تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۱۱
پس اسباب وجود ما وجهات مجهره ما و اوضاع و احوالى كه ما را در خود فرا گرفته همه ما را به سوى مصالح وجودمان دفع مى كنند، و مصالح وجود هم ما را به اعمال مخصوص دعوت مى كند، كه با وضع خود او سازگار باشد، و مسير وجود هم ما را به كمال وجود و سعادت زندگى سوق مى دهد، و به عبارت ديگر: ما را به قوانين و سننى سوق مى دهد كه در عمل به آن خير دنيا و آخرت ما است ، و اين قوانين همان قوانينى است كه هاتف فطرت ما آن را به گوش دلمان مى رساند و وحى آسمانى نيز اعلامش مى دارد، و آن همان شريعت و دين است ، و چون اين شريعت به خداى عز و جل منتهى مى شود پس هر چه در آن ، امر است همه امر خدا است و هر چه در آن ، نهى است همه نهى خدا است ، و هر حكمى كه در آن است حكم او است ، و در آن امور و عناوينى است كه اگر هر فعل آن صورت و عنوان داشته باشد آن فعل به حكم فطرت نيكو است ، والبته نيكوى در همه احوال است ، مانند عنوان عدالت ، و امور و عناوين ديگرى است كه فطرت آنها را زشت و شنيع مى داند و هر عملى كه متصف به آن عنوان باشد فاعل آن را مذمت مى كند، مانند عنوان ظلم كه خداى تعالى همانطور كه اولى را براى فعل خود مى پسندد و دومى را نمى پسندد، براى افعال ما نيز همانطور است .
پس بنابراين كه مشرع خدا است چه مانعى دارد كه چيزى به وجوب تشريعى بر او واجب باشد، و خود، مشرع بر خودش باشد؟ چون تشريع يكى از احكام اعتبارى است كه جز ظرف اعتبار جايى ديگر ندارد،
و حقيقتش اين است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه كارى را اراده كند و انجام دهد كه اگر بر عقول عرضه شود آن را عدالت بداند، و اين عنوان را به آن بدهد، و نيز اينكه كارى از او سر نزد كه اگر بر عقول عرضه شود به آن عنوان ظلم دهد، همين حقيقت است كه در ظرف اعتبار عبارتش را عوض مى كنيم و مى گوييم فلان كار بر خدا واجب ، و فلان عمل بر خدا غير جائز است (دقت فرمائيد) دوم اينكه : غير از اين وجوب تشريعى يك وجوب ديگرى در ميان هست كه وجوب تشريعى گذشته از آن ناشى مى شود و آن ، نقطه اتكاى اين است ، و عبارت است از وجود و لزوم اينكه در نظام عام عالمى هر معلولى دنبال علتش بيايد و بر آن مترتب بشود، و هيچ معلولى از علت خود تخلف نكند، كه معناى عدل عمومى هم از اين انتزاع مى شود. ولى اين حقيقت بر بسيارى از دانشمندان مشتبه شده ، خيال كرده اند كه اين وجوب نيز تكوينى است ، زيرا مطلب را اينطور تقرير كرده اند كه : قدرت خداى تعالى مطلق بوده و نسبت به فعل قبيح و ترك آن متساوى النسبه است ، و ليكن اگر قبيح انجام نمى دهد به خاطر حكمتش است ، پس ترك قبيح ضرورى و واجب است ، اما بالنسبه به حكمتش ، هر چند كه بالنسبه به قدرتش ممكن و جائز است ، و اين ضرورت ، ضرورت و وجود اعتبارى نيست كه امر مولوى آن را واجب مى كند، بلكه ضرورت حقيقى است ، همان طور كه وجوب نصف بود عدد يك ، براى عدد دو ضرورى است . و همان طور كه شما خواننده عزيز ملاحظه مى كنيد مغالطه در اين حرف بسيار روشن است ، چون وقتى به اعتراف خود ايشان ترك قبيح بالنسبه به قدرت او ممكن باشد، با در نظر گرفتن اين كه قدرت او عين ذات او است ، پس ترك قبيح نسبت به ذات او ممكن مى شود، و صفت حكمت در اين ميان اگر باز هم عين ذات باشد لازمه اش اين مى شود كه ترك قبيح نسبت به ذات او، هم ممكن باشد و هم واجب ، و اين تناقض است ، و اگر غير ذات باشد دو جور تصور دارد، يكى اين كه حكمت امرى عينى باشد، و ترك را بعد از آنكه براى ذات ممكن بوده بر او واجب كند لازم مى آيد كه غير ذات واجب ، در واجب تاءثير كند، اين نيز تناقض ديگرى است ، و اگر از قول به وجوب تشريعى عدول كردند به وجوب تكوينى ، براى فرار از همين محذور بود كه غير خداى تعالى بر خدا حكومت و امر و نهى داشته باشد. و اگر اين صفت حكمت امرى باشد نه عين ذات ، و نه امرى عينى بلكه امرى انتزاعى ، در اين صورت اگر حكمت از ذات انتزاع شود، باز آن تناقض اول لازم مى آيد، و اگر از غير ذات انتزاع شود، تناقض دوم را مستلزم است ، براى اينكه حكم حقيقى در امور انتزاعى به خاطر منشاء انتزاع آن است .
