تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۲۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
احتجاج بر وحدانيت خداى تعالى، در الوهيت و ربوبيت
«للَّهِ مَا فى السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنىُّ الحَْمِيدُ»:
چون اعترافشان به خالق بودن خداى سبحان، مستلزم اثبات يگانگى او در ربوبيت و الوهيت بود، زيرا تدبير و تصرف در دست اوست، و اعتراف به خالق بودن او، كافى در استلزام مذكور بود، لذا در تماميت حجت به همان مقدار اكتفاء نمود، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را مأمور به حمد نمود، و قوم را به خاطر غفلتشان جاهل خواند.
آنگاه در آيه مورد بحث، براى بار دوم، از طريق انحصار ملك حقيقى در خدا، احتجاج كرد بر وحدانيت او، چون او غنىّ مطلق، و محمود مطلق است.
بيان اين احتجاج، اين است كه خداى تعالى، مبدأ تمامى خلائق، و دهنده تمامى كمالات است. پس خود او بايد داراى هر چيز باشد، كه موجودات محتاج به آنند. پس او، غنىّ على الاطلاق است. چون اگر از جهتى غنى و از جهتى ديگر محتاج باشد، نمى تواند از آن جهت، دهندۀ كمال باشد و اين خُلف فرض است. زيرا گفتيم كه او دهندۀ هر كمال است.
و چون غنىّ على الاطلاق است، پس آنچه در زمين و آسمان هاست، ملك اوست. پس او، مالك على الاطلاق نيز هست، و مى تواند در مِلك خود، به هر نحو كه بخواهد تصرف كند.
پس هر تدبير و تصرفى كه در عالَم واقع مى شود، از آنِ اوست. چون اگر چيزى از آن تدبيرها از غير او باشد، آن غير نيز، به همان مقدار، مالك خواهد بود، و حال آن كه گفتيم مالك على الاطلاق، اوست. و چون تدبير و تصرف تنها از خدا است، پس تنها او، ربُّ العالَمين، و الهى است كه بايد پرستيده شود، و از إنعام و احسانش، سپاسگزارى گردد.
اين، آن معنايى است كه جمله: «لِلّهِ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرض إنَّ اللهَ هُوَ الغَنِىّ» بدان اشاره مى كند. جملۀ «لِلّهِ مَا فِى...»، حجت بر وحدانيت خدا است، و جملۀ «إنَّ اللهَ هُوَ الغَنِىُّ»، تعليل مالكيت على الاطلاق اوست.
و اما كلمۀ «حميد»، كه به معناى محمود در افعال است، مبدء ديگرى است براى حجت. چون حمد به معناى ثناى در مقابل جميل اختيارى است، و هر جميل كه در عالَم است، ملك خداى سبحان است. پس قهرا ثناهايى هم كه هر جميلى استحقاق آن را دارد، به خدا بر مى گردد، و ثناى خدا است.
پس خدا «حميد» على الاطلاق است. و اگر از اين تدبير متقن و جميل كه در عالَم است، چيزى و مقدارى از آن از غير خدا بود، و آن مقدار هيچ نسبتى و ارتباطى با خدا نداشت، حمد و ثناى آن مقدار جميل نيز، مال غير خدا مى شد، نه مال خدا. در نتيجه، خدا «حميد» على الاطلاق، و «حميد» نسبت به هر چيز نمى بود، و حال آن كه فرض كرديم كه او، «حميد» على الاطلاق است، و خُلف فرض، باطل است.
«وَ لَوْ أَنَّمَا فى الاَرْضِ مِن شجَرَةٍ أَقْلَامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِن بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبحُرٍ مَّا نَفِدَت كلِمَاتُ اللَّهِ...»:
كلمۀ «مِن شَجَرَةٍ»، بيان موصول «ما» مى باشد، و «شجرة»، واحد «شَجَر» است، كه در اين مقام، كه سياق، سياق «لَو» مى باشد، استغراق و كليت را مى رساند. يعنى هر درختى كه در زمين است. و مراد از «بَحر» هم، مطلق دريا است.
و معناى جملۀ «يَمُدُّهُ مِن بَعدِهِ سَبعَةُ أبحُرٍ»، اين است كه: هفت درياى ديگر، نظير درياى مفروض، آن را كمك كند، و بر آن اضافه شود.
