روایت:الکافی جلد ۱ ش ۶۲۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن الحسين و علي بن محمد عن سهل بن زياد عن محمد بن الوليد شباب الصيرفي عن ابان بن عثمان عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۶۲۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۶۲۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۲۲۷
ابان بن عثمان از امام صادق (ع) فرمود: چون مرگ رسول خدا (ص) در رسيد، عباس بن عبد المطلب و امير المؤمنين (ع) را طلبيد، رو به عباس كرد و فرمود: اى عم محمد، حاضرى ارث محمد را ببرى و وامش را بپردازى و به وعدههايش عمل كنى؟ جواب رد به آن حضرت داد، گفت: يا رسول الله پدر و مادرم به قربانت، من پير مردى عيالوارم و كم دارائى، كيست كه تواند با شما همسرى و برابرى كند و شما با باد همكارى دارى (يعنى دست به بادى و هر چه دارى به مردم مىدهى). پيغمبر اندكى سر بزير انداخت و باز فرمود: اى عباس حاضرى كه ارث محمد را ببرى و به وعدههاى او عمل كنى و وام او را بپردازى؟ باز در جواب عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت، پير مردى است عيالوار و كم دارائى و شما با باد مسابقه مىدهى، فرمود: اكنون من آن را به كسى دهم كه به حق آن را دريافت كند، سپس فرمود: اى على، اى برادر محمد، به وعدههاى محمد عمل كنى و وامش را بپردازى و ارثش را دريافت كنى؟ عرض كرد: آرى، پدر و مادرم قربانت، همه اينها بر عهده من باشد و ارث هم از آن من باشد، (على عليه السلام گويد:) به آن حضرت نگاه كردم كَه خاتم خود را از انگشت بر آورد و فرمود: تا زندهام اين خاتم را به دست كن. گويد: چون خاتم را در انگشت خود نمودم و در آن نظر كردم، آرزو كردم كه از همه ارث آن حضرت همين انگشتر را داشته باشم، سپس فرياد كرد: اى بلال خُود و زره و پرچم و پيراهن و ذى الفقار و سحاب (يك عمامه مخصوصى بوده) و بُرد (جامه مخصوصى) و ابرقه (كمربند دو رنگ) و عصا را بياور، بخدا من آن كمر بند را جز در اين ساعت نديده بودم، يك رشته آورد كه چشمها را خيره مىكرد، بر خلاف انتظار از كمربندهاى بهشتى بود، فرمود: يا على، جبرئيل آن را برايم آورده و گفته است: اى محمد، آن را در حلقه زره گذار و كمر را با آن محكم ببند و به جاى كمربند باشد. سپس دو جفت نعلين عربى را خواست: يكى پينه داشت و ديگرى نداشت، و دو پيراهن خواست: يكى پيراهنى كه در آن به معراج رفته بود و ديگر پيراهنى كه روز أُحُد در آن به ميدان رفته بود، و سه كلاه: يكى كلاه مسافرت و دوم كلاه مخصوص روز عيد فطر و قربان و ايام جمعه و سوم كلاهى كه مىپوشيد و در جلسه اصحاب خود حاضر مىشد، سپس فرمود: اى بلال، برو دو استر مرا بياور: يكى شهباء و ديگرى دلدل، و دو ناقه مخصوص مرا بياور: يكى عضباء و ديگرى قصوى، و دو اسب خاص مرا بياور: يكى به نام جناح كه هميشه در مسجد براى حوائج پيغمبر (ص) بسته بود و هر كس را دنبال كارى مىفرستاد بر آن سوار مىكرد و وى را در انجام كار رسول خدا مىتاخت، و ديگرى به نام حيزوم و همان اسبى بود كه مىفرمود:" أَقدِمْ حيزوم- پيش آ حيزوم"، و يك رأس الاغ به نام عفير، و فرمود: همه اينها را تا زندهام دريافت كن. امير المؤمنين (ع) ياد آور شد كه: اول چهار پا كه هلاك شد همان عفير بود، همان ساعتى كه رسول خدا (ص) وفات كرد افسار خود را بريد و بيهشانه دويد تا در قباء خود را به چاه بنى خطمه افكند و آن را گور خود ساخت، روايت شده كه امير المؤمنين (ع) فرمود: اين الاغ با رسول خدا (ص) سخن گفت و اظهار داشت كه: پدر و مادرم قربانت، به راستى پدرم از پدرش و او از جدش و او از پدرش باز گفت كه با نوح در كشتى بود و حضرت نوح برخاست و دستى به كفل او كشيد و فرمود: اين الاغى است كه از صلب اين الاغ خرى بر آيد كه سيد انبياء و خاتم آنان بر پشت آن سوار شود، حمد خدا را كه مرا آن الاغ مقرر ساخت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۳۴۱