و اين مغالطه از اينجا ناشى شده كه فعل خدا را بعد از انضمام حكمت به ذات ، ضرورى براى ذات دانسته اند، و ما از ايشان مى پرسيم آيا ذات را علت تامه فعل مى دانيد يا نه ؟ اگر مى دانيد، نسبت فعل به آن ، چه قبل از انضمام حكمت و چه بعد از آن نسبت ضرورت است ، نه امكان ، و اگر ذات را جزء علت تامه مى دانيد، كه به انضمام امرى يا امورى عليت آن تمام مى شود، در اين صورت نسبت فعل به ذات نسبت امكان است نه ضرورت و وجوب ، هر چند كه نسبت به مجموع ذات و آن امور ضرورى باشد نه ممكن . سوم اينكه : وقتى مى گوييم فلان عمل بر خدا واجب است و يا جايز نيست ، اين احكام ، احكام عقلى است ، و حاكم در آن عقل است ، نه اينكه احكامى قائم به نفس خدا باشد، و عقل مدرك آنها بوده باشد، به اين معنا كه حكم وجوب و جواز و عدم و جواز قائم به عقل ما است ، كه اين عقل ما خود مجعولى از مجعولات او است ، نه اينكه قائم به ذات و نفس خود باشد، و عقل آن را به نوعى حكايت كند، همچنان كه از كلام بعضى استفاده مى شود كه خواسته اند بگويند: شاءن عقل ادراك است نه حكم . زيرا عقلى كه ما در آن گفتگو مى كنيم عقل عملى است كه موطن عمل آن عمل آدمى است ، آن هم عمل نه از هر جهت ، از جهت اينكه آيا صحيح است يا نه ، جايز است يا باطل ، و هر معنايى كه از اين قبيل باشد امورى اعتبارى خواهد بود كه در خارج تحقق و واقعيتى ندارد، تنها محل تحققش همان موطن تعقل و ادراك است ، و همين ثبوت ادراكى بعينه فعل عقل است و قائم به خود عقل ، و معناى حكم و قضا همين است . به خلاف عقل نظرى كه موطن عمل آن معانى حقيقى و غير اعتبارى است چه اين كه عمل عقل در آنها تصور آنها باشد و يا تصديق ، چون اين گونه مدركات عقلى براى خود ثبوت و تحققى مستقل از عقل دارند، و ديگر براى عقل در هنگام ادراك آنها عملى باقى نمى ماند جز اخذ و حكايت ، و اين همان ادراك است و بس ، نه حكم و قضاء.
آيات ۷۳ - ۸۰ سوره مريم
وَ إِذَا تُتْلى عَلَيْهِمْ ءَايَتُنَا بَيِّنَتٍ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ ءَامَنُوا أَى الْفَرِيقَينِ خَيرٌ مَّقَاماً وَ أَحْسنُ نَدِيًّا(۷۳) وَ كمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هُمْ أَحْسنُ أَثَثاً وَ رِءْياً(۷۴) قُلْ مَن كانَ فى الضلَلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمَنُ مَداًّ حَتى إِذَا رَأَوْا مَا يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذَاب وَ إِمَّا الساعَةَ فَسيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شرُّ مَّكاناً وَ أَضعَف جُنداً(۷۵) وَ يَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى وَ الْبَقِيَت الصلِحَت خَيرٌ عِندَ رَبِّك ثَوَاباً وَ خَيرٌ مَّرَداًّ(۷۶) أَ فَرَءَيْت الَّذِى كفَرَ بِئَايَتِنَا وَ قَالَ لاُوتَينَّ مَالاً وَ وَلَداً(۷۷) أَطلَعَ الْغَيْب أَمِ اتخَذَ عِندَ الرَّحْمَنِ عَهْداً(۷۸) كلا سنَكْتُب مَا يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذَابِ مَدًّا(۷۹) وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأْتِينَا فَرْداً(۸۰) ترجمه آيات و چون آيه هاى روشن ما را بر آنان بخوانند كسانى كه كافرند به كسانى كه مؤ منند گويند: كدام يك از دو گروه ، مكان بهتر و مجلس آراسته تر دارند (۷۳) پيش از آنها چه نسلهايى را هلاك كرده ايم كه اثاث و منظرشان بهتربود (۷۴) بگو هر كه در ضلالت باشد خداى رحمانش به او مهلت مى دهد تا چون موعود خويش يا عذاب و يا رستاخيز را ببيند خواهند دانست كيست كه مكانش بدتر و سپاهش ناتوانتر است (۷۵) خدا كسانى را كه هدايت يافته اند بر هدايتشان مى افزايد و اعمال شايسته كه باقى ماندنى است پاداش آن نزد پروردگارت بهتر و نتيجه آن نيكوتر است (۷۶)