و ظاهرا مراد از عدد «هفت»، افادۀ تكثير است، نه اين كه اين عدد خصوصيتى داشته باشد. و اما لفظ «كلمة» در لغت، به معناى لفظى است كه دلالت بر معنايى داشته باشد. و به همين جهت، لفظ بى معنا را كلمه نمى گويند. ولى در كلام خداى سبحان، بر «هستى» اطلاق شده است.
البته هستى افاضه شده به امر او، كه از آن، به كلمۀ «كُن» تعبير كرده و فرموده: «إنَّمَا أمرُهُ إذَا أرَادَ شَيئاً أن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ». و نيز حضرت مسيح را «كلمه» خوانده و فرموده: «وَ كَلِمَتُهُ ألقَيهَا إلَى مَريَمَ».
پس معناى آيه، اين است كه: اگر تمامى درختان زمين قلم گردد، و دريا به اضافۀ هفت درياى ديگر مانند آن، مركب فرض شود، و با اين قلم و مركب، كلمات خدا را - بعد از تبديل آن ها به الفاظ - بنويسند، آب درياها قبل از تمام شدن كلمات (مخلوقات) خدا تمام مى شود. چون آب درياها، هرچه باشد، متناهى است، و كلمات خدا، نامتناهى.
از اين جا معلوم مى شود كه در آيه شريفه، حذف و اختصارگويى شده. و جملۀ «إنَّ اللهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»، در مقام تعليل است، و معناى آن، اين است كه: «زيرا خداى تعالى، عزيز است، و چيزى عزيز و قاهر بر او نيست». پس اين كتابى هم كه گفتيم آنچه را نزد خدا است، تمام نمى كند و «حكيم» است، و به همين جهت، «تدبير» را به غير واگذار نمى سازد.
آيه مورد بحث، متصل به ماقبل است. براى اين كه اين آيه نيز، مانند آيه قبلى دلالت دارد بر اين كه «تدبير خلق»، مخصوص خداى سبحان است، و نه غير. چيزى كه هست، آيه مورد بحث، در اين صدد است كه وسعت تدبير خدا، و كثرت اوامر تكوينى او را در خلق و تدبير برساند. مى فرمايد: آن قدر اوامرش در خلق و تدبير بسيار است، كه دريا و هفت درياى ديگر مثل آن، اگر مداد شوند، و درختان زمين، به صورت قلم در آيند، و بخواهند كلمات او را بنويسند، درياها قبل از تمام شدن اوامر او، تمام مى شوند.
بيان امكان معاد، در برابر استبعاد مشركان
«مَّا خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلّا كنَفْسٍ وَاحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ»:
اين جمله، در مقام بيان امكان معاد است. چون مشركان از اين جهت كه بسيارى مُردگان و در هم و برهم شدن خاك آن ها با خاك زمين را مى ديدند، و مى ديدند كه هيچ امتيازى بين خاك فلان شخص، با خاك آن ديگرى نيست، لذا زنده شدن مُردگان را بعيد مى شمردند.
به همين جهت، خداى تعالى، در اين آيه فرموده: «خلقت و بعث همۀ شما، عينا مانند بعث يك فرد است. همان طور كه بعث يك فرد، براى ما ممكن است، بعث افراد در هم و برهم شده نيز، مثل آن ممكن است. چون هيچ چيزى خدا را از چيز ديگر باز نمى دارد، و بسيارى عدد، او را به ستوه نمى آورد، و نسبت به قدرت او، يكى با بسيار، مساوى است».
و اگر در آيه مورد بحث، با اين كه گفتگو از مسأله بعث بود، خلقت را هم ضميمه فرمود، براى اين است كه در ضمن سخن، بفهماند خلقت و بعث از نظر آسانى و دشوارى يكسان اند، بلكه اصلا فعل خدا، متصف به آسانى و دشوارى نمى شود.
