تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۲۸
احتجاج بر وحدانيت خداى تعالى در الوهيت و ربوبيت ، از طريق انحصار ملك حقيقى در او، وغنى و حميد على الاطلاق بودنش جل و علا
للَّهِ مَا فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنىُّ الحَْمِيدُ چون اعترافشان به خالق بودن خداى سبحان مستلزم اثبات يگانگى او در ربوبيت و الوهيت بود، زيرا تدبير و تصرف در دست اوست ، و اعتراف به خالق بودن او كافى در استلزام مذكور بود لذا در تماميت حجت به همان مقدار اكتفاء نمود، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ماءمور به حمد نمود و قوم را به خاطر غفلتشان جاهل خواند آنگاه در آيه مورد بحث براى بار دوم از طريق انحصار ملك حقيقى در خدا، احتجاج كرد بر وحدانيت او، چون او غنى مطلق ، و محمود مطلق است بيان اين احتجاج اين است كه خداى تعالى مبدا تمامى خلائق ، و دهنده تمامى كمالات است ، پس خود او بايد داراى هر چيز باشد كه موجودات محتاج به آنند، پس او غنى على الاطلاق است ، چون اگر از جهتى غنى و از جهتى ديگر محتاج باشد، نمى تواند از آن جهت ، دهنده كمال باشد و اين خلف فرض است ، زيرا گفتيم كه او دهنده هر كمال است
و چون غنى على الاطلاق است ، پس آنچه در زمين و آسمانهاست ، ملك اوست ، پس او مالك على الاطلاق نيز هست ، و مى تواند در ملك خود به هر نحو كه بخواهد تصرف كند، پس هر تدبير و تصرفى كه در عالم واقع مى شود از آن اوست ، چون اگر چيزى از آن تدبيرها از غير او باشد، آن غير نيز به همان مقدار مالك خواهد بود، و حال آنكه گفتيم مالك على الاطلاق اوست ، و چون تدبير و تصرف تنها از خدا است ، پس تنها او رب العالمين ، و الهى است كه بايد پرستيده شود، و از انعام و احسانش سپاسگزارى گردد اين آن معنايى است كه جمله : ((لله ما فى السموات و الارض ان الله هو الغنى (( بدان اشاره مى كند، ((جمله لله ما فى ...(( حجت بر وحدانيت خدا است ، و جمله ((ان الله هو الغنى (( تعليل مالكيت على الاطلاق اوست و اما كلمه ((حميد(( كه به معناى محمود در افعال است ، مبدء ديگرى است براى حجت ، چون حمد به معناى ثناى در مقابل جميل اختيارى است ، و هر جميل كه در عالم است ملك خداى سبحان است ، پس قهرا ثناهايى هم كه هر جميلى استحقاق آن را دارد، به خدا بر مى گردد، و ثناى خدا است ، پس خدا حميد على الاطلاق است ، و اگر از اين تدبير متقن و جميل كه در عالم است چيزى و مقدارى از آن از غير خدا بود، و آن مقدار هيچ نسبتى و ارتباطى با خدا نداشت ، حمد و ثناى آن مقدار جميل نيز مال غير خدا مى شد. نه مال خدا، در نتيجه خدا حميد على الاطلاق ، و حميد نسبت به هر چيز نمى بود، و حال آنكه فرض كرديم كه او حميد على الاطلاق است ، و خلف فرض باطل است
افاده كثرت و وستعت خلق و تدبير خداى تعالى
وَ لَوْ أَنَّمَا فى الاَرْضِ مِن شجَرَةٍ أَقْلَمٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِن بَعْدِهِ سبْعَةُ أَبحُرٍ مَّا نَفِدَت كلِمَت اللَّهِ ... كلمه ((من شجره ((، بيان موصول ((ما(( مى باشد، و ((شجره (( واحد ((شجر(( است ، كه در اين مقام كه سياق ، سياق ((لو(( مى باشد، استغراق و كليت را مى رساند، يعنى هر درختى كه در زمين است ، و مراد از ((بحر(( هم ، مطلق دريا است ، و معناى جمله ((يمده من بعده