روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن الحسن بن الحسين قال حدثني محمد بن الحسن المكفوف قال حدثني بعض اصحابنا عن بعض فصادي العسكر من النصاري :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۱۳
يكى از پزشكان نصرانى قشون كه رگ مىزد گفت كه: يك روز ابو محمد (امام عسكرى" ع") هنگام نماز ظهر مرا خواست و گفت: اين رگ را بزن و رگى به من نمود كه از رگهاى معمولى فصد نبود، با خود گفتم: چيزى از اين شگفت آورتر نديدهام، هنگام ظهر به من دستور رگ زدن مىدهد و اين وقت از نظر پزشكى موقع رگ زدن نيست و دوم اين كه رگى را به من نشان مىدهد كه آن را نمىفهمم، سپس به من فرمود: در خانه باش و انتظار بكش و چون شب شد، مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، باز كردم و سپس فرمود: آن را ببند، بستم و باز هم فرمود: در همين خانه باش و نيمه شب باز مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، باز من پيش از بار نخست در شگفت شدم و نخواستم از آن حضرت چيزى بپرسم، خون را باز كردم و اين بار، خون سپيدى چون نمك بيرون آمد. گويد: سپس به من فرمود: خون را بند كن، بند كردم و باز فرمود: در خانه باش و چون بامداد شد، به ناظر خرج خود، فرمود تا سه اشرفى به من داد، من آنها را گرفتم و نزد بختيشوع نصرانى رفتم و داستان را براى او گفتم. گويد: گفت: من آنچه تو مىگوئى نمىفهمم و آن را در هيچ كجاى طب نمىدانم و در هيچ كتابى نخواندهام و در اين زمانه از فلان مرد فارسى داناترى به كتب نصرانيت نمىشناسم، برو نزد او، گفت: من يك قايقى كرايه كردم براى بصره و به اهواز آمدم و از آنجا به شيراز نزد آن يار خودم و اين موضوع را به او گزارش دادم، گفت كه: او به من گفت: چند روزى به من مهلت بده، او را چند روز مهلت دادم و نزد او آمدم و پاسخ خواستم، در پاسخ من گفت: اين وضعى كه تو از اين مرد گزارش مىدهى كارى است كه حضرت مسيح در عمر خود يك بار كرده است.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۴۶
رگزنى نصرانى گويد: روزى هنگام نماز ظهر امام عسكرى عليه السلام مرا خواست و فرمود: اين اين رگرا بزن، و رگى بدست من داد كه آن را از رگهائى كه زده مىشود نميشناختم، با خود گفتم: امرى شگفتتر از اين نديدهام، بمن دستور ميدهد: هنگام ظهر رگ بزنم، در صورتى كه وقت رگ زدن نيست و ديگر اينكه رگى را كه نميشناسم بمن مينمايد. سپس فرمود: درهمين خانه منتظر باش، چون شب شد، مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، باز كردم، سپس فرمود: ببند، بستم، فرمود: در همين خانه باش، چون نصف شب شد، مرا خواست و فرمود: خون را باز كن، من بيشتر از بار اول در شگفت شدم ولى نخواستم از آن حضرت سؤال كنم. چون باز كردم، خون سفيدى مانند نمك، بيرون آمد، سپس فرمود: ببند، آن را بستم، باز فرمود: در خانه باش، چون صبح شد، بوكيل خرجش دستور داد ۳ اشرفى بمن بدهد. من گرفتم و بيرون آمدم تا نزد ابن بختيشوع نصرانى رسيدم، داستان را باو گزارش دادم. او گفت: بخدا من نميفهمم تو چه ميگوئى؟ در علم طب چنين چيزى سراغ ندارم و در كتابى هم نخواندهام. من در اين عصر كسى را از فلان مرد فارسى داناتر بكتب نصرانيت نميدانم، نزد او برد. من قايقى تا بصره كرايه كردم و باهواز آمدم، از آنجا بشيراز نزد او رفتم و گزارش را براى او گفتم، گفت چند روز بمن مهلت بده، مهلتش دادم، سپس خواهان پاسخ نزدش رفتم، بمن گفت: امرى را كه از اين مرد نقل ميكنى، حضرت مسيح يك بار در دوران عمرش انجام داده است.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۵۱
على بن محمد، از حسن بن حسين روايت كرده است كه گفت: حديث كرد مرا محمد بن حسن مكفوف و گفت كه: حديث كرد مرا بعضى از اصحاب ما، از بعضى از رگ زنان سرّ من رأى كه از جمله ترسايان بود كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام روزى در وقت نماز ظهر به طلب او فرستاد و فرمود كه: «اين رگ را فصد «۱» كن»، و آن فصّاد گفت كه: رگى به من نمود كه من آن را از جمله رگهايى كه فصد مىشود، نفهميده بودم و هرگز نديده بودم كه كسى آن را فصد كرده باشد، پس من در دل خود گفتم كه: امرى از اين عجيبتر نديدم، مرا امر مىكند كه در وقت ظهر فصد كنم و اين وقت، وقت فصد نيست؛ چه هوا در نهايت گرمى است و دويم آنكه اين رگ، رگى است كه آن را نمىفهمم. بعد از آن به من فرمود كه: «منتظر باش كه ديگر باره تو را خواهم طلبيد و در اين خانه باش» و چون شام كردم مرا طلبيد و فرمود كه: «خون را رها كن»، من رها كردم. بعد از آن گفت: «ببند»، من بستم. و فرمود كه: «در خانه باش» و چون نصف شب شد، به سوى من فرستاد و فرمود كه: «خون را رها كن». فصّاد گفت كه: من تعجّب كردم بيشتر از تعجّبى كه اوّل كرده بودم و خوشم نيامد كه از او بپرسم كه چرا چنين مىكند؟ و گفت كه: به گشودن رگ، خون را رها ساختم، پس خون سفيدى بيرون آمد كه گويا نمك بود. بعد از آن فرمود كه: «خون را حبس كن». فصّاد گفت كه: خون را حبس كردم و گفت كه: بعد از آن فرمود كه: «در خانه باش» و چون صبح كردم قهرمان و كارفرماى خويش را امر فرمود كه سه اشرفى به من دهند. من آن را گرفتم و بيرون آمدم تا آنكه آمدم به نزد پسر بَختِيشوع طبيب نصرانى و اين قصّه را بر او خواندم. فصّاد گفت كه: پسر بَختِيشوع گفت: به خدا سوگند، كه من نمىفهمم كه چه مىگويى و آنچه مىگويى، نمىدانم و آن را در چيزى در طب نشناختهام و در كتابى نخواندهام، و چنان نمىدانم كه كسى در اين روزگار داناتر باشد به كتابهاى نصرانيّت از فلان كس فارسى. __________________________________________________
(۱). فصد كردن، به معناى رگ زدن است.
پس به سوى او بيرون رو و از او بپرس. فصّاد گفت كه: كشتى كوچكى را كرايه كردم تا بصره و آمدم به اهواز، پس به فارس رفتم، به نزد صاحب خود و اين خبر را به او دادم، به من گفت كه: چند روزى مرا مهلت ده. من او را مهلت دادم، بعد از آن به نزد وى آمدم كه جواب بگيرم، گفت كه: اين را كه از اين مرد حكايت مىكنى، حضرت مسيح عليه السلام در عمر خويش يك مرتبه آن را كرده است.