تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۰
بيان آيات
از اينجا شروع به داستان مى شود، در حقيقت بشارتى كه قبلا داده بود عنوان مقدمه اى را داشت كه بطور اجمال اشاره به سرانجام قصه مى نمود.
آيات مورد بحث فصل اول داستان را متضمن است ، كه همان مفارقت يوسف از يعقوب و بيرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش در خانه عزيز مصر. البته در خلال اين احوال ، به چاه انداختن برادران ، و بيرون شدنش به دست مكاريان ، و فروخته شدنش و حركتش به سوى مصر نيز اشاره دارد.
«براى سائلان ، در داستان يوسف و برادرانش نشانه هايى الهى هست »
لَّقَدْ كانَ فى يُوسف وَ إِخْوَتِهِ ءَايَتٌ لِّلسائلِينَ
از اين جمله شروع به بيان داستان مى شود، و در اين جمله مى فرمايدضضضر داستان يوسف و برادرانش آيات الهيى است كه دلالت بر توحيد او مى كند، و دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى ولى بندگان مخلص است ، و عهده دار امور آنان است تا به عرش عزّت بلندشان كرده ، در اريكه كمال جلوسشان دهد. پس خدايى كه غالب بر امر خويش است ، اسباب را هر طورى كه بخواهد مى چيند، نه هر طورى كه غير او بخواهند، و از به كار انداختن اسباب آن نتيجه اى كه خودش مى خواهد مى گيرد، نه آن نتيجه اى كه بر حسب ظاهر نتيجه آن است .
برادران يوسف به وى حسد ورزيده او را در قعر چاهى مى افكنند و سپس به عنوان برده اى او را به مكاريان مى فروشند و بر حسب ظاهر به سوى هلاكت سوقش مى دهند، ولى خداوند نتيجه اى بر خلاف اين ظاهر گرفت و او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آنها كوشيدند تا ذليلش كنند، و از دامن عزّت يعقوب به ذلّت بردگى بكشانند خداوند با همين اسباب او را عزيز كرد. آنها خواستند زمينش بزنند، خداوند با همان اسباب بلندش كرد. آنها مى خواستند محبّت يعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضيه را به عكس كرد. آن ها كارى كردند كه پدرشان نابينا شد و در اثر ديدن پيراهن خون آلود يوسف ديدگان رااز دست بداد، خداوند به وسيله همان پيراهن چشم او را به او برگردانيد، و به محضى كه بشير پيراهن يوسف را آورده به روى يعقوب انداخت ديدگانش باز شد.
و هم چنين همواره هر كس مى خواست او را آزارى برساند خداوند او را نجات مى داد، و همان قصد سوء را وسيله ظهور و بروز كرامت و جمال ذات او مى كرد، و در هر راهى كه او را بردند كه بر حسب ظاهر منتهى به هلاكت و يا مصيبت وى مى شد، خداوند عينا به وسيله همان راه او را به سرانجامى خير و به ف ضيلتى شريف منتهى نمود. و به همين معنا است اشاره يوسف كه در مقام معرفى خود براى برادرانش گفت : «انا يوسف و هذا اخى قد امن اللّه علينا انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين » و نيز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت : «يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزع الشيطان بينى و بين اخوتى » آنگاه وقتى مجذوب جذبه الهى مى شود با تمام وجود والهش به سوى خدا متوجّه و از غير او روى گردان شده مى گويد: «رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة ...» همانطور كه قبلا هم اشاره شد از اينكه فرمود: «در اين آياتى است براى پرسش كنندگان » معلوم مى شود جماعتى داستان يوسف (عليه ال سلام ) را از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) پرسيده ، و يا مطلبى پرسيده بودند كه به وجهى ارتباط با اين داستان داشته و در جوابشان اين سوره نازل شده است . إِذْ قَالُوا لَيُوسف وَ أَخُوهُ أَحَب إِلى أَبِينَا مِنَّا وَ نحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِى ضلَلٍ مُّبِينٍ در مجمع البيان گفته : كلمه «عصبه » به معناى جماعتى است كه درباره يكديگر تعصّب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتى مى شود كه از ده كمتر و از پانزده نفر بيشتر نباشد، بعضى هم بين دو و چهل نفر را گفته اند، و به هر حال همانند كلمات ، قوم ، رهط و نفر، جمعى است كه مفرد ندارد.