مگر آن كس را كه منكر آيه هاى ما است ، و گويد مال و فرزند بسيارم خواهند داد، نديدى ؟(۷۷) مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته است ؟(۷۸) هرگز! آنچه را مى گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب وى را كششى مى دهيم (۷۹) و آنچه او مى گويد (از اموال و فرزندان ) از او به ارث مى بريم و تنها نزد ما خواهد آمد(۸۰) بيان آيات اين آيات فصل دوم از كلماتى است كه قرآن كريم از كفار نقل كرده ، و حاصلش اين است كه دعوت نبويه رسول خدا را به اين صورت رد كرده اند كه : هيچ سودى به حال كسى كه به او بگرود ندارد، و اگر اين دعوت حق مى بود مى بايستى دنياى گرونده را كه سعادت زندگى در آن است اصلاح كند، ساختمانهاى رفيع ، و اثاث البيت نفيس ، و جمال و زينتى به ايشان بدهد، و اين كفر ما كه خير دنيا را به ما رسانده خيلى بهتر از ايمان مؤ منين است ، كه وضعشان را به آن فلاكت كشانده ، نه حالى و نه مالى برايشان گذاشته ، به زندگى سختى دچارشان كرده ، و همين خود دليل است بر اينكه حق با كفر ما است ، حقى كه به هيچ وجه نبايد با ايمان مؤ منين معاوضه شود. آنگاه خداوند از گفتار آنهاپاسخ مى دهد به اينكه ((و كم اهلكنا...(( كه چه بسيار مثل شما صاحبان عيش را ما هلاك كرديم ، و اينكه ((قل من كان فى الضلاله ...(( هر كه در ضلالت پافشارى كند بر خداست كه او را گمراهتر سازد، و سپس پاسخ خود را تعقيب مى كند به بيان حال كسانى كه فريب گفتار آنان را خورده اند.
استدلال كفار به اينكه مقام و مجلس بهترى از مؤ منين دارند پس بر حق اند
وَ إِذَا تُتْلى عَلَيْهِمْ ءَايَتُنَا... كلمه ((مقام (( اسم مكان از قيام است ، و در نتيجه مقام به معناى مسكن است ، و كلمه ((ندى (( به معناى مجلس ، و به قول بعضى ، خصوص مجلس مشورت است ، و معناى آيه اين است كه : ((كسانى كه كافر شدند به كسانى كه ايمان آوردند خطاب كردند(( چون لام در ((للذين (( به طورى كه گفته اند لام تبليغ است ، بعضى ديگر گفته اند: اين لام تعليل را مى رساند، كه ، معنا چنين مى شود: ((كسانى كه كافر شدند براى خاطر مؤ منين گفتند يعنى براى اغواء ايشان و اين كه از ايمان منصرف شوند((
ولى معناى اول با سياق مناسب تر است ، همچنانكه مناسب تر با سياق اين است كه ضمير در ((عليهم (( راجع به همه مردم باشد، چه كفار و چه مؤ منين ، نه اينكه تنها كفار مقصود باشند، و در نتيجه جمله ((قال الذين كفروا(( از قبيل به كار بردن ظاهر در جاى ضمير باشد. ((اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا(( - كلمه ((اى (( براى استفهام است ، و مراد از ((فريقين (( دو فريق كافر و مؤ من است ، و گويا مراد كفار اين بوده كه بگويند مقام و مجلس ما از مقام و مجلس مؤ منين كه بيشتر فقرا و بردگانند، شكوهمندتر است چيزى كه هست كلام خود را به صورت استفهام و سوال در آورده اند، و اگر دو فريق را نام نبرده و با همان فريقين كنايه آوردند براى اين ادعا و خيال بوده كه مؤ منين هم خودشان اين معنا را مى دانند، و اگر از ايشان سؤ ال شود بدون ترديد حرف ما را مى زنند. و معناى آيه اين است كه چون آيات ما كه ظاهر در حجيت و واضح در دلالت است ، براى مردم - يعنى دو فريق كافر و مؤ من - خوانده شود، با اين كه هيچ جايى براى ترديد باقى نمى گذارد، معذلك فريقى از ايشان كه همان كفار باشند به فريق ديگر كه مؤ منين باشند خطاب مى كنند كه : خودتان انصاف دهيد، كداميك از ما دو فريق از جهت خانه و مجلس بهتريم ؟ ناگزير خواهيد گفت : كفار، - و مقصودشان از اين حرف اين است كه لازمه بهتر بودن زندگى ما اين است كه سعادت در طريقه و ملت هم با ما باشد، چون سعادتى ماوراى تمتع متاع حيات دنيا وجود ندارد، پس حق با ما است .
