مگر بعد از آنكه ديدم در تاريخى كه معين فرمودى كسى را نفرستادى . ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد، لذا آمده ام كه علت تاءخير را بپرسم . در اينجا بود كه آيه ((يا ايها الذين امنوا ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا...(( حكيم نازل شد. مؤ لف : نزول آيه مذكور در داستان وليد بن عقبة در روايات وارده از طرق اهل سنت مستفيض است ، و همچنين روايات وارده از طرق شيعه . ابن عبد البر در كتاب استيعاب مى گويد: در بين اهل علم آنهايى كه داناى به تاءويل قرآن هستند تا آنجا كه من خبر دارم هيچ اختلافى نيست در اينكه آيه ((ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا(( در باره وليد بن عقبه نازل شده است .
حبّ همان دين است و دين همان حبّ است
و در كتاب محاسن به سند خود از زياد حذاء از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى به او فرمود: اى زياد واى بر تو مگر دين به غير از محبت ، چيز ديگرى است ؟ مگر كلام خدا را نمى بينى كه مى فرمايد: ((ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه و يغفر لكم ذنوبكم : اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهان شما را برايتان بيامرزد و مگر خطاب او را به رسول گرامى اش محمد (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمى بينيد كه مى فرمايد: ((حبب اليكم الايمان و زينه فى قلوبكم : ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد((، و نيز مى فرمايد: ((يحبون من هاجر اليهم : مسلمانان هر كسى را كه به سوى ايشان هجرت كند دوست مى دارند(( و فرمود: حب همان دين است ، و دين همان حب است . مؤ لف : در كافى هم به سند خود از فضيل بن يسار از امام صادق (عليه السلام ) حديثى روايت كرده كه در معناى همين حديث است . و عبارت آن حديث اين است كه : مگر ايمان غير از حب و بغض است . آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ((حبب اليكم الايمان ...((.
و در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: كلمه ((فسوق (( به معناى كذب است نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابى جعفر (عليه السلام ). مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست . چند روايت درباره اخوت ايمانى و شاءن نزول آيه : ((و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا...(( و در كافى به سند خود از على بن عقبه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: مؤ من برادر مؤ من ، و چشم او و راهنماى او است . به او خيانت و ظلم نمى كند، او را فريب نمى دهد، و اگر وعده اى به او داد خلف وعده نمى كند. مؤ لف : و در معناى اين حديث روايات ديگرى از آن جناب نقل شده كه در بعضى از آنها به جاى مؤ من فرموده : مسلمان برادر مسلمان است ، او را ظلم نمى كند، و اگر ديگران به او ظلم كنند بى ياورش نمى گذارد، و نيز دنبال سر او بدگويى نمى كند. و در كتاب محاسن به سند خود از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: مؤ من برادر مؤ من است ، برادر پدرى و مادريش ، براى اينكه خداى عزّوجلّ مؤ من را از طينت باغهاى آسمانى آفريده ، و از باد و بوى جنان بر او دميده و بهمين جهت مؤ من ، برادر پدرى و مادرى مؤ من است . و در الدر المنثور است كه احمد، بخارى ، مسلم ، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقى در كتاب سنن - از انس روايت كرده اند كه گفت : شخصى به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) عرضه داشت چه خوب بود سرى به عبداللّه بن ابى (وى بزرگ منافقين بود) بزنى . رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بدون درنگ بر الاغى سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهى كه مى بايد طى مى كردند زمينى خشك و شوره زار بود، همين كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به عبداللّه و همفكرانش رسيد عبداللّه گفت : دور شو از من ، به خدا سوگند بوى الاغت ناراحتم كرد. مردى از انصار گفت : به خدا سوگند الاغ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خوشبوتر از تو است . بعضى از ياران عبداللّه به حمايت او برخاسته و بعضى از ياران رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو طايفه عصبانى بودند، دست به شاخه هاى خرما برده ، بعضى با دست و با كفش به يكديگر زدند، اينجا بود كه آيه ((و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما(( نازل شد.
مؤ لف : و در بعضى از روايات - به طورى كه در مجمع البيان نقل شده - آمده : آن كسى كه به عبداللّه بن ابى بن سلول آن پاسخ را داد عبداللّه بن رواحه بود، و زد و خوردى كه رخ داد بين فاميل او از اوس و فاميل عبداللّه بن ابى از خزرج بود. ولى در انطباق آيه و مضمون آن و حكمى كه در آن آمده با اين روايات خفائى هست .