جمله «اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا» گفتار فرزندان يعقوب سواى يوسف و برادر تنى اش مى باشد كه عده شان ده نفر بوده ، و به شهادت جمله «و نحن عصبه » مردانى نيرومند بوده اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و اداره گوسفندان و اموالش به دست ايشان بوده . و اينكه گفتند «يوسف و برادرش » با اينكه او برادر ايشان هم بوده ، و همه فرزندان يعقوب بوده اند، خود مشعر به اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر بوده ، و نسبت به آن ده نفر فقط برادر پدرى بوده اند. و از روايات برمى آيد كه اسم برادر پدر و مادرى يوسف «بنيامين » بوده . و از سياق آيات برمى آيد كه هر دوى آنان اطفالى صغير بوده اند و كارى از آنان ساخته نبوده ، و در اداره خانه يعقوب و تدبير چهارپايان آن جناب مداخله اى نداشته اند. جمله «و نحن عصبه » يعنى : و ماده نفر قوى هستيم كه ضعف بعضى با قوت بعضى ديگر جبران شده . اين جمله حال از جمله قبلى است و بر حسادت و غيظ و كينه آنان نسبت به پدرشان يعقوب دلالت مى كند، كه ناشى از محبت بيشتر وى نسبت به آن دو بوده ، و به منزله تتمّه تعليل جمله «ان ابانا لفى ضلال مبين » است . مراد پسران يعقوب (عليه السلام ) در جمله : «انّ ابانا لفىضلال مبين » ضلالت در امر زندگى است نه در دين پسران يعقوب با جمله «ان ابانا لفى ضلال مبين » حكم كردند بر اينكه پدرشان در گمراهى است ، و مقصودشان از گمراهى ، كج سليقه گى و فساد روش است ، نه گمراهى در دين . براى اينكه اولا استدلال ايشان اين معنى را مى رساند، چون در مذاكره خود گفتند كه ما جماعتى نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم ، و تدبير شؤ ون زندگى پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مكروهى از وى بدست ما و قائم به ماست ، و يوسف و برادرش دو طفل صغيرند كه كوچكترين اثرى در وضع زندگى پدر نداشته ، بلكه هر كدام به نوبه خود سربارى بر پدر و بر ما هستند، و با چنين وضعى محبت و توجه تام پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما روش ناصحيحى است ، زيرا حكمت و عقل معاش اقتضاء مى كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب و وسايل زندگيش به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد، و اما اينكه آدمى تمامى اهتمام خود را از همه اسباب و وسايل موثر بريده ، مصروف چيزى كند كه دست شكسته اى بيش نيست ، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگى وجه ديگرى ندارد، و اين مساءله هيچ ارتباطى به دين ندارد، زيرا دين اسباب ديگرى از قبيل كفر به خدا و آيات او، و مخالفت او امر و نواهى او دارد.
و ثانيا فرزندان يعقو ب مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده اند، به شهادت اينكه گفتند: «و تكونوا من بعده قوما صالحين » و نيز در آخر سوره گفتند: «يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا» و نيز به يوسف عرض كردند: «تاللّه لقد آثرك اللّه علينا» و همچنين كلماتى ديگر كه همه دلالت بر خداپرستى و اعتقاد ايشان به نبوّت پدر مى كند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دين بود با همين گفتار كافر شده بودند. علاوه بر اينكه ايشان پدر خود را دوست مى داشته او را احترام و تعظيم مى كرده اند، و اگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامى زدند باز براى اين بوده كه محبت پدر را متوجه خود كنند، و لذا به يكديگر گفتند: «يوسف را بكشيد و يا در زمينى دور دست بيندازيد تا توجّه پدر خالص براى شما شود.» پس بطورى كه از سياق آيات برمى آيد پدر را دوست داشته مى خواستند محبّت او را خالص متوجه خود كنند، و اگر غير اين بود طبعا بايستى اول پدر را از بين مى بردند، نه برادر را. آرى ، مى بايست او را مى كشتند و يا از او كناره گيرى مى كردند و يا بيچاره اش مى كردند تا محيط زندگى را براى خود محيطى صاف و سالم كنند، آن وقت آسان تر به كار يوسف مى پرداختند. از طرفى مى بينيم كه عين همين حرف را پس از چند سال در جواب پدر كه فرموده بود: «اگر ملامتم نكنيد من بوى يوسف را مى شنوم » به ميان آورده و گفتند: «به خدا تو هنوز در آن ضلالت قديميت باقى هستى » و پر معلوم است كه مقصود