پاسخ به احتجاج باطل كفار
وَ كمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هُمْ أَحْسنُ أَثَثاً وَ رِءْياً كلمه ((قرن (( به معناى مردمى همزمان است ، و كلمه اثاث به معناى متاع خانه است ، ولى بعضى گفته اند كه : جز بر اثاث بسيار اطلاق نمى شود، و يك تكه از وسائل زندگى را اثاث نمى گويند، و اين كلمه در نتيجه جمعى است كه واحد ندارد، و كلمه ((رءى (( - به كسره راء و سكون همره - به معناى هر چيزى است كه از چشم انداز به نظر بيايد، و در مجمع البيان از بعضى نقل كرده كه گفته اند: كلمه مذكور اسم براى هر چيزى است كه ظاهر باشد، و مصدر نيست ، مصدر آن ((راءى (( و نيز ((رويه (( است ، به دليل اينكه فرمود ((يرونهم مثليهم راى العين (( پس ((راى ((، فعلى از افعال آدمى است ، و ((رءى (( آن موجودى است كه مرئى آدمى باشد، نظير طحن و طحن ، و سقى و سقى ، و رمى و رمى .
و چون كفار در حقانيت ملت و كيش خود عليه مؤ منين كه دعوت نبوى را پذيرفته و به آن ايمان آوردند احتجاج كردند به اين كه ايشان در دنيا از نظر مقام و مجلس بهترند، و غفلت كردند از اين كه غير از حيات دنيا حياتى جاودان و ابدى دارند كه نهايت و آخر ندارد، و نيز غفلت كردند از اينكه سعادت آدمى در سعادت آن زندگى است ، و چند روزى كه آدمى در دنيا زندگى مى كند قدر و قيمتى در مقابل ابديت نداشته و دردى از آن دوا نمى كند و جا پر كن سعادت آن نمى شود. علاوه بر اين غفلت ورزيدند از اينكه تمتعات و لذتهاى دنيا هم هميشه به سعادت آدمى تمام نمى شود، و آدمى را از غضب خدا كه ممكن است روزى متوجه او شود حفظ نمى كند، و چنان روزى هم از ستمگران دور نيست ، پس دارنده دنيا از سخط خدا ايمن نيست و چون ايمن نيست زندگيش گوارا نيست ، چون هلاكت آنا فانا زندگيش را تهديد مى كند، و هيچ نعمتى برايش گوارا نيست ، زيرا در معرض نقمت و سخط و بلا است . و لذا خداى تعالى با جمله ((و كم اهلكنا قبلهم (( به جواب ايشان اشاره فرموده است . و ظاهرا جمله مذكور جمله اى است حاليه و كلمه ((كم (( خبريه است نه استفهامى ، و معناى آيه اين است كه : اينان به اين شبهه واهى - كه ما مقام و مجلس بهترى داريم - استدلال مى كنند تا مؤ منين را خوار بشمارند و حال آنكه ما قبل از ايشان جمعيت هاى بسيارى كه از نظر كالا و اثاث و مجلس خيلى بهتر از ايشان بودند هلاك كرديم . خداى سبحان نظير اين شبهه را از فرعون نقل نموده ، و بعد از نقل آن شبهه داستان غرق شدنش را مى آورد و مى فرمايد: ((و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى ؟ افلا تبصرون ؟ ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين ، فلو لا القى عليه اسوره من ذهب ... فلما آسفونا انتقمنا منهم فاغرقنا هم اجمعين فجعلناهم سلفا و مثلا للاخرين ((
كمك خداوند به گمراهى بشتر و استمرار آن براى گمراهان !