شاهد اين معنا، اضافه شدن خلق و بعث به ضمير جمع مخاطب (كُم: شما) مى باشد، كه منظور از آن، همه مردم است، و آنگاه تشبيه همه به يك نفر است. و معنايش اين است كه:
خلقت همه شما مردم با همه كثرتى كه داريد، و همچنين بعث شما، مانند خلق و بعث يك نفر است، و شما با همه بسياری تان با يك نفر مساوى هستيد. براى اين كه اگر فرض شود كه بعث همه شما و پاداش و كيفر دادن به اعمال همه شما دشوار باشد، لابد به خاطر جهل دشوار مى شود. يعنى از آن جايى كه هر يك نفر از شما، هزاران كار نيك و بد دارد، اين كارها با هم مخلوط و مشتبه مى شود، و خدا نمى داند كدام كار از كدام يك از شما است. وليكن بعد از آن كه ثابت شد كه خدا جاهل نيست، چون شنواى اقوال و بيناى اعمال شماست، و به عبارتى ديگر، هرچه از شما سر بزند در برابر او، و زير نظر او سر مى زند، پس ديگر مخلوط و مشتبه شدن اعمال شما، براى او فرضى است محال.
با اين بيان، جواب اعتراضى كه به آيه شده، داده مى شود. اعتراض اين است كه: مناسب با تعليل براى يكسان بودن بعث يك نفر و يك ميليون نفر به «سميع و بصير» نيست، بلكه مناسب براى چنين تعليلى، اين است كه بفرمايد: «إنَّ اللهَ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ»، و يا «إنَّ اللهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ» و يا امثال آن. چون قدرت و قوت و عزت و امثال آن، با خلقت و بعث ارتباط دارد، نه با «سميع» و «بصير» بودن.
جوابش اين شد كه: آيه شريفه در مقام پاسخ به اعتراض و اشكالى است كه در ذهن مشركان بود، و آن، اين است كه هزارها عمل از ميليون ها نفوس چطور ضبط مى شود، و مخلوط و مشتبه نمى گردد، تا جزاء داده شود.
پس اشكال متوجه جملۀ «فَنُنَبِّئَهُم بِمَا عَمِلُوا» در سه آيه قبل است، كه آيه مورد بحث، از آن جواب مى دهد به اين كه: چطور گفتارها و كردارهاى ميليون ها نفوس بر او مشتبه مى شود، با اين كه هر كس، هرچه مى كند، زير نظر و مشاهده او مى كند، و هيچ گفتار و كردارى از نظر او پوشيده نيست.
در سه آيه قبل كه مى فرمود: «فَنُنَبِّئَهُم بِمَا عَمِلُوا»، دنباله اش فرمود: «إنَّ اللهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُور». يعنى چون خدا داناست به آنچه كه در دل هاست. و معلوم است كه بنابراين تعليل، ملاك در جزاء خوبى و بدى دل هاست. همچنان كه آيه «وَ إن تُبدُوا مَا فِى أنفُسِكُم أو تُخفُوهُ يُحَاسِبكُم بِهِ اللهُ» همين معنا را مى رساند.
بنابراين، آيه شريفه در هر دو حال، جواب از اشكال بالا مى شود. اما اگر آن اشكال را هم بر اساس بسيارى منويات و نهانى هاى دل ها تصوير كنيم، و بگوييم خداوند چطور به حساب اين همه منويات خلايق مى رسد، و اشتباه نمى كند، آيه مذكور در پاسخ مى گويد: «إنَّ اللهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُور» خدا داناى به منويات است».
و اگر اشكالى بر اساس اعمال و اقوال خارجى طرح شود و گفته شود كه خدا چگونه به حساب اين همه اعمال از اين همه خلايق مى رسد و اشتباه نمى كند، آن وقت آيه مورد بحث، جواب آن را مى دهد كه خدا شنواى اقوال و بيناى اعمال است. پس اشكال و جوابى كه در آيه مورد بحث آمده، نظير اشكال و جوابى است كه در آيه: «قَالَ فَمَا بَالُ القُرُونِ الأُولَى * قَالَ عِلمُهَا عِندَ رَبِّى فِى كِتَابٍ لَا يَضِلُّ رَبِّى وَ لَا يَنسَى» آمده. دقت بفرماييد.