ايشان از ضلالت قديمى ضلالت در دين نيست ، (چون در قديم چنين سابقه اى از او نداشتند) بلكه مقصود همان افراط در محبت يوسف و مبالغه بى جا در امر او بوده . از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن برمى آيد كه يعقوب (عليه السلام ) در بيابان زندگى مى كرده ، و داراى دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده اند و ده نفر از ايشان بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده اند كه آسياى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته ، و ايشان به دست خود امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مى كرده اند، و اما آن دو پسر ديگر صغير و دو برادر از يك مادر بوده اند كه در دامن پدر تربيت مى شدند، و آن دو، يوسف و برادر پدر و مادريش بوده ، كه يعقوب بى اندازه دوستشان مى داشته ، چون در جبين آن دو آثار كمال و تقوا مشاهده مى كرده . آرى ، محبت فوق العاده اش بدين سبب بوده ، نه از روى هوا و هوس ، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه آنان از بندگان مخلص خدا بوده ، كه با جملاتى از قبيل : «انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار» مورد مدح خدا قرار گرفته ، و ما سابقا به اين معنا اشاره كرديم .
پس اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينه ايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد، و يعقوب هم با اينكه اين معنا را مى فهميده مع ذلك در محبت به آن دو مخصوصا به يوسف مبالغه مى كرده و همواره از ساير فرزندان خود بر جان او مى ترسيده و هيچ وقت نمى گذاشت با او خلوت كنند، و ايشان را نسبت به وى امين نمى دانست . همين حركات ، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مى شد، به حدى كه يعقوب آثار آن را در قيافه هاى آنان مشاهده مى كرد. همه اين مطالب از جمله «فيكيدوا لك كيدا» استفاده مى شود. و خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براى پدر تعريف كرد، نتيجه اين خواب آن شد كه دلسوزى پدر و محبّتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش كرد كه روياى خود را مكتوم بدارد، و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اين راه او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهى بر تدبير او غالب بود. لا جرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده ، درباره حركاتى كه از پدر نسبت به آن دو برادر ديده بودند به مذاكره پرداختند، يكى گفت : مى بينيد چگونه پدر به كلّى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته ؟ آن ديگرى گفت : پدر، آن دو را بر همه ما مقدّم مى دارد با اينكه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردى از او دوا نمى كنند. آن ديگر گفت : تمامى امور زندگى پدر به بهترين وجهى به دست ما اداره مى شود و ما اركان زندگى او و ايادى فعّال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوييم ، ولى او با كمال تعجّب همه اينها را ناديده گرفته ، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه ، رويه خوبى نيست كه او پيش گرفته . و سرانجام حكم كردند كه پدر به روشنى دچار كج سليقه گى شده است . بيان يكى از مفسرين در توجيه كلام پسران يعقوب : «انّ ابانا لفىضلال مبين » اين بود آن معنايى كه از سياق آيات برمى آيد، و خواننده محترم از همينجا به اشكالاتى كه به گفته هاى ساير مفسّرين وارد است و به انحرافهاى ايشان در تقرير معناى آيه متوجه مى شود و ما چند توجيه را از چند مفسر در اينجا نقل مى كنيم :
توجيه اول : بعضى از مفسّرين گفته اند: حكم ايشان به ضلالت پدرشان از طريق عدل و مساوات ، نادانى و خطاى بزرگى از ايشان بوده ، و شايد جهتش اين بوده كه پدر را از روز اول متهم كرده بودند كه مادر آن دو را بيشتر از مادر ايشان دوست مى داشته ، پس ريشه اين عداوت به مادران مختلف و زوجات متعدد يعقوب منتهى مى شده ، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه بعضى از مادران ايشان كنيز بوده اند و همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند بلكه بگويند اين به خاطر علاقه بيشترى است كه پدر نسبت به مادر آن دو داشته . مفسّر مذكور سپس گفته : از فوايد اين داستان اين است كه ما نيز عبرت گرفته در رفتار با اولاد و تربيت ايشان رعايت عدالت را بكنيم ، و با زيادى محبت نسبت به يكى ، حسادت ديگران را تحريك نكنيم ، و در نتيجه ميان فرزندانمان دشمنى براه نيندازيم . و نيز در برابر همه يكى را بر ديگران برترى ندهيم ، بطورى كه به شخصيت ديگران اهانت شده پدر را محكوم كنند به اينكه از روى هوا و هوس آن ديگرى را بيشتر دوست مى دارد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) هم از اينگونه رفتار به هر نحوى كه باشد نهى فرموده ، حتى اگر حكمت اقتضاى چنين برترى و تبعيضى را داشته باشد، مثل اينكه يكى از آنان از نظر مواهب خدادادى مانند مكارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذكاوت بر ديگران تفوق داشته باشد. يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد، بلكه دستورى كه به يوسف درباره پنهان داشتن رويايش داد خود شاهد بيدارى آن جناب نسبت به اين وظايف بوده ، و ليكن آدمى در برابر غرائز و قلب و روحش چه مى تواند بكند؟ آيا مى تواند از سلطنتى كه دل و جان آدمى بر اعضاء و جوارحش دارد جلوگيرى نمايد؟ ابدا.
اشكالات كلام مفسر مزبور
و ما در چند جاى كلام او نظر داريم : ۱ - اينكه گفت منشاء و ريشه اين اختلاف خانوادگى داشتن زنان مختلف و مخصوصا كنيزان بوده گو اينكه اين حرف در جاى خود قابل انكار نيست ، و حتى در مورد يعقوب (عليه السّلام ) هم احتمال مى رود، و ليكن آنچه در قرآن سبب اين اختلاف معرفى شده غير از اين است . علاوه ، اگر سبب منحصر به فرد اين مساءله زنان متعدّد بود، جا داشت كه برادران يوسف آن برادر ديگرش را هم به چاه مى انداختند، و تنها به يوسف اكتفا نمى كردند.
۲ - اينكه گفت «همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند.» مفاد اين حرف اين است كه محبت يعقوب نسبت به يوسف از باب رقت و ترحّم غريزى بوده كه هر پدرى را وادار مى كند بچه هاى كوچك را مادام كه صغيرند بيشتر دوست بدارد، و وقتى كه بزرگ شد، آن محبت را باز درباره كوچكتر بكار ببرد. اشكال ما به اين حرف اين است كه رقت و ترحّم درباره بچه هاى صغير را فرزندان بزرگ هم قبول دارند و هيچ فرزند بزرگى به خاطر آن ، پنجه به روى والدين خود نمى كشد. آرى ما به چشم خود مى بينيم كه اگر احيانا پسر بزرگى به پدر اعتراض كند كه چرا بيش از همه ما به اين بچه كوچك اهتمام مى ورزى ، و خلاصه اين تبعيض قائل شدن است و روشى عادلانه نيست ، پدر در جوابش مى گويد: آخر، اين طفل صغير است و احتياج بيشترى به ترحّم و رقت دارد، و بايد همه نسبت به او مهر و محبت كنيم تا بزرگ شود و روى پاى خود بايستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته از اعتراض خود دست برمى دارد. و اگر مساءله محبت يعقوب نسبت به يوسف و برادرش از اين باب بوده قطعا پسران بزرگ وى اعتراض نمى كردند، چون هر يك به نوبه خود چنين محبتى را در ايام طفوليت از پدر ديده بوده اند و ديگر عيب جويى و مذمت پدر معنا نداشت ، بلكه دليلى كه آورده و گفته بودند: آخر ما نيرومنديم دليل عليه خودشان بود و مى رساند كه مردمى بسيار گمراهند، چون انتظار دارند با اينكه مردانى قوى هيكل و نيرومندند باز هم پدر، ايشان را به جاى يوسف صغير ناز كند. پس به همين دليل خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه يعقوب در دوست داشتن بچه هاى خردسال . علاوه بر اين ، آنجا كه با پدر درباره يوسف گفتگو كردند به پدر خود گفتند: «چرا ما را بر جان يوسف امين نمى دانى با اينكه ما خيرخواه اوييم ». و پر واضح است كه اكرام يوسف و در آغوش كشيدنش و مراقبتش و امين ندانستن برادران نسبت به او امرى است غير از مساءله محبت و رقت و ترحم به خاطر كوچكى ، و هيچ ربطى به آن ندارد. ۳- اينكه گفت : «يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد...» معناى اين حرف اين است كه عشق و علاقه مفرط يعقوب نسبت به يوسف عقل او را در كار تربيت اولاد از كار انداخته ، و با اينكه ميدانست كه اين عشق و علاقه بر خلاف عدل و انصاف است و خيلى زود باعث خواهد شد كه در بين فرزندانش بلوايى راه بيندازد، مع ذلك نمى توانسته خوددارى كند، و حق هم به جانب او بوده ، چون مخالفت عشق و علاقه درونى مقدور انسان نيست .