سبعه ابحر(( اين است كه هفت درياى ديگر نظير درياى مفروض آن را كمك كند، و بر آن اضافه شود و ظاهرا مراد از عدد هفت افاده تكثير است ، نه اينكه اين عدد خصوصيتى داشته باشد. و اما لفظ ((كلمه (( در لغت به معناى لفظى است كه دلالت بر معنايى داشته باشد، و به همين جهت لفظ بى معنا را كلمه نمى گويند، ولى در كلام خداى سبحان بر ((هستى (( اطلاق شده است ، البته هستى افاضه شده به امر او، كه از آن به كلمه ((كن (( تعبير كرده و فرموده : ((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون (( و نيز حضرت مسيح را ((كلمه (( خوانده و فرموده : ((و كلمته القيها الى مريم ((
پس معناى آيه اين است كه اگر تمامى درختان زمين قلم گردد، و دريا به اضافه هفت درياى ديگر مانند آن مركب فرض شود، و با اين قلم و مركب كلمات خدا را - بعد از تبديل آنها به الفاظ - بنويسند، آب درياها قبل از تمام شدن كلمات (مخلوقات ) خدا تمام مى شود، چون آب درياها هر چه باشد متناهى است ، و كلمات خدا نامتناهى از اينجا معلوم مى شود كه در آيه شريفه حذف و اختصارگويى شده ، و جمله ((ان الله عزيز حكيم (( در مقام تعليل است ، و معناى آن اين است كه : ((زيرا خداى تعالى عزيز است ، و چيزى عزيز و قاهر بر او نيست ((، پس اين كتابى هم كه گفتيم آنچه را نزد خدا است تمام نمى كند، و حكيم است ، و به همين جهت تدبير را به غير واگذار نمى سازد آيه مورد بحث متصل به ما قبل است ، براى اينكه اين آيه نيز مانند آيه قبلى دلالت دارد بر اينكه تدبير خلق مخصوص خداى سبحان است ، و نه غير، چيزى كه هست آيه مورد بحث در اين صدد است كه وسعت تدبير خدا، و كثرت اوامر تكوينى او را در خلق و تدبير برساند، مى فرمايد: آن قدر اوامرش در خلق و تدبير بسيار است ، كه دريا و هفت درياى ديگر مثل آن اگر مداد شوند، و درختان زمين به صورت قلم در آيند، و بخواهند كلمات او را بنويسند، درياها قبل از تمام شدن اوامر او تمام مى شوند
بيان امكان معاد در برابر استبعاد مشركين
مَّا خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلا كنَفْسٍ وَحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سمِيعُ بَصِيرٌ اين جمله در مقام بيان امكان معاد است ، چون مشركين از اين جهت كه بسيارى مردگان و در هم و برهم شدن خاك آنها با خاك زمين را مى ديدند، و مى ديدند كه هيچ امتيازى بين خاك فلان شخص با خاك آن ديگرى نيست ، لذا زنده شدن مردگان را بعيد مى شمردند به همين جهت خداى تعالى در اين آيه فرموده : ((خلقت و بعث همه شما عينا مانند بعث يك فرد است ، همانطور كه بعث يك فرد براى ما ممكن است ، بعث افراد در هم و برهم شده نيز مثل آن ممكن است چون هيچ چيزى خدا را از چيز ديگر باز نمى دارد، و بسيارى عدد او را به ستوه نمى آورد، و نسبت به قدرت او يكى با بسيار، مساوى است ، و اگر در آيه مورد بحث با اينكه گفتگو از مساله بعث بود، خلقت را هم ضميمه فرمود، براى اين است كه در ضمن سخن بفهماند خلقت و بعث از نظر آسانى و دشوارى يكسانند، بلكه اصلا فعل خدا متصف به آسانى و دشوارى نمى شود