بعضى از مفسران از اعتراض مذكور، جواب هاى ديگرى داده اند، كه تمام نيست. اگر از خوانندگان كسى بخواهد بدان ها واقف شود، بايد به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
استشهاد براى علم خدا به اعمال بندگان، به تدبير جارى در نظام شب و روز
«أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ الَّيْلَ فى النَّهَارِ وَ يُولِجُ النَّهَارَ فى الَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِى إِلى أَجَلٍ مُّسمًّى...»:
در اين آيه، براى مضمون آيه قبلى، يعنى علم خدا به اعمال بندگان، استشهاد شده است به تدبيرى كه در نظام شب و روز جارى است، كه گاهى اين طولانى و آن كوتاه، و گاهى اين كوتاه و آن طولانى مى شود، كه البته فصول سال و نيز سرزمين هاى مختلف در اين كوتاهى و بلندى شب و روز مؤثرند. اما در هر فصل و در هر منطقه، نظام ثابت است.
و همچنين تدبيرى كه در آفتاب و ماه، و اختلاف طلوع و غروب آن دو جارى است، و همچنين اختلافى كه بر حسب حس در مسير و جريان آن دو است. همه اين ها، دليل بر تدبيرى است كه خدا در سراسر جهان دارد. چون مى بينيم هر يك از آفتاب و ماه نظام دقيقى دارد، كه هيچ خلل و تشويش و اضطرابى در آن نيست، و همه اين ها، دليل بر علم و اطلاع مدبّر آن هاست. چون برقرار ساختن چنين نظامى دقيق بدون علم محال است.
پس مراد از «إيلاج» شب در روز، اين است كه شب رو به بلندى بگذارد و بعضى از ساعات روز را اشغال كند. يعنى بعضى از ساعات كه قبلا روز بودند، جزو خود سازد. و مراد از «إيلاج» روز در شب، عكس اين معنا است.
و مراد از اين كه فرمود: هر يك از آفتاب و ماه مسخر و رام شده، تا اجلى مسمّى جريان دارند، اين است كه هر وضعى از اوضاعشان تا وقتى معين است، و دوباره به وضع اول بر مى گردند.
پس هر كس اين نظام دقيق را كه در آفتاب و ماه است در نظر بگيرد، شكى نمى كند در اين كه مدبّرش با علم، امر آن ها را تدبير كرده. علمى كه آميخته با جهل نيست. نه اين كه خودش تصادفا و اتفاقا چنين نظامى به خود گرفته باشد.
«وَ أنَّ اللهَ بِمَا تَعمَلُونَ خَبِيرٌ» - اين جمله، عطف است بر موضع جمله «أنَّ اللهَ يُولِجُ»، و تقديرش چنين است: «ألَم تَرَ أنَّ اللهَ يُولِجُ...»، و «ألَم تَرَ أنَّ اللهَ بِمَا تَعمَلُونَ خَبِيرٌ». چون به طورى كه گفته اند كسى كه نظام شب و روز و آفتاب و ماه را ببيند، ممكن نيست از عالِم بودن صانع آن به دقايق و اعمال مهم آن غافل بماند.
ليكن به نظر ما اين نتيجه گيرى، يعنى نتيجه گيرى علم به آنچه مردم مى كنند، از علم به نظامى كه در شب و روز و آفتاب و ماه جارى است، درست نيست. زيرا چنين استنتاجى صرف حدس است. يعنى مردم بايد حدس بزنند كه خدايى كه داناى به آن نظام است، به اعمال ايشان نيز عالِم است، و علم حدسى را مشاهده و رؤيت خواندن صحيح نيست. (چون از علم قطعى به رؤيت تعبير مى كند، نه از حدس).
و شايد مراد از ديدن خبير بودن خدا به اعمال، در جملۀ «آيا نمى بينى كه خدا به اعمال شما خبير است»، اين باشد كه اگر انسان در نظام و اعمال خودش بدان جهت كه عمل يك فرد انسانى است دقت كند، خواهد ديد كه اعمال او از چند جهت قابل تقسيم است.
از يك جهت تقسيم مى شود به اعمالى كه از قواى ظاهرى، يعنى حواس پنجگانه بينايى، شنوايى، بويايى، چشايى و لامسه صادر مى شود، و اعمالى كه از قواى باطنى او، يعنى قوه مدركه و فعاله سر مى زند.
از جهت دوم، تقسيم مى شود به اعمالى كه همه قواى او در آن دخالت دارند، و اعمالى كه بعضى از آن قوا در آن مؤثرند.
و از جهت سوم، اعمالى كه جنبه جاذبه دارند، و جلب نفع مى كنند، و اعمالى كه جنبه دافعه دارند، و دفع ضرر مى نمايند.