اشكال اين توجيه اين است كه به كلى اصول مسلم عقلى و نقلى را كه درباره مقامات انبياء و علماى ربّانى از صديقين و شهداء و صالحين در دست داريم و خلاصه اساس و مبانى بحث از فضايل اخلاقى را باطل مى سازد. آرى ، تخلق به اخلاق فاضله ، و دورى از رذايل نفسانى - كه اصل و اساسش پيروى از هواى نفس است - و ترجيح دادن رضاى خدا بر هر خشنودى ديگر، امرى است كه از تمامى فرد فرد بشر انتظارش مى رود، و براى هر كسى از پرهيزكاران كه نفس خود را به دستورات اخلاقى رياضت دهد مقدور است ، آن وقت چگونه مى توانيم آن را درباره انبياء آن هم پيغمبرى مانند يعقوب (عليه السّلام ) غير مقدور بدانيم ؟! شگفتا! اگر اين مقدار از مخالفت هواى نفس از استطاعت انسان بيرون باشد، پس اين همه تكليف و اوامر و نواهى دينى كه نسبت به آن و نظاير آن شده چه معنايى جز لغو و گزاف مى تواند داشته باشد؟ علاوه ، اين حرف توهين به مقام انبياى خدا و اولياى او، و منحط نمودن مواقف عبوديت آنان تا درجه مردم متوسط است ، كه اسير هواى نفس و جاهل به مقام پروردگار خويشند، با اينكه خداوند ايشان را به امثال آيه «و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم » ستوده ، و در خصوص يعقوب و پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق فرموده : «و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين » و نيز در حقشان فرموده : «انا اخلصناهم بخالصه ذكرى الدار» و خبر داده كه ايشان را به سوى صراط مستقيمش هدايت فرموده بدون اينكه خبر خود را به قيدى مقيد ساخته باشد. و نيز فرموده كه ايشان را اجتباء كرده ، يعنى جمع آورى نموده و يك جا خالص براى خود گردانيده . پس انبياء (عليهم السلام ) مخلص - به فتح لام - براى خداى سبحانند و غير از خدا كسى در آنان بهره و نصيبى ندارد، در نتيجه اين بزرگواران جز آنچه كه او خواسته ، نمى خواهند و او جز حق چيزى نخواسته ، و خشنودى كسى را بر خشنودى او مقدم نمى دارند چه اينكه آن غير خدا، نفس خودشان باشد و چه ديگران باشند. و خداوند متعال در كلام خود آنجا كه اغواى بنى آدم را به دست شيطان ذكر كرده مكرر مخلصين را استثناء نموده و فرموده : «لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ».
پس حق مطلب اين است كه يعقوب اگر يوسف و برادرش را دوست مى داشته به خاطر آن پاكى و كمالاتى بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رويايش تفرّس مى كرده و پيش بينى مى نموده كه به زودى خداوند او را برخواهد گزيد، و تاءويل احاديث تعليمش خواهد داد، و نعمتش را بر او و بر آل يعقوب تمام خواهد كرد. آرى ، منشاء محبت يعقوب اين بوده نه هواى نفس .