امام صادق عليه السلام فرمود: چون وفات رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در رسيد، عباس بن عبد المطلب و امير المؤمنين عليه السلام را طلب كرد و بعباس فرمود: عموى محمد! قبول مىكنى كه ارث محمد را ببرى و قرضش را بپردازى و بوعدههايش وفا كنى؟ او نپذيرفت و گفت: اى رسول خدا پدر و مادرم قربانت، من پير مردم، عيالم بسيار و مالم اندك است و تو در سخاوت با باد مسابقه گذاشتهاى چه كسى طاقت وصايت ترا دارد؟ حضرت اندكى سر پائين انداخت و سپس فرمود: عباس مىپذيرى كه ارث محمد را ببرى و قرضش را ادا كنى و وعدههايش را عملى كنى؟ عرضكرد: پدر و مادرم بقربانت پير مردى عيالمند و نادارم و تو با باد مسابقه دارى. فرمود: همانا اين وصيت بكسى مىسپارم كه شايسته دريافت آنست، سپس فرمود: اى على! اى برادر محمد! قبول دارى كه وعدههاى محمد را عمل كنى و قرضش را بپردازى و ميراثش را بگيرى؟
(در كيفيت سؤال حضرت از اين دو نفر نكتهاى لطيف است كه در خطاب بعباس اولا گرفتن ميراث را مىفرمايد و نسبت بعلى عليه السلام قرض و وعده را مقدم ميدارد تا تلويحا اشاره بطرز فكر آن دو نفر نموده باشد) على عرضكرد: آرى پدر و مادرم بقربانت، سود و زيانش با من، على عليه السلام فرمود:
من بپيغمبر نظر مىكردم، ديدم انگشتر خويش از انگشت بيرون كرد و فرمود: تا من زندهام اين انگشتر بدست كن، چون در انگشتم نهادم، بآن نظر كردم و آرزو بردم كه از تمام تركه آن حضرت همين انگشتر را داشته باشم. سپس فرياد زد، اى بلال! آن كلاه خود و زره و پرچم و پيراهن و ذو الفقار و عمامه سحاب و جامه برد و كمربند و عصا را بياور، على عليه السلام فرمايد: من تا آن ساعت آن كمربند را نديده بودم، قطعه و رشتهاى آورد كه چشمها را خيره مىكرد و معلوم شد كه از كمربندهاى بهشتى است، پيغمبر فرمود: اى على، جبرئيل اين را برايم آورد و گفت: اى محمد اين را در حلقههاى زره بگذار و در جاى كمربند بكمر ببند، سپس دو جفت نعلين عربى طلبيد كه يكى وصله داشت و ديگرى بىوصله بود و دو پيراهن خواست يكى پيراهنى كه با آن بمعراج رفته بود و ديگر پيراهنى كه با آن بجنگ احد رفته بود و سه كلاه را طلب كرد: كلاه مسافرت و كلاه روز عيد فطر و قربان و روزهاى جمعه و كلاهى كه بسر ميگذاشت و با اصحابش مجلس مىكرد، سپس فرمود: اى بلال دو استر: شهباء و دلدل و دو شتر: عضباء، و قصوى و دو اسب، جناح و حيزوم را بياور- جناح اسبى بود كه بدر مسجد بسته بود و پيغمبر براى كارهاى شخصى خود مردى را ميفرستاد كه آن را سوار شود و بتازد و حيزوم اسبى بود كه پيغمبر باو مىفرمود:
«پيش برو اى خيزوم «۱»» و الاغى را كه عفير نام داشت آورد.
پيغمبر فرمود: تا من زندهام، اينها را دريافت كن، امير المؤمنين عليه السلام گويد: نخستين چارپائى كه مرد، همان عفير بود، ساعتى كه پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله درگذشت، افسارش را پاره كرد و ميتاخت تا در محله قبا بر سر چاه بنى خطمه رسيد، خود را در آن افكند و همان چاه گورش گشت و روايت شده كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود: اين الاغ با پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بسخن درآمد و گفت: پدر و مادرم قربانت! پدرم از پدرش و او از جدش و او از پدرش نقل كرد كه او با جناب نوح در كشتى بوده و نوح برخاسته و دست بكفل او كشيده و گفته: از پشت اين الاغ، الاغى آيد كه سيد پيغمبران و آخرين ايشان بر آن سوار شود، خدا را شكر كه مرا همان الاغ قرار داد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۷۵۱
محمد بن حسن و على بن محمد، از سهل بن زياد، از محمد بن وليد- كه شباب صيرفى است- از ابان بن عثمان، از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كردهاند كه آن حضرت فرمود: «چون رسول خدا صلى الله عليه و آله را هنگام وفات رسيد، عبّاس بن عبدالمطّلب و امير المؤمنين عليه السلام را طلبيد. پس به عباس فرمود كه: اى عموى محمد، ميراث محمد را مىگيرى، و قرض او را ادا مىنمايى، و وعدههاى او به زودى وفا مىكنى. عبّاس بر آن حضرت رد نمود و وصيّتش را قبول نكرد، و عرض كرد: يا رسول اللَّه، پدر و مادرم فداى تو باد، من پيرم و عيال بسيارى دارم، و مالى ندارم يا مال كمى دارم، و كه را طاقت آن است كه حقوق تو را ادا كند و حال آنكه تو با باد (كه به كثرت سخاوت مشهور است)، معارضه دارى؟» (و آنچه او مىكند نيز تو مىكنى. و مراد آن است كه تو باد دستى و سخاوت بسيار دارى، و چيز من وفا به وعدهها و بخششها و قرض تو نمىكند). حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: «پيغمبر صلى الله عليه و آله اندك زمانى سر خويش را به زير افكند، بعد از آن فرمود كه: اى عبّاس، آيا ميراث محمد را مىگيرى و وعدههاى او را به زودى به عمل مىآورى و قرض او را ادا مىكنى؟ عباس عرض كرد كه: پدرم و مادرم فداى تو باد، پيرم و عيال بسيارى دارم و مالى ندارم و تو سخى و باد دستى. پيغمبر فرمود كه: بدان و آگاه باش كه من اينها (يا وصيّت) را به كسى دهم كه آن را بگيرد و قبول كند؛ چنانچه حقّ قبول و سزاوار آن باشد. بعد از آن فرمود كه: يا على، اى برادر محمد، آيا به وعدههاى محمد به زودى وفا مىنمايى و قرض او را ادا مىكنى و ميراث او را مىگيرى؟ عرض كرد: آرى، پدر و مادرم فداى تو باد. حقوق تو بر من و ميراث تو براى من. امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايد كه: پس به سوى آن حضرت نظر كردم تا آنكه انگشتر خويش از انگشت مباركش بيرون كرد و فرمود: همين انگشتر را در زمان من بپوش. امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: نظر كردم به سوى آن انگشتر در هنگامى كه آن را در انگشت خويش كردم، پس از همه متروكات آن حضرت آن انگشتر را آرزو داشتم، ودر دل خويش مىگفتم كه: اگر متروكات آن حضرت، غير از اين انگشتر نبود، مرا كفايت مىنمود و همان شرف و عزّت و فخر مرا بس بود.
(حاصل آنكه با عطاى انگشتر، بسيار شاد و خوشحال گرديدم؛ چنانچه آنكه آرزوى چيزى دارد بعد از حصول آن از برايش شاد و خوشحال مىگردد). بعد از آن، پيغمبر آواز داد كه: اى بلال، خود و زره و علم و پيراهن و ذوالفقار و عمّامه سحاب نام، و ردا و كمربند سياه و سفيد و چوب دست مرا بياور. امير المؤمنين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند كه من، آن كمربند را پيش از آن ساعت نديده بودم. پس بلال پارچهاى را آورد كه نزديك بود كه چشمها را بربايد، چون نيك نظر كردم ديدم كه آن كمربند، از پارچههاى بهشت بود. پيغمبر فرمود كه: يا على، جبرئيل اين را به نزد من آورد و گفت: يا محمد، اين را در حلقه زره خود قرار ده و به جاى كمربند بر كمر بند. بعد از آن، هر دو جفت كفش عربى را طلبيد كه يكى از آنها پينه خورده بود و ديگرى پينه نخورده، و دو پيراهن يكى پيراهنى كه در بر داشت و او را به آسمان بردند در شب معراج و ديگر پيراهنى كه در روز جنگ احد پوشيده بود، و سه كلاه، يكى كلاهى كه در سفر مىپوشيد، و يكى كلاهى كه در دو عيد (كه عيد فطر است و عيد اضحى) و در روز جمعهها مىپوشيد، و يكى كلاهى كه آن را مىپوشيد و با اصحاب خود مىنشست.
بعد از آن فرمود كه: اى بلال، به نزد من آور دو استر مرا يكى شهبا و ديگرى دلدل، و دو شتر مرا يكى عضبا و ديگرى قصوا، و دو اسب مرا يكى جناح و آن اسبى بود كه هميشه بر در مسجد ايستاده بود براى حوائج رسول خدا صلى الله عليه و آله، كه چون كسى را در پى كار خويش مىفرستاد بر آن سوار مىشد، و آن را مىدوانيد در باب فيصل دادن شغل رسول خدا صلى الله عليه و آله، و ديگرى حَيزوم و آن اسبى بود كه پيغمبر مىفرمود دلير شو و پيش رو اى حيزوم، و دراز گوش مرا عُفير. بعد از آن، به امير المؤمنين فرمود كه: بگير اينها را در زمان حيات من و امير المؤمنين عليه السلام ذكر فرمود كه: اوّل حيوانى كه از حيوانات آن حضرت وفات كرد، عُفير بود در همان ساعت كه قبض روح رسول خدا شد، عُفير افسار خويش را پاره كرد و بيرون آمد و مىدويد تا بر سر چاه بنى خَطمَه كه در قباست، رسيد پس خود را در آن چاه انداخت و همان چاه قبر او گرديد». و روايت شده است كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: «اين درازگوش، با رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن گفت و عرض كرد كه: پدرم و مادرم فداى تو باد، به درستى كه پدرم حديث كرد مرا از پدرش، از جدّش، از پدرش كه با حضرت نوح در كشتى بود، پس نوح برخواست و به نزد او آمد و دست بر كَفَلش ماليد و فرمود كه: از صلب اين درازگوش، دراز گوشى بيرون آيد كه سيّد رسولان و پيغمبران و خاتم ايشان بر آن سوار شود. پس سپاس و ستايش خداى را كه مرا آن درازگوش گردانيد».