و از جهت چهارم، تقسيم مى شود به اعمالى كه در طفوليت از او سر مى زند، و اعمالى كه در دوران كودكى اش و اعمالى كه در دوران جوانى اش، و اعمالى كه در دوران پيرى اش انجام مى دهد، و همچنين تقسيماتى ديگر.
آنگاه اگر در ارتباط اين اعمال با يكديگر، و استخدام بعضى از آن ها براى بعضى ديگر، و راه يابى نفس در انجام هر يك از آن ها در آن جايى كه انجام داده، و سزاوار بوده كه انجام دهد و نيز در حركت انسان با اين كاروان قوى و اعمال به سوى غايت ها، و آن كمال و سعادتى كه در مآل كار مترتب بر آن ها مى شود. و نيز در فرورفتگی اش در ورطه هاى ماديت، و موطن زينت و فتنه و سرانجام ناجى بودن بعضى و هالك شدن بعضى ديگر، تدبر و دقت كند.
آرى، اگر در اين نظام حيرت انگيز باريك شود، خواهد ديد و ديگر شكى نخواهد كرد در اين كه آنچه كرده و مى كند، تقديرى بوده كه خدا مقدرش كرده، و نظامى بوده كه صانع عليم و آفريدگار توانا رديف كرده است، و ديدن اين نظام علمى عجيب، ديدن اين معنا است كه خدا به آنچه مى كنيد، خبير است. (و خدا داناتر است).
«ذَلِك بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلىُّ الْكبِيرُ»:
بعد از آن كه خداى سبحان فرمود: مبدأ هر چيز خدا است، و در نتيجه وجود و تدبير امر هر چيز مستند به اوست، و عود هر چيزى هم به سوى اوست، بدون فرق بين فرد و جمعيت، و بين قليل و كثير.
و نيز خاطرنشان كرد كه هيچ چيز از خلقت و امر به دست خدايانى كه ايشان مى خوانند، نيست. اينك تمامى اين مطالب را در تحت يك بيان جامع جمع كرد، و با كلمۀ «ذَلِكَ» به آنچه تاكنون گفته شده، اشاره نموده و فرموده: «ذَلَِکَ بِأنَّ اللهَ هُوَ الحَقُّ وَ أنَّ مَا يَدعُونَ مِن دُونِهِ البَاطِل...».
معناى «حق» بودن و «علىّ» و «كبير» بودن خداوند
توضيح آن: كلمۀ «حقّ»، به معناى ثابت است، اما نه از هر جهت، بلكه از جهت ثبوتش. و در مقابل آن، كلمۀ «باطل»، به معناى غيرثابت است، از جهت عدم ثبوتش. و جملۀ «أنَّ اللهَ هُوَ الحَقُّ»، به خاطر ضمير فصلى كه در آن هست، و نيز به خاطر معرفه آوردن خبر - الف و لام آوردن بر سرِ كلمۀ «حق» - انحصار را مى رساند، يعنى انحصار مبتداء در خبر.
پس جملۀ «بِأنَّ اللهَ هُوَ الحَقُّ» ثبوت را منحصر مى كند در خدا، و مى فرمايد: تنها خدا است كه ثابتى است، كه با بطلان آميخته نيست.
و به عبارت ديگر، ثابت از جميع جهات است. و به عبارت سوم، موجود بر هر تقدير است. پس وجودش مطلق است. يعنى مقید به هيچ قيد و مشروط به هيچ شرطى نيست.
پس وجود او ضرورى و عدمش محال است. به خلاف غير او از موجودات ممكن الوجود، كه وجودشان تقديرى است. يعنى به تقدير و فرضى كه مسبّب آن موجود شود، آن نيز موجود مى شود. پس وجود ممكنات، مقيد است به وجود سبب آن ها. پس به دست آن سبب موجود مى شوند، نه به خودى خود و به ضرورتى از ذات خود.
و وقتى حقيقت هر چيز، عبارت است از ثبوت آن. پس خداى تعالى كه ثبوتش ضرورى است، به ذات خود «حقّ» است، ولى غير او، به وسيله او، «حق» مى شوند.