شاهد اين معنا اضافه شدن خلق و بعث به ضمير جمع مخاطب (كم - شما) مى باشد، كه منظور از آن ، همه مردم است ، و آنگاه تشبيه همه به يك نفر است ، و معنايش اين است كه : خلقت همه شما مردم با همه كثرتى كه داريد، و همچنين بعث شما، مانند خلق و بعث يك نفر است ، و شما با همه بسياريتان با يك نفر مساوى هستيد، براى اينكه اگر فرض شود كه بعث همه شما و پاداش و كيفر دادن به اعمال همه شما دشوار باشد، لابد به خاطر جهل دشوار مى شود، يعنى از آنجايى كه هر يك نفر از شما هزاران كار نيك و بد دارد، اين كارها با هم مخلوط و مشتبه مى شود، و خدا نمى داند كدام كار از كدام يك از شما است . و ليكن بعد از آنكه ثابت شد كه خدا جاهل نيست ، چون شنواى اقوال و بيناى اعمال شماست ، و به عبارتى ديگر هر چه از شما سر بزند در برابر او، و زير نظر او سر مى زند، پس ديگر مخلوط و مشتبه شدن اعمال شما براى او فرضى است محال
اعتراض به آينه شريفه و پاسخ به آن
با اين بيان جواب اعتراضى كه به آيه شده ، داده مى شود. اعتراض اين است كه مناسب با تعليل براى يكسان بودن بعث يك نفر و يك ميليون نفر به (سميع و بصير) نيست ، بلكه مناسب براى چنين تعليلى اين است كه بفرمايد: ((ان الله على كل شى ء قدير((، و يا ((ان الله قوى عزيز(( و يا امثال آن ، چون قدرت و قوت و عزت و امثال آن با خلقت و بعث ارتباط دارد، نه با ((سميع (( و ((بصير(( بودن جوابش اين شد كه آيه شريفه در مقام پاسخ به اعتراض و اشكالى است كه در ذهن مشركين بود، و آن اين است كه هزارها عمل از ميليونها نفوس چطور ضبط مى شود، و مخلوط و مشتبه نمى گردد، تا جزاء داده شود. پس اشكال متوجه جمله ((فننبئهم بما عملوا(( در سه آيه قبل است ، كه آيه مورد بحث از آن جواب مى دهد به اينكه چطور گفتارها و كردارهاى ميليونها نفوس بر او مشتبه مى شود، با اينكه هر كس هر چه مى كند زير نظر و مشاهده او مى كند، و هيچ گفتار و كردارى از نظر او پوشيده نيست در سه آيه قبل كه مى فرمود: ((فننبئهم بما عملوا(( دنباله اش فرمود: ((ان الله عليم بذات الصدور(( يعنى چون خدا داناست به آنچه كه در دلهاست ، و معلوم است كه بنابراين تعليل ملاك در جزاء خوبى و بدى دلهاست ، همچنان كه آيه ((و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله (( همين معنا را مى رساند
و بنابراين ، آيه شريفه در هر دو حال جواب از اشكال بالا مى شود، اما، اگر آن اشكال را هم بر اساس بسيارى منويات ، و نهانى هاى دلها تصوير كنيم ، و بگوييم خداوند چطور به حساب اين همه منويات خلايق مى رسد، و اشتباه نمى كند، آيه مذكور در پاسخ مى گويد: ((ان الله عليم بذات الصدور - خدا داناى به منويات است (( و اگر اشكالى بر اساس اعمال و اقوال خارجى طرح شود و گفته شود كه خدا چگونه به حساب اين همه اعمال از اين همه خلايق مى رسد و اشتباه نمى كند، آن وقت آيه مورد بحث جواب آن را مى دهد كه خدا شنواى اقوال و بيناى اعمال است ، پس اشكال و جوابى كه در آيه مورد بحث آمده نظير اشكال و جوابى است كه در آيه ((قال فما بال القرون الاولى قال علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى (( آمده ، دقت بفرماييد بعضى از مفسرين از اعتراض مذكور جوابهاى ديگرى داده اند، كه تمام نيست ، اگر از خوانندگان كسى بخواهد بدانها واقف شود، بايد به تفاسير مفصل مراجعه نمايد أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ الَّيْلَ فى النَّهَارِ وَ يُولِجُ النَّهَارَ فى الَّيْلِ وَ سخَّرَ الشمْس وَ الْقَمَرَ كلُّ يجْرِى إِلى أَجَلٍ مُّسمًّى ...