وجوه بى اساس ديگرى كه در اين باره گفته شده است
توجيه دوم : بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مقصود فرزندان يعقوب از اينكه گفتند «پدر ما در گمراهى آشكاريست » همان گمراهى دينى است . با اينكه گذشت كه سياق آيات كريمه اين معنا را دفع مى كند. نقطه مقابل اين حرف گفتار عدّه ديگريست كه گفته اند: برادران يوسف از انبياء بودند، و اگر پدر را به ضلالت نسبت دادند مقصودشان ضلالت در روش زندگى و بى استقامتى و بى عدالتى در حق فرزندان است . و اگركسى به ايشان اعتراض مى كرد كه پس اين چه ظلمى بود كه نسبت به برادر و پدر خود مرتكب شدند، جواب مى دهند كه اين معصيت كوچكى بوده كه قبل از رسيدن به مقام نبوت از ايشان سرزده و بنابراين كه صدور گناه كوچك را از انبياء قبل از نبوتشان جايز بدانيم اشكالى به پاسخشان وارد نمى شود. بعضى ديگر از طرف فرزندان يعقوب چنين جواب داده اند كه ممكن است اين عمل را وقتى مرتكب شده باشند كه خود صغير و نابالغ بوده اند، و صدور چنين كارها از اطفال نا بالغ جايز است .
و ليكن همه اين حرفها اوهامى بيش نيست ، و آيه «و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط» كه ظهور دارد در نبوت اسباط، صريح در نبوت برادران يوسف نيست . و حق مطلب اينست كه برادران يوسف از انبياء نبودند بلكه اولاد انبياء بودند و نسب ت به يوسف حسد برده گناه بزرگى نسبت به يوسف صديق مرتكب شدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه كرده صالح شدند، پدر و برادرشان هم كه دو پيغمبر بودند، درباره ايشان استغفار نمودند همچنانكه از گفتار يعقوب به حكايت قرآن كه در جواب درخواست ايشان كه گفتند: «يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئين » گفت : «سوف استغفر لكم ربى » و از گفتار يوسف كه بعد از اعتراف برادرانش به اينكه «و ان كنا لخاطئين » گفت : «يغفر اللّه لكم و هو ارحم الراحمين » اين معنا استفاده مى شود. توجيه سوم : بعضى ديگر از مفسرين گفته اند كه برادران يوسف بعد از آنكه يوسف خواب خود را بر ايشان نقل كرد به وى حسد بردند و يعقوب هم او را نهى كرده بود از اينكه خواب خود را براى برادرانش تعريف كند. ولى حق اين است كه برادرانش قبلا هم نسبت به وى حسد مى ورزيدند البته خواب او باعث طغيان حسدشان شد، و بيان اين جهت گذشت .
گفتگو و مشاوره برادران يوسف (عليه السلام ) در مورد يوسف (عليه السلام ) و از ميان برداشتن او
اقْتُلُوا يُوسف أَوِ اطرَحُوهُ أَرْضاً يخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِن بَعْدِهِ قَوْماً صلِحِينَ اين قسمت تتمه گفتار برادران يوسف است ، و از مشورت دوم مذاكرات ايشان درباره يوسف حكايت مى كند. شور اول درباره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالت كردند، و در اين شور گفتگو داشته اند در اينكه چه كنند و چه نقشه اى بريزند كه خود را از اين ناراحتى نجات دهند، همچنانكه آيه «و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون » به آن اشاره دارد. خداوند متن مشورت آنان را در اين سه آيه : «قالوا ليوسف و اخوه - تا جم له - ان كنتم فاعلين » ذكر فرموده است . نخست ، مصيبتى را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شده اند به ميان آورده ، كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما به سوى خودشان جلب كرده دل او را مجذوب خود ساخته اند، بطوريكه ديگر از آن دو جدا نمى شود و هيچ اعتنايى به غير آن دو ندارد كه چه مى كنند، و اين محنتى است كه فعلا به ايشان روى آورده و ايشان را به خطر بزرگى تهديد مى كند، و آن اينست كه به زودى شخصيتشان بكلى خرد شده زحمات چند ساله ايشان بى نتيجه و پس از ساليان عزت ، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مى شوند و اين خود انحراف و كج سليقه گى يعقوب است در روش و طريقه ، و اين روش و طريقه اى كه پدر پيش گرفته روشى غلط و طريقه اى منحرف است .
