روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۱۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد و محمد بن الحسن عن سهل بن زياد و ابو علي الاشعري عن محمد بن حسان جميعا عن محمد بن علي عن نصر بن مزاحم عن عمرو بن سعيد عن جراح بن عبد الله عن رافع بن سلمه قال :
الکافی جلد ۱ ش ۹۱۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۹۱۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۵۹۵
رافع بن سَلَمَه گويد: روز جنگ نهروان، من حضور على (ع) بودم، على (ع) در جاى خود نشسته بود كه سوارى نزد او آمد و گفت: السلام عليك يا على، فرمود: و عليك السلام، مادر بر تو گريد، چرا به لقب امير المؤمنين به من سلام نكردى؟ گفت: آرى، علت آن را من به شما خبر مىدهم، شما در صفين به حق بودى ولى چون حكمين را امضاء كردى من از تو بيزار شدم و تو را مشرك دانستم و سرگردان شدم كه پيرو چه كسى باشم. به خدا اگر من بتوانم بفهمم كه بر حقى يا ناحقى از دنيا و ما فيها براى من بهتر است. على (ع): مادرت بر تو بگريد، نزديك من بايست تا نشانههاى حق و هدايت را به تو بنمايم و آنها را از نشانههاى گمراهى ممتاز گردانم، آن مرد نزديك آن حضرت، ايستاد در اين ميان سوارى دوان آمد تا نزد على (ع) و گفت: يا امير المؤمنين مژده فتح بگير، خدا چشمت را روشن كند، به خدا همه مردم مخالف كشته شدند، على (ع) به او فرمود: زير نهر يا پشت نهر، گفت: آرى زير نهر، فرمود: دروغ گفتى: سوگند بدان كه دانه را شكافد و دم زن را بر آرد، از نهر نگذرند هرگز تا كشته شوند. آن مرد گويد: در باره آن حضرت بيشتر بينا شدم، ديگرى اسب دوان آمد و گفته اوّلى را تأييد كرد و امير المؤمنين (ع) همان جواب را به او داد، آن مرد شاكّ گويد: مىخواستم بر على (ع) حمله برم و با شمشير سرش را دو نيم كنم، سپس دو سوار ديگر اسب دوان آمدند و اسبان آنها عرق كرده بودند، گفتند: يا امير المؤمنين، خدا است چشمت را روشن كند، مژده فتح را دريافت كن، به خدا همه قوم خوارج كشته شدند، على (ع) فرمود: پشت نهر يا پائين نهر؟ گفتند: نه، بلكه پشت نهر، چون اسب خود را به نهروان انداختند و آب به گلوگاه اسبان زد، برگشتند و همه كشته شدند، امير المؤمنين (ع) فرمود: شما راست گفتيد. آن مرد از اسبش فرود آمد و دست و پاى امير المؤمنين (ع) را بوسيد، على (ع) فرمود: اين معجزهاى بود كه براى تو اظهار شد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۵۰
رافع بن سلمه گويد: روز جنگ نهروان همراه على بن ابى طالب صلوات اللَّه عليه بودم، هنگامى كه على عليه السلام نشسته بود، سوارى آمد و گفت: السلام عليك يا على على عليه السلام فرمود: عليك السلام - مادرت مرگت بيند- چرا بعنوان امير المؤمنين بر من سلام نكردى؟ گفت! آرى، اكنون علتش را بتو ميگويم: در جنگ صفين تو بر حق بودى ولى چون حكومت حكمين را پذيرفتى از تو بيزارى جستم و ترا مشرك دانستم، اكنون نميدانم از كى پيروى كنم، بخدا اگر هدايت ترا از گمراهيت باز شناسم (بدانم بر حقى يا بر باطل) براى من از تمام دنيا بهتر است. على عليه السلام باو فرمود: مادرت مرگت بيند، نزديك من بيا تا نشانههاى هدايت را از نشانههاى گمراهى براى تو باز نمايم، آن مرد نزديك حضرت ايستاد، در آن ميان سوارى شتابان آمد تا نزد على عليه السلام رسيد و گفت: يا امير المؤمنين! مژده باد ترا بر فتح، خدا چشمت را روشن كند، بخدا تمام لشكر دشمن كشته شد حضرت باو فرمود: زير نهر يا پشت آن؟ گفت آرى زير نهر، فرمود: دروغ گفتى، سوگند بآن كه دانه را شكافد و جاندار آفريند، آنها هرگز از نهر عبور نكنند تا كشته شوند. آن مرد گويد: بصيرتم در (باره بيزارى و مشرك بودن) على زياده گشت (زيرا آن مرد را تكذيب كرد) اسب سوار ديگرى دوان آمد و همان مطلب را باو گفت، امير المؤمنين عليه السلام باو همان جواب را گفت كه برفيقش گفت، مرد شاك گويد: من ميخواستم بعلى عليه السلام حمله كنم و با شمشير فرقش را بشكافم، سپس دو سوار ديگر دوان آمدند كه اسبان آنها عرق كرده بود. گفتند: خدا چشمت را روشن كند اى امير المؤمنين، مژده باد ترا بفتح، بخدا كه همه آن مردم كشته شدند، على عليه السلام فرمود: پشت نهر يا زير آن؟ گفتند: نه، بلكه پشت نهر، چون ايشان اسبهاى خود را بطرف نهروان راندند، و آب زير گردن اسبشان رسيد، برگشتند و كشته شدند. امير المؤمنين عليه السلام فرمود: راست گفتيد، آن مرد از اسبش بزير آمد و دست و پاى امير المؤمنين عليه السلام را گرفت و بوسه داد، سپس على عليه السلام فرمود: اينست نشانه و معجزهئى براى تو.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۱۹۷
على بن محمد و محمد بن حسن، از سهل بن زياد و ابو على اشعرى، از محمد بن حسّان، همه از محمد بن على، از نصر بن مزاحم، از عمر بن سعيد، از جَرّاح بن عبداللَّه، از رافع بن سلمه روايت كردهاند كه گفت: در روز جنگ نهروان، با على بن ابى طالب- صلوات اللَّه عليه- بودم، و در بين آنكه على عليه السلام نشسته بود، ناگاه سوارى آمد و گفت: السّلام عليك يا على، على عليه السلام در جوابش فرمود كه: «و عليك السّلام. تو را چه مىشود مادرت به عزايت نشيند كه بر من سلام نكردى به امير المؤمنين بودن؟» (كه بگويى السّلام عليك يا امير المؤمنين). آن سوار عرض كرد: بلى، زود باشد كه تو را از وجه اين خبر دهم. تو امير المؤمنين بودى در هنگامى كه بر حق بودى در جنگ صفّين (و بعضى گفتهاند كه: معنى اين است كه در زمانى كه بر حقّ بودى در صفّين، من نيز در صفّين بودم، و اين معنى بسيار سست است). و چون حكمين را (كه مراد از آنها، ابوموسى اشعرى و عمرو بن عاص است)، قراردادى، از تو بيزار شدم، و تو را مشرك ناميدم. پس صبح كردهام كه نمىدانم ولايت و دوستى خود را به كجا صرف كنم، و كه را امام خود دانم؟ به خدا سوگند كه شناختن من هدايت تو را از ضلالت تو كه بدانم بر راه راستى يا گمراهى، دوستتر است به سوى من از دنيا و آنچه در آن است. على عليه السلام به آن سوار فرمود كه: «مادرت به عزايت نشيند، نزديك به من بايست تا نشانهاى هدايت را به تو بنمايم كه از نشانهاى ضلالت جدا شود». پس آن مرد نزديك به آن حضرت ايستاد، و در بين آنكه آن سوار همچنين به نزديك امير المؤمنين عليه السلام ايستاده بود، ناگاه سوارى روى آورد و مىتاخت تا به خدمت على عليه السلام آمد، و عرض كرد كه: يا امير المؤمنين، مژده باد تو رابه فتح (كه لشكر تو دشمن را شكست دادند). خدا چشم تو را روشن گرداند. و به خدا سوگند كه همه آن قوم كشته شدند. حضرت فرمود كه: «بعد از آنكه از نهر عبور كردند، يا از پشت آن پيش از عبور؟» عرض كرد كه: بعد از آنكه عبور كردند. فرمود: «دروغ گفتى. به حق آن كسى كه دانه را شكافته و گياه را بيرون آورده و بندگان را آفريده، كه ايشان از نهر هرگز عبور نخواهند كرد، تا كشته شوند». آن مرد مىگويد: كه بينايى من در امر آن حضرت، زياد شد. و پس سوارى ديگر آمد و اسب خويش را مىتاخت و مثل آنچه سوار اول به حضرت، عرض كرده بود عرض كرد، و امير المؤمنين عليه السلام بر او ردّ فرمود، مثل آنچه بر صاحبش رد فرموده بود. آن مرد صاحب شك مىگويد كه قصد كردم كه بر على حمله كنم و سرش را با شمشير بشكافم. بعد از آن دو سوار آمدند و مىتاختند، چنانچه اسبهاى خود را به عرق آورده بودند، و عرض كردند كه: خدا چشم تو را روشن گرداند، يا امير المؤمنين، بشارت باد تو را به فتح. و به خدا سوگند كه همه آن قوم كشته شدند. على عليه السلام فرمود كه: «آيا از پشت نهر پيش از عبور، يا بعد از آنكه عبور كردند؟» عرض كردند: نه، بلكه از پشت آن. و ايشان چون اسبان خويش رابه زور داخل نهر نهروان كردند و آب به سينههاى اسب ايشان زد، برگشتند و كشته شدند. امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: «راست گفتيد». آن مرد از اسب خويش فرود آمد و دست و پاى امير المؤمنين عليه السلام را گرفت و آنها را بوسيد. على عليه السلام فرمود كه: «اينك از براى تو آيه و نشانهاى است» (يعنى: بر آنكه من بر هدايتم).