استشهاد براى علم خدا به اعمال بندگان به تدبير جارى در نظام شب و روز
در اين آيه براى مضمون آيه قبلى ، يعنى علم خدا به اعمال بندگان استشهاد شده است به تدبيرى كه در نظام شب و روز جارى است ، كه گاهى اين طولانى و آن كوتاه ، و گاهى اين كوتاه و آن طولانى مى شود، كه البته فصول سال و نيز سرزمينهاى مختلف در اين كوتاهى و بلندى شب و روز موثرند، اما در هر فصل و در هر منطقه نظام ثابت است و همچنين تدبيرى كه در آفتاب و ماه ، و اختلاف طلوع و غروب آن دو جارى است ، و همچنين اختلافى كه بر حسب حس در مسير و جريان آن دو است ، همه اينها دليل بر تدبيرى است كه خدادر سراسر جهان دارد، چون مى بينيم هر يك از آفتاب و ماه نظام دقيقى دارد، كه هيچ خلل و تشويش و اضطرابى در آن نيست ، و همه اينها دليل بر علم و اطلاع مدبر آنهاست ، چون برقرار ساختن چنين نظامى دقيق بدون علم محال است
پس مراد از ((ايلاج (( شب در روز اين است كه شب رو به بلندى بگذارد و بعضى از ساعات روز را اشغال كند، يعنى ، بعضى از ساعات كه قبلا روز بودند جزو خود سازد و مراد از ((ايلاج (( روز در شب عكس اين معنا است ، و مراد از اينكه فرمود: هر يك از آفتاب و ماه مسخر و رام شده ، تا اجلى مسمى جريان دارند، اين است كه هر وضعى از اوضاعشان تا وقتى معين است ، و دوباره به وضع اول بر مى گردند پس هر كس اين نظام دقيق را كه در آفتاب و ماه است در نظر بگيرد، شكى نمى كند در اينكه مدبرش با علم ، امر آنها را تدبير كرده ، علمى كه آميخته با جهل نيست ، نه اينكه خودش تصادفا و اتفاقا چنين نظامى به خود گرفته باشد ((و ان الله بما تعملون خبير(( - اين جمله عطف است بر موضع جمله ((ان الله يولج ((، و تقديرش چنين است : ((الم تر ان الله يولج ...((، ((و الم تر ان الله بما تعملون خبير((، چون به طورى كه گفته اند كسى كه نظام شب و روز و آفتاب و ماه را ببيند، ممكن نيست از عالم بودن صانع آن به دقايق و اعمال مهم آن غافل بماند ليكن به نظر ما اين نتيجه گيرى ، يعنى نتيجه گيرى علم به آنچه مردم مى كنند، از علم به نظامى كه در شب و روز و آفتاب و ماه جارى است ، درست نيست ، زيرا چنين استنتاجى صرف حدس است ، يعنى مردم بايد حدس بزنند كه خدايى كه داناى به آن نظام است ، به اعمال ايشان نيز عالم است ، و علم حدسى را مشاهده و رويت خواندن صحيح نيست ، (چون از علم قطعى به رؤ يت تعبير مى كند نه از حدس ) و شايد مراد از ديدن خبير بودن خدا به اعمال ، در جمله ((آيا نمى بينى كه خدا به اعمال شما خبير است ؟(( اين باشد كه اگر انسان در نظام و اعمال خودش بدان جهت كه عمل يك فرد انسانى است دقت كند، خواهد ديد كه اعمال او از چند جهت قابل تقسيم است ، از يك جهت تقسيم مى شود به اعمالى كه از قواى ظاهرى يعنى حواس پنجگانه بينايى ، شنوايى ، بويايى ، چشايى ، و لامسه صادر مى شود، و اعمالى كه از قواى باطنى او يعنى قوه مدركه و فعاله سر مى زند از جهت دوم تقسيم مى شود به اعمالى كه همه قواى او در آن دخالت دارند، و اعمالى كه بعضى از آن قوا در آن مؤ ثرند و از جهت سوم اعمالى كه جنبه جاذبه دارند، و جلب نفع مى كنند، و اعمالى كه جنبه دافعه دارند، و دفع ضرر مى نمايند
و از جهت چهارم تقسيم مى شود به اعمالى كه در طفوليت از او سر مى زند، و اعمالى كه در دوران كودكى اش و اعمالى كه در دوران جوانى اش ، و اعمالى كه در دوران پيرى اش انجام مى دهد، و همچنين تقسيماتى ديگر آنگاه اگر در ارتباط اين اعمال با يكديگر، و استخدام بعضى از آنها براى بعضى ديگر، و راه يابى نفس در انجام هر يك از آنها در آنجايى كه انجام داده ، و سزاوار بوده كه انجام دهد و نيز در حركت انسان با اين كاروان قوى و اعمال به سوى غايت ها، و آن كمال و سعادتى كه در مال كار مترتب بر آنها مى شود. و نيز در فرورفتگيش در ورطه هاى ماديت ، و موطن زينت و فتنه و سرانجام ناجى بودن بعضى و هالك شدن بعضى ديگر، تدبر و دقت كند آرى اگر در اين نظام حيرت انگيز باريك شود، خواهد ديد و ديگر شكى نخواهد كرد در اينكه آنچه كرده و مى كند، تقديرى بوده كه خدا مقدرش كرده ، و نظامى بوده كه صانع عليم و آفريدگار توانا رديف كرده است ، و ديدن اين نظام علمى عجيب ، ديدن اين معنا است كه خدا به آنچه مى كنيد خبير است (و خدا داناتر است ) ذَلِك بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلىُّ الْكبِيرُ بعد از آنكه خداى سبحان فرمود: مبدا هر چيز خدا است ، و در نتيجه وجود و تدبير امر هر چيز مستند به اوست ، و عود هر چيزى هم به سوى اوست ، بدون فرق بين فرد و جمعيت ، و بين قليل و كثير، و نيز خاطرنشان كرد كه هيچ چيز از خلقت و امر به دست خدايانى كه ايشان مى خوانند نيست ، اينك تمامى اين مطالب را در تحت يك بيان جامع جمع كرد، و با كلمه ((ذلك (( به آنچه تاكنون گفته شده اشاره نموده و فرموده : ((ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه الباطل ...(( معناى ((حق (( بودن خداى تعالى و ((على (( و ((كبير(( بودن او عزاسمه توضيح آن : كلمه ((حق (( به معناى ثابت است ، اما نه از هر جهت ، بلكه از جهت ثبوتش ، و در مقابل آن كلمه ((باطل (( به معناى غير ثابت است ، از جهت عدم ثبوتش ، و جمله ((ان الله هو الحق (( به خاطر ضمير فصلى كه در آن هست ، و نيز بخاطر معرفه آوردن خبر، - الف و لام آوردن بر سر كلمه ((حق (( - انحصار را مى رساند، يعنى انحصار مبتداء در خبر پس جمله ((بان الله هو الحق (( ثبوت را منحصر مى كند در خدا، و مى فرمايد: تنها خدا است كه ثابتى است كه با بطلان آميخته نيست ، و به عبارت ديگر ثابت از جميع جهات است ، و به عبارت سوم موجود بر هر تقدير است ، پس وجودش مطلق است ، يعنى مقيد به هيچ قيد و مشروط به هيچ شرطى نيست ، پس وجود او ضرورى و عدمش محال است ، به خلاف غير او از موجودات ممكن الوجود، كه وجودشان تقديرى است ، يعنى به تقدير و فرضى كه مسبب آن موجود شود آن نيز موجود مى شود، پس وجود ممكنات مقيد است به وجود سبب آنها، پس به دست آن سبب موجود مى شوند، نه بخودى خود و به ضرورتى از ذات خود
و وقتى حقيقت هر چيز عبارت است از ثبوت آن ، پس خداى تعالى كه ثبوتش ضرورى است ، به ذات خود حق است ، ولى غير او به وسيله او حق مى شوند و وقتى اين معنا مورد دقت قرار گيرد، و آن طور كه شايد و بايد در آن تاءمل شود، معلوم مى شود: اولا تمامى موجودات در وجود يافتن ، مستند به خداى تعالى هستند، و همچنين نظام عامى كه در عموم آنها، و نيز نظامهاى جزئى كه در بعضى از آنها يعنى در هر نوعى و فردى از آنها جارى است ، همه مستند به خداى تعالى است و ثانيا كمالات وجودى كه در حقيقت ، صفات وجودند، از قبيل علم ، قدرت ، حيات ، سمع ، بصر، وحدت ، خلق ، ملك ، غنى ، حمد، و خبير بودن ، چه آنها كه در آيات سابق ذكر شده ، و چه آنها كه ذكر نشده ، صفاتى است كه قائم به خداى تعالى است ، كه يا عين ذات اويند، مانند علم و قدرت ، و يا صفاتى خارج از ذات اويند، كه از فعل او انتزاع مى شود، مانند صفت خالق و رازق و رحيم ، كه از خلقت و رزق و رحمت او انتزاع مى شوند و ثالثا قبول شريك در ذات او، يا در تدبيرش ، و نيز هر صفتى كه معناى فقدان و نقص را داشته باشد، از ذات خداى تعالى مسلوب است ، يعنى اينگونه اوصاف در او نيست ، و به همين جهت آنها را صفات سلبيه خدا مى گوييم ، مانند بى شريكى ، تعدد ناپذيرى ، بى جسمى ، بى مكانى ، بى زمانى ، جهل ، عجز، بطلان ، زوال و امثال آن براى اينكه همه اين صفات معناى عدمى دارند، و چون وجود خدا مقيد به قيدى نيست ، همين نداشتن قيد عدمى (به حكم نفى در نفى موجب اثبات است )، اطلاق وجود او را اثبات مى كند و شايد جمله ((و ان الله هو العلى الكبير((، ثبوت صفات را به هر دو مرحله اش افاده كند، چون نام ((العلى (( تنزه خدا را از هر چيز كه لايق به ساحت او نيست افاده مى كند، پس بدليل اينكه العلى است مجمع همه صفات سلبى است و كلمه ((كبير(( وسعت او را نسبت به هر كمال وجودى افاده مى كند، پس چون كبير است مجمع تمام صفات ثبوتى است
پس صدر آيه يعنى جمله ((ذلك بان الله هو الحق (( برهان بر مضمون ذيل آن ، يعنى جمله ((ان الله هو العلى الكبير(( است ، و ذيل آن برهان بر جامعيت خداى تعالى نسبت به صفات ثبوتيه و سلبيه هر دو است ، كه بيانش گذشت ، پس خدا ذاتى است مستجمع و دارنده همه صفات كمال ، پس او ((الله (( است ، كه عزيز است نام او جمله ((و ان ما يدعون من دونه الباطل ((، از آنجا كه در مقابل جمله ((ذلك بان الله هو الحق (( است ، لذا هر چه درباره اين جمله گفته شد، مقابل آن ، در آن جمله جريان مى يابد، يعنى خدايانى كه مشركين براى خود اتخاذ كرده اند، هيچ بهره اى از حقيقت ندارند، و از خلق و تدبير چيزى مستند به آنها نيست ، چون شريك در الوهيت و ربوبيت باطل است و حقيقتى در آن نيست و چون به هر تقدير باطل است ، پس از خلق و تدبير به هيچ وجه چيزى مستند به آنها نمى شود مطلب ديگر اينكه در آيه شريفه از اسماء الحسنى سه اسم ((حق (( و ((على (( و ((كبير(( ذكر شده ، و از آنچه گذشت معلوم شد كه كلمه ((حق (( به معناى واجب الوجود است ، و كلمه ((على (( از صفات سلبيه ، و كلمه ((كبير(( از صفات ثبوتيه كه قريب المعنى با عبارت مستجمع صفات كمال است أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْك تجْرِى فى الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيرِيَكم مِّنْ ءَايَتِهِ ... حرف ((باء(( در جمله ((بنعمت الله (( باء سببيت است ، و ذكر نعمت از قبيل مقدمه چينى براى آخر آيه است ، و در آن اشاره است به وجوب شكر خداى تعالى ، در برابر نعمتش ، براى اينكه شكر منعم واجب است و معناى آيه اين است كه آيا نمى بينى كه كشتى در دريا به وسيله نعمت او به حركت در مى آيد؟ و آن نعمت عبارت است از اسباب حركت ، و جريان كشتى ، يعنى باد، و رطوبت داشتن آب ، و امثال آن بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه باى مذكور باى تعديه ، و يا به معناى ((مع - با(( باشد، و مراد از ((نعمت (( طعام و ساير محمولاتى باشد كه كشتى ها بارگيرى مى كنند، بنابر احتمال دوم معنا چنين مى شود كه : آيا نمى بينى كه كشتى با بارش در دريا به حركت در مى آيد؟ و بنابر احتمال اول چنين مى شود: آيا نمى بينى كه كشتى بارش را در دريا به حركت در مى آورد؟
و آيه شريفه با جمله ((ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور(( تمام شده است . كلمه ((صبار(( يعنى كسى كه در هنگام ناملايمات بسيار صبر مى كند، و ((شكور(( يعنى كسى كه در برخورد با نعمت ها بسيار شكرگزار است ، و اين تعبير به طورى كه گفته اند كنايه از مؤ من است وَ إِذَا غَشِيهُم مَّوْجٌ كالظلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ... كلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ راغب گفته كلمه ((ظله (( به معناى ابرى است سايه افكن ، و بيشتر به ابرى ظله مى گويند كه عواقب ناگوارى داشته باشد، از آن جمله در قرآن فرموده : ((كانه ظله (( و نيز فرموده : ((عذاب يوم الظله (( و معنايش اين است كه چون موجى در دريا مانند قطعه اى ابر برايشان احاطه مى كند، دست از همه چيز شسته ، فقط متوجه خدا مى شوند، و از او نجات خود را مى طلبند، در حالى كه دين را برايش خالص دارند، و خلاصه مى خواهد بفرمايد: اين خواندن خدا در آن حال دليل بر اين است كه فطرتشان فطرت توحيد و يگانه پرستى است ((فلما نجيهم الى البر فمنهم مقتصد(( - كلمه ((مقتصد(( به معناى كسى است كه راه ((قصد(( يعنى راه مستقيم را مى پيمايد كه مراد از آن راه توحيدى است كه فطرتشان در آن حال بر آن دلالتشان مى كرد، و تعبير به ((منهم - بعضى از ايشان ((، براى اندك شمردن آنان است ، و معنايش اين است كه همين كه خداى سبحان اين گرفتاران دريا را كه خدا را به خلوص مى خواندند نجات داد، و به خشكى رساند، اندكى از ايشان مقتصدند ((و ما يجحد باياتنا الا كل ختار كفور(( - كلمه ((ختار(( مبالغه است و از ماده ((ختر(( مى باشد كه به معناى شدت مكر و حيله است ، و از سياق بر مى آيد كه اين عده بيشتر آن مردمند، و معنايش اين است كه از آن جمعيت گرفتار در دريا، بيشترشان آيات ما را انكار كردند، و آيات ما را انكار نمى كند، مگر هر نيرنگ باز كفران پيشه يَأَيهَا النَّاس اتَّقُوا رَبَّكُمْ ... وَ لا يَغُرَّنَّكم بِاللَّهِ الْغَرُورُ بعد از آنكه حجت ها و مواعظ شافى و وافى را بيان نمود، در اين جمله كه خاتمه آن مواعظ است ، در بيانى عمومى همه را مخاطب قرار داده و به سوى تقوى دعوت و از روز قيامت انذار مى كند، قيامتى كه هيچ بى نياز كننده اى نيست ، كه آدمى را بى نياز كند، مگر ايمان و تقوى
معناى جمله : ((و لا يغرنكم بالله الغرور((
راغب گفته : كلمه
((جزاء(( به معناى بى نيازى و كفايت است ، و گفته : ((غررت فلانا(( به اين معنا است كه من رگ خواب او را جستم ، و آنچه از او مى خواستم گرفتم ، و ((غره (( به معناى غفلت در بيدارى است ، و كلمه ((غرار(( به معناى غفلت با چرت و فتور است ، - تا آنجا كه مى گويد: پس غرور به معناى هر چيزى است كه آدمى را فريب مى دهد، چه مال باشد، و چه جاه ، و چه شهوت ، و چه شيطان ، چيزى كه هست بعضى از مفسرين كلمه ((غرور(( را به شيطان تفسير كرده اند، و اين بدان جهت است كه او خبيث ترين فريب دهندگان است و بعضى ديگر آن را به دنيا تفسير كرده اند چون در مثل گفته شده ((الدنيا تغر و تضر و تمر - دنيا غرور مى آورد و ضرر مى زند و مى گذرد(( و بنا به گفته وى معناى آيه اين مى شود: ((اى انسانها بپرهيزيد از پروردگارتان ((، و او خداى سبحان است ، ((و بترسيد روزى را(( و آن روز قيامت است ، كه ((لا يجزى (( كفايت نمى كند ((پدرى از فرزندش ، و نه مولودى كفايت كننده و بى نياز كننده است (( چيزى را ((از والد خويش ، كه وعده خدا(( به آمدن قيامت ((حق (( است ، يعنى ثابت است و تخلف ناپذير، ((فلا تغرنكم الحيوه الدنيا(( پس زنهار، كه زندگى دنيا با زينت فريبنده خود شما را بفريبد ((و لا يغرنكم بالله الغرور(( و بطور كلى بهوش باشيد، كه هيچ فريبنده اى چه از شؤ ون زندگى باشد، و چه خصوص شيطان شما را گول نزند إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ الساعَةِ وَ يُنزِّلُ الْغَيْث وَ يَعْلَمُ مَا فى الاَرْحَامِ وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّا ذَا تَكسِب غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْس بِأَى أَرْضٍ تَمُوت إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرُ كلمه ((غيث (( به معناى باران مى باشد، و معناى جمله هاى آيه روشن است
بيان اينكه خداوند عالم به هر كوچك و بزرگ است
چيزى كه در تفسير اين آيه لازم است گفته شود، اين است كه در اين آيه سه مورد از مواردى كه علم خدا متعلق بدانها است بر شمرده ، يكى علم به قيام قيامت ، كه از مسائلى است كه خداوند علم بدان را به خود اختصاص داده ، و احدى جز او از تاريخ وقوع آن خبر ندارد، همچنان كه جمله ((ان الله عنده علم الساعه - به درستى خدا نزد او است علم به قيامت ((، نيز اين انحصار را مى رساند دوم مساءله فرستادن باران ، و سوم علم بدانچه در رحم زنان است ، از پسر و دختر، كه خداوند اين دو را نيز به خود اختصاص داده مگر آنكه خودش تعليم كسى كند
و دو چيز ديگر هم شمرده ، كه انسان از آن اطلاعى ندارد، و به خاطر همين از حوادث آينده خود بى خبر است ، اول اينكه : ((و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا - هيچ كس نمى داند كه فردا چه به دستش مى آيد((، دوم اينكه : ((و ما تدرى نفس باى ارض تموت - و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد(( و گويا مراد از تذكر اين دو نكته ، يادآورى اين معنا باشد، كه خداى تعالى ، عالم به هر كوچك و بزرگ است ، حتى مثل مساءله قيامت را مى داند، كه علمش براى خلق فراهم نمى شود، و خود شما به آن كه مهمترين مساله است علمى نداريد، پس خدا مى داند و شما نمى دانيد، و چون چنين است ، پس زنهار كه به وى شرك ورزيد، و از اوامرش تمرد كنيد، و از پذيرفتن دعوتش رو گردانيد، و در نتيجه به خاطر نادانى خود هلاك شويد