آنگاه در شور دوم درباره خلاصى خود از اين گرفتارى مذاكره كردند، و هر يك نقشه اى كه كشيده آن را مطرح كردند يكى گفت كشتن يوسف لازم است . ديگران گفتند بايد او را به سرزمين دور دستى پرت كرد كه نتواند نزد پدر برگردد، و روى خانواده را ببيند، و به تدريج اسمش فراموش شود، و توجّهات پدر خالص براى ايشان باشد، و محبت و علاقه اش در ايشان صرف شود. در اين شور متفقا راى داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن راى نهائيشان اين شد كه او را در قعر چاهى بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته با خود به شهرهاى دور دست ببرند و به كلى اثرش از بين برود. پس ، از اينكه در يكى از دو رايى كه دادند و گفتند: «اقتلوا يوسف » با اينكه قبلا ناراحتى از يوسف و برادرش هر دو داشتند و مى گفتند: «ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا» فهميده مى شود كه يعقوب گو اينكه هر دو برادر را دوست مى داشته ، و بيش از ديگران مورد عنايت و اكرام قرار مى داده ، و ليكن نسبت به يوسف علاقه اى مخصوص و محبتى زيادترى بر برادرش داشته ، كه بايد هم مى داشت ، زيرا يوسف كسى است كه چنان خوابى ديد و در عالم رويا به عنايات خاصه الهى و كرامات غيبى بشارت يافت . علاوه بر اينكه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران خطر او از آن ديگرى بيشتر و نزديكتر. و بعيد نيست اينكه يوسف را با برادرش اسم بردند اشاره به اين باشد كه يعقوب ، مادر آن دو را دوست مى داشته ، و دوستى او بالطبع باعث محبت بيشتر به فرزندان او شده ، و اين باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو تحريك و كينه هايشان آتشين گردد. جمله «او اطرحوه ارضا» حكايت از راى دوم ايشان مى كند، و معنايش اين است كه او را دور كنيد در زمينى كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد، و اين دست كمى از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله هم مى شود از خطر او دور شد. دليل اين استفاده يكى نكره بودن «ارض » است ، و يكى كلمه «طرح » است كه به معناى دور انداختن چيزى است كه ديگر انسان به آن احتياج ندارد، و از آن سودى نمى برد. و اينكه ترديد در اين دو راى را به ايشان نسبت داده دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو راى را صحيح دانسته و قبول كردند، و به همين جهت در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آنكه يكى كفه نكشتن را ترجيح داده گفت : «لا تقتلوا يوسف ...». و معناى جمله «يخل لكم وجه ابيكم » اين است كه يكى از اين دو را انجام دهيد تا روى پدرتان برايتان خالى شود و اين كنايه است از اينكه محبتش خالص براى شما شود، و آن مانعى كه محبت پدر را به خود مى كشد و نمى گذارد به ايشان برسد از ميان برود. گويا وضع ايشان و يوسف و پدر اينطور است كه اگر يوسف باشد ميان ايشان و روى پدر حائل مى شود و روى پدر را متوجه خود مى كند، و وقتى اين مانع برطرف شد همه روى پدر را مى بينند، و محب ت و اقبال پدر منحصر در ايشان خواهد شد.
توبه اى كه همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقيقى نيست
«و تكونوا من بعده قوما صالحين » يعنى بعد از يوسف ، و يا بعد از كشتن يوسف ، و يا بعد از طرد او (كه برگشت همه به يك نتيجه است ) با توبه از گناه ، مردمى صالح شويد. از اين كلام استفاده مى شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند، و معلوم مى شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مى شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كورانى برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرات داده طريقه اى تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن اين است كه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اينكه اينگونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود، زيرا اين مطلب وجدانى است كه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم چنين كسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست ، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهى او دفع كند. پس در حقيقت چنين توبه اى تتمه همان نيت سوء اول او است نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست . ما در تفسير آيه «انما التوبه على اللّه للذين يعملون السوء بجهاله » در جلد چهارم اين كتاب بحثى درباره توبه گذرانديم . بعضى هم گفته اند: منظور از «صلاح » كه در آيه است ، صلاح و روبراه شدن زندگى دنيا و انتظام امور آن است ، و معنايش اين است كه بعد از يوسف مردمى صالح يعنى صاحب زندگى خوشى باشيد، و با پدر به خوشى زندگى كنيد.