و وقتى اين معنا مورد دقت قرار گيرد، و آن طور كه شايد و بايد در آن تأمّل شود، معلوم مى شود:
اولاً، تمامى موجودات در وجود يافتن، مستند به خداى تعالى هستند. و همچنين نظام عامى كه در عموم آن ها، و نيز نظام هاى جزئى كه در بعضى از آن ها، يعنى در هر نوعى و فردى از آن ها جارى است، همه مستند به خداى تعالى است.
و ثانياً، كمالات وجودى كه در حقيقت، صفات وجودند، از قبيل علم، قدرت، حيات، سمع، بصر، وحدت، خلق، مُلك، غنى، حمد، و خبير بودن، چه آن ها كه در آيات سابق ذكر شده، و چه آن ها كه ذكر نشده، صفاتى است كه قائم به خداى تعالى است، كه يا عين ذات اويند، مانند علم و قدرت. و يا صفاتى خارج از ذات اويند، كه از فعل او انتزاع مى شود. مانند: صفت «خالق» و «رازق» و «رحيم»، كه از خلقت و رزق و رحمت او، انتزاع مى شوند.
و ثالثاً، قبول شريك در ذات او، يا در تدبيرش، و نيز هر صفتى كه معناى فقدان و نقص را داشته باشد، از ذات خداى تعالى، مسلوب است. يعنى اين گونه اوصاف در او نيست، و به همين جهت، آن ها را «صفات سلبيه» خدا مى گوييم. مانند بى شريكى، تعدد ناپذيرى، بى جسمى، بى مكانى، بى زمانى، جهل، عجز، بطلان، زوال و امثال آن.
براى اين كه همه اين صفات، معناى عدمى دارند، و چون وجود خدا مقيد به قيدى نيست، همين نداشتن قيد عدمى (به حكم نفى در نفى، موجب اثبات است)، اطلاق وجود او را اثبات مى كند.
و شايد جملۀ «وَ أنَّ اللهَ هُوَ العَلِىُّ الكَبِيرُ»، ثبوت صفات را به هر دو مرحله اش افاده كند. چون نام «العَلِىّ»، تنزه خدا را از هر چيز كه لايق به ساحت او نيست، افاده مى كند. پس به دليل اين كه «العلىّ» است، مجمع همه «صفات سلبى» است.
و كلمۀ «كبير»، وسعت او را نسبت به هر كمال وجودى افاده مى كند. پس چون كبير است، مجمع تمام «صفات ثبوتى» است.
پس صدر آيه، يعنى جملۀ «ذَلِكَ بِأنَّ اللهَ هُوَ الحَقّ»، برهان بر مضمون ذيل آن، يعنى جملۀ «أنَّ اللهَ هُوَ العَلِىُّ الكَبِيرُ» است. و ذيل آن برهان، بر جامعيت خداى تعالى، نسبت به صفات ثبوتيه و سلبيه، هر دو است، كه بيانش گذشت. پس خدا، ذاتى است مستجمع و دارنده همه صفات كمال. پس او «الله» است، كه «عزيز» است نام او.
جملۀ «وَ إنَّ مَا يَدعُونَ مِن دُونِهِ البَاطِلِ»، از آن جا كه در مقابل جملۀ «ذَلِكَ بِأنَّ اللهَ هُوَ الحَقّ» است، لذا هرچه درباره اين جمله گفته شد، مقابل آن، در آن جمله جريان مى يابد.
يعنى: خدايانى كه مشركان براى خود اتخاذ كرده اند، هيچ بهره اى از حقيقت ندارند، و از «خلق» و «تدبير»، چيزى مستند به آن ها نيست. چون شريك در الوهيت و ربوبيت باطل است و حقيقتى در آن نيست، و چون به هر تقدير باطل است، پس از «خلق» و «تدبير»، به هيچ وجه چيزى مستند به آن ها نمى شود.
مطلب ديگر اين كه: در آيه شريفه، از اسماء الحُسنَى، سه اسم «حقّ» و «علىّ» و «كبير» ذكر شده، و از آنچه گذشت، معلوم شد كه كلمۀ «حقّ»، به معناى واجب الوجود است. و كلمۀ «عَلِىّ» از صفات سلبيه، و كلمۀ «كبير»، از صفات ثبوتيه، كه قريب المعنی با عبارت: «مستجمع صفات كمال» است.
«أَلَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْك تَجْرِى فى الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيُرِيَكُم مِّنْ آيَاتِهِ...»:
حرف «باء» در جملۀ «بِنِعمَتِ الله»، باء سببيت است، و ذكر نعمت، از قبيل مقدمه چينى براى آخر آيه است. و در آن اشاره است به وجوب شكر خداى تعالى، در برابر نعمتش، براى اين كه «شكر منعم» واجب است.
و معناى آيه اين است كه: آيا نمى بينى كه كشتى در دريا به وسيلۀ نعمت او به حركت در مى آيد؟ و آن نعمت، عبارت است از اسباب حركت، و جريان كشتى، يعنى باد، و رطوبت داشتن آب، و امثال آن.
بعضى از مفسران احتمال داده اند كه «باى» مذكور، باى تعديه، و يا به معناى «مَعَ: با» باشد، و مراد از «نعمت»، طعام و ساير محمولاتى باشد كه كشتى ها بارگيرى مى كنند.
بنابر احتمال دوم، معنا چنين مى شود كه: آيا نمى بينى كه كشتى با بارش در دريا به حركت در مى آيد؟ و بنابر احتمال اول چنين مى شود: آيا نمى بينى كه كشتى، بارش را در دريا به حركت در مى آورد؟
و آيه شريفه با جملۀ «إنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلّ صَبّارٍ شَكُورٍ» تمام شده است. كلمۀ «صبّار»، يعنى كسى كه در هنگام ناملايمات، بسيار صبر مى كند. و «شَكُور»، يعنى كسى كه در برخورد با نعمت ها، بسيار شكرگزار است، و اين تعبير، به طورى كه گفته اند، كنايه از «مؤمن» است.
«وَ إِذَا غَشِيهُم مَّوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ... كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ»:
راغب گفته: كلمۀ «ظُلّة»، به معناى ابرى است سايه افكن، و بيشتر به ابرى «ظُلّه» مى گويند كه عواقب ناگوارى داشته باشد. از آن جمله در قرآن فرموده: «كَأنَّهُ ظُلَّةٌ». و نيز فرموده: «عَذَابُ يَومِ الظُّلَّة».
و معنايش اين است كه: چون موجى در دريا، مانند قطعه اى ابر، بر ايشان احاطه مى كند، از همه چيز دست شسته، فقط متوجه خدا مى شوند، و از او نجات خود را مى طلبند، در حالى كه دين را برايش خالص دارند. و خلاصه مى خواهد بفرمايد: اين خواندن خدا در آن حال، دليل بر اين است كه فطرتشان، فطرت توحيد و يگانه پرستى است.
«فَلَمَّا نَجَّيهُم إلَى البَرِّ فَمِنهُم مُقتَصِدٌ» - كلمۀ «مُقتَصِد»، به معناى كسى است كه راه «قصد»، يعنى راه مستقيم را مى پيمايد، كه مراد از آن، راه توحيدى است كه فطرتشان در آن حال بر آن دلالتشان مى كرد.
و تعبير به «مِنهُم: بعضى از ايشان»، براى اندك شمردن آنان است. و معنايش اين است كه: همين كه خداى سبحان، اين گرفتاران دريا را كه خدا را به خلوص مى خواندند، نجات داد، و به خشكى رساند، اندكى از ايشان مقتصدند.
«وَ مَا يَجحَدُ بِآيَاتِنَا إلّا كُلُّ خَتّارٍ كَفُورٍ» - كلمۀ «خَتّار»، مبالغه است و از مادۀ «ختر» مى باشد، كه به معناى شدت مكر و حيله است، و از سياق بر مى آيد كه اين عده، بيشتر آن مردم اند. و معنايش اين است كه: از آن جمعيت گرفتار در دريا، بيشترشان آيات ما را انكار كردند، و آيات ما را انكار نمى كند، مگر هر نيرنگبازِ كفران پيشه.
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ ... وَ لا يَغُرَّنَّكُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ»:
بعد از آن كه حجت ها و مواعظ شافى و وافى را بيان نمود، در اين جمله، كه خاتمه آن مواعظ است، در بيانى عمومى، همه را مخاطب قرار داده و به سوى تقوا دعوت و از روز قيامت انذار مى كند. قيامتى كه هيچ بى نياز كننده اى نيست، كه آدمى را بى نياز كند، مگر ايمان و تقوا.