قُلْ مَن كانَ فى الضلَلَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمَنُ مَداًّ... كلمه ((كان (( در اين آيه دلالت بر استمرارشان در ضلالت دارد، تا كسى نپندارد كه
صرف تحقق مصداقى از ضلالت باعث آن تهديد شده ، چون صرف چنين ضلالتى استحقاق مجازات استدراج كه عبارت است از ضلالت شديدتر، نمى شود. جمله ((فليمدد(( صيغه امر غائب است ، و برگشت معناى آن به اين مى شود كه يكى از واجبات برخداى رحمان اين است كه چنين كسى را در ضلالت امتداد دهد، چون گفتيم صيغه ، صيغه امر است ، و امر در صورتى كه از كسى به سوى شخصى صادر شود معنايش اين است كه آن تكليف را بر او واجب كرده ، و همچنين اگر آمر مخاطب خود را دستور دهد كه مرا امر به فلان كار بكن ، معنايش اين است كه من اين كار را خواهم كرد، و آن را بر خود واجب كرده ام . كلمه ((مد(( و ((امداد(( به يك معنا است ، ليكن راغب در مفردات گفته : امداد بيشتر در محبوب آمده ، و مد بيشتر در مكروه استعمال شده است ، و مراد اين است كه كسى كه ضلالت بر او مستقر شود، و او در آن ادامه دهد - كه البته كنايه آيه به كفار است - خداى تعالى بر خود واجب فرموده كه او را در آنچه هست مدد كند، يعنى هر چيزى كه او را به گمراهى كشيده بيشتر به او بدهد، مانند زخارف دنيوى در مورد كلام ، تا به خاطر آن و سرگرمى با آن به كلى از حق منصرف شود، و در نتيجه امر خدا - عذاب او يا قيامت - بناگهانى برسد، و آن وقت حق بر او روشن گردد، وقتى كه ديگر نتواند از حق منتفع شود. پس اينكه فرمود: ((حتى اذا راوا ما يوعدون اما العذاب و اما الساعه فسيعلمون ... (( دليل بر اين است كه اين ((مد(( خذلانى است به صورت اكرام ، و مراد از آن اين است كه طرف از حق و پيروان حق منصرف شود، يعنى سرگرم زرق و برق حيات دنياى غدار گردد و حق برايش روشن نشود تا آن وقتى كه ديگر نتواند از آن منتفع شود، و آن هنگام نزول عذاب يا قيام قيامت است . همچنانكه در جاى ديگر فرمود: ((فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا، سنه اللّه التى قد خلت فى عباده (( و نيز فرمود ((يوم ياتى بعض آيات ربك لا ينفع نفساايمانها لم تكن آمنت من قبل ، او كسبت فى ايمانها خيرا((
و در اين كه ضمير جمع را به كلمه ((من (( برگردانيد و فرمود: ((راوا ما يوعدون ((، با اين كه كلمه ((من (( مفرد است ، جانب معناى آن را رعايت كرد، همچنان كه اگر ضمير مفرد به او برگردانيد، و فرمود ((فليمددله (( جانب لفظ آن را رعايت فرمود. جواب دوم به اجتجاج كفار كه گفتند: ((اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا(( جمله ((فسيعلمون من هو شر مكانا و اضعف جندا(( در مقابل كلام كفار قرار دارد كه گفتند: ((اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا(( و اما اين كه منظور از مكان در هنگام ديدن عذاب چيست ؟ - البته با در نظر گرفتن ظاهر آيه كه از آن بر مى آيد مراد از عذاب ، عذاب دنيوى است - قهرا آن مكانى خواهد بود كه عذاب خدا ايشان را مى گيرد، مثل كفار قريش كه مكان شر آنان در هنگام عذاب چاه بدر بود، چون روى سخن در اين سوره به همان صناديد قريش بوده ، و اما مكان شرشان در روزى كه قيامت را مى بينند، همان جهنم جاودانه اى است كه دارالبوار است ، و اما اينكه فرمود: معلوم مى شود لشگر ناتوان از كيست ، مراد همان روز عذاب است ، كه كسى عاصم و نگهدارى از عذاب خدا ندارد، آن روز هر چه را هم آماده كرده باشند عليه خودشان تمام مى شود و بى اثر مى ماند. وَ يَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى ... مقصود از ((باقيات الصالحات ((، اعمال صالحى است كه نزد خدا محفوظ مى ماند و باعث شكر و اجر عظيم خداى تعالى مى شود، و خدا در چند جا از كلام مجيدش بدان وعده داده است . كلمه ((ثواب (( به معناى پاداش عمل است ، در مفردات گفته اصل اين كلمه به معناى بازگشت هر چيزى به حالت اوليه اى است كه داشته ، يا به حالت مقدرى است كه مقصود از فكرت است - تا آنجا كه گفته است - ثواب آن چيزى است كه به انسان در پاداش اعمالش بر مى گردد، و اگر خود پاداش را ثواب گفته اند به تصور اين است كه آن خود آن است ، (نه بازگشت آن )، - تا آنجا كه مى گويد - ثواب ، هم در خير به كار مى رود و هم در شر ليكن متعارف آن است كه بيشتر در خير استعمال مى شود و كلمه ((مرد(( اسم مكان از رد است ، و مراد از آن بهشت است . اين آيه شريفه تتمه بيان آيه قبلى است ، چون آيه قبلى حال اهل ضلالت را بيان مى كرد، و مى فرمود: خدا به زودى ايشان را مدد مى كند، و در نتيجه در ضلالت خود فرو رفته ، از حق به كلى منصرف مى شوند، و از ايمان اعراض مى كنند، و سرگرم بازى با شواغل دنيايى خود مى گردند،
تا مرگشان و يا عذاب خدا به طور ناگهانى بيايد و حقيقت بر ايشان مكشوف شود كه نتوانند از آن بهره مند شوند، و اين دسته همان احد الفريقين در آيه ((اى الفريقين خير مقاما...(( هستند. در اين آيه حال آن فريق ديگر را بيان مى كند، و آن فريق مؤ منين اند، كه خداى تعالى راه يافتگان ايشان را مدد مى فرمايد، و هدايتى بر هدايتشان مى افزايد، و در نتيجه موفق به اعمال باقيات صالحات مى گردند، كه بهتر است از نظر اجر، و بهتر است از نظر مسكن ، زيرا مسكنى كه بدان من تقل مى شوند بهشت است ، كه نعيمش دائمى است ، پس آنچه از سرمايه كه نزد مؤ منين است كه همان نعيم مقيم باشد بهتر است از آنچه كه نزد كافران از زخارف گول زننده فانى است . جمله ((عند ربك (( اشاره به اين است كه حكم به بهترى اين از آن ، حكم الهى است ، كه هيچ خطا و غلط و اشتباه در آن راه ندارد. و اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى فرماييد - جواب دومى است از حجت كفار، كه گفتند: ((اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا((
استدلالى ديگر از كفار، مشابه استدلال پيشين كه مال و فرزند دار شدن را نتيجه كفر پنداشته اند و جواب خداى تعالى بدانان
أَ فَرَءَيْت الَّذِى كفَرَ بِئَايَتِنَا وَ قَالَ لاُوتَينَّ مَالاً وَ وَلَداً همانطور كه از سياق آيات چهارگانه قبلى به دست مى آيد كه حجت فاسد مذكور، كلام بعضى از مشركين كه قرآن را مى شنيدند بوده ، و آن سخنان كه گفته اند براى كوبيدن كلمه حق ، و گمراه كردن و تحقير مؤ منين بوده ، همچنين سياق اين آيات چهارگانه كه با كلمه تعجب آغاز شده و مشتمل بر كلامى شبيه به كلام سابق كفار و جوابى نظير جواب درآن آيات است ، اين معنا را به دست مى دهد كه بعضى از كسانى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ايمان آوردند، و يا در معرض اين كار بوده اند، بعد از شنيدن كلام كفار متمايل بدان شده و ملحق به كفار شدند، و گفتند: ((لاوتين مالا و ولدا - حتما در دنيا با پيروى كيش بت پرستى صاحب مال و اولاد مى شوم (( چون مثل اينكه در ايمان به خدا نحوستى ، و در شرك ميمنتى است ، لذا خداى تعالى در رد آنان فرمود: ((اطلع الغيب ....(( و اما اينكه بيشتر مفسرين به خاطر رواياتى كه در سبب نزول آيه وارد شده است گفته اند: ((آيه كلام يكى از متعصبين در شرك است ، كه از قريش بود، و با اين گفتار خود خطاب به خباب بن ارت كرد، چون خباب از او طلبى داشته ، طلب خود را مطالبه كرده ، او در پاسخ گفته : در بهشت مال و فرزند بسيارى دارا خواهم شد و قرض خود را خواهم داد((، كلامى است كه با سياق آيات سازگارى ندارد، چون همه مى دانيم كه مشركين معتقد به معاد نبودند،
و با اين حال اينكه گفته باشد در بهشت پولدار مى شوم و بدهى تو را مى دهم ، چيزى جز مسخره نمى تواند باشد، و با اينكه از در استهزاء و سخريه گفته باشد، ديگر معنا ندارد كه قرآن آن را با دليل و احتجاج رد كند، و حال آنكه جمله ((اطلع الغيب ام اتخذ عند الرحمن عهدا...(( صريح در احتجاج و استدلال است . در بى اعتبارى نظير اين سخن كه گذشت ، قولى است كه از ابى مسلم مفسر نقل شده ، كه آيه شريفه عام است و شامل هر كسى كه اين صفت در او است مى شود. پس جمله ((افرايت الذى كفر باياتنا(( جمله اى است تعجبى ، و كلمه ((افرايت (( كلمه تعجب است ، و اگر آن را با فاء تفريع ، نتيجه كلام سابق آنان قرار داد، كه گفته بودند ((اى الفريقين خير مقاما و احسن نديا(( براى اين است كه كفر گوينده آن حرف و اين سخن كه ((لاوتين مالا و ولدا(( از سنخ كفر همين افراد است كه مورد بحث ما هستند، و اساس هر دو كفر يكى است ، و آن همان است كه درباره مؤ منين گفتند كه اينان هيچ خيرى و سعادتى و عزتى و نعمتى ندارند، چون در ملت كفر غير از عزت دنيا و نعيم مادى آن ، خيرى ديگر وجود ندارد. از همينجا روشن مى گردد كه جمله ((و قال لاوتين مالا و ولدا(( يك ترتبى دارد بر جمله ((كفر باياتنا(( و گويا نتيجه اين است ، و خلاصه اگر به آيات خدا كفر ورزيدند براى اين پندار بود كه كفر به آيات خدا طريقه اى است ميمون و مبارك كه عزت و قدرت را براى سالك خود جلب مى كند، و خير و سعادت دنيايى را روزيش مى كند، و براين پندار باطل خود، قسم هم خورده ، چون ((لام (( در اول جمله ، و نون تاءكيد در آخر آن سوگند را مى رساند. أَطلَعَ الْغَيْب أَمِ اتخَذَ عِندَ الرَّحْمَنِ عَهْداً در اين جمله خداى تعالى كلام كسى را كه گفت ((لاوتين مالا و ولدا(( رد مى كند، كه مگر از غيب خبر دارد، و حال آنكه او راهى به علم غيب ندارد، تا بداند كه از راه كفر به آرزويش مى رسد، و يا مگر با خدا عهد بسته كه اينطور قاطع و محكم مى گويد پولدار مى شوم ؟ و معلوم است كه اين استفهام ، استفهام انكارى است . كلا سنَكْتُب مَا يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذَابِ مَدًّا ((كلا(( كلمه ردع و زجر است ، و ذيل آيه ، دليل بر اين است كه خداى سبحان با اين جمله لازمه كلام اين گوينده را رد مى كند، زيرا لازمه كلام او اين است كه مال و اولاد دار
شدن از آثار كفر به آيات خدا است ، و خلاصه رد آن اين است كه كفر به آيات خدا اثرش مال و اولاد نيست ، بلكه اثرش امتداد عذاب است ، پس كسى كه اين حرف را مى زند با كلام خود عذاب ممدودى مى طلبد كه هر قسمت دنبال قسمتى ديگر برسد، آرى اثر گفته او چنين عذابى است ، نه پولدار شدن ، و فرزنددار شدن ، و ما به زودى همين كلام او را مى نويسيم ، و اثرش را بر آن مترتب مى كنيم ، يعنى آن عذاب ممدود را به او مى چشانيم ، پس آيه شريفه نظير جمله ((فليدع ناديه ، سندع الزبانيه (( است ، كه مى فرمايد: مجلسيان خود را صدا بزند، ما هم زبانيه را صدا مى زنيم . از همينجا روشن مى گردد كه نزديكتر به ذهن اين است كه مراد از نوشتن گفتار او، تثبيت آن باشد، تا اثرش بار شود، نه اينكه آنطور كه بعضى تفسير كرده اند: به راستى گفته او را در نامه عملش مى نويسيم تا درقيامت به حسابش برسيم ، چون اگر معنا اين باشد لازمه اش اين مى شود كه جمله بعدى يعنى جمله ((و نرثه ما يقول (( تكرارى باشد و بدون هيچ نكته روشنى مطلب را دوباره تذكر دهد. وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأْتِينَا فَرْداً مقصود از ((وراثت آنچه مى گويد(( اين است كه او به زودى مى ميرد و فانى مى شود، و اين كلامش كه ((با كفرم صاحب مال و اولاد مى شوم (( باقى مى ماند، و چون سخنى است گناه و خطا، از او جدا نمى شود، و نزد خدا محفوظ مى ماند، عينا همانطور كه اگر مالى از او مانده بود، خدا آن را ارث مى برد، كلامش را هم خدا ارث مى برد، و در اينگونه تعبير استعاره اى است لطيف . ((و ياتينا فردا(( يعنى روز مرگش نزد ما مى آيد در حالى كه تنها است و هيچ يك از آن ياورانى كه به خيال خود دل به آنها بسته بود با او نيستند، پس خلاصه معنا اين مى شود كه او به زودى تك و تنها نزد ما مى آيد و هيچ كس با او نيست مگر همين كلامش كه ما آن را عليه او حفظ كرديم ، و آن روز او را بر سر آن حرف به حساب مى كشيم ، و عذابى دنباله دار بر سرش مى آوريم . البته همه اينها بنابراين است كه جمله ((لاوتين ما لا و ولدا(( ناظر به پولدار شدن در دنيا باشد، و اما اگر حرف بيشتر مفسرين باشد كه گفتند: ناظر به مالدار شدن در قيامت است ،
در آن صورت معناى آيه آنطور كه تفسيرش كرده اند چنين مى شود: ((تعجب است از كسى كه به آيات ما كفر ورزيد (يعنى عاص بن وائل يا وليد بن مغيره ) و سوگند خورد كه در آخرت در بهشت مالدار و صاحب فرزند مى شوم ، مگر او غيب مى دانست كه فهميده در بهشت خواهد بود؟ و يا به قول بعضى ديگر مگر لوح محفوظ را ديد و يا نزد خدا عهدى دارد، و محرمانه لا اله الا اللّه گفته تا داخل بهشت شود؟!(( بعضى ديگر گفته اند: معنا اين است كه : ((مگرعمل صالحى از پيش فرستاده ؟ چون عمل است كه در نامه اعمالش ثبت مى شود - ولىحاشا مطلب آن طور نيست كه او مى گويد - ما آنچه مى گويد مى نويسيم ، به ملائكهحفظه دستور مى دهيم در نامه عملش بنويسند و از عذاب ، عذابى دنباله دار برايش فراهممى كنيم ، و آنچه را به كيفر گفته هايش از او باقى مى ماند بعد از هلاكت خودش ارث مىبريم ، آنگاه در آخرت تنها نزد ما مى آيد، در حالى كه نزدش هيچمال و فرزندى ، و عده و عده اى نيست (( بحث روايتى (رواياتى كه درباره شاءننزول آيه : ((افراءيت الذى كفر...(( وارد شده و بيان ضعف و عدم انطباق آنها با آيات ) در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه ((افرايت الذى كفر باياتنا و قال لاوتين مالا و ولدا(( فرمود: منظور عاص بن وائل پسر هشام قرشى سهمى ، يكى از استهزاء كنندگان بوده ، زيرا خباب بن ارت ، طلبى از او مى خواسته ، آمده بود آن را بگيرد، عاص گفت مگر شما معتقد نيستيد كه در ههشت طلا و نقره و حرير است ؟ گفت : چرا معتقديم . گفت : پس موعد من و تو همان بهشت ، به خدا قسم آنجا ثروتمند مى شوم ، بيش از ثروتى كه در دنيا دارم . و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى ، مسلم ، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ترمذى ، بيهقى ، ((در كتاب دلائل ((، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، و ابن مردويه ، از خباب بن ارت روايت مى كنند كه گفت : من مردى آهنگر بودم وقتى طلبى از عاص بن وائل داشتم رفتم آن را وصول كنم گفت : نه به خدا قسم ، نمى دهم ، مگر وقتى كه به محمد كافر شوى ، گفتم : نه ، به خدا سوگند به محمد كافر نمى شوم تا بميرى و دوباره زنده شوى ، گفت :
پس طلبت را هم همان روز بيا بگير، چون آن روز من مال و فرزندانى خواهم داشت . خداوند اين آيه را درباره گفتار او نازل كرده و فرمود: ((افرايت الذى كفر باياتنا... و ياتينا فردا (( مؤ لف : و نيز قريب به اين معنا از طبرانى ، از خباب ، و نيز از سعيد بن منصور، از حسن ، از مردى از اصحاب رسول خدا، بدون اينكه اسم آن شخص را برده باشد، و نيز از ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس از مردانى از صحابه روايت شده است ، و در سابق هم گذشت كه هيچ يك از اين روايات با سياق آيات تطبيق نمى كند، براى اينكه اين روايات صريحند در اينكه كلمه مورد بحث از عاص بن وائل ، و بطور استهزاء و مسخره سر زده ، و حال آنكه سياق آن را افاده نمى كند، علاوه بر اين مشركين اصلا قائل به بعث و نشور نبوده اند، و اين را نقل قطعى هم تاءييد مى كند.