معناى جمله: «وَ لَا يَغُرَّنَكُم بِاللهِ الغَرُور»
راغب گفته: كلمۀ «جزاء»، به معناى بى نيازى و كفايت است، و گفته: «غَرَرتُ فُلَاناً»، به اين معنا است كه من رگ خواب او را جستم، و آنچه از او مى خواستم، گرفتم. و «غرّة»، به معناى غفلت در بيدارى است. و كلمۀ «غرار»، به معناى غفلت با چرت و فتور است - تا آن جا كه مى گويد:
پس «غرور»، به معناى هر چيزى است كه آدمى را فريب مى دهد. چه مال باشد، و چه جاه، و چه شهوت، و چه شيطان. چيزى كه هست، بعضى از مفسران، كلمۀ «غرور» را به شيطان تفسير كرده اند، و اين، بدان جهت است كه او، خبيث ترين فريب دهندگان است.
و بعضى ديگر، آن را به «دنيا» تفسير كرده اند. چون در مَثَل گفته شده: «الدُّنيَا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ: دنيا غرور مى آورد و ضرر مى زند و مى گذرد»!
و بنا به گفته وى، معناى آيه اين مى شود: «اى انسان ها! بپرهيزيد از پروردگارتان»، و او، خداى سبحان است. «و بترسيد روزى را»، و آن، روز قيامت است، كه «لَا يَجزِى» كفايت نمى كند، «پدرى از فرزندش، و نه مولودى، كفايت كننده و بى نياز كننده است» چيزى را «از والد خويش، كه وعده خدا» به آمدن قيامت، «حق» است. يعنى ثابت است و تخلف ناپذير.
«فَلَا تَغُرَّنَكُمُ الحَيَوةُ الدُّنيَا». پس زنهار، كه زندگى دنيا با زينت فريبنده خود، شما را بفريبد. «وَ لَا يَغُرَّنَّكُم بِاللهِ الغِرُورُ»، و به طور كلّى بهوش باشيد، كه هيچ فريبنده اى، چه از شؤون زندگى باشد، و چه خصوص شيطان، شما را گول نزند.
بيان اين كه خداوند، عالِم به هر كوچك و بزرگ است
«إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فى الاَرْحَامِ وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّا ذَا تَكسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ بِأَىِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»
كلمۀ «غيث» به معناى باران مى باشد، و معناى جمله هاى آيه روشن است.
چيزى كه در تفسير اين آيه لازم است گفته شود، اين است كه: در اين آيه، سه مورد از مواردى كه علم خدا متعلق بدان ها است، بر شمرده.
يكى: علم به «قيام قيامت»، كه از مسائلى است كه خداوند، علم بدان را به خود اختصاص داده، و احدى جز او، از تاريخ وقوع آن خبر ندارد. همچنان كه جملۀ «إنَّ اللهَ عِندَهُ عِلمُ السَّاعَة: به درستى خدا نزد او است، علم به قيامت»، نيز اين انحصار را مى رساند.
دوم: مسأله «فرستادن باران».
و سوم: علم «بدانچه در رحم زنان» است، از پسر و دختر، كه خداوند اين دو را نيز، به خود اختصاص داده، مگر آن كه خودش تعليم كسى كند.
و دو چيز ديگر هم شمرده، كه انسان از آن اطلاعى ندارد، و به خاطر همين، از حوادث آينده خود بى خبر است.
اول اين كه: «وَ مَا تَدِرى نَفسٌ مَاذَا تَكسِبُ غَداً: هيچ كس نمى داند كه فردا چه به دستش مى آيد».
دوم اين كه: «وَ مَا تَدرِى نَفسٌ بِأىِّ أرضٍ تَمُوتُ: و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد».
و گويا مراد از تذكر اين دو نكته، يادآورى اين معنا باشد كه: خداى تعالى، عالِم به هر كوچك و بزرگ است. حتى مثل مسأله قيامت را مى داند، كه علمش براى خلق فراهم نمى شود، و خود شما به آن كه مهمترين مسأله است، علمى نداريد. پس خدا مى داند و شما نمى دانيد، و چون چنين است، پس زنهار كه به وى شرك ورزيد، و از اوامرش تمرد كنيد، و از پذيرفتن دعوتش رو گردانيد، و در نتيجه به خاطر نادانى خود، هلاك شويد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |